منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  

     حقایق بزرگ در چشمان تنگ

    همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.
    پرسید: چه می‌کنی؟
    گفت: خانه می‌سازم…
    پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
    گفت: می‌فروشم.
    پرسید: قیمت آن چقدر است؟
    دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
    هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

    روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.
    پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
    گفت: این خانه را می‌فروشی؟
    دیوانه گفت: می‌فروشم.
    پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
    دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
    پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!
    دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
    میان این دو، فرق بسیار است…
    دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
    حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

    گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ...


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آبان 1399 09:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • "داستانی کوتاه و پندی بزرگ"

    گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: 

    اینجا را ترک نمی کنم تا آن که بلایی بر سر آنان بیاورم.
    به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد.
     با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
     مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
     شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
     سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
     فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: 

    ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
     ابلیس گفت: کاری نکردم. فقط میخ را تکان دادم.
    ➖➖➖➖➖➖➖➖
     بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که می گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
    * حالتی را دگرگون می کند.
    * مشکلات زیادی را ایجاد می کند.
    * آتش اختلاف را بر می افروزد
    * خویشاوندی را برهم می زند.
    * دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد.
    * کینه و دشمنی می آورد.
    * طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
    * دل ها را می شکند.

     بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است .فقط میخ را تکان داده است!!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ


    ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ.
     ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: 

    ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟
    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 

    ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏».
    ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    ‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!

    ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ!
    ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
    ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
    ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
     ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»
    ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ.
    ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
    ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
    ‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.
     ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»

    ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چه کسی نابیناست؟

    مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟»
    نابینا خندید و گفت:
     «این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.»

     
    از کتاب: #قصه‌های_جامی

    آخرین ویرایش: سه شنبه 22 مهر 1399 06:30 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  عفریتی به نام جنگ!!

    بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند.

    اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.

     قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.

    او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است.

    در یکی از خاطراتش می نویسد که:
     او را اسیر کردند و به زندان انداختند.

     او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد..
     می نویسد:

     "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم.

    جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.

    یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم؛
    ولی کبریت نداشتم.

     از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت.

     درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

     فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

     به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

     نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد.

     بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

     لبخند زدم و نمی دانم چرا؟

    شاید از شدت اضطراب،
    شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

    در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد.

    می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد...

    ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.


    سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.

    مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

     من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به او لبخندی زدم.

     نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
     ”بچه داری؟”
     با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:

     "آره، نگاه کن ”.
     او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت برایم صحبت کرد.

    اشک به چشم هایم هجوم آورد.
    گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم...
    دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند.
     چشم های او هم پر از اشک شدند.

    ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.

    بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد.

     نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آن که کلمه ای حرف بزند.

    یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

    بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی که زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.

    ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم.

     لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

     زیر همه این لایه ها،
    "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است.

     ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

     من ایمان دارم که روح انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند.

     متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختن شان دقت زیادی هم به خرج می دهیم.

    این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.

     داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.

     آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند.
    وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
    چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد...

    لبخندتان جاودان

    آخرین ویرایش: دوشنبه 21 مهر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حكومت١٢٠ساله مغول

    زوال از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغول ها هرچه خواستند در ایران کردند،جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند، از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل. 

    مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند ،مغولان مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند.
    ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند.

    در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند.
    ‏ابن اثیر می‌نویسد :
    یک مغول درصحرایی  به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد. هیچ کس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...!

    ‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود. چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند.برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند. مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می کند.

    ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد. حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر  را دستگیر کنند .عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد.

    ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود.

     عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد ‏فوج ‌فوج مردمان ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.

    ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند.

    آن روز حتماً پرشکوه بوده است.


    ‏طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را هم می‌کشند و از طغای ‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند. سربداران به جنگ می‌روند و طغای ‌تیمور را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.

    همان لحظه‌ای که ‎سیف فرغانی انتظارش را می‌‌کشید.

    هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
    -هم رونق زمان شما نیز بگذرد

    باد خزان نکبت ایام ناگهان
    -بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

    +آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
    -باد سُم خران شما نیز بگذرد

    در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت
    -این عوعو سگان شما نیز بگذرد

    درود بر ایران و ایرانی

    آخرین ویرایش: جمعه 18 مهر 1399 08:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چقدر می ارزیم؟!

    آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود ،پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد!

    آبراهام پس از سال ها تلاش ، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد ، اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت :
    نمایندگان مجلس از این که لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند .
    یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد :
    آبراهام! حالا که به طور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
    آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را این طور شروع کرد :
    من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت ،
    چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم ...

    آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم ، با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام ، پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود .
    یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود!

    و درپایان جمله معروف :
    معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم ، چقدر می ارزیم؟!

    می گویند روزی هارون الرّشید در حمّام از بهلول پرسید: من چقدر می ارزم؟

    بهلول نگاهی به سر تا پای هارون کرد و گفت: ده دینار!

    هارون خندید و گفت: این لُنگ من فقط ده دینار می ارزد!

    بهلول پاسخ داد: من هم لُنگ تو را قیمت کردم! وگر نه خودت ارزشی نداری!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 مهر 1399 09:00 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • «شاید در بهشت بشناسمت !»

    مجری یک برنامه تلویزیونی از فرد ثروتمندی که میهمان برنامه‌اش بود، پرسید:
    بهترین چیزی که شما را خوشحال کرد و از بابت آن احساس خوشبختی کردید چه بود؟

    فرد ثروتمند پاسخ داد:
    چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

    « اول» گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت‌ و پول است، اما این چنین نبود.

    «مرحله دوم» چنین به گمانم رسید که خوشحالی و خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کم‌یاب و ارزشمند است، ولی تاثیر آن هم موقت بود.

     «مرحله سوم» با خود فکر کردم که شاید خوشحالی و خوشبختی در بدست‌ آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی یا ورزشی یا کارخانه و غیره باشد، اما باز هم آنطور که فکر می‌کردم نبود.

    در «مرحله چهارم» یکی از دوستانم به من پیشنهاد برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریداری و به آن ها هدیه کنم. من هم بی‌درنگ پیشنهادش را قبول کردم. دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدایا را خودم به آن ها بدهم. وقتی به جمع کودکان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی‌ای که در صورت آن ها نهفته بود واقعاً دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.

    اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

    هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را محکم گرفت!
      سعی کردم جوری که ناراحت نشود با مهربانی پای خود را از دستانش بیرون بکشم ، اما او درحالی که به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

    خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: 

    آیا چیزی می‌خواهی برایت تهیه کنم؟

    و آن کودک جوابی به من داد که میخکوبم کرد!!!
    ... و این جواب همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

    او گفت: می‌خواهم چهره‌‌تان  دقیق به یادم بماند تا در لحظه ملاقات در بهشت شما را بشناسم و در آنجا جلوی خدا دوباره از شما تشکر کنم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دیدار استاد بهمن بیگی و ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺮﺍﺯ

    ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ مقارن میشه ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ شیراز.

    ﻫﻤﻪ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﻭﻣﺴﺌﻮﻻﻥ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭی هاﯼ ﺑﻮﺷﻬﺮ ﻭﮐﻬﮕﯿﻠﻮﯾﻪ  ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﺴﺮﺍﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﭘﻞ ﺑﺎﻍ ﺻﻔﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ به خدﻣﺖ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ می رسند و ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﺎﺕ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺣﻮﺯﻩ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ می کنند ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ می گیرﻧﺪ .
    نوﺑﺖ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ،
     ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﻗﺮﺍﺭ می گیرﺩ ، ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍ معرفی می كنند :
     ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﻫﺴﺘﻢ و به  ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ .
    ﻫﻮﯾﺪﺍ می گوﯾﺪ :  ﺑﻪ ﺑﻪ... ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ؟!
    بهمن ﺑﯿﮕﯽ می گوﯾﺪ :
     ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﻓﻘﻂ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ !
    ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭﭼﺸﻢ....!
    و ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ می شوﺩ و می گوﯾﺪ :
    ﭘﺴﺮ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد؟!
    ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﻣﺘﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ می دﻫﺪ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺗﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﻢ .
    ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯿﮕﻪ : ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ!
    بهمن ﺑﯿﮕﯽ می گوﯾﺪ : ﻗﺮﺑﺎﻥ می دﻭﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﻣﻦ ﻫﻤﮕﯽ ﺳﯿﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺗﯿﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻞ ﺑﺎﺻﺮﯼ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺧﺮﺍﻣﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺭﻓﺘﻢ ؛ ﺩﺭﺱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺷﺪﻧﺪ ،ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﻫﻨﻪ ...ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﭼﺎﮎ ﭼﺎﮎ .. ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ ﻭﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭ ...
    ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
    ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺑﺸﻮﯼ ؟
    ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
    ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﻡ...!
    ﻫﻮﯾﺪﺍ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﺣﺘﯽ می کشد .
    ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ .
    ﻫﻮﯾﺪﺍ می گوﯾﺪ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﺁﯾﺪ ؟!!
    ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ،ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﻮقعیت ها ، ﺟﻮﺍﺏ می دﻫﺪ : ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ  ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ؟

    ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ می گوﯾﺪ : ﺣﺘﻤﺎ ﻋﺼﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﻢ می آﯾﻢ . 

    اﺳﺘﺎﺩ ﺗﻨﻮﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﻍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ. ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ می دﻫﺪ و ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑه ﻤﺪﺭﺳﻪ می ﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﮔﻔﺘﮕﻮ و ﻗﻀﯿﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﻃﻨﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ می گذﺍﺭﺩ . ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺎ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ ﻭﺍﺭﺩ می شوﺩ و ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﺟﺮﺍ می شوﺩ.

    ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯﻃﻨﺰ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯼ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﯼ ﻗﻠﻤﺒﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺍﻧﺸﺴﺮﺍﯼ ﺁﺑﺒﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺳﺴﺎﺕ ﻭ ﺧﺮﯾﺪ 18 ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺟﯿﭗ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﺭﺍ ﺍﺑﻼﻍ می کند .
    اﺳﺘﺎﺩﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﻨﺰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﺸﺎﯾﺮﯼ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﺎﻧﻢ ....

     روحت شاد !
    ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﺍﻻ ...
    معلم و مدیر ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ...
    استادبهمن بیگی بزرگ ...

    آخرین ویرایش: یکشنبه 13 مهر 1399 10:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ما باید کشکمان را بسابیم!
    گفته اند:
     یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر فندرسکی اجازه
    می گیرد تا چند روزی را در منزل میر، ملازم ایشان گردد.

     میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند.

     میر می فرمایند:

    « من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.»

     درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که:
    والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاک تر و صادق تر از درویش در شهر نیافت.
     لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند.
    درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت.

     اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را بردارد که حاکم بدان شناخته گردد .
    درویش پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت.
    مدتی بعد به درویش عرض شد:
    شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد!
     چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟!
     پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود!
    گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود می خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید!
    درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: 

    « به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» .
    گفت : البته! 

    میر فرمود:« اول این که جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» 

    درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم!
     اما به خزانه برو و هرچه خواهی بردار!
    میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم،
    در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!»
     باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار!
    میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من:
    همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!»
    درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: 

    خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز!
    میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: 

    « پس کشکت را بساب درویش!!!»

    و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشای جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!

    خدایا توفیق بندگی خودت را عطا کن والا ما باید کشکمان را بسابیم!
    اللهمّ ارزقنا توفیق الطّاعه

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات