منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 4 اردیبهشت 1398 04:32 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 28 فروردین 1398 07:17 ق.ظ نظرات ()

    این پول نفت ماست که....


    ‌روزی گذشت پورشه ای از گذر گهی
    فریاد و آه ناله ز هر کوی و بام خاست

    پرسید زان میانه یکی کودک فقیر
    این اسب کیست مادرم؟ اسب پادشاست؟

    آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
    پیداست آنقدر که الاغی گرانبهاست

    نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
    این خر گمان کنم که خر مایه دارهاست

    کودک به گریه گفت برایم نمی خری؟
    این اسب با کلاس و نجیب است و سربراست

    مادر به گریه گفت عزیز این که اسب نیست
    این پول نفت ماست که در جیب اغنیاست

    خوردند رانت نجومی و نفت و گاز
    گفتند پول نفت سر سفره شماست

    ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
    رو شکر کن پراید اگر زیر پای ماست
     
    مردی که جیب ما و تو را می زند گداست
    این گرگ سال هاست که با گله آشناست

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 26 فروردین 1398 06:12 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 22 فروردین 1398 11:36 ق.ظ نظرات ()

     قطرهٔ سرشک یتیمان 


    روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

    فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

    پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

    کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

    آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

    پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

    نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

    این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

    ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

    این گرگ سال هاست که با گله آشناست

    آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

    آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

    بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

    تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

    پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

    کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست

    پروین اعتصامی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 21 فروردین 1398 08:38 ق.ظ نظرات ()

    فدا گردیم و فردا را بسازیم
     
    #شفیعی_مطهر


        چکید از آسمان یک قطره باران       

        فرو افتاد بر سیلی خروشان  

     

        به قطره گفت سیل خشم آگین

       که :هستی تو حقیر و خُرد و مسکین

     

       ولی من سیل وحشت آفرینم         

      همه ویرانگر روی زمینم

     

        به ره هر چیز را نابود سازم         

      گذرگاه زمین را رود سازم

     

        بنا و خانه و باغ و درختان    

        به یک حمله کنم با خاک یکسان  

        

         به شهر و روستا ناگه بتازم    

        سراسر شهر را ویرانه سازم

     

         همه از هیبت من بیمناک اند  

        ز بیم یورش من در هلاک اند

     

         در این دم قطره سر بر کرد آرام

        که : ای خودکامه سیل سرکش و خام

     

        منم یک قطره اشک پاک و ریزان  

        چکیده از نگاه خیس باران

     

        من از چشم تَرِ  ابری چکیدم    

       به عشقی این سفر را بر گزیدم

     

        به عشق روح بخشیدن به این خاک  

        صفا و خرّمی دادن به افلاک

     

        طراوت می دهم خاک عطشناک  

        گل و سبزه بر آرم از دل خاک

     

        لبان خشک ریشه روح بخشم  

        صفا بر ساقۀ مجروح بخشم

     

        لبان خشک صحرا تَر کنم من   

       و زرعِ زارعان را زر کنم من

     

        تویی محصول رگباری پریشان   

        فرو باریده با رعدی خروشان

     

        تویی سرکوبگر من اهل رویِش  

        تویی توفنده و من پای پویِش

     

        تو ویران می کنی امّا من آباد   

       تو زندان می کنی امّا من آزاد

     

        تو مرگ آری ولی من زندگانی  

        تو وحشت آفرینی من امانی

     

       تو و قدرت من و مهر و محبّت

      تو و خودکامگی من عشق و رحمت

     

       جهان را سبز می خواهم تو تیره  

        بشر را خِیر می خواهم تو خیره

     

       نگاه من صفای صبحگاهی است  

      پگاه تو همه غرق سیاهی است

     

       تو گر خشم و خشونت واگذاری  

       توانی در دل ما پا گذاری

     

       تو هریک قطره ات یک دُرِّ ناب است

        برای دشت های تشنه آب است

     

       تو چون من می توانی جان ببخشی  

        بر اوج آسمان دل  درخشی

     

       ز کین تا مهر تو یک گام  راه است

       پس از ظلمت سرای شب پگاه است

     

       بیا در آینه  ایثار  بینیم        

        برای ریشه ها رشد آفرینیم

     

        بیا جاری شویم و جان ببخشیم  

        صفا بر سبزه و انسان ببخشیم

     

        فدا گردیم و فردا را بسازیم    

      جهان پر سبزه و زیبا بسازیم

                   —---------------------------------------------------
    برای دیدن دیگر آثار این قلم به کانال تلگرامی «گاه گویه های مطهر»بپیوندید :

    telegram.me/amotahar

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 13 فروردین 1398 06:52 ق.ظ نظرات ()

    ✳️تیمور لنگ در آرامگاه فردوسی


    آورده اند که تیمور لنگ پس از فتح خراسان بر سر آرامگاه فردوسی رفت و بر وی درشتی نمود.
    معینی کرمانشاهی شاعر کرد زبان کشورمان این داستان را این گونه به نظم درآورده است:
    یکی قصه نغز دارم به یاد
    که جایش در این جا چه خوش اوفتاد
    که تیمور ، با لشگر و بانگ کوس
    زمانی که بگذشت از خاک توس
    سر گور فردوسی نامدار
    فرود آمد از باره راهوار
    نگاهی بر آ ن گور پر نور کرد
    به نخوت خطایی بر آن گور کرد
    سخنور چنین گفته آورده بود (یعنی فردوسی گفته بود)
    چو ایران به توران ظفر کرده بود
    سر از خاک بردار و توران ببین
    به کام دلیران ایران زمین
    ولی چون که تیمور این بیت خواند
    چنین پیش و پس، نام ها را کشاند
    سر از خاک بر دار و ایران ببین
    به کام دلیران توران زمین
    سپس گفت، آرید شهنامه را
    ببینم به فالی چه گوید مرا
    ببینم چه شعری برای جواب
    ز فردوسی آید به صدر کتاب
    چو تیمور شهنامه را بر گشود
    جواب این چنین بر سر صفحه بود
    چو شیران برفتند از این دیار
    کند روبه لنگ اینجا شکار

    آخرین ویرایش: سه شنبه 13 فروردین 1398 06:53 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 11 فروردین 1398 08:30 ق.ظ نظرات ()


    (اول شعر سیمین بهبهانی)


    مشاعره چهارنفره


    من اگر کافر و بی دین و خرابم، به تو چه؟
    من اگر مست می و شرب و شرابم، به تو چه؟

    تو اگر مستعد نوحه و آهی، چه به من؟
    من اگر عاشق سنتور و ربابم، به تو چه؟

    تو اگر غرق نمازی، چه کسی گفت چرا؟
    من اگر وقت اذان غرقِ به خوابم، به تو چه؟

    تو اگر لایق الطاف خدایی، خـوش باش
    من اگر مستحق خشم و عتابم، به تو چه؟

    دنیـا گر چه سراب است به گفتار شما
    من به جِد طالب این کهنه سرابم، به تو چه؟

    تو اگر بوی عرق می دهی از فرط خلـوص
    و مـن ار رایحـهٔ مثل گلابم، به تو چه؟

    من اگر ریش، سه تیغ کرده ام از بهر ادب
    و اگر مونس این ژیلت و آبم، به تو چه؟

    تو اگر جرعه خور بادۀ کوثر هستی
    من اگر دردکش بادۀ نابم، به تو چه؟

    تو اگر طالب حوری بهشتی، خب باش
    من اگر طالب معشوق شبابم، به تو چه؟

    تو گر از ترسِ قیامت نکنی عیشِ عیـان
    من اگر فارغ ازین روز حسابم، به تو چه؟

    *****

    (جواب میثم صفرپور به سیمین)

    کفر و بی دینی ات ای یار، به ما مربوط است
    بشنو این پند گهربار، به ما مربوط است

    تو که با لهو و لعب در پی مستی هستی
    می کنی جمـع گرفتار، به ما مربوط است

    بی خیالت بشـوم بارش طـوفان بلا
    می رسد از در و دیوار، به ما مربوط است

    آنچه آمـد به سر طایفـهٔ نـوح نبی،
    می شود واقعه تکرار، به ما مربوط است

    من اگر لایق الطاف خـدایم، به تو چه؟
    تو کنی جامعه بیمار، به ما مربوط است

    تو اگر می بخوری در پس خانه، چه به من؟
    گر بیایی برِ انظار، به ما مربوط است

    تو به این کوه گُنه، عامل شیطان گشتی
    شده ای نوکر دربار به ما مربوط است

    گـر نبنـدیم بر پـوزۀ او قـلاده
    می درد همچو سگ هار، به ما مربوط است

    گر تو سوراخ کنی کشتی این جامعه را
    می شود غرق، به ناچار به ما مربوط است

    مست کن لیک نبینم که تو مستی کردی
    عربده، کوچه و بازار، به ما مربوط است

    تو که با چنگ و ربابت همهٔ مـردم را
    می کنی مستعد نار، به ما مربوط است

    به جهنم که خودت را بکشی در خانه
    در خیابان بزنی دار، به ما مربوط است

    دین من داده اجـازه که دخالت بکنم،
    تا نبینم ز تو آزار، به ما مربوط است

    امر معروف کنم، نهی ز منکر بپـذیر
    تا ابد، ترمز اشرار، به ما مربوط است

    ******

    (جواب "صادق.ع.بیقرار" به میثم صفرپور)

    بشنو این شعر صفرپور، به تو مربوط است
    لحن تند و کمی ناجور، به تو مربوط است

    کفر و بی دینیِ سیمین و من و آن، چه به تو؟
    شهوت زاهـد مغرور، به تو مربوط است

    اگر از ساز نداری دل خوش، خب تو نرقص
    رقصِ با سازِ خودت جور، به تو مربوط است

    مستی و عیش و کمی باده تو را حاجت نیست
    کِیف با منقل و وافـور، به تو مربوط است

    اگر از شعـر رسد بارش طـوفـان بلا
    مردن و خفتنِ در گور، به تو مربوط است

    قصـهٔ نوح نبی، وَهـمِ قشنگی است ولی
    قصهٔ "هاله ای از نور"، به تو مربوط است

    ریش در ریش، به اندیشـهٔ ما زخم زدید
    ملّتی گُنگ و کَر و کور، به تو مربوط است

    تو اگر لایق الطاف خـدایی، خوش باش
    باغ و فاحشکدۀ حور، به تو مربوط است

    در و دربار که دستِ تو و همکیشان است
    نوکر و ناظر و منظور، به تو مربوط است

    تو دم از پوزه و قلاده زدی؟ شرمت باد
    پوزه و گرمیِ آخور، به تو مربوط است

    چهارده قرن شده کشتی این جامعه غرق
    قایق صید و پُر از تور، به تو مربوط است

    می کنم مست ببینی که چـه بی آزارم
    اذیت و عربده و زور، به تو مربوط است

    تو که بیزار ز چنگی و ربابی، چه به من؟
    به عزا، عرعرِ شیپور، به تو مربوط است

    من اگر خانه بمیرم چه به تو؟ در کوچه
    کشتن مردم رنجور، به تو مربوط است

    دین تو داده اجـازه که دخالت بکنی؟
    دخل در مقبره و گور، به تو مربوط است

    امر معـروف تـو از جاهلی و نادانی است
    رسم اعراب شَل و کور، به تو مربوط است

    ***

    جواب علیرضا اعلمی به صادق.عین بی قرار


    خانه ی فکر تو دیجور، به ما مربوط است
    ادب از دست تو رنجور، به ما مربوط است!

    ظلمت کفر تو بر شانه ی شهرم پیداست
    زخمه ی بال و پر نور به ما مربوط است!

    گوشت ارزانی هر ساز ولی در خلوت
    قیل و قال دف و طنبور به ما مربوط است!

    تا دم مرگ بیفت از هوس مستی خویش
    نقل عریانی انگور به ما مربوط است!

    خیمه، در ظلمت اوهام زدی رو خوش باش!
    خدشه بر بارگه نور، به ما مربوط است!

    ریشه در روشنی دین محمد داریم
    تیشه در دست تو مزدور، به ما مربوط است!

    چهارده قرن به خونش بر جان پروردیم
    لغز دشنه و ساطور به ما مربوط است!

    تو منال از غم تور، ای سر و جانت همه صید!
    پهن کردی اگر این تور، به ما مربوط است!

    تو از آبشخور فکرت به حد مرگ بنوش
    زان کنی عربده و اور به ما مربوط است!

    دین من گفت که ظلمت پی تکثیر آمد
    هین!به پا داشتن نور به ما مربوط است!

    پشت دیوار خرد، سنگر جهال شده است
    دفع هر فتنه به هرجور به ما مربوط است...

    داوری با شماست

    صلوات

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 فروردین 1398 09:25 ق.ظ نظرات ()

    حکایت "بختیار" و"دختر قزوینی"


    آن شنیدستم که اندر این دیار
    پهلوانی بود نامش بختیار

    همچو اسمش زندگی در کام بود
    خوشگل و خوش تیپ و خوش اندام بود

    تا كه روزی از سر تفریح و گشت
    از قضا از شهر قزوین می گذشت

    ناگهان در خلوت یک کوچه ای
    دلبری را دید چون آلوچه ای!!!

    چشم چون آهو و گیسویش کمند
    از میان باریک و از بالا بلند!!!

    پس چو چشم بختیار بر او فتاد
    عقل و هوشش جملگی از دست داد!!!

    در پی اش رفت و بگفتا ای پری،
    از نسیم نو بهاری خوش تری!!!

    آن دو چشمت همچو مروارید ناب
    چون نگین در حلقه آغوش آب

    کاش می شد تا از آنٍِ من شوی
    من غریبم ، همزبان من شوی

    کاش می شد با تو من خلوت کنم
    بوسه ها از آن لب لعلت کنم

    گفت آن مه رو به او ای گل پسر
    با صفا، ای کفتر کاکل به سر

    بر دلم به به چه محبوب آمدی
    من به قربان قدت خوب آمدی

    عشق لیکن در خیابان جور نیست
    خانه ام می آیی؟ خیلی دور نیست!

    با من آ تا رخ نهم بر روی تو
    تازه سازم جان ز عطر و بوی تو

    در اتاق خواب بال و پر زنیم
    دست در آغوش یکدیگر زنیم!

    الغرض آن پهلوان کامکار
    با خودش گفتا چه آسان گشت کار!

    رفت و اندر خانه شد با آن نگار
    گشت آماده برای کارزار!!!

    لیک تا وارد شد و یک جا نشست
    دخترک بیرون شد و در را ببست!!!

    بعد از آن فریاد زد " بابا بدو "
    بهر روز مرد آوردم کادو!!!

    اس بده چنگیز را هم کن خبر
    تا بگیرد کام زین زیبا پسر!!!

    الغرض آن بختیار شوربخت
    از صفا کردن پشیمان گشت سخت!!!

    هر چه کردش التماس و جیغ و داد
    كس به فریادش مگر وقعی نهاد؟

    این حكایت را که گفتم ای عزیز
    قصه پر غصه ما هست نیز

    این "نظام" آن دختر و ما بختیار
    او سوار ما و ما در زیر كار

    كام بر نگرفته از پنجاه و هفت
    آن چه خود هم داشتیم از دست رفت...❤️

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 09:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 6 فروردین 1398 09:57 ق.ظ نظرات ()

    نزن باران!


    نزن باران که ایران غرق آب است
    هوای شهر من امشب خراب است
    نزن باران عزیزم مانده در راه
    شب عید است اما می کشد آه
    نزن باران که کشتی مانده بر گل
    درون سینه داغی مانده بر دل
    گناه مردم اینجا بی گناهی است
    پر است از ثروت اماچون گدایی است
    گهی خشکی و قحطی حکمفرماست
    گهی سیلاب و طوفانی که برپاست
    خدایا کشورم غرق تباهی است
    چنین ظلمی دگر بر ما روا نیست
    خداوندا مزن باران رحمت
    که این باران شدست اسباب زحمت
    همیشه سنگ ها بر پای لنگ است
    سخن از آرزوهامان جفنگ است
    نبار ای ابر کم اینجا بهار است
    دل این مردم ایجا زار زار است
    نزن باران که ایران غرق آب است
    نزن حال دل مردم خراب است

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 5 فروردین 1398 09:59 ق.ظ نظرات ()

    "وبا" و "عبا"


    شنیدم که رندی به عهد قدیم
    بیامد به نزدیک شخصی حکیم

    بگفتا تو مردی جهاندیده ای
    در اقصای عالم تو گردیده ای

    بفرما که در بین نوع بشر
    چه دردی بود بدتر و پر خطر

    شنیدم که آن شخص نیکو نهاد
    جواب سوالش بدین گونه داد

    بگفتا که در بین نوع بشر
    دو بیماریند پر ز شر و خطر

    "وبا" هست اول  بلایی قدر
    فتد همچو آتش به نسل بشر

    و بعد از "وبا" درد دیگر "عباست"
    که خود عامل درد و رنج و بلاست

    چو شیطان به زیر عبا پا نهاد
    عبا گشت کانون جهل و فساد

    عبا را کنون پرچم جهل دان
    فساد و جهالت به زیرش نهان

    چو حاکم شود بر دیاری عبا
    در آن نشنوی غیر صوت عزا

    وبا و عبا مثل یکدیگرند
    که در آفرینش ز یک گوهرند

    وبای جهالت ز زیر عباست
    که خود منشا درد و رنج و بلاست

    امان از "عبا" و امان از "وبا"
    که شد ملت ما بدان مبتلا

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 24 ... 3 4 5 6 7 8 9 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات