منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •   دغدغه های هردمبیل

    قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

    #شفیعی_مطهر

    سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند. 

    این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

    روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند. 

    مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

    نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

    اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

    اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و... 

    دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام «توهُّمِ درماندگی آموخته شده» بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی «درماندگی و نتوانستن» را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

    اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

    بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

    مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

    مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!  

    اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

    شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

    خب، بعد؟

    مستشار ادامه داد:

    در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

    بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

    روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

    پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

    مستشار توضیح داد:

    طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه  دارد. هدف اساسی و محوری همۀ  آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است. 

    ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو ضربدر دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

    باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه «امّا» و «اگر» و...بگوید و انتقاد کند.

    بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با سیاست فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.....!!

    ---------------------------------------

    * فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ (آیۀ 54)

    و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند. 

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • درس آخر کهانت!!

    قصه های شهر هرت/ قصه هفتاد و یکم

    در زمان های قدیم یک نفر از اهالی شهر هرت برای آموختن علم کهانت (ستاره شناسی،غیب گویی) عازم هند شد.پس از سال ها تحصیل روزی به استادش گفت:

    من حالا دیگر همۀ درس های کهانت را خوانده ام و خود استاد شده ام. اجازه فرمایید به شهر خود برگردم و در آن جا بساط کهانت را بگشایم و کار و کاسبی خوبی به راه بیندازم. 

    استادش گفت: تو هنوز به درس هایی نیاز داری و درس آخر کهانت را نیاموخته ای! حالا زود است.یک سال دیگر بمان. هر وقت کاهن شدی، خودم با صدور گواهی نامه مرخصّت می کنم.

    شاگرد مغرور گوش نکرد و بساط خود را جمع کرد و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر هرت به مرکز شهر و کانون مهانت رفت و با گستاخی در حضور مریدان و شاگردانِ کاهن قدیمی رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

    آقای کاهن! تو دیگر پیر و خرفت شده ای! من تازه فارغ التّحصیل شده و با علم روز آمده ام تا بساط کهنه و سنّتی تو را برچینم و با علم مدرن کهانت مشکلات شهر هرت را حل کنم!

    شاگردان و مریدان شیخ کاهن وقتی این گستاخی را از او دیدند،به سوی او یورش آوردند و کتک مفصّلی به او زدند و او را بی حال و بی هوش و و زخمی از معبد بیرون انداختند!

    کاهن جوان پس از مدتی به هوش آمد و به خانه رفت و پس از چند روز که حالش بهبود یافت،باز بار سفر را بست و عازم دیار هند شد و یک راست به سوی معبد استادش رفت و با نقل آن چه بر سرش آمده بود، از استاد پوزش و راهنمایی خواست. استاد ضمن دلجویی به او گفت:

    من که به تو گفته بودم تو هنوز فارغ التّحصیل نشده ای. هنوز رموزی از کهانت و درس آخر را نیاموخته ای.

    به هر صورت کاهن جوان یک سال دیگر در هند ماند و سال بعد استاد با اهدای سردوشی و گواهی نامه فراغت از تحصیل او را تایید کرد.

    این دفعه کاهن جوان خبره و استاد شده بود و همۀ رازها و رمزها و درس آخر کهانت را آموخته بود. بنابراین بار سفر را بست و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر باز هم راه معبد کهانت شهر هرت را پیش گرفت و نزد کاهن قدیمی رفت.

    این دفعه پس از سلام و علیک و عرض ارادت ،زمین ادب را بوسه داد و پس از دستبوسی و اشاره به درس های آموخته شده با نهایت فروتنی از کاهن قدیمی درخواست کرد تا به منظور پس دادن درس های آموخته شده اجازه دهد تا پشت تریبون معبد برود و برای شاگردان و مریدان شیخ کاهن سخنرانی کند.

    کاهن قدیمی که از فروتنی و خاکساری کاهن جوان خوشش آمده بود،اجازه داد و کاهن جوان در حضور همۀ شاگردان و مریدان پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانی مفصّلی درباره کرامات و فضایل کاهن قدیمی بیان کرد. 

    کاهن و مریدان در میان سخنرانی او بارها با کف زدن و شعاردادن حرف های او را تایید کردند. کاهن جوان در آخر سخنرانی و در تایید سخنان خود گفت:

    دیشب خواب دیدم که از عالم بالا به من گفتند این کاهن فرزانه و شیخ بزرگ ما این قدر نزد ما ارزش دارد که هر کس یک موی ایشان را در کفن خود داشته باشد، آتش جهنّم بر وی حرام می شود!

    با گفتن این جمله همۀ شاگردان و مریدان بر سر شیخ کاهن ریختند و تمام موهای بدن او را تک تک کندند و او را خونین و زخمی تنها گذاشتند!

    این دفعه نوبت کاهن قدیمی بود که او را زخمی و بی هوش از معبد به درببرند!!

    ...و این درس آخر کهانت بود! 


    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: یکشنبه 10 آذر 1398 07:30 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ما رعیت سربه زیر می خواهیم!!

    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ هفتادم


    با توجه به گسترش رسانه های مجازی کم کم خبرهایی از پیشرفت های سریع کشورهای متمدّن به گوش مردم شهر هرت می رسید و گاه برخی درباریان گزارش هایی از حرکت هایی اعتراضی مردم را از گوشه و کنار شهر به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند. آنان مودّبانه و فروتنی به عرض می رساندند که مردم از گرانی ها و اختلاس های شاهزادگان ناراضی اند.مردم آزادی بیان و قلم می خواهند. مردم از زندانی شدن آزادی خواهان ناراحت اند. مردم حکومت دموکراسی می خواهند و....

    روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان را فراخواند و با عصبانیّت نطقی ایراد کرد.


     ظل الله خشمگین فریاد می زد:

    «خون جواب آزادی است، رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحب قران، رعیت را چه به فریاد حق طلبی؟

    ماییم که آبرو می دهیم، ماییم که مالک ایرانیم، ماییم...

    رعیت غلط می کند اعتراض کند، 

    غلط می کند مطالبه حق کند، 

    غلط می کند دیوان مظالمه بخواهد، 

    غلط می کند نظارت کند، 

    غلط می کند قدرت ما را محدود کند، 

    غلط می کند مشروطه بخواهد، 

    غلط می کند خلاف روس تزاری باشد، 

    غلط می کند دلباخته غرب باشد، 

    غلط می کند متحصن در زاویه شاه عبدالعظیم شود، 

    غلط می کند متحصن به سفارتخانه اجنبی شود...

    ملت غلط می کند ما را نخواهد...

    سایه ماست که آرامش می دهد، امنیت می بخشد، نعمت ارزانی می دارد، دفع بلا می کند..
    سایه ماست، نه رعیت.

    ملت را چه به آزادی، مشق مردم سالاری می کنند مصلحین، فریاد قانون می زنند، خدا لعنت کند یوسف خان مستشارالدوله بی شرف را، که قانون قانون می کرد در این مملکت...

    به جهنم که نان ندارید!
    به جهنم کار ندارید!
    به جهنم سرپناه ندارید!
    به جهنم که آزادی ندارید!
    به جهنم که آب ندارید!
    به جهنم که جوانانمان درگیر افیونند!
    به جهنم که  زنان تن فروشی می کنید!
    به جهنم...

    همین که سایه مان بر سر شما رعیت  است، کافی است.

    آخر الزمان است شاه شاهان را محکوم می کنند به دروغ گویی، 

    محکوم می کنند به خرافه پرستی، 

    محکوم می کنند به دست اندازی به بیت المال، 

    محکوم می کنند به دیکتاتوری، 

    محکوم می کنند به زد و بند، 

    محکوم می کنند به چپاول، 

    محکوم می کنند به عیاشی...

    رعیت غلط می کند ما را که زینت کشوریم، محکوم کند...

    ما که سایه خداییم، دوست داریم ظلم کنیم، 

    دوست داریم ذخائر طبیعی مملکت را به اجنبی تحفه دهیم، 

    دوست داریم تمام امور  کشور را به بستگانمان بسپاریم ، 

    دوست داریم  هر آنچه که به میلمان است، انجام دهیم...

    رعیت گوسفند، ما شبانیم.

    به خدای احد و واحد قسم!
    دستور دادیم به قزاق ها هر که نافرمانی کرد، امانش ندهند، 

    هر که اعتراض کرد، پوستش را کنده،از کاه پر کنند، 

    هرکس را که خواست بیندیشد ،محبوسش کنند، 

    هرکس که خواست در افکارش به ما ناسزا گوید،معدومش کند..
     
    دستور دادیم هر که به خیابان بیاید، هر که شعار دهد، هر که معترض شود، هر که قانون بخواهد، هر که مطالبه آزادی کند، مهمانش کنند به گلوله...

    ما رعیت سربه زیر می خواهیم، ما رعیت بله قربان گو می خواهیم، ما رعیت کر و کور می خواهیم...

    ما رعیت می خواهیم، همین بس.

    اینجا ممالک محصوره ایران است و ما هم قبله عالمیم و پرچمدار عدالت و پاکی...

    هر کس نمی خواد ،بسم الله ازین مملکت برود ،شما رعیت لیاقت سروری ما را ندارید...

    بروید از خاک ما بروید ای بی لیاقتان مجوس!»*

    وقتی خشم شاه کمی فروکش کرد،وزیر اعظم تعظیمی کرد و با کمال خاکساری به عرض رساند که:

    «اعلی حضرتا! همۀ آن چه فرمودید،عین حقیقت بود و رعیت باید به خاطر داشتن چنین قبلۀ عالم شکرگزار باشد. من و همۀ نوکران آن حضرت ضمن تایید فرمایشات ملوکانه تنها خواهشی که داریم این است که محتوای این رهنمودها را باید به زبان روز بیان کنیم.مثلاً در گفتن و نوشتن، آزادی بیان و قلم را از حقوق مسلّم رعیت اعلام کنیم،ولی در عمل منویّات ملوکانه ملاک عمل ما باشد.

    یا مثلاً به جای کلمۀ «رعیّت»،بگوییم «شهروند»،ولی همه می دانیم که در این شهر برای همیشه رعیت باید دستبوس اعلی حضرت باشد!

    یا در گفتار و نوشتار ما دولتمردان خود را نوکر و خدمتگزار مردم قلمداد کنیم، ولی در عمل همه می دانیم که رعیت لیاقت نوکری اعلی حضرت را هم ندارد.ووو... 

    خلاصه همۀ شعرها و شعارها و گفتارها و نوشتارها را از این حرف های قشنگ پُر کنیم،ولی در عمل ما همه منویّات ملوکانه را آویزۀ گوش خود می کنیم!»

    اعلی حضرت هردمبیل ،سخنان وزیر را پسندید و از آن پس قرار شد همۀ رسانه ها اعلام کنند که :

    اعلی حضرت پیام انقلاب مردم را شنیده و خود را خدمتگزار شهروندان می داند!! 

    ضمنا قیمت های ارزاق نیز که بیش از پنجاه درصد افزایش یافته بود،با فرمان ملوکانه پنج درصد کاهش یافت و موجی از شادی و شادمانی سراسر شهر را فراگرفت!

    از آن پس البته روشنفکران می فهمیدند که در همچنان بر پاشنۀ پیشین می چرخد،ولی فعلاً و موقّتا! آبی بر خشم ساده اندیشان ریخته شد!تا این که.....!!

    #شفیعی_مطهر

    ---------------------------------------------

    *محمدعلی شاه قاجار،طهران، ۱۲۸۷ ش،استبداد صغیر  

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: یکشنبه 12 آبان 1398 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه

  •  سلاح مخوف هردمبیلی


    قصه های شهر هرت / قصه 68

     

    در حالی که کشورهای جهان با سرعتی شگفت آور هر روز به سوی ترقی و پیشرفت گام هایی بلند برمی داشتند، جامعه بسته و واپسگرای شهر هرت تحت رهبری مستبدّانه اعلی حضرت هردمبیل روز به روز در منجلاب فساد و گرداب بیداد غرق می شد. فرهنگ و اقتصاد،ورشکسته و دهان ها از نقد و انتقاد بسته بود. مردم عامی شبانه روز با حرص و ولع به دنبال لقمه ای نان می دویدند تا بلکه بتوانند شکم بچه های خود را سیر کنند.بنابراین در جهل مرکب غوطه ور بودند. روشنفکران و آگاهان مردم نیز نه جرات گفتن داشتند و نه شهامت نوشتن. زندان ها پر بود از جوانان روشنفکر و انسان های فرهیخته و آزاده.

    ماموران امنیتی و درباری ها بسیاری از نارضایتی ها و فجایع را می دیدند و می فهمیدند،ولی هیچ کس جرات نداشت گزارشی نومیدکننده به اعلی حضرت بدهد،زیرا بلافاصله متهم به سیاه نمایی می شد . هر انتقادی به معنی «ریختن آب به آسیاب دشمن» تلقی می شد؛بنابراین همه سیاهی و ظلمت شب شوربختی ها را به وضوح می دیدند،ولی ناگزیر بودند برای رجزخوانی های پوچ اعلی حضرت هورا بکشند!!

    گاهی جسته و گریخته خبرهایی از نارضایی های مردمی به گوش هردمبیل می رسید و او را به شدت نگران می کرد. روزی درباریان را گردآورد و علت برخی گزارش های اعتراضی را با آنان در میان گذاشت و از آنان راه حل خواست. هر کدام با نهایت ترس و لرز و در لفافه تملّق و چاپلوسی راه حل هایی ارائه دادند. یکی از وزیران دنیادیده و آگاه تر گفت:

    اعلی حضرتا! همه می دانیم که نفس کشدن رعیت از برکت وجود آن اعلی حضرت قَدَرقُدرت و قوی شوکت است. ما هم مرتّب به مردم می گوییم که چون کشور ما در سایۀ رهبری های داهیانه اعلی حضرت هردمبیل به پیشرفت های بزرگی دست یافته ،لذا همه رهبران دنیا به ما حسادت می ورزند و با ما دشمنی می کنند! ما هستیم و یک دنیا دشمن! بنابراین باید ما قدر این سلطان ظل الله را بدانیم.

    ولی وقتی به درون زندگی مردم سرک می کشیم،نهایت فقر و گرسنگی و تنگدستی مردم را به وضوح می بینیم. برای جلوگیری از انفجار باید کاری بکنیم!

    شاه با تشر فریاد زد: چه باید بکنیم؟!

    وزیر با لکنت زبان گفت: قربان !باید یک کار صدادار و جنجالی بکنیم که توجّه همه افکار عمومی را بدان جلب کنیم تا مردم مسائل اصلی و دردها و گرفتاری هایشان را فراموش کنند!

    هردمبیل گفت: مثلا چه کاری بکنیم؟

    وزیر گفت: ما از همه لحاظ عقب مانده ترین و فقیرترین کشور جهان هستیم.ولی می توانیم یک کار جنجالی بکنیم. مثلا ما یک گام بلند علمی برداریم.

    شاه گفت: چگونه؟ آخر همه دانشمندان ما از کشور مهاجرت کرده اند. ما دانشمندی نداریم.

    وزیر گفت: من دانشمندانی نابغه در شهر فرنگ می شناسم که با صرف مقداری پول می توانیم آنان را محرمانه به شهر هرت بیاوریم تا برای ما یک سلاح کشتار جمعی مخوف بسازند. با این کار هم می توانیم در داخل عقده های حقارت مردم خود را التیام بخشیم و هم خارجی ها را بترسانیم.

    ما یک غول وحشتناک می سازیم و در سطح داخل و خارج کشور با غوغاسالاری وانمود می کنیم که سلاحی ساخته ایم که می تواند دنیا را نابود کند. این تبلیغات هم برای مصارف داخلی موثر است و برای ترساندن خارجی ها. مردم عامی با غرور واهی شهر هرت را به عنوان نیرومندترین کشور جهان می پندارند و خارجی ها نیز از قدرت ما می هراسند و با وام دادن به ما سعی می کنند رابطه با ما را بهبود بخشند.

    شاه پیشنهاد وزیر را پذیرفت و قرار شد تعدادی کارشناس خارجی را محرمانه بیاورند و این سلاح مخوف را بسازند.

    پس از گذشت ماه ها و صرف میلیاردها پول و آوردن تعدادی دانشمند فرنگی و تبلیغات پر سر و صدا، سرانجام روزی را برای رونمایی از این اختراع بزرگ فرزندان نابغه شهر هرت که اسمش را «سترگ غول قرن» گذاشته بودند،تعیین کردند.

    روز موعود جشن بزرگی برپاکردند و با تعطیل عمومی همه مردم شهر هرت را جمع کردند تا با دست مبارک اعلی حضرت هردمبیل از این سلاح مخوف پرده برداری کنند.

    اعلی حضرت پس از نطقی مفصل و قدردانی از دانشمندان شهر هرت از سلاح کشتار جمعی سترگ غول قرن پرده برداری کردند. 

    در این موقع همه بی صبرانه منتظر بودند تا شیوه کار این سلاح مخوف را ببینند. ناگهان چیزی بزرگ مانند یک بادکنک یا بالون دیدند که به سوی آسمان بالا می رود!

    موج شادی موهوم همه شهر را فراگرفت و فریاد «زنده باد هردمبیل»،شهر را به لرزه درآورد. 

    بارتاب این جشن بزرگ در رسانه های جهان موجی از نگرانی پدید آورد که مبادا فرمانروای دیوانه شهر هرت به سلاح مخوفی دست یافته و با آن دنیا را مورد تهدید قرار دهد. 

    این توهّم کم کم در ذهن هردمبیل و درباریان قوت گرفت و زمزمه هایی مبنی بر تهدید دیگر کشورها آغاز شد.

    این رجزخوانی های واهی و توخالی کم کم در افکار عمومی جهان اثر کرد و رهبران دیگر کشورها در یک کنفراس جهانی ،ائتلافی را علیه شهر هرت تشکیل دادند و طی پیام هایی از هردمبیل خواستند تا سلاح کشتار جمعی خود را نابود کند.

    هردمبیل که پس از سال ها تحمّل حقارت، خونی تازه از غرور در رگ هایش جریان یافته بود،با نهایت سرکشی به همه این پیام ها پاسخ منفی داد. او حتّی حاضر به پذیرش و ملاقات با فرستادگان دیگر کشورها نشد. او سرمست از بادۀ پیروزی هر روز با نطق هایی حماسی همه دنیا را به مبارزه فرامی خواند.

    سرانجام ائتلاف جهانی ضد شهر هرت با گردآوری لشکری مجهّز با نهایت احتیاط و ترس از شلیک سترگ غول قرن نخست شهر هرت را محاصره و پس از مدتی حمله کردند. سپاهیان بی شمار از هر سوی به شهر هرت یورش آوردند. در بازه زمانی کوتاهی شهر سقوط کرد و هردمبیل از راه ها و سوراخ سُنبه های کاخش فراری شد.

    پس از سقوط شهر همه فرماندهان گرد آمدند تا با احتیاط کامل سلاح کشتار جمعی «سترگ غول قرن» را بیازمایند و نابود کنند. برای این کار از فرماندهان نیروی هوایی شهر هرت را که اسیر کرده بودند،خواستند تا این غول بی شاخ و دم را هوا کنند! 

    برای انهدام این سلاح مخوف همه نیروهای مسلح و مردم  شهر گردآمدند تا با حضور همگانی شاهد انهدام این سلاح مخوف باشند.ضمنا با بازتاب این خبر به ظاهر جذّاب هزاران خبرنگار از رسانه های نوشتاری و شنیداری و دیداری جهان برای مخابره این خبر بزرگ عازم شهر هرت شدند.

    پس از هواکردن این غول در حالی که نفس ها در سینه ها حبس شده بود،و ترس از انفجار احتمالی همه را گرفته بود،غول وحشتناک چون بادکنکی سبک به سوی آسمان رها شد.

    بسیاری از مردم در پشت بام ها جمع شده و این رویداد بزرگ را تماشا می کردند. ناگهان کودکی از بالای پشت بام خانه شان با تیرو کمان، ریزه سنگی به سوی این غول بزرگ پرتاب کرد.  این غول ناگهان چون بادکنکی بزرگ ترکید و هر تکه آن به سویی پرتاب شد!!

    همه فرماندهان،سربازان ،خبرنگاران و مردم شهر در بهت و حیرت فرورفته بودند. سلاحی که همه مردم شهر هرت و سایر کشورهای جهان را ترسانده بود،بادکنکی پوچ و توخالی بود!!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 05:49 ق.ظ نظرات ()

     باج مرگ

    قصه های شهر  هرت* /قصه نخست    

          "بالعدل قامت السماوات والارض" . برپایی و پایداری آسمان ها و زمین بر اساس قوانین عادلانه است . اهمیت قانون را تا بدان پایه ستوده اند که حتی قانون بد را هم از بی قانونی و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه ای که قانون در آن نهادینه نشده هیچ برنامه مثبت و سازنده ای به نتیجه نمی رسد . افراد چنین جامعه ای هر چند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و از تکنولوژی و فناوری بالایی  هم بهره جویند باز هم در جهنمی به سر می برند که خود با دست خویش ساخته اند .  

         تمام کوچه باغ های تاریخ ادبیات غنی ما آگنده از عطر تمثیل ها و لطایف پندآموز و حکمت آمیز است . سخنوران و اندیشمندان ما کوشیده اند تا زلال معارف بشری و حقایق جهان هستی  را در جام بلورین شعر و ادبیات شیوای فاسی بریزند و کام تشنگان حقیقت و شیفتگان حکمت را با آن سیراب سازند . 

          قصه های شهر هرت جلوه ای از جامعه بی قانون را به تصویر می کشد

     قصه نخست 

     باج مرگ

        قربان علی یک بار دیگر عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را با آستین خود پاک کرد . در همین حال صورت ریز نیازها و سفارش های همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هایش با پول آن نیازمندی های خانواده اش را تهیه کند . قاطر قربان علی با خستگی بار سنگین خربزه ها را بر پشت خود می کشید . گویی با زبان بی زبانی از صاحبش می خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها این بار سنگین را از دوش او بردارد . از طرفی خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزی او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامین خواسته ها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزه ها می دانستند .

        -آهای خربزه شیرین دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد !

       قربان علی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود . جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند . یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزه های بزرگ را بر می داشت  گفت :

          پیر مرد ! آیا به شرط چاقو می فروشی ؟

        و بدون این که منتظر پاسخ قربان علی باشد خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد . قربان علی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را  بگیرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند . ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوان های ولگرد دارند تعدادی از خربزه ها را می برند . قربان علی فریاد زنان مقداری به دنبال آنان دوید  اما وقتی مایوسانه و دست خالی برگشت ناگهان از شگفتی خشکش زد ! زیرا همه خربزه هایش را برده بودند ! برای لحظاتی دنیا پیش چشم هایش تیره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در یک آن از دست داده بود . حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچه ها تهیه کند ؟! 

                             دادخواهی

          قربان علی پس از مدتی فکر و اندیشه به ذهنش رسید که شکایت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوی کاخ حاکم راه افتاد . وقتی به کاخ رسید کاخ را در محاصره صدها نگهبان دید . چندین در و دروازه بسته و دیوارهای بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت می شد حاکم را از مردم جدا می کرد . قربان علی به هر دری مراجعه کرد نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نومید و دل شکسته به خرابه ای پناه برد . سرمایه خود را تباه شده می دید و هیچ گوشی شنوا یا فریادرسی نمی یافت تا نزد او دادخواهی کند . احساس کرد در این شهر نظم و قانونی حاکم نیست  و هر کس زورش بیشتر است به حقوق دیگران تجاوز می کند و هیچ مرجع قانونی برای دفاع از حقوق ستمدیدگان و محرومان وجود ندارد .

             راه حل فردی

         ناگهان فکری به خاطر قربان علی رسید . او با خود گفت : در شهری که قانون و عدالت حاکم نیست  نمی شود از راه شرافتمندانه و حلال خوری زندگی کرد . کار و تلاش مثبت و مفید و کار شرافتمندانه در جامعه عادلانه نتیجه می دهد . در این شهر هرت من هم باید راهی زور گویانه برای ادامه زندگی پیدا کنم . ناگزیر روز بعد یک چوب دستی بلند در دست گرفت و جلوی دروازه شهر روی یک سکو نشست و برای خود قانونی وضع کرد که مردم شهر برای خروج هر جنازه از شهر و دفن در گورستان باید ۱۰درهم عوارض به من بپردازند ! 

           ساعتی نگذشت که اولین جنازه را آوردند . قربان علی به آرامی از جای برخاست و در حالی که چوب دستی خود را محکم در دست گرفته بود با ژست مخصوصی چشم ها را به زمین دوخت و با لحن آمرانه ای گفت:

          " خروج جنازه ده درهم هزینه دارد !"

           همراهان جنازه گفتند :

          " این دستور توسط چه کسی و از کی صادر شده است ؟"

           قربان علی می دانست که مردم راهی برای احقاق حق خود و دادخواهی ندارند بادی به غبغب انداخت و گفت :

           " من دستور می دهم و از امروز هم اجرا می کنم !" 

           بستگان میت که می دانستند شهر صاحب ندارد و شکایت و پیگیری هم فایده ای ندارد و حوصله درگیری با او را نداشتند  سر انجام عوارض درخواستی را پرداختند و جنازه را در گورستان دفن کردند .

                        زور گویی و زور شنیدن نهادینه می شود!

           این رویه کم کم جا افتاد و مردم بدون هیچ مقاومتی تسلیم این زور گویی شدند . قربان علی ضمن افزایش مبلغ عوارض به تدریج در اطراف دروازه شهر یک دستگاه اداری و کاخی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت و کارمندانی استخدام کرد تا عمل گرفتن باج و خراج را انجام دهند .

          از این واقعه سال ها گذشت و مردم شهر به باج دادن عادت کردند و هیچ کس اعتراضی نمی کرد و قربان علی هم هر از چند گاهی بر مبالغ دریافتی باج می افزود.(چه می توان کرد ؟تورم است دیگر!!)

           وقتی گذار پوست به دباغخانه می افتد!

           روزی خبر رسید که دختر حاکم مرده است .وقتی می خواستند  جنازه او را از دروازه برای دفن خارج کنند نوکران قربان علی از همراهان جنازه درخواست باج کردند . همراهان جنازه ضمن ابراز تعجب گفتند:

          "آیا می دانید این جنازه کیست؟ این جنازه دختر حاکم است!!"

          قربان علی وقتی خبردار شد که این جنازه دختر حاکم است مبلغ را ده برابر کرد! نوکران حاکم بیشتر تعجب کردند از این که یک باجگیر از همه مردم باج می گیرد  و از حاکم هم تقاضای باج ده برابر می کند!! اصرارهمراهان جنازه و اطرافیان حاکم سودی نبخشید .ناگزیر به حاکم خبر دادند. حاکم بلافاصله قربان علی را احضار کرد و از او در باره این کار او توضیح خواست . 

           قربان علی مثل این که سال ها منتظر چنین موقعیتی بود فورا نزد حاکم رفت و وضع زندگی خود و ماجرای تاراج شدن خربزه ها و نیافتن هیچ مرجعی برای دادخواهی را برای حاکم شرح داد . سپس افزود:

          " من سال هاست که در این شهر هرت از مردم باج می گیرم و تو به عنوان حاکم این شهر خبر نداری و امروز هم وقتی شنیدم جنازه متعلق به دختر توست  فکر کردم اگر همین مبلغ عادی را مطالبه کنم شاید بپردازند و باز هم تو نفهمی در شهر چه می گذرد . بنابراین عمدا مبلغ را ده برابر کردم تا بلکه به گوش تو برسدو بفهمی در کشور تحت حاکمیت تو چه می گذرد. "

           حاکم قصه ما ( مثل همه قصه ها و افسانه ها!) سرانجام به هوش آمد و از خواب غفلت بیدار شد و با وضع قوانین عادلانه توسط نمایندگان مردم و انتصاب مسئولان صالح و درستکار کوشید تا عدالت را در شهر خود حاکم کند.(البته من نمی دانم موفق شد یا نه !!) 

     

                                         نویسنده: سید علیرضا شفیعی مطهر

     

         *-" هرت": بی نظمی وهرج و مرج. شهر هرت شهری وهمی است که در آن قاعده و قانونی نیست . بلکه هرج ومرج کلی در آن حکمفرماست.(فرهنگ معین) 

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داوری !!!  

     

    قصه دوم / قصه های شهر هرت 


    #شفیعی_مطهر

     

        ـآی دزد! آی دزد! دزد آمده ! آهای ! آهای !

        دزد بدشانس وقتی صدای صاحب خانه را شنید ،ناگزیر پلّکان پشت بام را پیش گرفت . پشت بام به گریزگاهی راه نداشت. دزد دست و پا گم کرده خود را به لب پشت بام مُشرف به کوچه رساند. ارتفاع دیوار بلند بود . ولی چاره ای نبود . چون صاحب خانه و همسایگان که بیدار شده بودند ،با چوبدستی پشت سر او بودند . دزد عجول فرصتی برای اندیشیدن نداشت. یک راه تحمّل ضربات چوب صاحب خانه و راه دیگر پریدن به داخل کوچه بود . دزد راه دوم را بر گزید و خود را به داخل کوچه انداخت. دیوار بلند و دزد هم چاق و تنومند بود . در نتیجه پای دزد نسبتا محترم!! شکست!

         صبح روز بعد دزد با پای شکسته و عصای زیر بغل روانه قصر حاکم شهر هرت شد .

         - آقای قاضی ! من شکایت دارم! حق مرا از این صاحب خانه بی انصاف بگیر ! آخ ! وای !

        - چه شده ؟ چه کسی پای تو را شکسته؟

      - آقای قاضی ! قصه من دراز است . دیشب نزدیکی های سحر طبق معمول در انجام وظیفه ! و شغل شریف!خود وارد خانه ای شدم . در اثنای کار صاحب خانه از خواب بیدار شده و به اتفاق همسایگان با چوب و چماق به سوی من یورش آوردند. من ناگزیر از ترس ضرب و شتم از بالای پشت بام به داخل کوچه پریدم . به علت بلندی پشت بام پایم شکسته است . حال شکایت من این است که چرا این صاحب خانه پشت بام خود را این قدر بلند ساخته است که دزد نتواند به سلامت از بالای آن به پایین بپرد؟! اکنون من از این صاحب خانه شکایت دارم و خواهان مجازات او هستم!

         - درست است ! حق با شماست ! حتما او را احضار و به اشدّ مجازات محکوم می کنم !

         حاکم سپس به گزمه ها دستور داد صاحب خانه را احضار کردند.

         - آقای صاحب خانه ! چرا دیوار پشت بام خود را تا این اندازه بلند و مرتفع ساخته ای که این دزد محترم(!!) وقتی ناگزیر از روی آن پریده پایش شکسته است ؟!

         - قربان ! من  تقصیری ندارم . معمار و مهندس نقشه آن را این گونه کشیده است !

         - بسیار خوب! معمار را احضار کنید .

          پس از احضار معمار قاضی رو به او کرد و با توپ و تشر گفت :

         - آقای معمار ! چرا نقشه خانه این شخص را این طوری کشیده ای که بلندی پشت بام آن باعث شکستن پای این دزد شریف!! شده است؟!

         - آقای قاضی محترم! من تقصیری ندارم . بَنّای ساختمان آن را به این بلندی ساخته است .

         - بسیار خوب! بنّا را بیاورید!

         پس از حضور بنّا قاضی بر سر او فریاد کشید :

        - چرا پشت بام این آقا را این قدر مرتفع ساخته ای به حدّی که دزد نتواند از بالای آن به راحتی بگریزد؟  

         - قربان ! من تقصیری ندارم. مقصّر اصلی خشت مالی است که خشت ها را ضخیم قالب گیری کرده است!

