منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • یارانۀ طلایی

    قصّه های شهر هرت/قٌصّۀ ۹۲
    شفیعی-مطهر

    مردم شهر هرت مثل همۀ کشورها و جوامع دیگر زندگی معمولی داشتند.  هر شهروندی به شغلی و کاری اشتغال داشت.  کارگران در کارگاه ها و کارخانه ها،کشاورزان در مزارع،معلمان و استادان در کلاس ها وزندگی روال عادی داشت.

    تا این که خبر رسید معدن بزرگی از طلا کشف شده که می تواند سال های سال همۀ هزینه های مملکت را تامین کند.

    اعلی حضرت هردمبیل با خوشحالی دستور داد همۀ طلاها را پس از استخراج و استحصال به خزانۀ دربار تحویل دهند. ولی وقتی خبر آن بین مردم عادی منتشر شد، سر و صدای همۀ مردم بلند شد که ما همه باید در آن سهیم و شریک باشیم. بنابراین برای رفع مناقشه و درگیری قرار شد نصف طلاها را به دربار تحویل دهند و نصف دیگر را بین همۀ مردم تقسیم کنند.

    با انتشار این خبر شادی بخش همۀمردم از هرطبقه  کم کم دست از کار و تولید کشیدند و چشم به راه یارانۀ طلایی خود ماندند. در نتیجه تولید و اقتصاد کشور دگرگون شد. دولت برای تامین ارزاق و دیگر مایحتاج عمومی بخش وسیعی از درآمد طلایی را ناگزیر صرف خرید نیازمندی های مردم از خارج کرد.

    از سوی دیگر استخراج و استحصال طلا و تبدیل آن به پول نقد و توزیع بین مردم، تشکیلات اداری گسترده ای می طلبید .در این بخش، بسیاری از شاغلان بخش تولید، دست از کار سخت تولیدی کشیده به کارِ اداری و مالی پرداختند.

     بخش تولید رو به رکود می رفت و بخش اداری فربه تر و گسترده تر می شد. کم کم همۀ مردم به نوعی حقوق بگیر و یارانه بگیر حاکمیّت شدند.

     سال ها به همین منوال گذشت. همۀ مردم به خوردن و خوابیدن و تن پروری عادت کردند. هر روشنفکر آگاه و تحصیل کرده ای که می دانست این معدن طلا روزی به پایان می رسد و به حاکمان و متولّیان جامعه هشدار می داد و آنان را تشویق به سرمایه گذاری در راه افزایش تولید می کرد، او را متّهم به غرب گرایی و تجدُّدطلبی می کردند! در نتیجه مردم در نشئگی رفاه کاذب و روزمرّگی تصنّعی روزگار می گذراندند.

     یکی از روشنفکران و دردآشنایان وقتی این وضع اسفناک و غفلت مردم و مسئولان را دید،  نامه ای روشنگرانه و انتقادی به اعلی حضرت هردمبیل نوشت و سرنوشت خطرناک نزدیک بودن پایان معدن را به شرف عرض ملوکانه رساند.او به تجربه موفّق کشور نروژ اشاره کرد و نوشت:

    «نروژ پول حاصل از افزایش قیمت نفت و گاز را در خارج از کشور سرمایه‌گذاری و بخشی از سود حاصل از آن را به اقتصاد ملی وارد کرد. این بهترین شیوه‌ای است که می‌توان در برخورد با درآمدهای نفتی پیش گرفت. به‌کار‌گیری این راهکار توسط نروژ باعث شد یک منبع ارزی نزدیک به 800 میلیارد دلاری برای این کشور پنج میلیون‌نفری ایجاد شود و نوسان قیمت نفت نیز هیچ تلاطمی در اقتصاد ملی نروژ ایجاد نکند. درحالی که درکشورهای عضواوپک شاهدعکس قضیه هستیم.

    پس از وصول نامه به دربار، اعلی حضرت فوراً دستور داد نویسندۀ نامه را بازداشت و در قعر سیاهچال زیر شکنجه به مجازات برسانند تا دیگر کسی جرات و جسارت توهین و انتقاد به اعلی حضرت را نداشته باشد!

    روزی مردی را در میدان مرکزی شهر هرت دیدند که اعلامیه پخش می کرد.
    نیروهای امنیّتی دربار، او را دستگیر نموده و پس از بازرسی دیدند تمام ورق هایی که پخش می کرده سفید است!
    از او پرسیدند: این ها چیست؟ چرا برگه‌های سفید و بدون نوشته پخش می کنی؟
    آن مرد جواب داد:

    «چیزی برای نوشتن باقی نمانده، همه چیز مثل روز روشن است. وقتی که یک دردآشنای دلسوخته نامه ای انتقادی ولی محترمانه به اعلی حضرت می نویسد ، او را زیر شکنجه مجازات می کنند،من در اعلامیه ام چه بنویسم که متّهم نشوم آب به آسیاب دشمن ریخته ام ؟!
    کم کم سروصدای ناله وفریاد اعتراضات گوشه و کنار به گوش وزیر رسید. وزیر به حضور اعلی حضرت باریافت و پس از زمین بوسی و عرض ادب به شرف عرض همایونی رسانید که:
    اعلی حضرتا! صدای اعتراض مردم تبدیل به فریاد می شود و دیریا زود ممکن است عصیان و طغیان مردم بالا و بالاتر برود .اخیراً هم مرد رندی را در میدان شهر دستگیر
    کرده ایم.
    هردمبیل گفت :او از کدام تریبون بیگانه استفاده کرده و کدام کشور غربی را برسر ما
    کوبیده است؟
    وزیر گفت: هیچ کدام. او فقط سپیدنامه در بین مردم پخش می کرد که فوراً ما او را دستگیر کردیم.

    هردمبیل گفت: آیا مردم در نامه ها چیزی و اعتراضی نوشته اند؟ 

    وزیر گفت: خیر،قربانت گردم. مردم آن ها را گرفتند ولی چون قلمی نداشتند و دستی برقلم، لذا کاغذ ها همچنان سفید و دست نخورده در دست ماست.
    هردمبیل بر صندلی لم داد و دستی برسبیل خود کشید و گفت: 

    مردک! این که های و هو ندارد، او را رها کنید برود. ما هم که چیزی دراین کاغذ ها
    ندیده ایم و خبری از هیچ چیز نداریم. خدا را شکر....و

    این است سرنوشت ملّتی که در غیاب عقلانیّت ،ذلیلانه  سر بر آستانۀ استبداد می ساید و برای لقمه ای نان، گوهر عزّت و حرّیّت خود را می فروشد!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: جمعه 27 تیر 1399 03:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  هردمبیل و زندانیان سیاسی

    قصّه های شهر هرت / قصّۀ91

     #شفیعی_مطهر

    مدّتی بود به علّت افزایش تعداد زندانیان سیاسی و پُرشدن همۀ زندان ها، قرار بود از سازمان عفو بین الملل هیئتی برای بازدید از زندان های شهر هرت بیایند.صدراعظم به عرض رسانید:

    اعلی حضرتا! زندان ها از جوانان مخالف اعلی حضرت پُرشده. تعدادی هم زیر شکنجه در سیاهچال ها جان باخته اند. هر چه مخالفان را دستگیر می کنیم،بر تعداد آنان افزوده می شود. آخر چقدر بگیریم و شکنجه دهیم و خفّه کنیم؟حالا دربارۀ این مشکل چه می فرمایید؟

    اعلی حضرت که در منتهای استیصال درمانده بود،گفت: به نظر تو چه کنیم؟

    صدراعظم گفت: فعلاً ما به هر قیمتی شده قبل از ورود هیئت عفو بین الملل باید زندان ها را از زندانیان سیاسی خالی کنیم؟

    هردمبیل برآشفته فریاد زد: مردک! یعنی همه را آزاد کنیم؟

    صدراعظم گفت: کی من چنین چیزی عرض کردم؟ من می گویم با شگردی این معضل را حل کنیم.من طرحی  دارم. 

     استاد حکیم یکی از استادان دانشگاه طیِّ مقاله ای که دیشب در روزنامۀ مدارا چاپ شده دربارۀ شیوۀ رفتار با زندانیان سیاسی پیشنهادی داده،اگر اجازه فرمایید به شرف عرض ملوکانه برسانم .در صورت تایید ذات اقدس شاهنشاهی آن را به مرحلۀ اجرا درآوریم!

    شاه گفت: بگو ببینم!

    صدراعظم گفت: بنا به نوشتۀ استاد حکیم بیشتر زندانیان سیاسی و نیز بیشتر مهاجران شهر هرت از نُخبگان و روشنفکران و صاحب نظران اقتصادی،فرهنگی و علمی هستند. اگر بخواهیم شهر هرت در طراز دیگر کشورهای پیشرفته، ترقّی کند،کلیدش در دست این متخصّصان زندانی است. بیاییم طوری با اینان کنار بیاییم که بپذیرند دست در دست یکدیگر گذاریم و با تلاش و همبستگی همۀ نابسامانی ها را سامان بخشیم!

    شاه خشمگینانه غُرّید که: اگر این ها آزاد شوند،دیگر نه خودشان سلطۀ ما را می پذیرند و نه می گذارند ما بر مردم عامی حکومت کنیم. تو چه تضمینی در این باره می دهی؟

    وزیر عرض کرد: اتّفاقاً آن استاد،یک نمونۀ تاریخی جالبی ارائه داده است. او در ادامۀ پیشنهاد خود نوشته:

    «زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد، در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند .

    از آنجایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود ، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت، به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند .
    حدود 40 سال پس از آن ، ملکۀ ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی قرار گرفت .
     
    وقتی آقای چارلز به اطّلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد .
    ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند :

    توماس فرانسیس به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
    ترنس مک مانس و  پاتریک دونااو هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند .
    ریچارد اوگورمان به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد .
     ماریس لین و مایکل ایرلند هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند .
    دارسی مگی نخست وزیر کانادا شد .
    و در آخر  جان میچل نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .»

    اعلی حضرتا! مخالفان ما لزوماً ناشایسته نیستند و لزوماً فقط خود ما درست نمی فهمیم ، شاید به همین علّت است که در غرب به آسانی جان انسان ها را نمی گیرند .

    هردمبیل شاه وقتی همۀ حرف های وزیر و راه حلِّ پیشنهادی استاد حکیم را شنید،خشمگینانه فریاد برآورد و گفت:

    خودت گفتی که در غرب به آسانی جان انسان ها را نمی گیرند؛ ولی اینجا شرق است.  من می دانم اگر این روشنفکران و متخصّصان آزاد شوند و با تلاش علمی و عقلی خود شهر هرت را آباد کنند،بر محبوبیّت آنان بین مردم افزوده می شود و دیگر زیر بار حکومت شاهانۀ ما نمی روند! لذا هم اکنون به تو دستور می دهم آن استاد حکیم و همۀ زندانیان سیاسی را در اولّین فرصت به چوبۀ دار بسپارید و روزنامه ای هم که مقالۀ او را چاپ کرده برای همیشه توقیف کنید!  

    من مردمی مطیع،سربه زیر و فقیر می خواهم که شبانه روز بدوند تا لقمه ای نان به دست بیاورند. اگر مردم باسواد و اهل مطالعه شوند،کجا دیگر سلطنت ما را تحمُّل می کنند؟!

    ضمناً همیشه یادت باشد اینجا شهر هرت است و من اعلی حضرت هردمبیل!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 20 تیر 1399 05:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اقتصاد فانوسی!

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 90

    اقتصاد شهر هرت تحت حاکمیّت اعلی حضرت هردمبیل روز به روز به سوی ویرانی و ورشکستگی کامل پیش می رفت. تولید نزدیک به صفر،کارخانه ها تعطیل،آمار بیکاران رو به افزایش،تورُّم و گرانی روزافزون و فقر و فحشا و فساد بیداد می کرد. 

    کم کم خبرهایی از شورش گرسنگان و درماندگان به گوش اعلی حضرت می رسید و ذهن ایشان را مشوّش می کرد. روزی وزیر اعظم را احضار کرد و دربارۀ وضع نابسامان کشور توضیح خواست.

    وزیر اعظم به شرف عرض ملوکانه رساند که بنا به توصیۀ متخصّصان اقتصاد،تنها راه رهایی از این بن بست ،افزایش تولید و ایجاد ارزش افزوده در کشور است.

    شاه گفت: فردا همۀ دست اندرکاران صنعت کشور را فرابخوان و دستور بده یک کارخانه تولید فانوس تاسیس کنند!

    وزیر متعجّبانه  عرض کرد: اعلی حضرتا! امروزه قرن شکافتن اتم و دوران دیجیتال است. نیروگاه های تولید انرژی نیز دارد اتمی می شود. این دوران کسی از فانوس استفاده نمی کند!

    شاه با عصبانیِّت فریاد زد: تو بهتر می فهمی یا عمّۀ من؟! من دیشب مرحوم عمّه ام را در خواب دیدم که در تاریکی نشسته بود و از من خواست برایش فانوسی ببرم. به او گفتم حالا فانوس گیر نمی آید.گفت پس کارخانۀ فانوس سازی بسازید!

    حالا فرمان همین است که گفتم! عمّه جان من در حیاتش هم حرف های خوبی می زد. پس حالا هم اشتباه نمی کند! لذا همین فردا کار را شروع می کنید و هر چه زودتر فانوس ها را روانه بازار شهر هرت کنید و مقداری را هم برای صادرات بگذارید! مرخصی!!

    وزیر بیچاره اندوهگین و سرافکنده رفت و صبح روز بعد همۀ صنعتگران شهر را فراخواند و دستور اعلی حضرت را ابلاغ کرد. کارشناسان خُبره بسیار کوشیدند وزیر را قانع کنند که تولید فانوس هیچ دردی را دوا نمی کند،ولی وزیر بدبخت دستور صریح اعلی حضرت را ابلاغ و تاکید کرد چاره ای جز اجرای  فرمان ملوکانه نداریم! چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!

    صنعتگران ناگزیر همۀ امکانات را به کار گرفتند و برای مراسم کلنگ زنی و پس از مدّتی به منظور رونمایی از نخستین خطّ تولید فانوس اعلی حضرت را دعوت کردند. اعلی حضرت هم سنگ تمام گذاشتند و در نطق افتتاحیّه برای همۀ صنعتگران جهان رجز خواندند و این گام بلند صنعتی را به رخ جهانیان کشیدند! 

    در مدت چند ماه هزاران فانوس ساختند و به بازار عرضه کردند.بازارها پر شد از فانوس؛امّا هیچ کس نمی خرید! وضع بازار را به عرض ملوکانه رساندند،فرمود: 

    پس فانوس ها را به کشورهای دیگر صادر کنید! 

    گفتند: هیچ کشوری نمی خرد. 

    شاه گفت:پس به صورت هدیه برای کشورهای فقیر بفرستید!

    گفتند: هزینۀ آن را از کجا تامین کنیم؟

    شاه گفت: چاره ای نداریم جز این که بر مالیات ها و عوارض و قیمت مایحتاج مردم بیفزایید! 

    بدین گونه پروژۀ تولید فانوس فاجعه ای جانسوز بر فجایع اقتصادی و اجتماعی مردم افزود!! 

    ...و فاجعۀ بزرگ تر این که به علّت خفقان حاکم هنوز هم هیچ کس جرات نمی کند به شاه بگوید مسئولیت این پروژه بر عهدۀ شماست!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  زاغ سخنگو

    قصه های شهر هرت/قصه 89

    #شفیعی_مطهر

    در زمان سلطنت ابدمدت اعلی حضرت هردمبیل بر شهر هرت هر پنج سال یک بار یک مسابقۀ بین المللی بین طوطی های سخنگو برگزار می شد. شهر هرت تحت مدیریت داهیانۀ!! هردمبیل در زمینه های اقتصادی،علمی،فناوری و...هیچ دستاورد قابل ذکری نداشت که در عرصۀ بین المللی قابل عرضه و افتخار باشد. بنابراین هردمبیل دستور داد در این زمینه نهایت تلاش و کوشش انجام شود تا در مسابقۀ طوطی های سخنگو لااقل دارای رتبۀ قابل قبولی بشود.

    بدین منظور اطّلاعیّه ای صادر شد و از همۀ دارندگان و پرورش دهندگان طوطی خواسته شد که اگر طوطی سخنگویی پرورش داده اند که بتواند در سطح جهان بدرخشد، آن را به دربار اعلی حضرت بیاورند.

    به دنبال انتشار این اطّلاعیّه تعدادی از پرورش دهندگان طوطی با طوطی های دست پروردۀ خود در دربار حاضر شدند. دربار توسّط چند کارشناس خبره چند طوطی برتر را برگزید و از صاحبانش خواست طوطی ها را برای شرکت در مسابقۀ داخلی آماده کنند،تا طوطی برتر ملّی برای شرکت در المپیک بین المللی شناخته و اعزام شود.

    در همین زمان یک شیّاد زیرکی بود که نقطۀ ضعف هردمبیل را شناخته بود،به وزیر دربار مراجعه و پیشنهاد کرد :

    شما به جای عرضۀ طوطی سخنگو به مسابقات جهانی، موضوع «زاغ سخنگو» را مطرح کنید تا همۀ جهانیان از هنر شهر هرت مبهوت شوند و هیچ کس و هیچ کشوری نتواند با ما رقابت کند!

    وزیر پرسید: زاغ که نمی تواند سخن بگوید! ما زاغ سخنگو از کجا بیاوریم؟

    شیّاد گفت: آن بر عهدۀ من! شما فقط به من ده سال زمان و مقداری امکانات بدهید،من زاغی تربیت می کنم که نه تنها سخن بگوید،بلکه سخنرانی هم بکند!

    وزیر ساده دل با شگفتی و خوشحالی این خبر را به عرض ملوکانه رساند. شاه با ذوق زدگی امر به احضار آن مرد داد و به او گفت:

    تو برای انجام این کار شگفت و بی نظیر هر امکاناتی بخواهی دستور می دهم تا در اختیارت بگذارند. من می خواهم با نشان دادن یک کار خارق العاده روی دشمنان داخلی و خارجی خود را کم کنم. از بس این خارجی ها اختراعات و اکتشافات و پیشرفت های خود را به رخ ما کشیدند،خسته و شرمنده شدیم. حالا در مراسم افتتاحیۀ مسابقات شخصاً شرکت می کنم و چنان نطقی غرّا ایراد می کنم که همۀ رقبا را سرِجای خود بنشانم! می خواهم هنرت را به خرج جهانیان بدهی! 

    شاه سپس به وزیر دستور داد: 

    این مرد هر چه می خواهد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اختیارش بگذارید.

    مرد شیّاد که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید،فهرست بلندبالایی از نیازمندی های خود را از قبیل حقوق نجومی ماهیانه،چند قصر بزرگ با کلّیِۀ امکانات ،وسیلۀ نقلیه و تعدادی کُلفت و نوکر و...تهیه و به وزیر ارائه داد.

    وزیر ظرف چند روز همۀ درخواست های شیّاد را تهیه و در اختیارش قرار داد.

    مردک شیّاد در قصر بزرگ مستقر شد و برای خود و خانواده اش یک زندگی شاهانه برقرار کرد و مشغول عیش و نوش شد.

    روزی یکی از دوستان محرمش از او پرسید:

    به راستی تو چطور می خواهی زاغ سخنگو پرورش دهی؟ آخر زاغ که نمی تواند سخن بگوید!

    مرد شیّاد با پوزخندی مسخره آمیز پاسخ داد:

    تو چقدر ساده ای! من هم می دانم که هیچ کس نمی تواند به هیچ زاغی سخنگویی بیاموزد!فعلاً که بساط بخور بخور ما برقرار است .حقوق نجومی و قصر شاهانه و وسیلۀ نقلیّه و کلفت و نوکر و...حالا کو تا ده سال دیگر؟! تا ده سال دیگر کی مرده و کی زنده؟! خود اعلی حضرت که همین حالا هم مُردنی است! با مرگ هردمبیل دیگر هیچ ملّتی زیر بار دیکتاتوری هردمبیلک نمی رود! 

    تو ظاهراً هنوز با نظام هردمبیلی شهر هرت آشنا نیستی! در این جا هر روز باید با وعده هایی تازه سر مردم را شیره مالید! مردم کم حافظه اند. تا حالا دیده ای کسی بیاید بپرسد چرا به وعده های دیروزت عمل نکرده ای؟ فعلاً زندگی شاهانه را عشق است! بزن به سلامتی اعلی حضرت هردمبیل!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  «پخمه ترین» در جایگاه «نُخبه ترین»!! 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ88

    #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل داشت کم کم پیر می شد. تصمیم گرفت پسر خود هردمبیلَک را به مقام ولایت عهدی منصوب کند. ولی او خیلی خِنگ و کم عقل بود. بنابراین برای او یک معلم خصوصی گرفت تا او را آموزش دهد. بدین منظور جمعی از آقازاده های درباری را در کلاسی گردآوردند تا آقا معلم هردمبیلک و بقیّۀ بچه ها را آموزش دهد.

    معلم روز اول به بچّه ها گفت: من امروز دو تا درس به شما می دهم.باید بعد از کلاس هر کجا رفتید، بکوشید در انجام همۀ کارها از این دو درس استفاده کنید.

    نخستین درس آقامعلم این بود: «کار از محکم کاری عیب نمی کند!» 

    و درس دوم:«از هر وسیله در جای مخصوص خود استفاده کنید!»

    آقا معلم درباره این دروس بیش از یک ساعت با بیان مثال های متعدّد، مواردِ کاربُرد آن ها را توضیح داد. مثلاً میزی به ایشان نشان داد و گفت: 

    این میز روی سه تا پایه هم سرِپاست،ولی اگر چهار پایه داشته باشد،محکم تر قرار می گیرد.

    یا این تابلو با یک میخ هم روی دیوار نصب می شود،ولی با دو یا سه تا میخ محکم تر روی دیوار می مانَد. 

    مثلاً فرق گالش با کفش چرمی این است که در معابری که آب جمع شده با گالش می توان به وسط آب ها رفت،زیرا آب به داخل گالش نمی تواند نفوذ کند.

    خلاصه آن روز از شاهزاده و سایر بچّه ها خواست که پس از کلاس در انجام هر کاری بکوشند از این درس ها استفاده کنند.

    اتّفاقاً عصر آن روز والاحضرت هوس کرد گشتی در بازار سرپوشیدۀ شهر بزند و احتمالاً اگر از چیزی خوشش آمد،آن را بخرد. در وقت خروج از قصر باران می آمد.لذا گالش پوشید و چتری هم به دست گرفت.

    در کوچه ها همین طور که به سوی بازار می رفت،در یک طرف کوچه سنگفرش بود و طرف دیگر که گودتر بود،مقداری آب و گِل و لای جمع شده بود. والاحضرت بر خلاف سایر مردم به میان آب های گُل آلود رفت! همۀ مردم تعجُّب کردند و به او گفتند: 

    چرا به وسط آب و گل و لای رفتی؟ این سوی کوچه که بهتر است.

    پاسخ داد: آقا معلم گفته گالش را برای عبور از داخل آب و گل درست کرده اند. باید از هر چیز در جای خود استفاده کرد!!

    همه پنهانی خندیدند،ولی کسی جرات نکرد از والاحضرت انتقاد کند!

    گذشت تا وارد بازار سرپوشیده شد. مردم وقتی به زیر سقف بازار می رسیدند،چترهای خود را می بستند؛ ولی والاحضرت همچنان با چتر باز در بازارها حرکت می کرد.

    مردم هر چه به او می گفتند: 

    والاحضرتا! اینجا سقف دارد. اینجا که دیگر باران نمی بارد! چتر خود را ببندید!

    والاحضرت پاسخ می داد: کار از محکم کاری عیب نمی کند!

    مردم همه یواشکی در دل خود می خندیدند و سرِ خود را پایین می انداختند و می  رفتند! همه در دل خود می گفتند چقدر ما بدبختیم که این کودک کودن سلطان آینده ماست!!  

    روزی آقا معلم با شاگردانش از جمله هردمبیلک در کلاس درس دور هم نشسته بودند. وقتی همه برخاستند ،دیدند هردمبیلک برنمی خیزد. از او پرسیدند:

    چرا برنمی خیزی؟

    پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقه کرده ام.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

    رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقه درآوردند.

     روز بعد دوباره وقتی همه بچّه ها برخاستند،دیدند باز هم هردمبیلک نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

    باز هم انگشتم در همین حلقه گیر کرده!

    به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

    گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟!

    یک روز دیگر هردمبیلک گریه کنان به نزد آقا معلم رفت و گفت:

    من از یکی از همشاگردی ها شکایت دارم.او به من می گوید تو هیچ غلطی نمی توانی بکنی!

    آقامعلم فوراً گفت: بی خود گفته. تو تا زمانی که شاهزاده هستی هر غلطی می توانی بکنی!

    هردمبیلک شاد و خندان برگشت و پیش بچه ها کلّی پُز داد که هر غلطی می تواند بکند!!

    روزی آقامعلم در کلاس از هردمبیلک پرسید :فرق بین خر و الاغ چیست؟ 

    فوراً جواب داد: عین حضرت عالی و جناب عالی.!!

    کلاس منفجر شد از خنده! و معلم با خشم گفت: آفرین!کرّه خر!


    روزی آقامعلم علوم تجربی درس می داد.پس از شرح مفصّل درباره ریه و تنفُّس از هردمبیلک پرسید: 

    پسرم! اگر کسی وقت نفس کشیدن سینه اش بسوزد،چه باید بکند؟ 

    هردمبیک پاسخ داد: آقا !باید چند روز نفس نکشد تا سینه اش خوب شود!

    همۀ مردم این حرف ها را در دل خود یا درگوشی می گفتند،ولی نه آن روز و نه هیچ گاه، هیچ کس جرات نکرد مردم را گِردآوَرَد و علنی مردم را بیدار کند تا زیر بار زور این هردمبیل های زورگو و خودکامه نروند!!

    وقتی سال تحصیلی به پایان رسید،طبق معمول هرساله رتبه های برتر شهر هرت توسط صداوسیما و سایر رسانه ها معرفی می شدند و ضمن تجلیل فراوان، برای آنان جوایزی درنظر می گرفتند.

    عصر آن روز وقتی همۀ رسانه ها اسامی رتبه های بالا را اعلام کردند،مردم ناگهان نام والاحضرت هردمبیلک را به عنوان رتبۀ اول کشور در صدر اسامی نُخبگان مشاهده کردند!!

    بدین گونه «پخمه ترین» فرد شهر هرت بر جایگاه «نُخبه ترین» تکیه زد!


    آخرین ویرایش: جمعه 30 خرداد 1399 11:45 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دعای شاهانه!!

    قصّه های شهر هرت/قصۀ 87

     #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل و درباریان متملّق و چاپلوس او برای بهره برداری از عقاید مذهبی مردم شهر هرت می کوشیدند به جایگاه سلطنت ،قداستی آسمانی بدهند. بدین منظور داستانی خیالی ساختند که هردمبیل در دوران کودکی روزی از روی الاغ پرت می شود.هردمبیل فریاد می زند: یا مولانا!

    فوراً دستی از غیب او را در هوا می گیرد و آرام روی زمین می گذارد!

    از آن پس در بین مردم شایع می کنند که آن دست خدا ! بوده و هردمبیل «مستجاب الدّعوه» است.بنابراین علاوه بر لقبِ «ظِلّ الله» به دنبال اسم او دعای«ایَّدَهُ الله» هم افزودند!

    بدین وسیله به هردمبیل شخصیّت قدسی می دهند و سال ها اقشار وسیعی از مردم ساده لوح و نادان را می فریبند.

    سال گذشته اتّفاقاً در شهر هرت خشکسالی سختی بروز کرد ،به طوری که همۀ صحراها و دشت ها و باغ ها در شُرُف خشکیدن بود.کم کم سروصدای مردم بلند شد که حالا که شاهنشاه ما «ظلُّ الله»،«ایّده الله» و «مستجاب الدّعوه» است،چرا به درگاه خدا دعای طلب باران نمی خواند؟!وقتی ما گناه کاریم و خشم خدا ،باران رحمتش را از ما دریغ کرده،چه کسی در درگاه خدا عزیزتر و محبوب تر از اعلی حضرت هست که دعای طلب باران بخواند؟!

    این شایعه به صورت یک مطالبۀ همگانی درآمد. هردمبیل ناگزیر شد به همۀ مردم فراخوان داد و روزی همۀ اعوان و انصار و جیره خواران و مواجب بگیران درباری را فراهم آوردند و در حالی که در رکاب اعلی حضرت ذلیلانه می دویدند،شعار می دادند:

    هردمبیل مقدّس/به خشکسالی بگو بس !

    دعا بخون بارون بیاد / گوشت و برنج و نون بیاد!

    خلاصه هردمبیل را با شعارهای عوام فریبانه وارد میدان کردند.هردمبیل هم پس از نطق غرّایی دعاهایی خواند و از خدا درخواست باران کرد.

    مردم اصرار کردند که از خدا بخواه همین فردا باران ببارد. هردمبیل که ژستی مقدّس مآبانه به خود گرفته و طوری وانمود می کرد که خدا گوش به فرمان او ایستاده تا زمان بارش باران را تعیین کند،بنا به اصرار مردم تاکید کرد که:خدایا! همین فردا باران ببار!

    مردم شادی کنان هورا کشیدند و به ذات ملوکانه دعا کردند!

    پس از پایان مراسم دعای طلب باران،جمعیت متفرّق شدند و اعلی حضرت به کاخ شاهانه تشریف بردند. وقتی شاه با خواصّ درباری خلوت کرد،رو به ایشان کرد و گفت: خب، این دعای طلب باران!حالا اگر باران نبارید،ما چه جوابی به مردم بدهیم؟با رسوایی عدم اجابت دعا چه کنیم؟

    وزیر اعظم به عرض رسانید: خبر تلخ تر این که باغستان های کاخ نیز در شُرُف خشکیدن است! اگر باغستان های کاخ نیز بخشکد،دیگر حنای ما پیش مردم هیچ رنگی نخواهد داشت!

    بعضی چاپلوسان افراطی به عرض رساندند که فعلا اعلی حضرت به سازمان هواشناسی دستور دهند که برای فردا هوای بارانی پیش بینی کند. تا مردم امشب را با امید به باران فردا با دل خوش بخوابند!

    شاه برای فردا که هیچ ،حتی برای لحظاتی دیگر نیز نمی توانست تصمیمی بگیرد و تدبیری بیندیشد، ولی این پیشنهاد ناپخته را پذیرفت و فوراً به رئیس هواشناسی دستور داد که برای فردا،بارش باران پیش بینی کنید. 

    کارشناسان هواشناسی وقتی این دستور مافوق را دریافت کردند، به رئیس گفتند: پیش بینی ما این است که اتّفاقاً هوای فردا کاملاً آفتابی است. اگر ما باران پیش بینی کنیم،رسوا می شویم و دیگر مردم حرف ما را نمی پذیرند!

    رئیس گفت: فعلاً چاره ای نداریم! چه فرمان یزدان،چه فرمان شاه!

    ناگزیر هواشناسی ضمن صدور اعلامیّه ای ضمن پیش بینی بارندگی شدید،به همۀ مردم درباره جاری شدن سیلاب در خیابان های شهر هشدار داد!

    در حالی که مردم شهر آن شب غرق شادی و رقص و پایکوبی بودند،در دربار هردمبیل همه از نگرانی رسوایی و دلشورۀ اعتراض های مردمی در فردا خواب نداشتند.

     سرانجام فردا فرارسید .در همۀ پهنای آسمان حتّی لکّۀ ابری هم دیده نمی شد.مردم همچنان چشم به راه باران بودند.حتی این آفتاب را هم نشانه ای از کرامت شاهانه می پنداشتند که خداوند می خواهد به طور ناگهانی ابرهای بارانزا را بفرستد !

    ولی ظهر شد و عصر و غروب هم گذشت.بارش باران که هیچ،حتّی لکّۀ ابری هم در آسمان پیدا نشد! 

    در شهر کم کم پچ پچ مردم شنیده می شد و مردم داشتند به دعای شاهانه و فریب های حکومت بدبین می شدند.این خبرهای تلخ به اعلی حضرت می رسید و کلافه می شد.سرانجام درباریان را جمع کرد تا برای توجیه این رسوایی چاره ای بیندیشند.

    یکی از مشاوران گفت: حالا که این وضع پیش آمده،برای ما حفظ آبروی اعلی حضرت واجب ترین وظیفه است. اگر هیمنه و کوکبۀ اعلی حضرت بشکند، همه ما از بین می رویم. ادامۀ حیات ما به حفظ حیات و آبروی اعلی حضرت وابسته است. 

    شاه گفت: آفرین! درست گفتی.ولی بگو چه کنیم تا آبروی ریخته را جمع کنیم؟

    مشاور گفت:باید همۀ تقصیرات را از گردن شاهنشاه برداریم و بر دوش دیگران بگذاریم. مثلاً بگوییم تقصیر هواشناسی است که اشتباه پیش بینی کرده! یا اصلاً می گوییم یکی از مشایخ فرشتۀ عذاب را در خواب  دیده که گفته علّت نباریدن باران ناسپاسی مردم است که قدر اعلی حضرت هردمبیل را ندارند و تقصیر مردم است که از بس در برابر حکومت عادلانۀ اعلی حضرت ناشکری کرده اند، آتش خشم خداوند هنوز خاموش نشده .مردم باید همه در معابد جمع شوند و ضمن دعا به ذات ملوکانه از ناشکری های خود در برابر خدمات اعلی حضرت اظهار ندامت و توبه کنند تا خداوند آنان را ببخشد و با توبۀ آنان باران رحمتش را سرازیر کند! 

    شاه و همۀ درباریان این نظر را پسندیدند و قرار شد از فردا همۀ رسانه ها و تریبون ها همین تبلیغات را منتشر کنند.

    ...و این گونه شد که باز هم همۀ تقصیرها به گردن مردم ساده لوح افتاد!

    آیا ساده لوحی و عوامیگری کم گناهی است؟!پس عذاب خشکسالی برای این مردم چندان غیرعادلانه هم نیست!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 23 خرداد 1399 04:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • کی به کیه؟ تاریکیه!

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 86

    #شفیعی_مطهر

    در شهر هرت خانواده ای زندگی می کردند که پسری نابغه و درسخوان و تیزهوش به نام سپهر داشتند. آموزگارش همیشه به او و خانواده اش توصیه می کرد که قدر فرزندشان را بدانند و به او کمک کنند تا همۀ مدارج علمی و آکادمیک را طی کند و بتواند به جامعۀ خود خدمت کند!

    ولی پدر او که یکی از مفتخوران دربار بود،مرتّب می گفت: 

    پسرجان! در شهر ما درس و بحث و علم و دانش به درد نمی خورد! تو باید در دربار یا دستگاه های وابسته به قدرت میزی و مقامی  به دست بیاوری و مثل بابایت عمری با رفاه زندگی کنی!اینجا سویس که نیست! اینجا شهر هرت است ! اینجا هر کاری که زورت برسد،باید بکنی و پشت خودت و دودمانت را ببندی! کی به کیه؟ تاریکیه! 

    سپهر بنا به فطرت انسانی خود برایش خیلی دشوار بود که زیر بار نظریات پدرش برود.بنابراین می خواست به او ثابت کند که می توان با هوش و استعداد و درس خواندن موفّق شد. بنابراین به پدرش گفت: 

    شما دخالتی در کار من نکن .من قول می دهم با اتّکا به استعداد خودم به موفقیت برسم.

    سپهر در سال آخر دبیرستان بود و در کلاس خود شاگرد اول به حساب می آمد و هم دبیران و هم همشاگردی ها یقین داشتند که در امتحانات نهایی رتبۀ اول را به دست می آورد. ولی پس از اعلام نتیجه بر خلاف انتظار یکی دیگر از دانش آموزان کودن کلاس به عنوان شاگرد اول معرفی شد. این حرکت با اعتراض جدّی سپهر روبه رو شد. ولی همۀ تلاش ها و مکاتبات او به جایی نرسید و نهایتاً محرمانه و درگوشی به او گفتند که بی ثمر خودش را خسته نکند. پدر آن دانش آموز وابسته به دربار اعلی حضرت هردمبیل است و با سفارش وزیر او را به عنوان رتبۀ اول معرفی کرده اند! کی به کیه؟ تاریکیه!

    سپهر خیلی ناراحت شد.ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیّت نداشت. ناگزیر از روز بعد همۀ توان و انرژی خود را برای قبولی در رشتۀ پزشکی در دانشگاه به کار گرفت. 

    در کنکور نیز با اتّفاق مشابهی وقتی رتبه های بالای کنکور را اعلام کردند،نام بسیاری از همشاگردی های بازیگوش و کودن را جزو آنان دید و خودش با رتبه ای پایین و در رشته ای معمولی قبول شده بود.

    سپهر قصّۀ ما پس از مدّتی کلنجار با خودش نهایتاً دریافت که در شهر هرت نمی شود با تکیه بر استعداد و توانایی های علمی و ذاتی کاری از پیش برد؛بلکه با بهره گیری از هر گونه دوز و کلک و چاپلوسی و تظاهر و عوامفریبی می توان به پست و مقامی رسید و زندگانی مرفّهی  برای خود و دودمان خود فراهم کرد.اینجا کی به کیه؟تاریکیه! 

    سپهر پس از فراغت از تحصیل بالاخره با پارتی بازی پدرش در یکی از ادارات استخدام شد. روزی خانوادۀ سپهر عازم یک سفر تفریحی یک هفته ای بودند .به سپهر گفتند: یک هفته از اداره ات مرخصی بگیر. 

    سپهر گفت: اداره مرخصی نمی دهند. 

    پدر گفت: تو نرو .بعداً یک گواهی از یک پزشگ بگیر و بگو بیمار بودم. 

    پس از برگشت از سفر روزی سپهر به مطبِّ یکی از دکترها مراجعه کرد تا گواهی بیماری بگیرد و بتواند از مرخصی استعلاجی استفاده کند. در حین معاینه یک نفر بازرس از راه رسید و از دکتر خواست که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد.
    دکتر بازرس را به کناری کشید و پولی به دست بازرس داد و گفت: 

    من دکتر واقعی نیستم، شما این پول را بگیر و بی خیال شو.کی به کیه؟ تاریکیه!
    بازرس پول را گرفت و از در خارج شد. سپهر به دنبال بازرس رفت و دم در یقۀ بازرس را گرفت و اعتراض کرد.
    بازرس گفت: منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخّاذی آمده بودم .کی به کیه؟ تاریکیه!

     سپهر گفت: پس من و سایر بیمارانی که جانمان در دست این پزشک قلّابی است چه بر سرمان می آید؟

    بازرس گفت: خب، توی مریض می توانی از دکتر قلّابی شکایت کنی.
    سپهر لبخند تلخی زد و گفت: اتّفاقاً من هم بیمار واقعی نیستم، آمده ام چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محلِّ کارم ! 

    آن روز بود که سپهر به محض این که به خانه رسید،پیش پدر رفت و با صدای بلند فریاد زد:

    پدرجان! حالا فهمیدم شهر هرت کجاست! واقعا! کی به کیه؟تاریکیه!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar




    آخرین ویرایش: جمعه 9 خرداد 1399 04:15 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • سایه ها سخن می گویند

    قصه های شهر هرت/قصّۀ 85

    #شفیعی_مطهر

    مدتی بود در شهر شایعه ای سینه به سینه به صورت درگوشی نقل می شد که حکیمی پیدا شده که می تواند با دیدن سایۀ هر کسی در آفتاب ،ماهیّت ذاتی او را تشخیص دهد.به دیگر سخن، حکیم،سایۀ جسمانی اشخاص را نمی نگرد،بلکه سایّۀ شخصیّت واقعی و نهفته و در نقاب اشخاص را می بیند و تشخیص می دهد.

    این خبر برای افراد دورو،منافق،کلاهبردار،فریبکار،بدذات و چاپلوس و...خیلی وحشتناک و نگران کننده بود؛بنابراین این گونه افراد از روبه روشدن با این حکیم بویژه در آفتاب می گریختند!

    مثلا حکیم ،سایۀ افراد حقّه باز و حیله گر را به شکل میمون یا روباه، و افراد پلید و ناپاک و بی بندوبار را به شکل خوک می دید!

    وقتی این خبر به گوش اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت رسید،روزی وزیر اعظم را فراخواند و به او گفت:

    وزیر! خوب است این حکیم را به دربار دعوت کنیم تا ماهیّت بی نقاب درباریان را تشخیص دهیم و آنان را که با ما یک رنگ و وفادار نیستند و فقط دنبال منافع شخصی خود هستند،بشناسیم و اخراج کنیم.

    وزیر اعظم خاک زمین را بوسه داد و به عرض رسانید:

    اعلی حضرتا!قربانت گردم! اگر پای این حکیم به دربار باز شود،همه علاقه مند می شوند که سایۀ دیگران را ببینند از جمله مقام عظمای سلطنت را! من می ترسم رسوایی بزرگی به بارآید و آبروریزی شود!

    سلطان پوزخندی زد و گفت: ای مردک حیله گر! راستش را بگو! از لورفتن ماهیّت خودت می ترسی یا خیط شدن و رسوایی من؟!

    وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ذات ملوکانه خود بهتر می دانند همۀ ما درباریان به دنبال جاه و مقام و پول و...هستیم!تنها سلاح همۀ ما،چاپلوسی و دستبوسی است! شما مطمئن باشید اگر همین فردا دستور فرمایید هر مقام و مسئولی که می خواهد شرف حضور در دربار را بیابد،باید در حضور حکیم از راهروی آفتابی بگذرد! آن وقت ببینید چند نفر شجاعت این کار را دارند؟!

    شاه به فکر فرورفت.پس از لحظاتی سربرآورد و گفت:

    بسیار خوب! فردا صبح همۀ درباریان را به نشستی در اینجا فرابخوان تا همه را بیازماییم!

    روز بعد پس از تشکیل جلسه اعلی حضرت از وزیر اعظم خواست تا موضوع را برای حاضران تشریح کند. وقتی وزیر اعظم آن پیشنهاد را مطرح کرد و نظر جمع را خواست،یک باره همه با التماس و عجز و لابه از اعلی حضرت خواهش کردند که دستور لغو این فرمان را صادر فرمایند!

    شاه با مشاهده این همه عجز و التماس درباریان،نمی  دانست باید بخندد یا بگرید! چون تازه می فهمید که عمری به خاطر جاه طلبی و خودکامگی ناگزیر شده جمعی چاپلوس و ذلیل و پاچه خوار گرد خود جمع کند! در عین حال چاره ای هم نداشت.چون افراد صادق و آزاده و فرهیخته به خاطر خودکامگی سلطان ، او دوست ندارند و از او بیزارند.او ناگزیر باید فقط مشتی افراد پست و کاسه لیس و پاچه خوار دور خود جمع کند.

    آن روز با کمال ناراحتی و خشم،همه را مرخّص کرد و روز بعد وزیر اعظم را به حضور طلبید و گفت: 

    وزیر! حالا بنال ببینم با این یک مشت درباری کاسه لیس و فرومایه چه خاکی بر سرمان کنیم؟!

    وزیر ملتمسانه به عرض رسانید:

    قربانت گردم!ما فعلاً چاره ای نداریم . چون ما و رژیم ما پشتوانۀ مردمی که نداریم. همۀ خلق به خون ما تشنه اند. اگر زور اسلحه و ضرب شمشیر و ...سربازان ما نبود،یک روزه کاخ فرمانروایی ما را با خاک یکسان می کنند. پشت ما فقط به همین درباریان مفتخوار گرم است!

    نشانه های رضایت در چهرۀ شاهانه نمودار شد و با لحنی ملایم گفت:

    پس با این حکیم و بازتاب این خبر در میان مردم چه کنیم؟

    وزیر به عرض رسانید: قربان! چاره ای نداریم جز این که حکیم را با ایراد اتّهامی بازداشت و زندانی کنیم.

    شاه پرسید: چه اتّهامی؟

    وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ما این همه مخالفان اعلی حضرت را با بهانه های مختلف و اتّهام های بی اساس ،محاکمه و زندان و شکنجه کرده و می کنیم. این هم یکی از آن ها.

    شاه پوزخندی زد و گفت: آفرین بر تو !واقعا اگر من وزیری به پدرسوختگی تو نداشتم،چه می کردم!!

    وزیر خاک پای ملوکانه را بوسه داد و مرخّص شد.

    روز بعد از سوی قاضی القضات شهر اطّلاعیه ای صادر شد و خبر ار کشف توطئۀ مهمّی داد. اطّلاعیه خبر می داد که یک تیم جاسوسی کارکشته به سرکردگی این حکیم در شهر قصد کودتا و ترور مسئولان را داشته اند! لذا حکیم و چندین نفر از یاران او بازداشت شده،بزودی پس از پخش اعترافات خائنانه آن ها محاکمه شده، به سزای اعمال خائنانۀ خود خواهند رسید.

    چند روز بعد قاضی القضات با صدور اطّلاعیه ای اعلام کرد که فردا یک ساعت مانده به ظهر حُکم اعدام حکیم و شش نفر از همدستان خائن او به جرم اهانت به ذات ملوکانه و خیانت به کشور در میدان اصلی شهر اجرا می شود.

    مردم که بارها این بهانه ها را برای بازداشت و محاکمۀ نُخبگان و مبارزان خود شنیده بودند و این گونه شگردها برایشان نخ نما شده بود ،موجی عظیم در شهر راه انداختند و سیل جمعیّت جوانان به سوی میدان بزرگ شهر روانه شد.

    در ساعت موعود جمعیّت در میدان موج می زد. هوا ابری بود و شاه و درباریان با خیال راحت در میدان تاخت و تاز می کردند و جَوَلان می  دادند.حکیم و یارانش را به نزدیک  چوبۀ دار آوردند و نمایندۀ قاضی القضات به قرائت حُکم پرداخت.

    در همین حال ابرها از جلوی خورشید کنار رفت و آفتاب نور خود را بر سر همۀ شهر افکند.ناگهان فریاد و غریو جمعیّت به آسمان برخاست؛زیرا مردم در سایۀ هردمبیل و همۀ درباریان،حیواناتی چون خوک و خرس و گاو و روباه و الاغ و میمون و....می دیدند!

    اینجا بود که هردمبیلیان فهمیدند این حکیم فرزانه در این مدت ، شگرد روشنگری و  آگاهی بخشی را به همۀ مردم شهر آموخته بوده،لذا مردم توانستند پی به ماهیّت پلید حاکمان ببرند! به دنبال این رسوایی بزرگ،مردم با خشم به سوی هردمبیل و درباریان هجوم آوردند! آنان نیز هراسان و وحشت زده پا به فرار گذاشتند!

    بدین گونه مردم شهر هرت ،کاخ پادشاهی هردمبیل و ساکنان آن را با خاک یکسان کردند!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 19 اردیبهشت 1399 06:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  مشاغل هردمبیلی! 

    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 84

    در زمان حکومت اعلی حضرت هردمبیل در شهر هرت،فقر و فساد و فحشا بیداد می کرد. اقتصاد رو به ورشکستگی می رفت. جوانان بیکار و کارخانجات همه در حال تعطیل شدن بود.

    در این شهر خانواده ای می زیستند که مرد خانواده شبانه روز با حمّالی و دستفروشی با زحمت لقمۀ نانی برای خانواده فراهم می کرد. آنان پسری 27 ساله داشتند که نه سواد چندانی داشت و نه کار و شغلی. هر روز با لات های محل سرِ کوچه ها و بازارها ولگردی می کردند و گاه مزاحم زنان و دختران مردم می شدند.

    شبی همسر آن مرد به شوهرش گفت: اسماعیل پسرمان حالا دیگر بزرگ شده،یک کار و کاسبی برای او جور کن .هم دست از الواتگری بردارد و هم بتواند ازدواج کند.

    مرد گفت: کار کجا پیدا می شود؟ همه بچه های مردم بیکارند.

    زن گفت: برو دربار هردمبیل شاه .به او التماس کن .بلکه یک کاری برایش پیدا کند.

    زن آن قدر اصرار کرد که مرد صبح روز بعد اسماعیل را برداشت و دو نفری به سوی قصر اعلی حضرت هردمبیل حرکت کردند.قصر در محاصرۀ نیروهای امنیّتی بود و هیچ کس را راه نمی دادند که به قصر نزدیک شود. آنان ناگزیر در جلوی یکی از درهای قصر با حالت تحصُّن روی زمین نشستند به امید این که اعلی حضرت برای انجام کاری از قصر خارج شود و آنان با اصرار و التماس مشکل خود را با او مطرح کنند.آن روز تا شب نشستند و نتوانستند به حضور ملوکانه شرفیاب شوند!بنابراین دست از پا درازتر به خانه برگشتند.

    آن ها هر روز می رفتند و جلوی قصر می نشستند به امید دیدار شاه. اتّفاقاً روزی شاه را دیدند که با اعوان و انصار و گارد ویژه دارد از قصر خارج می شود. فوراً با هر زحمتی بود خود را به شاه رساندند و مرد خود را جلوی مرکب شاهانه روی زمین انداخت و ملتمسانه خواهش خود را مطرح کرد.

    هردمبیل دستور داد او را به حضورش بیاورند. وقتی شرفیاب شد،از او پرسید: 

    چه مشکلی داری؟

    مرد گفت: پسرم بیکار است . از اعلی حضرت استدعا دارم دستور فرمایند کاری و شغلی به او بدهند.

    شاه پرسید: چقدر سواد دارد؟ و چه کاری از او برمی آید؟

    مرد پاسخ داد: اعلی حضرتا! پسرم سواد چندانی ندارد.کاری هم بلد نیست،ولی کم کم یاد می گیرد.

    شاه گفت: آیا می خواهی دستور بدهم وزیرش کنند؟

    مرد با شگفتی گفت: قربانت گردم! این پسرِ لشِ و بی سواد من کجا و مقام عالی وزارت کجا؟ قربان بفرمایید یک شغل معمولی به او بدهند که بیکار نباشد.

    شاه فکری کرد و گفت: معاون وزیر چطور است؟

    مرد پاسخ  داد: نه،قربان این سمت ها از او برنمی آید.

    شاه پرسید: بسیار خوب. می تواندخزانه دار کشور بشود؟

    باز هم مرد با شگفتگی و شرمندگی آن را رد کرد. خلاصه شاه  یک به یک همۀ سمت ها و مقام های بالای درباری و کشوری را برشمرد و او با سادگی و به بهانۀ ناتوانی و بی لیاقتی پسرش نپذیرفت. سرانجام شاه گفت:

    پس پسرت چه کاری می تواند انجام دهد؟

    مرد گفت: قربان پسر بی هنر من از عهدۀ هیچ یک از سمت ها و مسئولیت های بالای مملکتی برنمی آید. خواهش من این است که اعلی حضرت دستور فرمایند پسرم را به عنوان یک کارمند ساده در یکی از ادارات استخدام کنند! 

    در اینجا شاه با عصبانیّت در حالی که به رانندۀ خود دستور حرکت می داد،بر سرِ او فریاد کشید که:

    ای مردک! استخدام در ادارت، حساب و کتاب و قانون و مقرّرات دارد و پسر انگل تو برای کارمندشدن باید مدرک کارشناسی به بالا داشته باشد! مقامات و سمت هایی که هیچ نیازی به سواد و تخصّص و شایستگی ندارد،همین ها بود که به تو پیشنهاد کردم و تو نپذیرفتی!

    این را گفت و با دستور شاه به راننده ،کاروان سلطنتی به راه افتاد!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 5 اردیبهشت 1399 04:37 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  شگرد دشمن تراشی!

     قصه های شهر هرت /قصه 83

    #شفیعی_مطهر

    مدّتی از پادشاهی اعلی حضرت هردمبیل بر شهر هرت می گذشت. کم کم بی کفایتی و عدم درایت و ضعف مدیریت او در ارکان جامعه جلوه گر می شد. فساد فراگیر،فقر و فحشا،اختلاف فاحش و روزافزون طبقاتی،کاهش سن اعتیاد و فحشای جوانان،بیکاری و...روز به روز بر امواج نارضایی مردم می افزود.

    سلطان از هر گونه فریاد اعتراض و تظاهرات مردمی بشدّت می هراسید.ولی گاهی در گوشه کنار شهر مواردی از خشم و طغیان توده های مردمی دیده و شنیده می شد. 

    هردمبیل برای جُستن راه چاره دست به دامان یکی از سازمان های امنیتی خارجی به نام «داسوم» شد.او وزیر دربار خود را مامور کرد تا با پرداخت مبالغی کلان کارشناسی از سازمان «داسوم» به شهر هرت دعوت کند تا راه حل هایی برای توجیه این همه  نابسامانی بیابند.

    خلاصۀ راه حلّی که کارشناس سازمان امنیتی داسوم ارائه داد ،طرحی به نام «شگرد دشمن تراشی» بود!!

    بنابراین روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان و هیئت دولت را به دربار فراخواند و طی یک سخنرانی مبسوط گفت : 

    چرا مسالۀ دشمن را آن چنان که باید و شاید جدّی نمی گیرید و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی کنید !!!

    نخست وزیر گفت: قربان! کدام دشمن ؟؟؟!!!

    پادشاه پاسخ داد: مردک الاغ ! اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمی شد ! دشمن را باید خلق کنیم ،تولید کنیم آن هم تولید متنوّع و رنگارنگ و انبوه!

    درباریان و دولتیان ضمن گوش دادن به این رهنموهای ملوکانه با شگفتی به یکدیگر می نگریستند و معلوم بود نسبت به این راه حل توجیه نیستند .

    بنابراین قرار شد کارشناس ارشد سازمان داسوم در کلاس هایی محرمانه عوامل حکومت را توجیه کند.

    او در نخستین کلاس توجیهی پس از بیان مقدّماتی گفت:
    دشمن یعنی کسی که شما می توانید همۀ ضعف ها و کم کاری هایتان را بر گردن او بیندازید!
    دشمن یعنی چیزی که شما می توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند!
    دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم تر جلوه اش بدهید و اگر نکردید، او را مقصّر جلوه دهید!
    دشمن یعنی کسی که وقت و بی وقت به او فحش بدهید، بی آن که جواب فحش بشنوید!
    دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند ...

    همزمان با اجرای برنامه های دشمن تراشی موهوم در اذهان مردم،معلّم روشنفکر شهر هرت می کوشید با روشنگری اذهان مردم را نسبت به این عوامفریبی ها روشن کند. او ضمن تشریح جنبه های این توطئه می گفت:
    در ﻗﺮﻥ ۱۳ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﺷﺎﯾﻊ ﺷﺪ، ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺖ.  ۱۲ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺍﺭﯾﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺳﺒﻮﺭﮒ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻘﯿّۀ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮐﺸﺖ.

    ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻗﺮﻥ ۱۶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪّﺗﯽ ﺟﺮّﺍﺣﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺷﺪ. ﭘﺎﭖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ! ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﭘﺎﭖ ﻣُﺮﺩﻧﺪ، تا مبادا ﺍﺟﺰﺍﯼ ﺑﺪﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﮔﻢ شوﺩ!

    ﻗﺮﻥ ۱۷ ﺍﺩّﻋﺎ ﺷﺪ ﻟﻤﺲ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﻗﺪّﯾﺲ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺳﯽ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن قدّیس ﯾﮏ ﺑُﺰ ﺍﺳﺖ!!، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍن ها ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺩﺍﺩ!
    برتراند راسل می گوید:
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ نه ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ و ﻧﻪ ﺍﺣﻤﻖ!
     ﺁن ها ﺗﻮﺳّﻂ آﻣﻮﺯﺵ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ، ﺍﺣﻤﻖ می شوﻧﺪ!
    ﺑﺰﺭگ ترﻳﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻮﺭﮐﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻯ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.

    هردمبیل خوش خیال همچنان مست از بادۀ عوامفریبی بود و هر جای کار مملکت که می لنگید، یک سر نخی خیالی پیدا می کردند و به توطئۀ دشمن نسبت می دادند!

    وقتی که کشور نسبتاً آرام شد و با این کلَک توانستند سرِ مردم شیره بمالند،در روز تودیع کارشناس داسوم از او پرسید:

    فلسفۀ موفّقیّت تو در کاربرد این کلک چه بود؟

    کارشناس با تمثیلی این شگرد را این طور توضیح داد:

    دو سیاستمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند.
    گارسون از آن ها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟
    یکی از آن دو گفت: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم.
    گارسون گفت: چرا یک الاغ ؟!
    سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: 

    ببین، نگفتم با این روش هیچ کس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیّتی نمی دهد!

    خیلی مسائل جزئی و کم اهمّیّت که در اخبار روزانۀ رسانه های حاکم مطرح می شود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجّه کسی به آن ها جلب نشود!

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: جمعه 29 فروردین 1399 04:08 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات