✏️ ابوالقاسم حالت ✏️
در نهانخانۀ تـزویـر!
هرکه شد خام به صد شعبده خوابش کردند
هرکه در خواب نشد ، خانه خرابش کردند
پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
وصفی از طعم دلانگیز کبابش کردند
گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
دوزخـی پر ز بـلایـا و عذابش کردند
بازی اهل سیاست که فریبَ است و ریا
خدمت ِ خلق ستمدیده خطابش کردند
اول کار بسی وعدۀ شیرین دادند
آخرش تلخ شد و نقشه بر آبش کردند
آنچه گفتند شود سرکۀ نیکـو و حلال
در نهانخانۀ تـزویـر شـرابـش کردند
ز کـه نالیم که شد غفلت و نادانی ما
آنچه سرمایۀ ایجاد ِ سرابش کردند
لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند...
زنده یاد فرخی یزدی
ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ "در دو بیت
دیوانه ای در شهر بود که می گفتند از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی دیوانه از کنار جمعی می گذشت.
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
آهای دیوانه !
می توانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت: بله می توانم!
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است!
ایّام عزاداری مظلوم شهید است
لعن است که در پشت سر شمر و یزید است
در عهد حسینبنعلی شمر یکی بود
امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است
بر هر که زنی دست یزیدیست ولیکن
خونخواری او طبق ره و رسم جدید است
شمر مد امروز سلاحش عوض تیغ
دون بازی و دوز و کلک و وعد و وعید است
جان تو گرفتهست و بوَد باز طلبکار
فحشت دهد و منتظر قبض رسید است!
در دست رئیسی قلمی دیدم و گفتم
این نیست قلم، بهر درِ فتنه کلید است
آنمرد که لعنت ز پی شمر فرستد
خود میکند آن ظلم که از شمر بعید است
زین قوم دغاپیشه عجب نیست که بینی
گر آب به حلق تو بریزند، اسید است
ای حرمله آنکو به بدی از تو برَد نام
امثال تو را از سر اخلاص مرید است
در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس
در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است
القصّه ز بیداد گروهی بتر از شمر
هرجا نگری خسته و مظلوم و شهید است
زندهیاد #ابوالقاسم_حالت
۱۳۴۴/۲/۱۴
@tanz20
در کویرِ زندگی مُردیم!
حالِ ما از روز اول هم پریشان بود، نه؟
روحمان آبستنِ یک درد پنهان بود، نه؟
از هجوم بادهایِ هرزه یِ این روزگار
آنچه باقی ماند،بغضی از زمستان بود،نه؟
هرچه ما را می کُشند و هرچه از ما کم شده
باعثِ فریادهایِ در خیابان بود، نه؟
باز این گرگی که دارد گله ها را می درد
شک ندارم پیش از این ها یارِ چوپان بود،نه؟
با تبرها آشنایم، دست خون آلودشان...
ظاهراً از قوم و خویش این درختان بود،نه؟
جنگ با یک دشمن فرضی برای آخرت...
احتمالا از تَوَهم هایِ سلطان بود، نه؟
این همه افسردگی، عقده، تجاوز، خودکشی...
تازه این ها نیمه یِ خالیِ لیوان بود، نه؟
در کویرِ زندگی مُردیم و باران هم نزد
سهمِ ما از روز اول هم بیایان بود، نه؟
#امیر_اخوان
ره آورد یک تامل
#شفیعی_مطهر
چندی پیش برای تعویض گواهی نامه رانندگی ناگزیر از معاینه چشم بودم . بنابراین ساعتی را در سالن انتظار چشم پزشکی بیمارستان امام سجاد(ع) در بهار شمالی تهران گذراندم . در این سالن معمولا حدود ۳۰- ۴۰نفر همیشه در انتظارند . به دیگر سخن اگر تعداد را ۳۰نفر ، و انتظار هر نفر را یك ساعت و ساعت كار هر روز را ۸ساعت فرض كنیم ، در هر روز ۳۰ * ۱ * ۸ =۲۴۰ نفر ساعت از اوقات مردم تنها در این سالن تلف می شود !!
با خود اندیشیدم اگر متولیان امور فرهنگی جامعه یا مسئولان این بیمارستان ذره ای دغدغه كار فرهنگی می داشتند ، و بر اتلاف عمر مردم دل می سوزاندند ، می توانستند برای پرباركردن عمر مردم و عدم اتلاف وقت مردم ،كتاب ها ، مجلات و روزنامه ها و دیگر خواندنی های مناسب فراهم كنند و بدین وسیله گامی در تنویر افكار و رشد فرهنگی مردم بردارند.
( البته من چندی پیش طرحی به نام " فرهنگ اندیشان " در همین جا ارائه كردم و هنوز برای اجرای آن منتظر یاران و یاورانی هستم ! اما....)
برای عدم اتلاف وقت خودم هرچه گشتم ، متاسفانه هیچ خواندنی در اطراف نیافتم . ناگزیر تكه كاغذی در جیبم یافتم و این ابیات از ذهنم بر صفحه كاغذ تراوید.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید؟!!
هركه دانا شد توانا می شود
هركه علم آموخت بینا می شود
فكر با اندیشه زیبا می شود
مغز با اندیشه احیا می شود
فكر كن تا جان تو روشن شود
فكر كن تا خارها گلشن شود
فكر پویا عمر جاوید آورد
فكر نو بر چشم ها دید آورد
زندگی در پویش اندیشه هاست
رشد در رویش ز عمق ریشه هاست
در جمودِ فكر می میرد بشر
آن كه ره پوید چو حیوانی است شر
فكرِ نو نور است جان ،تاریكزار
فكر بی پویش غمین و خوار و زار ...
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
باید وابستگی هایت را قربانی کنی!
گفت :باید قربانی کنی تا عبور کنی . . .
گفتم :قربانی می کنم . . .
گفت: باید وابستگی هایت را قربانی کنی.
گفتم قربانی می کنم .
گفت کافی نیست باید قربانی کنی.
گفتم "من" هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است ، باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را ، جسمم را ، وجودم را
گفت نه ، نشد ، باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت : باید دلدادگی ات را
قربانی کنی . . .
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند . . .
فهمیدم چه می خواهد
از من می خواهد
شمس ام را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم های مرا به نور تو روشن کرد ، نه نمی توانم
گفت باید قربانی کنی و گرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم؟
او ریسمان بین من و توست
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم التماس بود
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت
که باید قربانی کنی . . .
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود
از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مانند همیشه عاشقانه
به من لبخند می زد . . .
فریاد زدم و اشک ریختم :
من نمی توانم . . .
شمس گفت :
من به تو درس پرواز را آموختم
باید قربانی کنی . . .
حیرت کردم
او چه می گوید؟
از من چه می خواهد؟
او خود ، به قربانگاه آمده است
ای وای من ، ای شمس من
تاب این درس را ندارم . . .
لبخند زد . . .
باید قربانی کنی ، من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم :
الهی او ریسمان بین من و توست
چشمانم را بستم
او گفت : "تسلیم باش"
اشک هایم را فرو می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم . . .
چشمانم را گشودم . . .
خود را در آغوش " او " یافتم
لبخند می زد . . .
گفت : من تو را
بی واسطه می خواهم
گفتم : شمس ، شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس
ملکوت را پر کرده بود . . . . .
عید عرفان و پیروزی بندگی بر شمادوستان گلم مبارک باد!
✨