          قاضی با عصبانیت نعره کشید:

        - فورا خشت مال وظیفه نشناس را احضار کنید تا او را به سختی مجازات کنم .

         پس از احضار او قاضی با چند دشنام و ناسزا گفت :

         -چرا تو خشت ها را کلفت و ضخیم قالب زده ای که...

         - قربان ! به جقّه مبارک قسم می خورم که من تقصیری ندارم. نجّار بی انصاف قالب خشت مالی را این گونه ساخته است ! 

          - فورا این نجّار متخلّف و جنایتکار را بیاورید تا بلایی به روز او بیاورم که دیگر هیچ نجّاری جرات نکند چنین خلاف بزرگی مرتکب شود .

         پس از مدتی گزمه ها نجّار بدبخت را کشان کشان به محکمه آوردند .

        - ای نجّار گناهکار! یاالله! زود به جنایت خود اقرار کن ! چرا قالب خشت مالی را  این انداره پهن ساخته ای که ...

         - قربانت گردم ! این اندازه طبیعی آن است. همیشه  و همه جا قالب خشت مالی را همین طور و به همین اندازه می سازند و من ...

         -کافی است !دیگر حرف نزن ! مقصّر اصلی تو هستی! آهای گزمه ها! به او دستبند بزنید و یک قفس بسازید به ابعاد یک "متر " و او رادر آن محبوس کنید.

         پس از ساختن قفس گزمه ها هرچه کوشیدند هیکل درشت و تنومند نجّار را در آن جای دهند نتوانستند . ناگزیر نزد حاکم رفتند و گفتند :

         قربان ! نجّار بسیار چاق و تنومند است و در این قفس جای نمی گیرد . چه فرمان می دهید ؟

         حاکم که دیگر در این داوری های مشعشع !!خود درمانده بود در حالی که فریاد می زد گفت :

         - این قدر برای این کارهای کوچک وقت مرا نگیرید ! آیا این کار ساده پرسیدن دارد؟ اگر نجّار چاق است و در قفس جای نمی گیرد، بالاخره یکی باید مجازات شود(!!) بگردید و کسی را پیدا کنید که قد و قواره او دراین قفس بگنجد !! او را در قفس محبوس کنید و این دعوا را فیصله دهید !!!

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ناله و زاری ممنوع!!

     

    قصه های شهر هرت /قصه شصت و هفتم  

     

    #شفیعی_مطهر

    Related image

    یکی از چالش ها و مشکلات اعلی حضرت هردمبیل پادشاه قوی شوکت و قَدَرقدرت شهر هرت مزاحمت های صوتی زندان شهر هرت بود!

    در زیر قصر بزرگ هردمبیل سیاهچالی ترسناک و مخوف را برای شکنجه دادن و زندانی کردن مخالفان سیاسی اعلی حضرت هردمبیل تدارک دیده بودند.

    هر شب طبق معمول همیشگی وقتی شکنجه زندانیان توسط شکنجه گران درباری آغاز می شد،صدای ناله و زاری و ضجّه و شیون و فریادهای جگرخراش زندانیان ،خواب را از دیدگان مبارک می ربودند! زندانبانان هر چه می کوشیدند تا همه درها و پنجره ها و روزن ها را ببندند و بپوشانند،باز هم صدای دلخراش زندانیان خواب را از چشم اعلی حضرت می گرفت!

    روزی اعلی حضرت،وزیران و درباریان را احضار و این مسئله را برای آنان مطرح کرده و از آنان خواست تا راه حلی کارساز برای آن بیابند!

    وزیران و درباریان پس از روزها تحقیق و بررسی و شور و مشورت نهایتا به راه حلی قطعی و قانونی!! رسیدند و آن این بود که دولت لایحه ای در این باره تهیه و تدوین کند و برای تصویب به مجلس بفرستد و در آن هرگونه داد و فریاد و ضجّه و شیون دلخراش توسط زندانیان بکلی ممنوع شود!!

    این پیشنهاد دموکراتیک!!مورد تایید اعلی حضرت قرار گرفت و برای تهیه و تدوین لایحه آن برای دولت ارسال شد. هیئت وزیران در این لایحه هرگونه سر و صدای ناهنجار و فریاد دلخراش و ضجّه و شیون را توسط زندانیان شکنجه شده بکلی ممنوع اعلام کرد و زندانی مرتکب را به ازای هر فریاد به سه ماه زندان اضافی همراه با شکنجه محکوم کرد!! 

    این لایحه بدون هیچ مخالفی فورا توسط مجلس مطیع اعلی حضرت به تصویب رسید و برای اجرا به دولت ابلاغ شد!

    حالا چند صباحی از تصویب این قانون دموکراتیک!!می گذرد. نتیجه اجرای این قانون این شده که طول محکومیت هر زندانی به صدها سال!!رسیده و هر زندانی مخالف اعلی حضرت موظف است چندین برابر عمر خود را در حال شکنجه شدن در زندان شهر هرت بگذراند!! 

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

    https://t.me/amotahar

    کانال رسمی ویدیویی در سایت آپارات:

    http://www.aparat.com/modara.motahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خرید یا فروش علم و عقل ؟!!

     

    قصه شصت و ششم /قصه های شهر هرت

     

    #شفیعی_مطهر

      Image result

    حكیمی وارد شهر هرت شد. پس از مدتی اقامت در آن شهر و بررسی محققانه درباره روان شناسی و جامعه شناسی مردم شهر هرت به این موضوع مهم پی برد كه عمده مردم این شهر زیر بمباران تبلیغات شدید و غوغاهای رسانه ای اعلی حضرت هردمبیل خود را باخته و به موجودی مستاصل و درمانده تبدیل شده و از حسی به نام « دانستن » اشباع شده اند. 

    حکیم دردآشنا مدتی با خود اندیشید تا راه رهایی این مردم را از بلای « توهم دانایی » بیابد . سرانجام او بالاترین و مهم ترین نیاز اصولی این مردم را عقلانیت،خردورزی ،تفكر و دانایی حقیقی تشخیص داد. بنابراین سال ها كوشید و حجم زیادی از «عقل»، «خردورزی» و «دانایی» تولید كرد. آن گاه مركزی برای توزیع آن ها تاسیس كرد.

    برای توزیع محترمانه كالای علم و عقل،آن را «مركز خرید و فروش عقل و علم» نامید.

    در نخستین روز اعلام افتتاح این مرکز سیل مردم به سوی این مرکز روانه شدند.اما نه برای خرید علم و عقل؛بلکه همه مردم برای فروش علم ها و عقل های مازاد بر نیاز خود صف کشیده بودند!! 

     

     

    مقدمتان گلباران در گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نَرِ سرجوخه هرت زاده!

     

    قصه های شهر هرت / قصه شصت و چهارم

    #شفیعی_مطهر

     

    در ایام قدیم،در یکی از پاسگاه ‏های ژاندارمری شهر هرت ،ژاندارمی خدمت‏ می‏ کرد که مشهور بود به « سرجوخه هرت زاده».

    این سرجوخه هرت زاده،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی  نداشت، ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.

    از قضای روزگار،در محدوده خدمت‏ سرجوخه هرت زاده،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه هرت زاده را آشفته گردانیده بود.
    آخرین ویرایش: دوشنبه 11 مرداد 1395 11:53 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    به نام علی(ع) و با روش معاویه

     

    قصه شصت و سوم / قصه های شهر هرت  


    #شفیعی_مطهر


      هنگامی که اعلی حضرت هردمبیل بر اریکه پادشاهی شهر هرت نشست، از بین دانایان همسو با خویش، یک نفر را انتخاب ،و با او به مشورت پرداخت .از مرد دانا پرسید:

    می خواهم پادشاهی ام با دوام ،و مادام العمر باشد.مرا راهنمایی کن.

    دانای شهر هرت پاسخ داد: چون مردم شهر هرت مسلمان اند،باید یکی از بزرگان صدر اسلام را الگوی خویش قرار دهی.
      هردمبیل گفت:می خواهم علی(ع ) را الگوی خویش کنم.
    دانای شهر هرت گفت:حکومت معاویه پایدار بود،اما حکومت علی دیری نپایید.

    هردمبیل پرسید،روش علی(ع) و روش معاویه چگونه بود؟

    دانای حکیم پاسخ داد:علی (ع) عادل بود،و همه مردم را به یک دیده می نگریست،

    اموال را به مساوات بین مسلمین تقسیم می کرد.

    برایش سید قریشی و برده حبشی تفاوتی نداشت.

    مردم را درهنگام انتقاد از خویش تنبه و مجازات نمی کرد.

    تملق گویان را از خود می راند.

    به حقوق مردم احترام می گذاشت.

    مخالفانش حق آزادی بیان و قلم داشتند و آزادانه انتقاد می کردند!

    هیچ کس را به خاطر سخنان و عقایدش زندانی نمی کرد!

     به افراد و مدیران کشور با توجه به شایستگی و لیاقتشان پست مدیریت و امارت می داد،نه به جهت همسویی و نسبت داشتن با خود. 

    همین یکسان نگری و عدالت علی(ع) باعث زوال حکومتش شد.چرا که علی(ع) در پی اقامه حق بود،نه در پی حکومت.
      هردمبیل پرسید:روش معاویه را برگو چگونه بود؟
    دانای شهر گفت: معاویه روش دیگری داشت.

    او خویشان و افراد همسو با خویش را به کار گماشت.

    اموال مسلمین را در بین کسان خود نقسیم می کرد. 

    تملق گویان منسوب به خویش را ارج ،و مخالفان خود را جزا می داد.

    از ظلم به ضعفا،و مرحمت نسبت به قدرتمندان دریغ نمی کرد.

    اطرافیان شمشیردارش سیر،و در نتیجه سپر(مدافع) او می شدند.

    و چنین بود که حکومتش پایدار ماند.


      هردمبیل گفت:اکنون باید روشی را دنبال کنم که همچون معاویه پادشاهی ام پایدار،اما منفور نباشم.
    دانای شهر گفت:یک راه بیشتر نداری،و آن هم به نام علی(ع) و با روش معاویه عمل کنی.
    و چنین شد که اعلی حضرت هردمبیل برای ساکت کردن عوام به ظاهر علی(ع) گونه شد،اما در روش معاویه گونه عمل کرد،تا پایه های قدرتش متزلزل نشود.

    و تا آخر عمر بر اریکه پادشاهی باقی بماند.

    اما اعلی حضرت هردمبیل همچنان به نام علی(ع) و با روش معاویه فرمان میراند،تا این که....!!

    @amotahar
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 ... 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات