منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • این چه طلسم است که نتوان شکست؟!


    نادره مردی ز عرب هوشمند
    گفت به عبد الملک از روی پند

    زیر همین گنبد و این بارگاه
    روی همین مسند و این تکیه گاه

    بودم و دیدم بَرِ ابن زیاد
    آه! چه دیدم که دو چشمم مباد

    تازه سری چون سپرِ آسمان
    طلعت خورشید ز رویش نهان

    بعد ز چندی سرِ آن خیره سر
    بُد بَرِ مختار به روی سپر

    بعد که مصعب سر و سردار شد
    دستخوش وی سر مختار شد

    این سرِ مصعب به تقاضای کار
    تا چه کند با تو دگر روزگار

    هین تو شدی بر زبَرِ این سریر
    تا چه کند با تو دگر چرخ پیر

    مات همینم که در این بند و بست
    این چه طلسم است که نتوان شکست

    نِی فلک از گردش خود سیر شد
    نِی خمِ این چرخ سرازیر شد

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حال عالَم

    حال عالَم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای
    گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانه‌ای

    گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
    گفت: یا کوری است یا کری است یا دیوانه‌ای

    گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
    گفت: یا برقی است یا شمعی است یا پروانه‌ای

    بر مثال قطرهٔ برف است در فصل تموز
    هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای؟

    یا مثال سیل خانه است آب در فصل بهار
    هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای؟

    فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان
    حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای

    گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمت است
    آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

    نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
    هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خنده به لب باید زیست

    غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
     غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!!!


    باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل،
    گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست


    باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید،
    باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است!


    باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!!
     گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست


    من اگر از سر هر شاخه نچینم گل را،
    چه به گلزار و چه گلدان، دگرش عمری نیست


    همه محکوم به مرگند، چه انسان، چه گیاه؛
    این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!


    گریه ی باغ از آن بود که او می دانست،
    غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!!


    رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود؛
    می رود عمر، ولی خنده به لب باید زیست...


    فریدون مشیری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 15 خرداد 1398 06:38 ق.ظ نظرات ()

    به زخم های بی شمـــارِ کشورم ...


    دردِ این روزهایِ من شـــعر است
    شــــعر شور و شعورِ آیینی است
    دردِ بی دردهایِ دیـــــن گمــــراه
    دردِ دین نیست دردِ بی دینی است

    کَدخُدایـانِ اختــلاس اندیـــش
    تــاج دارانِ ظاهــرأ درویــــش
    شهرِری هایِ عبـدِ غیرِ عظیـــم
    کُت و شلوارهـایِ در تجریـــش

    در دلِ سجده هایتـان بی شــک
    مُهرِ داغ است مِهرِ ایمـان نیست
    زر و زوری که هســـت زیورِتـان
    خوانده ام هیچ جایِ قرآن نیست

    صوریِ سور و ساتِ سوریه اید
    فقـــرِ نـــان را ولی نمی بینید
    سوگــــوارِ غمِ فلسطیــــن اید
    سیســــتان را ولی نمی بینید

    اصلِ چیــــن است پرچمِ ایران
    زیره دیگر وزیـــرِ کرمان نیست
    دستِ تبریـــز اشـــک می ریزد
    چرم شهری به پایِ ایران نیست

    زخمیِ وعده هاست کرمانشـاه
    صبرِ کارون گذشته است از حَد
    سقطِ دین از جنین شروع شده
    تَن فروشــی رسیــده تا مشهد

    پشتِ این اختیـــارِ اجــباری
    برّه امروز گرگ تر شده است
    جایِ ترویجِ دیـــن به آبــادی
    کشورِ قم بزرگ تر شده است

    گُل نشین هایِ کاخ سبزِ ستم
    بوسه ی خـــار را نمی فهمند
    کــــارمندانِ کــــودک آزاری
    کـــودکِ کـــار را نمی فهمند

    می کُشد شهوتِ خُرافه پرست
    گربه ی حجله ی عروســـی را
    می کُند در لباسِ دیــــن بدنام
    طوسیِ شیخ ، شیخِ طوسی را

    شاه از اصلِ خویش افتاده است
    اســـب بُرده است اصلِ بازی را
    چه قَدَر ســـاده می کند راضـی
    شـرحِ قاضی شُریحِ قاضـــی را

    از قَضا در قَضا/یِ عصرِ علـی
    فتنه ای در لباسِ حصــر نبود
    مالــکِ اشـــترِ سپـــاهِ علـی
    مالکِ زرق و برقِ قصــر نبود

    و علی این شرافــتِ تاریــخ
    فرق دارد چقــدر ایــــمانش
    پینه افتاده جــایِ پیشــــانی
    بوسه بوسه به پایِ دستانـش

    سهمی از سایه ی درخت نداشت
    چاه کن بود و چــاهِ نفت نداشت
    بی نیـــازِ نیــــازمنـــدان بـــود
    تاجداری که تاج و تخت نداشت

    مثلِ آیینه بود ســـنگ نبــود
    ذوالفقاری که فکرِ جنگ نبــود
    آخرِ نامه اش به دشمنِ خویش
    جایِ توهین نوشته است : درود

    کــاش یک ذرّه از عدالـتِ او
    در رگ و ریشه شُمایــان بود
    آنچه ما را حقیـــرِ دریــا کرد
    بی خــــداییِ ناخدایــان بود

    دینِ من ذرّه ای پشیـمان باش
    جاهلیّت بس است ایـران باش
    روزبه بـــاش بهتـــر است امّا
    مثلِ سلمان کمی مسلمان باش


    #ابراهیم_زمانی_قم


    @tanhatarinzaker

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 15 خرداد 1398 05:53 ق.ظ نظرات ()

    شادزیستن


    خواندنی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خجالت می کشم...

    ✍️مهسا ریحانی
     
    هر بار که از کنار یکی از آن ها رد می شوم، خجالت می کشم.
    ناخوداگاه، سرم را پایین می اندازم.
    یا که سعی می کنم چشم در چشمشان نشوم.
    اصلا نمی دانم چشم هایشان چه حسی دارد،
    حتما پر از درد و  شاید هم پر از کینه است.
    یا که کلا سرد و بی روح است، مثل این شهر...
    هربار به خودم می گویم
    این بار دیگر به چشم هایشان نگاه می کنم
    ولی باز هم نه... نه خجالت می کشم
    از سر و وضعم، از کفش هایم، بوی عطرم، موبایلم،
    ... از لباس های گرمم!
    از جیب پالتوم که دست هایم را در سرما گرم نگه می دارند،
    از تمیز بودنم، خجالت می کشم.
    اصلا من به چه حقی آن ها را به یک چشم می بینم؟
    «زباله گردها»!
    شاید که نه حتما، هرکدام از شهر و دیار و ریشه ای متفاوتند،
    و قطعا هرکدام پشت این صورت های دود زده، چهره های متفاوتی دارند،
    و هنگام خواب، اگر سرما و دغدغه ی فردا مجالشان دهد،
    رویاهای متفاوتی هم دارند...
    شاید آن نوجوانی که دیروز از کنارم گذشت و آنقدر نجیب بود که با بار بر دوشش (زباله های من بر دوشش) از پیاده رو به خیابان رفت تا من راحت تر قدم بردارم،
    ...رویای خلبان شدن در سر دارد...

    یا پسر قدبلندی که تا به حال دوبار در محل به او بر خوردم،
    هدفش صاحب شدن یکی از خانه هایی است که بهترین زباله ها را 'هر شب'،از سطل آشغالش جمع می کند..
    نمی دانم، فکرهایم زیر سقف و در رختخواب گرم،
    با دردهای او همخوانی ندارد
    بازهم خجالت می کشم...

    شما چطور بزرگان شهر و شهرداری
    شما هم خجالت می کشید؟


    @MyAsriran


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •    فلسطین مظلوم !


    این شعر را من در سال ۱۳۴۹(نزدیک به نیم قرن پیش) سروده ام....

    و اکنون به مناسبت "روز قدس " به شما تقدیم می کنم . به امید روز آزادی قدس و همه سرزمین های اشغالی مسلمانان جهان و بهروزی همه آنان . 

    به امید روزی که برای رسیدن به آرمان های مقدس خود علاوه بر "شور" و" شعر  "و"  شعار " قدری هم بر " شعور "بیفزاییم!! 

    امروزه رفع فقر و گرسنگی و بیکاری و تورم کمرشکن در ایران بر کمک به مردم مظلوم فلسطین اولویت دارد!

     

               درود بر همه مردان عزم پولادین

              درود بر همه رزمندگان خشم آگین

              درود بر همه پویندگان راه نجات

              درود برهمه جویندگان حقّ و یقین 

              درود بر همه جنگاوران و جانبازان

              درود بر همه آزادگان روی  زمین

              درود بر همه تن های دست شسته زجان

                درود بر همۀ بازوا ن پولادین

             درود بر سر پر شور نو جوان چریک

             که می دهد سر خود در ره دفاع از دین

              درود بر شرر قلب های توفنده

             که شعله می کشد از سینه های خشم آگین

             درود بر صف موّاج توده های چریک 

              که نعره شان شکند پشت دشمن دیرین

              درود بر کف صحرا و خیمه های کبود

                که پرورند به دامان چریک پولادین

                درود بر لبن پاک مادران عرب

                که شیرمرد بسازد ز کودکی شیرین

                 درود بر تپش قلب کوچک طفلان

                که ناگهان شود آماج تیر زهرآگین

                درود بر نمکین خنده های طفل شهید

                 که نقش بسته به لب های کوچک و خونین 

                  درود بر عطش کودکان  آواره

                   که در صحاری اردن غنوده اند غمین

                    درود بر شرر و شعله مسلسل و توپ

                    که ظلمت شب سنگر شود از آن رنگین

                    درود بر شفق سرخ رنگ قدس عزیز

                     درود بر شرف و همّت" صلاح الدین "

                     درود بر سخن پاک سرور شهدا (ع)

                     که " مرگ سرخ بود به که زیستن ننگین "

                     درود بر تو ! ایا کودک فلسطینی !

                     که توده های مسلمان کند تو را تحسین

                      بجنگ خلق فلسطین ! بکوب استعمار !

                      بساز میهن آزاد و زنده کن آیین

                      امید آن که به روزی کنار هم جنگیم

                       علیه دشمن اسلام از یسار و یمین

                       سرود دلکش تو بشکند سکوت فضا

                        ز خواب خوش بپراند یهود کاخ نشین

                        درود ملت مسلم به خاک پای تو باد !

                        نگاه دار تو باشد خدای عرش برین 


                         ( سید علیرضا شفیعی مطهر )

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هرگز از مرگ نهراسیده ام

    هرگز ار مرگ نهراسیده ام ....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 05:04 ق.ظ نظرات ()

     کاوه یا اسکندر؟!

    موج ها خوابیده‌‏اند، آرام و رام،

    طبل توفان از نوا افتاده است.

    چشمه های شعله ور خشكیده اند،

    آب‌‏ها از آسیا افتاده است.

    در مزار آباد شهر بی ‏تپش

    وای جغدی هم نمی‌‏آید به گوش

    دردمندان بی‌‏خروش و بی‌‏فغان

    خشمناكان بی فغان و بی خروش

    آه ها در سینه ها گم كرده راه،

    مرغكان سرشان به زیر بال‌‏ها.

    در سكوت جاودان مدفون شده ست

    هر چه غوغا بود و قیل و قال‌‏ها.

    آب ها از آسیا افتاده است،

    دارها بر چیده ،خون‌‏ها شسته‌‏اند.

    جای رنج و خشم و عصیان بوته‌‏ها

    پشكبن های پلیدی رسته‌‏اند.

    مشت‌‏های آسمان كوب قوی

    واشده است و گونه‌‏گون رسوا شده است.

    یا نهان سیلی زنان، یا آشكار

    كاسه پست گدایی‌‏ها شده است.

    خانه خالی بود و خوان بی‌‏آب و نان،

    وآنچه بود، آش‌‏دهن سوزی نبود.

    این شب‌ ا‏ست، آری، شبی بس هولناك؛

    لیك پشت تپه هم روزی نبود.

    باز ما ماندیم و شهر بی تپش

    وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است.

    گاه می گویم فغانی بركشم،

    باز می بینم صدایم كوته است.

    باز می بینم كه پشت میله ها

    مادرم استاده، با چشمان تر.

    ناله اش گم گشته در فریادها،

    گویدم گویی كه: «من لالم، تو كر.»

    آخر انگشتی كند چون خامه‌‏ای،

    دست دیگر را بسان نامه ای.

    گویدم «بنویس و راحت شو ـ » به رمز،

    « ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»

    من سری بالا زنم ، چون ماكیان

    از پس نوشیدن هر جرعه آب.

    مادرم جنباند از افسوس سر،

    هر چه از آن گوید، این بیند جواب.

    گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»

    گویمش «اما جوانان مانده‌‏اند.»

    گویدم «این‌‏ها دروغند و فریب.»

    گویم «آن ها بس به گوشم خوانده‌‏اند.»

    گوید «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟»

    من نهم دندان غفلت بر جگر.

    چشم هم اینجا دم از كوری زند،

    گوش كز حرف نخستین بود كَر.

    گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار

    وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل است و لج،

    قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»

    و آخرین حرفم ستون است و فرج.

    می‌‏شود چشمش پر از اشك و به خویش

    می‌‏دهد امید دیدار مرا.

    من به اشكش خیره از این سوی و باز

    دزد مسكین برده سیگار مرا.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما ماندیم و خوان این و آن.

    میهمان باده و افیون و بنگ

    از عطای دشمنان و دوستان.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما ماندیم و عدل ایزدی.

    و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:

    «باز هم مست و تهی دست آمدی؟»

    آن كه در خونش طلا بود و شرف

    شانه‌‏ای بالا تكاند و جام زد.

    چتر پولادین ناپیدا به دست

    رو به ساحل‌‏های دیگر گام زد.

    در شگفت از این غبار بی سوار

    خشمگین، ما ناشریفان مانده‌‏ایم.

    آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

    باز ما با موج و توفان مانده‌‏ایم.

    هر كه آمد بار خود را بست و رفت.

    ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

    زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

    زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

    باز می‌‏گویند: فردای دگر

    صبر كن تا دیگری پیدا شود.

    كاوه‌‏ای پیدا نخواهد شد، امید!

    كاشكی اسكندری پیدا شود.


    مهدی اخوان ثالث (م.امید)


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 04:55 ب.ظ نظرات ()

    گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت 


    هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند
    هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند

    بازیِ اهلِ سیاست که فریب است و دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند

    اولِ کار بسی وعده ی شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه ی نیکو و حلال
    در نهانخانه ی تزویر، شرابش کردند

    پشتِ دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم ِدل انگیز ِ کبابش کردند

    سال ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه ی ایجاد ِ سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند...!

     #فرخی_یزدی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 24 ... 2 3 4 5 6 7 8 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات