درد نان!
#شعر
آفتِ انقلاب
نه فتنه است حریف وطن به آسانی
نه غرب و شرق، نه داعش، نه دشمن جانی
نه پهلوی، نه بنی صدر و فرقه ی رجوی
نه ماهواره و موسیقی و غزل خوانی
نه بی حجاب رساند خلل به رکن عفاف
نه روسری است فقط شرط پاک دامانی
نه برگزاری کنسرت دین دهد بر باد
نه پایکوبی و سوت و کف خیابانی
نه ما موافق فسقیم یا مخالف زهد
فغان ز زهد عیان و ز فسق پنهانی
نمازخوان نکند هیچ بی نمازی را
هزار رشته ی تسبیح و مُهر پیشانی
به جای این همه تدبیرها بیندیشید
به اختلاس و ریا و فساد دیوانی
حقوقِ مال ز کف دادگان و کارگران
اگر ادا نشود، وای بر مسلمانی
اساس ملک به عدل است و گر جز این باشد
بدین روال نماند چنان که می دانی
بدین روال، فغان خیزد از در و دیوار
اگرچه پر شود از آیه های قرآنی
خلاصه آفت این انقلاب، دانی چیست؟
فساد! آن که کشد ملک را به ویرانی
@havades_gavar
...چه فرقی می کند؟
خواب یا بیداری ات, باهم چه فرقی می کند؟
مستی و هُشیاری ات, باهم چه فرقی می کند؟
تویِ دنیایِ به ظاهر خوب , اما مسخره
صحت و بیماری ات, باهم چه فرقی می کند؟
تا به نام مذهب و باور یکی را می کُشند
کفر یا دینداری ات, باهم چه فرقی می کند؟
حاصلِ رنجِ تو را ظالم به یغما می برد
کار یا بیکاری ات, باهم چه فرقی می کند؟
هر کجا رو می کنی وقتی عزاداری به پاست
خشم یا خودداری ات, باهم چه فرقی می کند؟
تا که تهمت می زند قاضی و دارت می زند
نظم و ناهنجاری ات, باهم چه فرقی می کند؟
خواستم این را بگویم حالِ ماها خوب نیست
شادی و بیزاری ات, باهم چه فرقی می کند؟...
#امیر_اخوان
روز قلم
ا*******
روز قلم که روز بزرگ سخنوری است
روز سپاس و دانش و اندیشه پروری است
هر ملّتی که قدر و مقام قلم شناخت
شایستۀ بزرگی و شایان سروری است
در سایۀ قلم بتوان یافت قسط و عدل
زیرا اساس معرفت و دادگستری است
با همّت قلم، سخن و علم، زنده اند
چون در زمانه حافظ مهر و برابری است
باشد قلم اگر به مَثل جوهر وجود
صاحب قلم به رستۀ ایّام گوهری است
بشکسته بهتر آن قلم و دست کز ریا
در کار سودجویی و رنگ و مزوّری است
زیرا چو اوفتاد به دستِ قلم به مزد
در خدمت خیانت و جور و ستمگری است
در راه راست آن که قلم زد، ز پاکی است
و آن کاو به انحراف شد از نامطهّری است
آزادی قلم بُوَد آغاز پیشرفت
اندیشه ای جز این همه از سست باوری است
روز قلم برای بشر روز عزّت است
زیرا نشان حقّ و نماد پیمبری است
14 تیر، "روز قلم" برهمۀ نویسندگان و ادیبان دلسوز و متعهّد مبارک باد
...و همچنان جهل نگهبان روستاست!!
روزی "اندوه" به روستای ما آمد.
"گفتیم: رهگذر است ،اما ماند.
گفتیم :مسافر است و خستگی در می کند و می رود.
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمی است.
دو سه روز دیگر می رود.
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان.
اکنون اندوه، کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد.
پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد،
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود!
☘️
صد رحمت به گرگ تیز چنگ!!
کدخدا گوید رعیت گوسفند و من شبان
از زبان ما همی گوید سخن ها بی امان
می برد ما را به سوی آتشی سخت و مهیب
لیک می گوید شما را می برم سوی جنان
گر که بنماییم ما بر کرده ی او اعتراض
او یقین یا می کشد،یا آن که می دوزد دهان
دشمنی ها می کند با مردم اهل خرد
دوستی ها می کند با جاهلان بد زبان
با ضعیفان دائما ناسازگاری می کند
همنشینی می کند با زورمند و قلدران
هر زمان بر زیردستان حکم و فرمان می دهد
نه شود رحمی به مرد و زن،نه بر پیر و جوان
کینه می کارد به دل ها روز و شب در وعظ خود
او همی گوید که نرمش هست کار ابلهان
هر کجا عکسی از او در شهر آویزان شده
بهر هر عکسی نگهبانی دهد صد پاسبان
گر که آروغی زند ،نامند گفتار قصار
بر در و دیوار بنویسند آن را بی گمان
کرده است آباد ایشان خانه ی یاران خود
کرده ویران هرکه با او نیست وی را آشیان
یاربا با نام تو کردند بس جور و جفا
هیچ مظلومی نباشد زین مصیبت در امان
دائما گوییم صد رحمت به گرگ تیز چنگ
گرگ درنده شرافت داشتی بر این شبان
ف. بشیری .سوم خرداد 1397
مهدی اخوان ثالث
كاوه یا اسكندر ؟
موج ها خوابیده اند ،
آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آب ها از آسیا افتاده است
در مزار آباد
شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آه ها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال ها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آب ها از آسیا افتاد ه است
دارها برچیده خون ها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبن های پلیدی رسته اند
مشت های آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گدایی ها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از
افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم این ها دروغند و فریب
گویم آن ها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده
سیگار مرا
آب ها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آب ها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش
طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحل های دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آب ها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و
رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ!
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎشم
ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ ، ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯﻏﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ،
ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ،ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ، ﺍﺯ ﺩﻝ
ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ
ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ، ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﺏ
ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮِ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ ،ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺩﺭ ﺩﻝ
ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺑﻢ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ
ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮم
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ،
ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪی است
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
"فریدون مشیری"
دهکدۀ ما
ا*********
در دهکدۀ ما که گرفتارِ نداری است
گویند زمستان و خزان نیز بهاری است
شغل همۀ مردمِ زحمتکـش این ده
هرچند که دیمی است ولی مزرعه داری است
امّا دو سه سالی است که اوضاع کساد است
هر بچّه کشاورز پیِ کارِ اداری است
کمپانی ده، نیّت کالسکه زدن داشت
امّا عملاً هر چه زده ورژنِ گاری است
محصول دِهِ ما فقط امروز خیار است
این است که وضعیتمان نیز خیاری است
ماهانه ببخشند به ما نصف خیاری
دی شیخ به ما گفت که این هم سرِ کاری است
سگ دو زده ایم عمری و یک خر نخریدیم
هر جوجه ولی صاحبِ یک اسبِ سواری است
چوپان جوان عاشق فرهنگ اروپاست
امّا پدرش شیفتۀ روس تزاری است
با این که در این دهکده یک کلّه پزی نیست
هر کلّه که دارد دو سه جو مغز، فراری است
آن کس که صمیمانه سه میلیارد به ما زد
چندی است که با ایل و تبارش متواری است
قبلاً فقط انگیزۀ ما رنگ خدا داشت
حالا فقط انگیزۀ ما رنگِ هزاری است
با ایدۀ اصلاح، یکی وارد ده شد
گویند ولی دکترِ امراضِ مجاری است
وقتی دِهِ همسایۀ ما مثل بهشت است
حتّی خر از این دهکدۀ خشک فراری است
می گفت نمیری بُزَکم، کُمبزه آید
یک طایفه دلخوش به همین کُمبزه کاری است
با این همه ما شکر گزار حضراتیم
این هم که نمُردیم اثر شکرگزاری است !
«شروین سلیمانی»