منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد!

    این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان «رسانه های بین المللی » است...

    سال ها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
    به مترجمی که همراه خود داشت گفت :

    برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می گوید که : اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می دهم!!!!

    چوپان که با یک پنس استرلینگ انگلیسی می توانست نصف گله گوسفند بخرد!بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید!
    آن گاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : 

    اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو می دهم.... 

    و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : 

    این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن!!! 

    و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد!!!

    وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :

    اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می کنم.
    جنرال سانی مود گفت : نه!!!
    من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم! تو به خاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و  گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آن را می پختی!و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد!!!

    آن گاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : 

    « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید!!!!...» پول حتی علایق و احساسات انسان‌ها را عوض می كند!!!

    از نخل برهنه سایه داری مطلب
    از مردم این زمانه یاری مطلب
    عزت به قناعت است و خواری به طمع
    با عزت خود بساز و خواری مطلب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم....

    کادر درمانی یک بیمارستان پشت لباسشان نوشته بودند:

    ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    من این شعر را می شناختم،  اشکم  سرازیر شد.

     تاریخ چه ها که نمی کند.

    در تبریز ، این شعر بیش از ۱۰۰ سال است كه ورد زبان هاست و اصل شعر این گونه است:

    سیصد گل سرخ؛ یک گل نصرانی
    ما را ز سر بریده می ترسانی؟
    ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    (نصرانی، اشاره به فردى مسیحی است).
    شاعر مشخص نیست، اما داستان این شعرِ ۱۰۰ ساله .
     شهید آمریکایی مشروطه ایران !
    صدر مشروطیت است،
    تبریز شدیدا محاصره است،
    جنگ سختی است.  
    فقط یک کوچه مانده تا جنبش مشروطه شکست بخورد.
    ستار خان در کوچه امیرخیز، آخرین جبهه در حال مقاومت است.  

    هُووارد باسکرویل معلم ۲۴ ساله مدرسه آمریکایی مموریال تبریز تحت تاثیر حق و مشروطه قرار می گیرد و به ستارخان می پیوندد.

    کنسول آمریکا در تبریز، از او می خواهد از صف مشروطه‌خواهان جدا شود. باسکرویل ضمن پس‌دادن پاسپورتش می گوید:
    تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست.

    هُوارد فرماندهی ۳۰۰ نفر از مجاهدین را بر عهده می گیرد و در کنار ستار خان در محله شنب غازان (شام گازان) تبریز با استبداد می جنگد و در نهایت در راه مشروطه برای ایران بر اثر اصابت چند گلوله در سینه شهید می شود.

    سیصد گل سرخ، (آن سیصد نفر)
    یک گل نصرانی (‌‌‌هُووارد مسیحی)

    ستار خان از همان کوچه (امیرخیز) پیروز می شود...


    تبریز و ستار مراسم تشییع باشکوهی برای این شهید آمریکایی در راه مشروطه برگزار می کنند.
    زنان تبریز فرشی با چهره هووارد می بافند و‌ به دستور ستار، نام هووارد باسکرویل بر روی اسلحه اش حک می شود و برای مادرش به آمریکا فرستاده می شود.

    آن شعر هم سروده می شود.

    مزار هُووارد هم اکنون در گورستان ارامنه تبریز است.

    حالا همان شعر ِ ۱۰۰ ساله، در پشت پرستاران و پزشکان جانفشان میهنمان است:

    سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
    ما را زِ سر بریده می ترسانی؟
    ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    بسیار و بی اندازه تاثیر گزار بود.
    امیدوارم كه درسی باشد برای هموطنان و یاد بگیریم كه برای دوستی و عشق ورزیدن زادگاه و فاصله های مكانی نقشی ندارند باید دل ها از یك محله باشند .

    هر چه بیشتر تاریخ كهن سرزمینمان را بدانیم بیشتر به روز گار حالمون افسوس می خوریم ، و لی باز هم به دانستش می ارزد و باید به فرزندانمان بیاموزیم
    سپاس

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 23 مرداد 1399 07:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  علی(ع) این گونه بود!ما چگونه ایم؟!

    به بهانۀ عید غدیر
    برگرفته از سخنرانی آیت الله طالقانی در نمازجمعه تهران 

    (اوایل انقلاب و سال 58 )


    شنیده شده که بعضی دوستان می گویند  می خواهیم حکومت عدل علی (ع)را در زمین تکرار و پیدا کنیم...
    من به آن ها می گویم که شما باید اول علی(ع) را خوب بشناسید و بعد چنین ادعایی بکنید..
    - گفتند:
     فردی در خانه اش به لهو و لعب و گناه و فحشا مشغول است.
    نگفت به این مرکز فساد حمله کنید و شلاقشان بزنید...
    گفت:  خانه و حریم شخصی خودش است.
    به شما ربطی ندارد و  با چشمان بسته وارد شد و بعد از خارج شدن از منزل دوباره چشمانش را باز کرد و گفت من چیزی ندیدم.
    - وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بی سابقه از او خواستند که حاکم شود گفت:
    "مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید."
     این طور نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد ...
    باید بدانید که حضرت علی (ع) اول کسی بود که با رای قاطع مردم حاکم شد.
    - بعد از انتخاب شدن به مردم نگفت به خانه روید و مطیع باشید.
    گفت:
     "در صحنه بمانید و اظهار نظر و انتقاد کنید که من ایمن از خطا نیستم مگر این که خدا نگاهم دارد”.
    بارها در سخنانش انتقاد از حاکم را تکلیف شرعی مردم دانست...
    - سعد ابن ابی وقاص، مشروعیت دولتش را نپذیرفت و بیعت نکرد، و علنأ اعلام کرد که من علی را برای حکومت  قبول ندارم ...
    علی ابن ابی طالب،  نه خانه را بر سرش خراب کرد، نه در خانه حبس اش کرد و نه حتی علیه او سخن گفت...
    - طلحه و زبیر پیش او آمدند و از او پست و مقام خواستند، نپذیرفت.
     چند روز بعد مدینه را به قصد مکه و تدارک نمودن جنگ جمل (بر علیه علی) ترک کردند.
    علی به آن ها گفت :
    کجا می روید؟
    دروغ گفتند....
    علی گفت :  می دانم برای جنگ با من می روید.
     با این وجود آن ها را زندانی نکرد...
     زندانی سیاسی برای علی معنا نداشت...
    - روز جمل، اول سپاه مقابل تیراندازی کردند و یک سرباز او را کشتند.
    یارانش گفتند شروع کنیم.
    او گفت نه و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
    “اللهم اشهد”
    (خدایا شاهد باش)....
    سپاه مقابل دومین تیر را انداختند و دومین سرباز او را کشتند....
    یاران گفتند : شروع کنیم...
     او باز مخالفت کرد و سر به آسمان بلند کرد و گفت
     “اللهم اشهد”.
    تیر سوم را که انداختند و سومین سرباز او را که کشتند،
    سر به آسمان بلند کرد و گفت : “خدایا شاهد باش که ما شروع نکردیم”
     آنگاه شمشیر کشید....
    - ماجراجو و جنگ طلب نبود...
     بعد از جنگ جمل، بر پیکر طلحه گریست و خطاب به او گفت:
    “کاش بیست سال پیش از این مرده بودم و کشته ترا افتاده بر زمین و زیر آسمان
     نمی دیدم”.
    حتی حرمت سابقه جهاد دشمنش را هم نگه داشت.
    سپس به دیدن عایشه رفت و حالش را پرسید،
    سپس با ۴۰ زن مسلح روپوشیده
    (شبیه مردان جنگجو!) اسکورتش کرد و به وطنش برش گرداند....
    با زنان، حتی مجرمانی که اقدام مسلحانه علیه امنیت ملی کرده بودند، این طور بود...
    - کسانی که با او جنگیدند را محارب و منافق و فتنه گر” نخواند،
    گفت:
    “برادران مسلمان مایند که در حق ما ظلم کردند!”.
    - در زمان خلافت تمامی خزانه داری های سرزمین پهناور اسلام را به دست ایرانیان سپرد،گفت :
    ایرانیان قبل از اسلام  ، با آن که هم دین ما  نبودند ، ولی مردمان پاک دستی بودند...
     -هنگامی که خلیفه شده بود و برای سرکشی به یکی از شهرها رفته بود، مردمانی را که به دنبال اسب او با پای پیاده راه افتاده بودند و او را مشایعت می کردند، با فریاد آن ها را از این کار بر حذر داشت،گفت :
     من هم انسانی مانند شما هستم، بروید به کار و زندگی خود برسید و فقط در برابر خدا تعظیم کنید.
    - همیشه در کنار زیر دستانش می نشست .به طوری که مشخص نمی شد خلیفه کدام هست....
    وقتی خلیفه یکی از بزرگ ترین امپراطوری های جهان در آن عصر بود، با یک فردمسیحی اختلاف پیدا کرد و کار به قاضی سپرده شد.
    نخواست به زور حرف خود را به کرسی بنشاند.
    در دادگاه از این که قاضی او را محترمانه صدا کرده و بیشتر به او نگاه می کرد، خشمگین شد و گفت :
     که من و فرد مسیحی برای تو نباید فرقی داشته باشیم،
    از خدا بترس و عدالت را رعایت کن...
    از آنجایی که علی شاهدی برای ادعای خود نداشت، قاضی به نفع مسیحی حکم داد و علی این حکم را پذیرفت.
    - علی را باید به عملکردش شناخت نه با وهن و خرافات....
    علی به عدل اش علی بود.
    علی خود عین عدل بود...

    آخرین ویرایش: شنبه 18 مرداد 1399 08:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • داستان عشق


    در روزگار قدیم جزیره دور افتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند :
    (شادی ,غم,دانش, عشق و ...)
    روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
    بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

    در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست و گفت: 

    ثروت مرا هم با خود می بری؟

    ثروت جواب داد: نه, نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق است که من هیچ جایی برای تو ندارم. 

    عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد و گفت: غرور لطفا" به من کمک کن. 

    او پاسخ داد: نمی توانم،عشق تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی. 

    سپس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد و چنین گفت: 

    غم ،لطفا"مرا با خود ببر. 

    غم گفت: آه عشق، آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.

    شادی هم از کنار عشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلا"متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید:
    بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم .صدای یک بزرگ تر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشگی رسیدند ناجی به راه خود ادامه داد و رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگ تر بود پرسید :

    چه کسی به من کمک کرد؟

    دانش جواب داد: او زمان بود. 

    عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد؟ 

    دانش لبخندی زد وبا دانایی جواب داد: 

    "تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند"!

    آخرین ویرایش: جمعه 17 مرداد 1399 03:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اصالت چیست؟

     روزی در دُرّ گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند. هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت :من می دانم چرا دُر سیاه شده!

    پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند. او به پادشاه گفت: 

    در دُرّ گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می خورد.

    پادشاه به او خندید و گفت: ای مردک مگر می شود در دُرّ کرم زندگی کند؟ 

    ولی مرد فقیر گفت: ای پادشاه، من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.

    پادشاه گفتک اگر نبود گردنت را می زنم!! 

      مرد بیچاره پذیرفت. وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد.

    پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.

    روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: 

    این بهترین اسب من است. نظرت تو چیست؟ 

    مرد فقیر گفت: بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد .

    پادشاه گفت :چه ایرادی؟

    فقیر گفت: در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می پرد. پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت.

    پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .

    وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد: 

    ای مرد دیگر چه می دانی؟ مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت:

    می دانم که تو شاهزاده نیستی! 

    پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند. ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت . پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر ،راستش را بگو من کیستم؟ این درست است که شاهزاده نیستم؟

    مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم .وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم. بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟

    مرد فقیر گفت: دُر را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود .

    و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا می کردند با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود . به همین خاطر از آب خوشش می آید.

    سپس پادشاه گفت: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت:
    موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!

    آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.اصالت به ریشه است.

    هیچ گاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و برعکس هیچ وقت بزرگی کوچک نمی شود.✋

    نه هرگرسنه ای فقیر است!
    و نه هر بزرگی بزرگوار!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • اعتماد کردن بر وفای خرس

    روزی روزگاری مردی قوی هیکل و نیرومند در راهی می رفت که ناگهان چشمش به اژدهایی خشمگین افتاد که خرسی را شکار کرده و می خواست بخورد. مرد جلو رفت و با شجاعت تمام با اژدها جنگید و اورا کشت . خرس وقتی این کمک و شجاعت مرد قوی را دید با او دوست شد و به دنبالش به راه افتاد .مرد راهی طولانی را طی کرد .سپس خسته و کوفته در جایی برای  استراحت ایستاد و به خواب رفت. 

    خرس مانند یک نگهبان مهربان و دلسوز بالای سر او بود و از مرد مراقبت می کرد. در این میان مردی خردمند و دانا تا این منظره را دید، آمد و مرد خوابیده را بیدار کرد و به او گفت : 

    مراقب این خرس باش و به دوستی او اعتماد نکن که عاقبت خوشی ندارد. 

    ولی مرد قوی از حرف های آن مرد دانا رنجید و گفت: 

    برو دنبال کارت، ای حسود! تو چشم دیدن دوستی خرس با من را نداری! 

      هرچه مرد دانا سعی کرد که او را از عواقب این دوستی اگاه کند، او گوش نکرد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت و خرس نیز از او مراقبت و نگهبانی می کرد. تا این که چند مگس بر روی صورت آن مرد خوابیده نشستند و او را آزار می دادند. خرس وقتی مگس ها را بر روی صورت مرد دید، به قصد خدمت و دوستی و رفع مزاحمت مگس ها سنگی بزرگ برداشت و محکم بر صورت آن مرد بیچاره کوبید .

    در نتیجه مگسان جان سالم به در بردند، ولی آن مرد بینوا در دم هلاک شد و مرد.

    الهه ناصری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • # تفاوت بهلول دانا و بهلول دیوانه

    روزی بهلول از کوچه ای می‌گذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت:
    ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
    بهلول: برو، تنباکو بخر!
    مردک تنباکو خرید، وقتی که زمستان شد، تنباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تنباکو می‌گذشت، چون تنباکوی کهنه قیمت زیادتری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوب تر فروخته می‌شد و سرانجام فایده بسیاری نصیب او شد. 

    یک روز باز بهلول از کوچه می‌گذشت که مردک بالایش صدا زده و گفت:
    ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
    بهلول: برو، پیاز بخر!
    مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته‌اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه‌ها انبار کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی‌دانست، پیازها همه پوسید و خراب شد و هر روز صدها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق می‌ریختند و عاقبت تمام پیازها  خراب شد و مردک بیچاره خیلی خسارت دید.
    مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول می‌گشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همین که به بهلول رسید، گفت:
    ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و این قدر خسارت ببینم؟
    بهلول در جوابش گفت:
    ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم «برو، تنباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. 

    مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت می کرد که براستی، گناه از او بوده.

    #درمحضروجدان چه می‌شود گفت!؟ سزای کِبر و حرص همین است.

    آخرین ویرایش: سه شنبه 7 مرداد 1399 08:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  تاریخچه قربانیان توهُّم

    محمد القحطانی به اتفاق چند نفر از مریدان خود، در سال ۱۴۰۰ هجری قمری به خانه کعبه یورش برد و آنجا را اشغال کرد. او گفت، من مهدی موعودم و ظهور کرده‌ام!

    عده‌ای سخن او را پذیرفتند چرا که موهایی مجعد و چشمانی نافذ و چهره‌ای شبیه به آنچه که از پیامبر اسلام روایت شده بود، داشت.
    او باور کرده بود که مهدی موعود است.
    کماندوهای عربستانی و پاکستانی او را با اولین شلیک‌های خودشان آبکش کردند در حالی که از جلوی سربازان نمی گریخت.
    نه به خاطر شجاعت یا از خود گذشتگی، بلکه به این دلیل که در توهم آسیب ناپذیری بود.

    ****************

    مردی جوان در آمریکا به بانکی دستبرد زد و با پول‌های دزدی به خانه‌اش رفت!
    پلیسِ شگفت‌زده، چند ساعت بعد او را در حالی که در خانه‌اش روی کاناپه لم داده بود دستگیر کرد.  جالب اینجا بود که سارق می‌پرسید:
    چطور مرا پیدا کردید؟
    من که به صورتم آب لیمو مالیده بودم!

    به او گفته بودند که مالیدن آب لیمو به صورت، دید دوربین‌های مدار بسته را کور می‌کند!
    او این موضوع را باور کرده بود.

    *******************

    سید محمدِ مجاهد از عراق به قزوین آمد و بر علیه روس ها اعلام جهاد کرد.
    عباس میرزا شاهزاده دلاور قاجار با دو مشکل اساسی روبرو بود:
    ۱-استنکاف از جهاد، که حکم آن برای مردم عوام، کفر و ارتداد بود.
    ۲-نداشتن سلاح و مهمات و نیروی کارآزموده که از قبل نتیجه جنگ را مشخص کرده بود.
    آب دهان سید محمد مجاهد در حوض مسجد قزوین ریخته بود و عوام کالانعام آن آب را برای  تبرک به خانه می‌بردند.
    سید محمد مجاهد قویاً به پیروزی اسلام بر کفر ایمان داشت.
    جنگ در گرفت و در نتیجهٔ آن، سرزمینی حاصلخیز، به وسعت نصف اسپانیا از خاک ایران منفک و ملت ایران به صورتی باورنکردنی تحقیر شد.
    سید محمد، به پیروزی اسلام بر کفر باور داشت!

    ***********************
    چند وقت پیش (یکشنبه چهارم شهریور) شبکه مستند سیمای جمهوری اسلامی، جوانکی بیست و چند ساله را به عنوان استراتژیست روی سن آورد.
    او در حالی که یقه پیراهنش را سفت بسته بود و آستین‌هایش را  تا کف دست پایین کشیده بود و قنوت‌وار حرف می‌زد گفت:
    موشک حوت ما به سمت ناو هواپیمابر اینتر پرایز شلیک می‌شود!
    لحظاتی بعد حفره‌ای در عرشه ناو ایجاد و سیصد نفر تفنگدار آمریکایی کشته می‌شوند و حدود ۳۰ فروند هواپیما هم نابود می‌شود!
    بعد عینکش را جابه جا کرد و لبخندی زد و گفت:
    تمام!
    ما هم پذیرفتیم و چاشنی کار ایشان هم یک انیمیشن کوتاه بود که در آن چند قایق تندرو با آر پی جی به طرف ناو هواپیمابر حمله می‌کردند و ناو هم در حال سوختن بود.

    *************************
    هیچ عامل یا عنصر یا نهادی نیست که به اندازه اعتقاد و باور ضدِ تفکر باشد.

    اعتقاد به معنای گره بستن است.
    وقتی گره، به اشتباه، و کور و محکم شد، گشودنش شاید فقط توسط مرگ امکان‌پذیر است و بس...

    اعتقاد و باور برای ماندن و راندن به تأیید و تشویق نیازمند است و بدا به حال ملتی که اعتقاد و توهمات یک گروه، توسط انبوهی از  ریاکاران و چاپلوسان تایید و تشویق شود...

    در همه جای دنیا افراد متوهّم و متصلّب وجود دارند.
    اما تفاوت میان مثلاً اتریش و افغانستان آن است که متوهّمین در اتریش به مراکز روان درمانی می‌روند و ملت برای آن ها دل می‌سوزانند و در افغانستان (و شبه افعانستان‌ها) ممکن است پیش‌نماز و مفتی و شیخ الاسلام شوند و یک ملت را با حکم و فتوایی از سر اعتقاد، صدها سال به عقب برگردانند.
    و این گونه است که خاورمیانه که منبع و مقدم پیامبران و باورها و تعصبات در همه اعصار بوده است به دلیل توهّم بهشت در جهنم جنگ و خونریری دست و پا می زند.

    #تاریخ_بخوانیم

    #تکرارتاریختراژدیاست.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستانی آموزنده و قابل تعمق از عطاملک جوینی

    چرا از قم؟؟؟
    عطاملک جوینی با نثری زیبا و تاثیر گذار، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا به دست چنگیزخان است که موی بر تن آدمی راست می کند.
    چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد. از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می گساری و طرب فراهم کردند.
    عجب تر آن که صندوق های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن ها را بر زمین ریخته و صندوق ها را آخور اسبان ساختند.
    صفحات قران، زیر سم ها پاره پاره می شد و ستوران بر آن مدفوع می کردند.  
    و تلخ تر آن که مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.
    در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید:
    «مولانا این چه حال است؟»

    خردمند پاسخ داد:
    «خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد»!

    «علی طهماسبی»، پژوهش گر متون مقدس و اسطوره، سخن آن خردمند را این گونه تفسیر می کند:
     «احتمالا سخن بدین معنا هم هست که خداوند نه به این جماعت علما و سادات و قضات و ائمه نیاز دارد و نه به قرآن ها که در صندوق ها بود».

    این حکایت را از تاریخ بازگفتم که حال امروز شیوع کرونا را از قم بدان تمثیل زنم. گویی باز «باد بی نیازی خداوند» وزیدن گرفته است تا کسی اسباب دین داری را به جای دین ننشاند.
    اگر روحانیت، به عنوان واسطه ی خدا و انسان نباشد، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟؟؟

    آیا اساساً انسان برای ارتباط با خدا، احتیاح به دلّال دارد ؟؟؟

    روحانیت در 40 سال اخیر که بر اریکه ی قدرت مطلق نشسته و همه ی ارکان تبلیغی و پول و سرمایه و ... در اختیار داشته، چه دستاوردی برای ایرانیان داشته است ؟؟؟

    آیا اخلاق ایرانیان بهتر از قبل شده است ؟
    آیا فقر و فحشا و بزه و بیکاری کمتر از قبل شده است ؟؟؟
    آیا فساد و غارت منابع ملی کمتر شده است ؟؟؟
    آیا روحانیت به سبک پیشوایان و امامان خود، ساده زیست و بی رغبت به حکومت و حکمرانی و قدرت و ثروت بوده است ؟؟؟

    آیا روحانیت موجب گسترش و توسعه و آبروی ایرانیان در جهان شده است ؟؟؟
    آیا روحانیت اقتصاد و معیشت ایرانیان را بهتر کرده است ؟؟؟
    آیا مشکلات روانی مردم ایران در رده ی اول جهانی نیست ؟

    آیا قوه ی قضاییه ایران، ملجا و پناهگاه مردم برای برقراری عدل و انصاف شده است ؟؟؟
    آیا مسئولین حکومت ایران که از فیلتر های متعدد تفتیش عقاید حکومتی رد شده اند، اهل مافیا و فساد نیستند و کارآمدند ؟؟؟

    محیط زیست ایران در دوران حاکمیت روحانیون به کجا رفته است ؟؟؟

    آیا ایرانیان در 40 سال حکومت روحانیون، هرگز فریادی را از آنان در پاسداری و برای احقاق حقوق خود شنیده اند ؟؟؟

    آیا ثمره ی ده ها نهاد فرهنگی و هزاران روحانی که از هزاران میلیارد بودجه ی ملی می خورند و می نوشند و زاد و ولد می کنند، دستاوردی هم در جهت ارتقای معنوی و مادی مردم ایران داشته است ؟؟؟

    حاصل خون 250/000 شهید و نزدیک به 1/000/000 جانباز و آزاده و خانواده های متلاشی شده ی آنان تاکنون چه بوده است ؟؟؟
    چه به لحاظ اخلاقی و چه ...

    روحانیون بلند پایه در کجا و چگونه زندگی می کنند و فرزندان آن ها در چه حالی هستند ؟؟؟ و ...

    چنانچه از دین برمی آید، جیره خوری و کسب درآمد از راه دین مکروه و شاید حتی حرام است،
    روحانیون چگونه و با چه درآمدی زندگی خود را می گذرانند؟؟؟
    آیا آن ها تولید کننده هستند ؟؟؟


    می گویند در ایران بین 300 تا 800/000 روحانی وجود دارد که اگر بیشتر نباشد،
    به راستی اگر آنان نباشند ، چه اتفاقی برای مردمان می افتد ؟؟؟

    چندی است که تمامی حوزه ها و زیارتگاه ها و مراسم عبادی و ... مرتبط با روحانیت بسته شده، چه کسی کمبود آن را حس کرده است ؟؟؟
    چرا ادعاهای آنان و درس های 1400 ساله شان کارساز نیست ؟؟؟

    مقایسه کنید با این که اگر امروز ما فقط پرستاران را نداشتیم، چه می شد ؟؟؟

    فقط کافی است که بیندیشیم که روحانیت محصول ادعای الوهی و الهی است و پرستاران محصول علم و عقل عرفی !!!


    کمی بیشتر بیندیشیم !!!

     برای رفع کرونا در ایران شستن دست ها جواب نمی دهد.مغزها را باید شست .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  افشای تقلُّب!!

    آورده اند که :

    رضا شاه رفته بود حرم عبدالعظیم برای زیارت ،
    یهو می بینه صدای هیاهو بلند شده. میگه ؛ چه خبره؟!
     بهش میگن یه کورمادرزاد شفا پیدا کرده !
    دستور میده طرف رو بیارن ، وقتی مرد رو میارن، رضاشاه بهش میگه:

    تو کورمادرزاد بودی؟
    مرد جواب میده: بله، من کورمادرزاد بودم !
    از ته دل از حضرت خواستم اونم من رو شفا داد. الان می بینم ! 

    رضاشاه میگه: این شالی که من به کمرم بستم چه رنگیه ؟
    مرد جواب میده ؛ سبز !
    رضاشاه فریاد می زنه :

    ۱۰۰ ضربه شلاق به این پدرسوخته متقلب بزنید !
    مامور کناریش میگه: قربان این که رنگ رو درست گفت ،
    رضاشاه میگه ؛ به خاطر همینم میگم که شلاق بزنید ،
    چون کسی که کور مادرزاد بوده چطور رنگ ها رو تشخیص میده که این الان داره تشخیص میده ؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 3 4 5 6 7 8 9 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات