منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  سیاستمداری یا «قُلُپ»مداری؟!

    قصه های شهر هرت/قصه 82

     #شفیعی_مطهر

    روزی روزگاری اعلی حضرت هردمبیل فرمانروای ابدمدّت شهر هرت دستور داد تا خراج یک سال مملکت را به دانه های درشت الماس و مروارید تبدیل کنند و به نزدش بیاورند.

    وقتی صندوقچه جواهرات را خدمت ایشان آوردند،در آن را باز کرد. برق جواهرات گرانبها چشم همه حاضران را می زد. او فرمان داد تا در ساحل دریا تخت و بارگاهی آماده کنند.

    وقتی سور و سات آماده شد،او مست از قدرت و ثروت بر اریکۀ شاهی تکیه زد و درِ صندوقچه جواهرات را باز کرد و درشت ترین دانۀ مروارید را برداشت و با تمام توان به سوی دریا پرتاب کرد. از برخورد دانۀ مروارید با آب دریای آرام،صدای «قُلُپّی» به گوش رسید. او ذوق کنان همۀ درباریان را به شنیدن صدای زیبای قُلُپ فراخواند. سپس بلافاصله دومین دانۀ مروارید را برداشت و به سوی دریا پرتاب کرد . با شنیدن صدای قُلُپ مثل بچه ها شروع کرد به خندیدن و ذوق کردن!

    درباریان با وجود ترس و هراس شدید از سلطان و با وجود حاکمیّت روحیّۀ چاپلوسی و ریاکاری نمی توانستند تلف شدن مروارید ها و جواهرات گرانبها را با چشم ببینند و هیچ نگویند.لذا صدراعظم با کمال پوزش و با لحنی ملتمسانه گفت:

    اعلی حضرتا! قربانت گردم!هر یک از این دانه های جواهرات خراج یک سال یکی از اصناف مملکت است.حیف است شما این چنین آن ها را به دریا می ریزید و از بین می برید.

    هردمبیل کمی ابروهایش را درهم کشید و با لحنی پرخاشگرانه گفت:

    احمق بی ذوق هنرنشناس! مگر صدای به این گوشنوازی قُلُپ را نمی شنوی؟هر قُلُپ یک دنیا لذّت دارد. تو هنرشناس نیستی! تو موسیقی گوشنواز صدای قُلُپ را درک نمی کنی!

    هردمبیل این جمله را گفت و شروع کرد به ریختن همۀ دانه های جواهرات به دریا!

    *************

    حال برخی از سخنان سیاستمداران ما مخصوصاً دربارۀ سیاست خارجی که فقط مصرف داخلی دارد،دقیقاً شبیه شنیدن صدای «قُلُپ» است؛یعنی فقط گوینده از آن لذّت می برد و عوام را دلخوش می کند،غافل از آن که هزینۀ سنگین این سخنان احساساتی و عوام فریبانه در درازمدت از جیب این ملّت مظلوم پرداخت می شود!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 15 فروردین 1399 05:33 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • «احساس» و «لباس» ! 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 81

    #شفیعی_مطهر

    والاحضرت هردمبیلِ هفتم چند روزی بود که به عنوان ولیعهد تاجگذاری کرده بود. مردم دل خوشی از سلسلۀ هردمبیلیان نداشتند.هر روز نغمه هایی از مخالفت با این جایگزینی از سوی اقشار مردم به گوش می رسید.مردم می گفتند ما از رژیم هردمبیلیسم!! خسته شده ایم. دلمان خوش بود که هردمبیلِ ششم پیر و پایش لب گور است و به زودی با مرگ او از شرِّ رژیم هردمبیلیان آسوده می شویم. حالا هردمبیل با نصب ولیعهد بی کفایت و فاسد می خواهد این دلخوشی را نیز از ما بگیرد!

    ماموران امنیّتی و جاسوسان درباری این احساس نفرت عمومی را به آگاهی شاه رساندند. روزی شاه به ولیعهد گفت: 

    من می دانم که مردم از دست ماها خسته شده اند. تو برای رفع نفرت عمومی و ایجاد محبوبیّت بین مردم از فردا ضمن دادن وعده های خوش به مردم،شروع کن به انتقاد از وضع گذشته ،تا بلکه مردم به امید ایجاد تغییر،تو و حکومت تو را بپذیرند.
    بنابراین روزی با کمک درباریان و خانواده های لشکریان میتینگی در حمایت از ولیعهد جدید راه انداختند. ولیعهد طیِّ نطقی آتشین و شورانگیز ضمن انتقاد از شاهان گذشته به مردم قول داد که همۀ نابسامانی های گذشته را جبران و همۀ حقوق از دست رفتۀ مظلومان را از ظالمان پس خواهد گرفت!
    در شهر هرت مرد حکیمی بود که کتابفروشی می کرد و خودش نیز برای روشنگری مردم کتاب هایی می نوشت. 

    روزی تعدادی از جوانان شهر گرد او جمع شدند و نظر ایشان را درباره آیندۀ شهر پرسیدند. او وقتی این شگرد جدید رژیم هردمبیلی را شنید،ضمن انتقاد از حکومت خودکامگی و هشدار به جوانان، این داستان* را برای ایشان بازگفت:
     بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
    به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

    بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
    خر هم با چرخاندن دُمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

    بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

    چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را می کند؟
    روستایی ساده پیاده شد. دید آن مرد درست می گوید.
    گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
    دزد گفت : درست می گویی. من قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد.
    خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
    مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
    اما خسته و نا امید به جایی که خر را به دزد داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
    با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
    بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
    داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
    یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

    و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
    چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
    روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباس هایش.

    در اینجا حکیم در تبیین پند و پیام داستان افزود:

    ما در سال های گذشته در زمان های مختلف با وعده و وعید های دروغین سُلطۀ خودکامگان و دزدانی را تحمُّل کردیم!

    اکنون ما مانده ایم و این لباس شرافت!

    این بار اگر در این برهه از زمان گول این شازدۀ تازه به دوران رسیده و دزدان اطراف او را بخوریم، نه تنها «احساسمان»،که حتی «لباسمان» را از تنمان در می آورند!!
    به همین سادگی!!
    مراقب لباس تن خود باشیم!

    ---------------------------

    * سوژه داستان نقل از یک داستان قدیمی

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 8 فروردین 1399 05:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • گسترش خط قرمزهای دیکتاتور


    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 80

    #شفیعی_مطهر

    مدّتی بود از اطراف و اکناف شهر هرت گزارش های نومیدکننده ای توسّط دستگاه اطّلاعاتی اعلی حضرت هردمبیل به دربار می رسید . خبرها حاکی از موج فزاینده اندیشه های ضدِّحکومتی علیه هردمبیل و دار و دستۀ سلطه گر او بود.

    این گزارش ها در مقایسه با حاکم پیشین یعنی هردمبیل بزرگ هم روز به روز از نظر تعداد افزایش می یافت و در کیفیّت برای هردمبیل تلخ تر و نومیدکننده تر می شد.

    روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ مشاوران امنیتی و سیاسی خود را جمع کرد و ضمن بیان گوشه ای از این خبرهای ضدِّ حکومتی از آن ها درخواست چاره جویی کرد.

    پس از مدّتی بحث و جدل رئیس مشاوران گفت:

    اعلی حضرتا ! اگر اجازه می فرمایید و مرا تامین می دهید من صراحتاً علّت افزایش تعداد ناراضیان و گسترش خشم همگانی مردم علیه حکومت را برایتان توضیح دهم و تشریح کنم؟

    هردمبیل بر سرش فریاد زد: مرتیکه احمق! این حرف ها چیست؟ تامین دادن یعنی چه/ حرفت را بزن!

    او با صدای لرزان به شرف عرض ملوکانه رسانید:

    اعلی حضرتا! آخر از بس هر کس ذرّه ای انتقاد کرده یا خواسته گوشه ای از این امواج فزایندۀ نارضایتی مردم را به عرض برساند،فوراً متّهم به خیانت، توطئه و براندازی شده است؛ بنابراین من با اعلام وفاداری به ذات ملوکانه می خواهم هم آن اعلی حضرت مطمئن شوند که من حسنِ نیت دارم و هم خودم مطمئن شوم که متّهم به خیانت نمی شوم! 

    هردمبیل با نعره وحشتناکی فریاد زد: خوب ! در امانی ! بنال ببینم!  تو به این سوال من واضح و صریح جواب بده.  پدر من هردمبیل بزرگ با این که مثل من بود ،اما این همه علیه او نغمه های مخالف منتشر نمی شد.درست است که در زمان اعلی حضرت فقید وضع شهر هرت نسبت به همۀ کشورهای پیشرفته عقب مانده تر و مردم فقیرتر بودند؛اما مردم این همه علیه او مخالفت نمی کردند و نیز شاخص های پیشرفت این همه وخیم و رسواگر نبود. آن زمان ما در مقایسه با دیگر کشورها عقب مانده بودیم. حالا ما نسبت به گذشته هم بدبخت تر و مردم ما فقیرتا و اوضاع کشور آشفته تر شده! چرا؟

     رئیس مشاوران گفت:

    اعلی حضرتا ! جانم به فدایت!  علّت افزایش موج نارضایتی نسبت به پیش این است که اعلی حضرت فقید نظر مبارکشان این بود که پُست های حسّاس و ارشد مدیریت کشور ابداً به دست مخالفان نیفتد! لذا تنها خط قرمز  ایشان محروم کردن «مخالفان» اعلی حضرت فقید بود. 

    اما از آن گاه که حضرت عالی به سلطنت رسیدید، اعلام فرمودید که پُست های حسّاس و مهم فقط به طرفداران و فداییان مُخلص آن اعلی حضرت داده شود. 

    خطِّ قرمز در زمان اعلی حضرت فقید تنها 20 درصد از مردم جامعه یعنی فقط مخالفان را در بر می گرفت. الان هشتاد در صد مردم از راه یافتن به مدیریت کشور محروم شده اند و فقط چاپلوسان بی هنر و متملِّقان بی سواد که جز دستبوسی و چاپلوسی نمی دانند، همه کارۀ مملکت شده اند. لذا همه امور روز به روز بدتر و موج نارضایتی گسترده تر می شود.

    اکنون تنها راه حلی که .....

    اعلی حضرت بیش از این طاقت نیاورد و ضمن فریادی خشمگینانه دستور داد این مشاور گستاخ و بی پروا را با اُردنگی از مجلس بیرون کنند و مستقیم او را در سیاه چال بیندازند و به جرم همکاری با بیگانگان محاکمه و به مرگ محکوم شود!!

    پس از این دیگر هیچ کس از مشاوران جرئت نکرد چیزی بگوید! تا جلسه بدون نتیجه پایان یافت!

    از آنجا که خداوند نخستین نعمتی را که از خودکامگان سیاه دل می گیرد، گوش شنوا و درک حقیقت است، این وضع همچنان ادامه یافت ، تا این که.......؟!!

    ******************

    سال ها پس از سقوط وحشتناک رژیم هردمبیل،رژیم بعدی او را به همان سیاهچالی انداختند که هردمبیل، رئیس مشاوران خود را زندانی کرده بود. وقتی هردمبیل ،رئیس سایق مشاوران خود را در آن جا دید، با شرمندگی عذرخواهی کرد.  

    ولی رئیس مشاوران سابق که حکیمی روشن ضمیر بود ،در پاسخ او ، علّت استمرار حکومت هردمبیل بزرگ و سقوط هردمبیل دوم را این گونه برایش تحلیل کرد:

    در زمان حکومت پدرت،هردمبیل اول معمولاً 20درصد مردم باسواد،اهل مطالعه،آگاه و روشنفکر و بالطّبع مخالف حکومت دیکتاتوری بودند و نیز 20درصد نیز افراد فرومایه و عوام و وابسته بودند. در نتیجه 80 درصد مردم نسبتاً بی تفاوت و معتدل می زیستند. خطِّ قرمز هردمبیل بزرگ تنها آن اقلّیّت بیست درصدی را از اشغال مناصب مهم محروم می کرد فلذا در بین هشتاد درصد مدیرانی لایق و باسواد و دلسوز یافت می شدند تا امور کشور و مردم را بخوبی اداره کنند ؛ ولی تو چون بسیار ابله و بی تجربه بودی با گسترش خط قرمز و بکارگیری فقط طرفداران خود، هشتاد درصد مردم را از ادارۀ کشور بازداشتی، در نتیجه همۀ افراد لایق و دلسوز و کاردان پشت در ماندند . مدیران چاپلوس پس از مدّتی کشور را آن چنان بر لبۀ پرتگاه سقوط رساندند و پُل های پشت سر خود را خراب کردند،که دیگر راهی برای اصلاح باقی نگذاشتند .در نتیجه  این گونه رژیم دیکتاتوری و ناشایستۀ هردمبیلیان را به زباله دانی تاریخ روانه کردند!

    هردمبیل ضمن عذرخواهی مجدّد و ملتمسانه گفت: حالا بگو چه کنم؟ غلط کردم! حالا راه حلّی ارائه کن تا دوباره به قدرت برگردم. قسم می خورم همه کوتاهیی ها را جبران کنم!

    رئیس مشاوران در این جا سخنی گفت که اجرای آن برای همۀ خودکامگان در قدرت از نان شب لازم تر و ضروری تر است. او گفت:

    تا بر سریر قدرت نشسته بودی،باید گوش شنوا و دیدۀ بینا می داشتی،که نداشتی!حالا که سرنگون شده ای جز خوردن حسرت و اشک ندامت چاره ای نداری!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar



    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فرومایگی؛زمینه ساز خودکامگی

    قصّه های شهر هرت/ قصّه 79

     #شفیعی_مطهر

    با گذشت زمان کم کم مردم شهر هرت از خواب غفلت بیدار شده و با مطالعۀ کتاب ها و روزنامه های مختلف بر سطح آگاهی خود می افزودند. گاه مطالبی از مردم مبنی بر لزوم پرسشگری مردم و پاسخگویی اعلی حضرت به گوش او می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را مکدَّر می کرد.

    روزی اعلی حضرت ،اعوان و انصار مفتخوار خود را جمع کرد و مسئلۀ پرروشدن مردم!! را با آنان در میان گذاشت.هردمبیل پس از تشکیل جلسۀ نیروهای ساواک ضمن سخنانی گفت:

    من شنیده ام فرعون سال های سال خدایی کرد . غیر از حضرت موسی کسی متعرّض او نشد. این همه شاهان در کشورهای مختلف سال ها فعّال مایشاء بودند. چرا حالا مردم ما زبان درآورده و اعتراض می کنند؟ این ناشی از بی عُرضگی شماست. چرا اعتراض های مردمی را سرکوب نمی کنید؟ و...

    پس از پایان بیانات ملوکانه وزیر اعظم خاک پای اعلی حضرت را بوسه داد و به عرض رسانید:

    اعلی حضرتا! ما جان نثاران شبانه روز در خدمتیم.ولی جسارتاً به عرض برسانم راه تسلّط جائرانه بر مردم این است که آنان را تحقیر کنیم. هر چه مردم بیشتر احساس کرامت و شخصیّت کنند، کمتر زیر بار زور می روند. روش فرعون و همۀ شاهان قَدَرقُدرت همین شیوه بوده است. خدا می فرماید: فرعون مردم خود را خوار و حقیر می کرد تا ناگزیر او را اطاعت کنند*!

    شاه پرسید: چگونه مردم را از این بیشتر تحقیر کنیم؟

    وزیر پاسخ داد: باید برنامه هایی اجرا کنیم که مردم شبانه روز به دنبال یک لقمۀ نان بدوند! تا دیگر فرصت مطالعه و تشکیل جلسات روشنفکرانه نداشته باشند!باید کاری کنیم که هر نفر چند جا کار کند،ولی باز نتواند شکم خود و خانواده اش را سیر کند!

    شاه با تغیُّر گفت: پس هر غلطی می کنید، زودتر! مرخّص اید! 

    اتّفاقاً چند روز بعد در یکی از شب های طولانی زمستان در شهر هرت،مردم هر چه انتظار کشیدند که پس از سحر و آمدن بامداد،خورشید طلوع کند،هیچ خبر و اثری از طلوع خورشید دیده نشد! شب همچنان سایۀ سنگین و سیاه خود را بر صحن و سرای شهر افکنده و گویی راهی و جایی برای خورشید نگذاشته بود.

    منجّمان اعلام کردند که بر اثر خورشیدگرفتگی تمام روز هوا تاریک خواهد بود؛بنابراین مردم دست از کار کشیدند و به بسترها رفتند و خوابیدند!

    خورشیدگرفتگی یک روز طول کشید.پس از 36 ساعت تاریکی،سرانجام خورشید در روز بعد طلوع کرد و مردم کار خود را شروع کردند.

    با توطئۀ نیروهای ساواک عدّه ای سودجو در شهر هرت شایع کردند که مردم در این 36 ساعت یعنی سه شب پیاپی در خوابی چون خواب اصحاب کهف بوده اند،بنابراین در این فاصله قیمت اجناس سه برابر شده و پس از جانداختن این شایعه قیمت کالاهای خود را سه برابر به مردم عرضه کردند. ولی اکثریّت مردم صادق و سادۀ شهر کوشیدند زیر بار این شایعه نروند،لذا کالاهای خود را به همان قیمت پیشین عرضه کردند. دستگاه های نظارتی حکومت و عوامل مزدور اعلی حضرت هردمبیل هم انگار واقعاً در خواب اصحاب کهف مانده اند! زیرا هیچ اقدامی برای جلوگیری از تورُّم و افزایش قیمت ها نمی کردند!

     با گذشت زمان آن هایی که می کوشیدند قیمت های پیشین را ثابت نگه دارند،کم کم از تعدادشان کاسته می شد؛زیرا با اتمام کالاهای پیشین ناگزیر بودند کالایی تازه بخرند و فروشندگان نیز کم کم تسلیم قیمت های جدید می شدند!

    بتدریج روز به روز از تعداد افراد درستکار و پاکدست کاسته می شد.افرادی که می کوشیدند گرانفروشی نکنند و تن به فرومایگی و پستی ندهند و خون مردم تنگدشت را شیشه نکنند، رو به نابودی می رفت.

    ...بدین گونه پاکدستان و درستکارانی که نمی خواستند با حرامخواری تن به پستی دهند، مقاومت و پایداریشان درهم شکسته شد و همۀ مردم ناگزیر استخوان های شان زیر بار تورُّم و تحمیل خُرد شد و همۀ مردم در منجلاب سفلگی و بی رحمی فرورفتند و مردمی خوارشده و ذلیل با دست های خود برای خویش و نسل های پسین جهنّمی سوزان ساختند!   

    عوامل درباری هر روز از تعداد نانوایی ها و مراکز عرضۀ خوار و بار می کاستند و بر قیمت ها می افزودند تا صفوف مردم طولانی تر شود؛ در نتیجه مردم هر روزه بخش مهمّی از وقت خود را در صف های طولانی می گذراندند و اغلب بین مردم بر سر نوبت و تقلُّب در نوبت دهی جنگ و نزاع روی می داد و به جای این که با حکومت زورگو و خودکامه درگیر شوند،به جان همدیگر می افتادند!

    کم کم آمار مرگ افزایش و شادی و شادمانی کاهش می یافت.جالب این که مردم به مرگ طبیعی می مردند.

    در میان مردم بر سر مراوده با درباریان رقابت درمی گرفت و می کوشیدند با مزدوران درباری طرح دوستی بریزند.

     درباریان می کوشیدند هر روز، فقط خبرهای بد را منتشر و رویدادهای مثبت و امیدبخش را سانسور کنند.
     
    هر روز از افراد پست و فرمایه می خواستند در رسانه های گفتاری و تصویری و نیز در مقابل جمع، خاطره هایی را تعریف کنند که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا آنان را فریب داده اند و با تردستی توانسته اندکلاهی بر سرشان بگذارند.
     
    هر کس می توانست آدم فروشی و از مخالفان هردمبیل جاسوسی کند، جایزه می گرفت. خلافکاران،اختلاسگران و دزدان بزرگ نه مورد تعقیب قرار می گرفتند و نه مجازات می شدند.
    اما اگر کسی از اقشار فرودست آفتابه دزدی می کرد، به تحمُّل مجازات های سختی محکوم می شد.

    در این شرایط همه به خبرچینی و جاسوسی برای دریافت جایزه عادت کرده بودند.
     
    بدین ترتیب عوامل رژیم هردمبیل می کوشیدند با انتشار خبرهای فقط منفی و نومیدکننده، امید را از بین ببرند و گردی از غم و ماتم بر سیمای جامعه بنشانند.

    از طرف دیگر به علّت بی کفایتی مسئولان بسیاری از حوادث قابل پیش بینی چون سیل،زمین لرزه و تصادفات مکرّر در جاده ها و سقوط هواپیماها نیز بر فضای نومیدی و هراس همگانی دامن می زد و روحیّه همگان را تخریب می کرد.

     با خبرچینی، جاسوسی و پنبۀ یکدیگرزدن، عزّت نفس شهروندان تخریب می شد و هر کس خود را انسانی پست می یافت.

    با تعریف خیانت ها، اعتبار آن ها نزد همشهریان از بین می رفت.

    این گونه کارهای خفّت بار برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود و همۀ مردم زیر فشار نوعی شکنجۀ خاموش از عنصری به نام انسانیّت ، عقلانیّت و عزّت نفس فاصله می گرفتند و در منجلاب فساد و خیانت و بزهکاری دست و پا می زدند. مردم عملاً درگیر جنگی نرم علیه همدیگر شده بودند.همۀ اقوام،اقشار، پیروان مذاهب و ادیان مختلف می کوشیدند همدیگر را مسخره و تحقیر و متّهم کنند.  نُخبگان و بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خود را تحقیر و وسیله خنده و تفریح کرده و بیگانگان را تکریم می کردند. بتدریج به این باور رسیدند که خود هیچ هویّتی و شخصیّتی ندارند و باید مرید و مقلّد بیگانگان باشند

    همه از زیر کار درمی رفتند و توطئه و کلاهبرداری علیه همدیگر را زرنگی تلقّی می کردند. راستگویان و افراد صادق را ساده لوح می پنداشتند و پارتی دارها و شارلاتان ها را موفّق و زرنگ می انگاشتند.

    بدین ترتیب دستگاه خودکامگی هردمبیل هر روز با شگردی تازه می کوشید سُلطۀ جهنَّمی خود را بر این مردم غفلت زدۀ شهر هرت تداوم بخشد!

    این شیوۀ حکومتی ادامه داشت تا این که.....

    --------------------------------

    *- فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ (آیۀ54،سورۀ زُخرُف)

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 9 اسفند 1398 05:19 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • راه پولدارشدن در شهر هرت 

    قصه های شهر هرت/قصۀ هفتاد و هشتم

    #شفیعی_مطهر

    مرادبیک یکی از دانش آموزان تنبل و شرور و بداخلاق کلاس من بود. منِ معلّم با وجود تنگدستی و حقوق کم خیلی تلاش می کردم شاگردانم درسخوان،باسواد و ماهر تربیت شوند و بتوانند به درد جامعۀ فردا بخورند.

    ولی مراد بیک با وجود این که از خانواده ای فقیر و تنگدست بود،اصلاً اهل درس خواندن و تلاش و کوشش نبود. همیشه با شیطنت و بازیگوشی، زمان را می گذرانید و نظم کلاس را برهم می زد.

    بارها ناظم مدرسه می خواست او را به خاطر بداخلاقی از مدرسه بیرون کند،ولی من هر بار کوشیدم با وساطت ،نگذارم او از ادامه تحصیل بازمانَد. 

    روزی مسئلۀ «علم بهتر است یا ثروت؟» را به عنوان موضوع انشاء تعیین کردم و خودم شرح مفصّلی از مزایای علم و دانش و تحقیق ارائه کردم و از بچه ها خواستم با قلم خود در نکوهش مالدوستی و ارزش علم و دانش انشایی بنویسند.

    همه دانش آموزان کوشیدند با قلمفرسایی سخنان مرا در ترجیح علم بر ثروت بیان کنند. تنها کسی که نوشته بود ثروت بهتر از علم است،مرادبیک بود!

    آن سال به پایان رسید و مرادبیک مردود و ناگزیر از ترک تحصیل شد. من از سرنوشت و سرانجام بیعاری و بیکاری او نگران بودم. 

    سال ها گذشت. روزی در خیابانی داشتم پیاده به سوی مدرسه می رفتم. دیر شده بود،بنابراین تقریباً می دویدم. ناگهان یک خودروی پورشۀ نو جلوی پایم ترمز کرد. راننده با عینک دودی و تیپ کلاس بالا گفت:

    بفرما! آقا معلم! سوار بشید برسونمتون!

    من مردّد و هاج و واج مانده بودم که ایشان کیست. وقتی شگفتی مرا دید، عینک دودی را برداشت و گفت: 

    آقا معلّم! حالا دیگه شاگرد دیروزیتون رو نمی شناسید؟ من مرادبیک هستم!

    من با حیرت درِ خودرو را باز کردم و سوار شدم. خودش وقتی حیرت مرا دید ،باب صحبت را بازکرد و شرح زندگی خودش از ترک تحصیل تا پولدارشدن را برایم تعریف کرد. 

    او گفت : آقا معلّم! دیدید توی این شهر هرت پول و ثروت بهتر از علم و دانشه؟ اگر من پدرخودمو درمی آوردم و شبانه روز درس می خوندم یه آقا معلّم مثل شما می شدم. حالا من به صد میلیارد میگم پول خُرد!

    او ادمه داد: من در یک خانۀ هفتاد متری با پدر و مادرم زندگی می کردم و بیشتر روزها تا لنگۀ ظهر می خوابیدم. شغلی نداشتم و  کاری هم بلد نبودم.
    بعدازظهرها توی خیابونا ول می گشتم و پیاده می رفتم و چند نخ سیگار می کشیدم و از پشت ویترین مغازه ها به کفش و لباس ها نگاه می کردم ولی توان خریدنش رو نداشتم.
    دچار افسردگی شده بودم . از بی پولی و بی کاری برای فرار از شرایط موجود قرص می خوردم!
    تا این که یک روز یاد یه جمله ای افتادم که شما سرِ کلاس ما هی تکرار می کردین.

    گفتم: کدوم جمله؟

    گفت: یادتونه؟ هر وقت ما خیلی اظهار نومیدی می کردیم،شما می گفتین:
    «تغییر از درون خودتون آغاز میشه . اون بیرون منتظر معجزه ای نباشید. اون معجزه خودتون هستین!»

    من گفتم : آفرین پسرم! پس نکتۀ اصلی پیام منو درک کردی؟! فهمیدی که باید دستتو به زانوی خودت بگیری و تلاش کنی!

    گفت: آقا معلّم! کدوم پیام؟ کدوم تلاش و کوشش؟! اگر من می خواستم مثل شما با تلاش و کوشش درس خوندن ترقّی کنم که مثل شما می شدم!

    گفتم: پس از این جمله چه نتیجه ای گرفتی؟

    گفت: هیچّی! در من جرقّه ای بوجود اومد,درونم تکون خورد, گفتم دیگه بسه, چرا من ثروتمند نباشم؟باید یه کاری بکنم, نباید بنشینم, خلاصه باید از یه جایی شروع کنم, اما نه سرمایه ای داشتم, نه پس اندازی, و نه حرفه ای بلد بودم. 

    یه روز که داشتم مثل هر روز توی خیابونا ول می گشتم،یکی از همشاگردی های قدیمی رو دیدم که او مثل من  مردود شده و ترک تحصیل کرده بود. کمی با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم: 

    تو هم مثل من بیکاری؟

    گفت: نه،اتّفاقاً کار نون و آبداری پیدا کردم!

    گفتم: میتونی واسۀ منم یه کاری بکنی؟

    گفت: چرا که نه؟

    گفتم: کارش سخته؟ روزی چند ساعت کار می کنی؟

    خندید و گفت: مرادجون! کار من و صدها نفر مثل من اینه که هر وقت اعلی حضرت هر جا میخوان تشریف ببرن،ما دنبال ماشینش بدویم و واسش شعار بدیم!

    گفتم: همین؟

    گفت: بله، فقط همین! البته هر روز با دربار در ارتباط هستیم .هر وقت هر امری داشته باشن، باید دست به سینه و جان بر کف همۀ اوامر ملوکانه را با دیدۀ منّت اجرا کنیم.

    گفتم: حقوقش چقدره؟

    باز خندید و گفت: مثلاً چقدر باشه خوبه؟

    گفتم: لااقل به اندازۀ حقوق آقا معلّممون باشه!

    گفت: پسرجون! جون به جونت کنن،گدایی! با یه لقمه نون خالی خوردن عادت کردی!حقوق معلّمی هم شد حقوق؟

    گفتم: پس چی؟

    گفت: حقوق ماهانه ما به اندازۀ حقوق یه سال آقا معلّمه! تازه هر وقت اعلی حضرت در مراسمی سخنرانی داشته باشه ،ما اگر خیلی شورانگیز شعار بدیم،هدایا و اضافه حقوق هم داریم.

    گفتم: مثل چی؟

    گفت: مثلاً حوالۀ خودرو،سهام کارخانجات، خانه های لوکس و...

    خلاصه فردای اون روز منو با خودش برد دربار اعلی حضرت و خیلی راحت استخدام شدم و الان چند ساله دارم با رفاه زندگی می کنم. چند ماهه این پورشه نو رو خریدم.یه خونه هم بالای شهر دارم و سهام چند تا از کارخونه های بزرگ رو هم دارم که ماهانه سودش رو به حسابم واریز می کنن!

    همین طور داشت یک ریز از وضع زندگی اشرافی خودش واسم تعریف می کرد،که ماشین رسید جلوی مدرسه.گفتم :

    پسرم! همین جا نگهدار!

    در حالی که پیاده می شدم،با طعنه ازم پرسید:

    آقا معلّم! راستی علم بهتر است یا ثروت؟!

    گفتم : تا ما مردم توسعه نیافته باشیم، شهر،میدان جَوَلان هردمبیل ها و اعوان و انصار اونه! مگر این که...

    گفت: مگر این که چی؟! 

    گفتم: عمری است دارم در کلاس ها همین سوالو پاسخ میدم.اگر تو یاد گرفته بودی،امروز اینجا نبودی!

    خداحافظی کردم و درِ ماشین رو بستم و روانه کلاس شدم!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 اسفند 1398 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • فاضلاب شهر هرت

    فصّه های شهر هرت / قصّۀ هفتاد و هفتم

    #شفیعی_مطهر

    هردمبیل سال های سال همچنان بر تودۀ عوام شهر هرت فرمان می راند و با شدّت خفقان هر فریادی را در حنجره خفّه می کرد. ولی با رشد رسانه ها و تنوّع وسائل ارتباط جمعی کم کم چشم و گوش مردم باز می شد و علیه سلطۀ جهنّمی او مطالبی منتشر می کردند.این گونه کارها خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

    روزی وزیر اعظم را فراخواند و این مشکل را با او در میان گذاشت و از او راه حل خواست.

    وزیر اعظم فکری کرد و گفت: 

    اعلی حضرتا! من شنیده ام می گویند علمی است به نام جامعه شناسی. یک دانشمند جامعه شناس می تواند از دانش خود هم در جهت رهایی مردم از سلطۀ استبداد و هم در جهت استثمار توده ها بهره بگیرد. ما می توانیم با استخدام چند جامعه شناس خبره ،دانش و پژوهش آنان را در راه تحمیق توده های مردم به کاربگیریم.

    هردمبیل با خوشحالی گفت: پس چرا معطّلی؟ فوراً دست به کار شو!

    وزیر اعظم از حضور شاه مرخّص شد و ظرف چند روز هر چه تلاش کرد نتوانست هیچ یک از دانشمندان جامعه شناس بومی را راضی به این کند که در جهت حفظ منافع ارباب قدرت ،به مردم خویش خیانت کنند. ناگزیر دست به دامان خارجی ها شد. پس از مدّتی توانست چند نفر از نخبه ترین جامعه شناسان خودفروختۀ بیگانه را با قول پرداخت حقوق های نجومی به خدمت بگیرد و به پیشگاه اعلی حضرت بیاورد.

    آنان پس از شنیدن مشکل چند هفته از محضر ملوکانه فرصت خواستند تا در شهر بگردند و روحیّۀ مردم را بسنجند و متناسب با نقاط ضعف مردم ،راه حل ارائه دهند.

    پس از چند هفته طرحی مکتوب به نامِ «فاضلاب شهر هرت» به طور محرمانه تهیّه و به پیشگاه شاهانه تقدیم کردند. رئیس آنان در تشریح طرح خود چنین به عرض رساند:
    اعلی حضرتا! ما چند هفته در میان مردم شهر و در امکنۀ شلوغ و بازارها و ادارات و ... گردشی محقّقانه کردیم و به این راه حل رسیدیم که در زمان های قدیم در شهر هرت تخلیۀ چاه به معنای امروزی وجود نداشت. هر وقت چاه فاضلاب پر می شد، تکّه ای گوشت یا جگر ( به عنوان استارتر ) درون آن می انداختند و دَرِ چاه را گِل می گرفتند و چاه دیگری برای استفاده روزمرّه در کنارش حفر می کردند.

    استارتر باعث شروع کِرم گذاری می شد. با افزایش کِرم های درون چاه، کرم ها از فضولات تغذیه و به دیواره ها نفوذ می کردند و باعث خشک شدن چاه و باز شدن منافذ می شدند تا جایی که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمی ماند. پس از آن کرم های قوی تر شروع می کردند به خوردن کرم های کوچک تر و بدین ترتیب طیِّ یک فرایند چند ساله، هیچ فضله ای در چاه باقی نمی ماند و در نهایت کرم های بزرگ تر هم بدون غذا می ماندند و می مُردند و چاه تخلیه می شد.             

    شاه با شگفتی پرسید: خب! این حرف ها په ربطی به مشکل ما دارد؟

    او ادامه داد: دقیقاً ربط دارد. اجازه فرمایید تا توضیح دهم. 

    شاه گفت: بسیار خوب! بگو!

    کارشناس خارجی گفت: مردم از نظر ما دقیقاً همان کرم ها ریز و درشت هستند. ما باید با تعمیق اختلاف های اجتماعی و افزایش شکاف های طبقاتی ،مردم را به جان هم بیندازیم. وقتی جامعه از نظر رفاه دو قطبی شود، طبقۀ اقلّیّت پولدار و مرفّه برای حفظ منافع و رفاه خود طرفدار حکومت می شوند!و...

    شاه ضمن قطع سخنان کارشناس گفت: 

    خب،با اکثریّت تودۀ ناراضی که ضدِّ ما می شوند،چه کنیم؟!

    کارشناس گفت: اجازه فرمایید. توضیح می دهم. طبقۀ ضعیف و زحمتکش از قبیل کارگران،معلّمان،کارمندان و سیل لشکر بیکاران برای به دست آوردن یک لقمۀ نان ناگزیرند شبانه روز در جند جا کار کنند تا حدّ اقلِّ بتوانند شکم زن و بچّۀ خودشان را سیر کنند! این قشر نیازمند و بیچاره دیگر نه فرصت مطالعه دارند و نه حال و هوای اعتصاب و شورش و آشوب! 

    شاه پرسید: چگونه شکاف طبقاتی ایجاد کنیم و بر عمق آن بیفزاییم؟

    کارشناس پاسخ  داد: کافی است اعلی حضرت اطرافیان نالایق و بی سواد درباری را با دادن رانت های بزرگ اقتصادی از قبیل توزیع شرکت های نان و آبدار سودآور بین آنان، طبقه ای مرفّه و چاپلوس و دعاگو ایجاد کنند. همین ها ضمن تحکیم دستگاه حاکمیّت شروع به دوشیدن توده های مردم می کنند و خود به خود قشری زحمتکش و فقیر به وجود می آید!

    ما با اجرای این طرح خود از قشر مرفّه، کِرم های بزرگ و قوی می سازیم و از اقشار تهیدست، کرم های کوچک و ضعیف. این دو قشر چنان به جان هم می افتند که دیگر هیچ کس فیلش یاد هندوستان نمی کند!!

    اعلی حضرت با شنیدن این طرح از شدّتِ شادمانی با شکم گُنده و دهن گشاد خود چنان از تَهِ دل خندید که همۀ مجلس با پاچه خواری شروع به خندیدن کردند.

    شاه آن چنان از این طرح استادانه خوشش آمد که علاوه بر حقوق های نجومی مستشاران بیگانه، به هر کدام هدایای ارزشمندی نیز اهدا کرد!

    بدین ترتیب سال های سال همچنان شاه ستمگر شهر هرت با کامروایی به سلطۀ جهنّمی خود ادامه دارد تا این که.....!!
     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 18 بهمن 1398 06:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اقتصاد هردمبیلی! 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ هفتاد و ششم

    #شفیعی_مطهر

    به علّت سیاست های غلط اعلی حضرت هردمبیل و بی کفایتی مدیران و مسئولان شهر هرت که تنها شاخصۀ گزینش آنان دستبوسی و وفاداری نسبت به ذات ملوکانه بود،اقتصاد شهر در حال فروپاشی و ورشکستگی بود.

    روزی هردمبیل ،درباریان را فراخواند و از آنان خواست تا درباره نجات کشور از ورشکستگی تدبیری بیندیشند.پس از ساعت ها بحث و جدل نتیجه این شد که کارشناسی از دیار فرنگ دعوت کنند تا گرۀ این مشکل را بگشاید.

     مستشار فرنگی پس از توضیح و تبیین رهنمودهای اقتصادی خود از هردمبیل پرسید:

    آیا واقعاً می خواهید وضع معیشت و اقتصاد مردم خوب شود،یا پایه های قدرت و حاکمیّت خودتان مستحکم گردد؟

    اعلی حضرت قاه قاه خندید و گفت: مِستر مستشار! از شما چه پنهان در سیاست ما مردم کیلویی چندند؟!!ما سال هاست بر این مردم عوام حکومت می  کنیم. از شما می خواهیم راه هایی پیشنهاد کنید که سلطنت ما را ابدی کند!

    مستشار گفت: حالا فهمیدم که چه باید کرد!

    شاه گفت: خب،حالا بفرما!

    مستشار طرح خود را در نامه ای محرمانه نوشت و به هردمبیل داد و از او خواست که مفادِّ آن را از فردا دقیقاً اجرا کند.

    هردمبیل پس از اطّلاع از مفادِّ طرح فردای آن روز به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را هر شتر را به قیمت ده  سکه طلا بخرند. وزیر تعجّب کرد و گفت: 

    اعلی حضرت حتماً بهتر از ما می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.

    شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها را به این قیمت خرید. به طوری که دیگر در سطح شهر شتری دیده نمی شد. 

    شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را بیست  سکه می خریم. 

    وزیر چنین کرد و عدّۀ دیگری شترهای ذخیرۀ خودشان را به حکومت فروختند. دفعۀ بعد قیمت خرید هر شتر را سی  سکّه اعلام کردند و عدّه‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای مخفی کردۀ خود را فروختند.
    به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکّه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
    شاه به وزیر گفت: حالا اعلام کن که شترها را به صد سکّه می خریم و از آن طرف به عوامل وابستۀ ما بگو که هر شتر را به  نود سکّه بفروشند.
    مردم هم به طمع سود ده  سکّه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی را که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروخته بودند،دوباره آن ها را به قیمت هر شتر نود سکّه بخرند.
    وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علّت بعضی اختلاس ها و دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
    به همین سادگی خزانۀ حکومت از سکّه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
    وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و این بار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از از سکّه های طلا. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون بیشتر مردم اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند!

    ***********************

    شاید این داستان تخیّلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تکرار می شود. مردمی که در صف سکّه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمی فهمند که در نهایت چه کسی برنده است.

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 4 بهمن 1398 05:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • افتتاح طرح های ملوکانه!

    قصّه های شهر هرت / قصّه هفتاد و پنجم

    #شفیعی_مطهر

    یکی از شهرک های محروم شهر هرت بارها به وسیلۀ ارسال طومارها از اعلی حضرت هردمبیل خواهش می کردند تا در محلۀ خرابه و ویرانۀ آنان اقداماتی عمرانی انجام شود. سرانجام هردمبیل ضمن صدور فرمانی دستور داد ضمن تسطیح خیابان های آن محل در کناره های آن نیز درختکاری شود. 

    مسئولان مرتب گزارش هایی مبنی بر پیشرفت های شگفت انگیز عمرانی و علمی و... شهر هرت را به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند.

    پس از مدتی او تصمیم گرفت شخصاً برای افتتاح اقدامات عمرانی به آن محل برود و با استفادۀ تبلیغاتی فعّالیّت های عمرانی شهر هرت را به رخ خبرنگاران خارجی و توده های عوام داخلی بکشد.

    شهردار و سایر مسئولان که کاری نکرده بودند، هراسان و نگران شدند ،چون چیزی برای عرضه و افتتاح نداشتند.  بالاخره صحنه ای مصنوعی و کاذب آراستند تا اعلی حضرت به طور تشریفاتی در حضور خبرنگاران خارجی افتتاح کند و بعد هر چه می خواهد بشود! چون مردم که کاره ای نیستند و بر فرض ناراضی شوند! طوری نمی شود! صدایشان که به جایی نمی رسد!

    چون کف خیابان پر از خاک و خاکروبه بود،در روز افتتاح چهل نفر سقّا را فراخواندند و به آنان گفتند با مشک های پر از آب خیابان را آب پاشی کنند تا اعلی حضرت در میان خاک و خُل خفّه نشود!!

    روز موعود مشدی فتح الله سقّا به همراه سی و نه نفر سقّای دیگر به ساحل رودخانه رفتند تا مشک های خود را پر از آب کنند. فتح الله بالاخره عمری در شهر هرت در زیر چکمه های استبداد هردمبیلی تربیت شده بود.بنابراین وقتی می خواست مشکش را پر از آب کند،حیله ای به ذهنش رسید. او پیش خود گفت:

    ما چهل نفر سقّا هستیم. اگر من یک نفر به جای آب، مشک را پر از باد هوا کنم ،چه کسی می فهمد؟! من در بین 39 نفر گم می شوم.

    بنابراین مشکش را به جای آب از هوا پر کرد و با تظاهر به سنگینی مشک آب ،هنّ و هن کنان همراه با دیگر سقّایان در بدو ورود اعلی حضرت هردمبیل وارد خیابان اصلی شهر شد. پیش از ورود موکب ملوکانه ،جناب شهردار به سقّایان دستور  داد خیابان را آب پاشی کنند. همۀ سقّاها به صف شدند و با یک فرمان دهانه های مشک ها را گشودند.

    ناگهان اعلی حضرت و همۀ اسقبال کنندگان با کمال تعجّب دیدند و شنیدند که از دهانۀ همۀ مشک ها به جای آب، صدای فس فس باد هوا می آید!!

    بنابراین معلوم شد که همۀ سقّاها مثل مشدی فتح الله مشک ها را پر از باد هوا کرده اند.

    رسوایی بزرگی بود. نه تنها سقّاها،بلکه شهردار و همۀ مسئولان با سرافکندگی حرفی برای گفتن نداشتند!

    اعلی حضرت ناگزیر در میان خاک و خُل چند قدمی برداشتند. ناگهان با وزش طوفانی سخت همۀ خاک ها و خاکروبه ها به هوا برخاست و بر سر و روی حاضران فرو ریخت.در این بین هر کسی به فکر این بود که کلاهش را باد نبرد. در همین حال باد و طوفان ناگهان درخت های سست کنار خیابان را نیز برکند و بر سر روی شاه و همراهان فرود آمد. 

    معلوم شد درخت ها نیز مثل همۀ کارهایشان بی رشه و بدون اندیشه است . آن ها را از باغ های شهرهای اطراف از لبِ خاک بریده و در این جا در خاک فروکرده اند!

    فریاد و شیون همۀ حاضران برخاست و شاه در حالی که به سرعت صحنه را ترک می کرد،می کوشید از محل خطر بگریزد و جان به سلامت بدرببرد! 

    ... واین یک برنامه افتتاحیه ملوکانه بود!

    بالا رفتیم،ماست بود! این قصّه راست بود ؟!

    پایین آمدیم،دوغ بود! این قصّه دروغ بود؟! 

    ******************

    باور کنید اگر این قصّه هم دروغ باشد،در شهر هرت سال هاست هر روز صدها قصّه نظیر این قصّه ها تکرار می شود!! و مردم مرتّب تاریخ مکرّر را تکرار می کنند!!

    و این سرنوشت مردمی است که هر روز این قصّه ها را نه تنها می شنوند،که بعینه می بینند! جمعی بدان می خندند و گروهی می گریَند! ولی هیچ کدام کاری نمی کنند که بر آن نقطۀ پایانی بگذارند!!

    به امید آن روز!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فریاد حلال،حلال!!

    قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

    #شفیعی_مطهر

    در شهر هرت جوان راهزنی بود که با مادرش می زیست و همۀ عمرش با کمک یارانش سرِ گردنه ها راه را بر کاروان ها می بست و اموال آنان را غارت می کرد.

    روزی مادر مومن و پاکدستش به او گفت: 

    پسرم! من عمری پس از مرگ پدرت با کُلفَتی در خانه های مردم و با خون دل تو را بزرگ کردم که برای من و پدرت باقیات صالحات باشی!آخرش راهزن و دزد شدی؟!

    پسر پاسخ داد: مادر عزیزم!قربان آن دست های چروکیده ات بشوم! شما خود شاهد بودی که با چه زحماتی تا بالاترین کلاس های شهر درس خواندم.پس از فراغت از تحصیل به هر دری زدم ،هیچ کار شرفتمندانه ای پیدا نکردم.آیا به یاد نداری چه شب هایی گرسنه سر بر بالین گذاشتیم؟ سرانجام چون هیچ شغل شرافتمندانه ای نیافتم،ناگزیر دست به این کار لعنتی زدم!

    مادر گفت: تو همۀ عمرت با نان حرام شکم مرا سیر کردی،لااقل برای مرگم کفنی با پول حلال تهیّه کن تا با خیال راحت بمیرم!

    پسر گفت: چشم مادرجان! حتما!

    روزی با یارانش اموال کاروانی را غارت می کردند،در اموال یک نفر کفنی یافت . در میان کاروانیان صاحب کفن را صدا زد. مردی شکم گنده با گردنی کُلُفت پیش آمد و گفت: من صاحب کفن هستم.

    جوان پرسید: شما چه کاره ای که این همه مال و منال داری؟

    گفت: من تاجر آهن هستم. زمانی صدها تُن آهن احتکار و انبار کرده بودم، یک شبه قیمت آهن دو برابر شد! در نتیجه من ظرف یک شب میلیاردر شدم!

    جوان ضمن برداشتن کفن،از صاحب کفن پرسید: 

    من این کفن را برای مادرم لازم دارم .آیا این کفن حلال است؟

    مرد خشمگینانه فریاد زد: 

    تو همۀ اموال ما را غارت می کنی،آن گاه می خواهی حلال هم باشد؟!

    جوان راهزن با عصبانیّت تازیانه ای برکشید و به جان آن مرد افتاد و گفت: 

    آن قدر می زنمت،تا حلال کنی!

    مرد تا مدتی درد تازیانه را تحمُّل کرد،ولی وقتی طاقتش طاق شد با التماس و عجز و لابه فریاد زد:

    دیگر نزن! حلال است!حلال است! حلال!!

    جوان کتک زدن را متوقّف کرد و کفن برداشت و برای مادر آورد و گفت:

    مادرجان! بیا،این هم یک کفن حلال!

    مادر گفت: پسرم! این کفن واقعاً حلال است؟

    جوان گفت: 

    مادرجان! به خدا قسم،فریاد حلال،حلال صاحبش به آسمان می رفت!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 20 دی 1398 04:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • فریب پوپولیستی

    قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

    مدتی بود از گوشه و کنار شهر هرت خبرهای ناگواری از حرکت های اعتراضی علیه خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل به گوش می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

    روزی  درباریان را احضار کرد و علت این تظاهرات اعتراضی را از ایشان پرسید. اینان در پاسخ به شرف عرض ملوکانه رساندند که:

    با توجه به پیشرفت های علمی و ورود رادیو به شهر، روز به روز دارد چشم و گوش مردم بویژه جوانان باز می شود و وقتی خبرهایی از آزادی بیان و قلم و...را از بلاد بیگانه می شنوند ،علیه خفقان و سانسور حاکم بر شهر هرت می شورند.

    اعلی حضرت با ناراحتی و عصبانیت فریاد زدند:

    فوراً داشتن و خرید و فروش این رادیوها را حرام  و هر گونه استفاده از آن را ممنوع اعلام کنید.

    درباریان گفتند: اعلی حضرتا! خودمان از راه رادیو شهر هرت داریم شبانه روز مردم را مغزشویی می کنیم،بنابراین نمی توانیم استفاده از رادیو را ممنوع کنیم.

    شاه گفت: پس استفاده از رادیو دو موج و بیشتر را ممنوع کنید تا مردم نتوانند از رادیو های بیگانه استفاده کنند.

    بدین ترتیب خرید و فروش و داشتن رادیو دوموج به بالا رسما ممنوع شد و از روز بعد هزاران رادیو ممنوعه را جمع آوری کردند و آن ها را به عنوان عامل نفوذ بیگانه در میدان شهر به آتش کشیدند.

    دامنه این ممنوعیت ها کم کم به استفاده از تلویزیون،ماهواره،رایانه و اینترنت کشید و بتدریج همه را ممنوع اعلام کردند.

    پس از مدتی باز خبرهایی از حرکت های اعتراضی به گوش اعلی حضرت رسید و خاطر ملوکانه مکدّر شد. لذا باز درباریان را احضار کرد و بر سرشان فریاد کشید که :

    ای مفت خورهای درباری!شماها چه غلطی می کنید که نمی توانید جلوی یک مشت اغتشاشگر و مزدور اجنبی را بگیرید؟!

    آنان ضمن عذرخواهی به عرض رساندند که ما بررسی کرده ایم. علّت تظاهرات و اغتشاشات اخیر مطالعه کتاب و روزنامه های خارجی و...است که جوانان را جسور و پررو کرده است.

    شاه فریاد زد: همه را توقیف و مطالعه هر گونه کتاب ضالّه را ممنوع کنید.

    از فردا ماموران شروع به بستن روزنامه ها و کتابخانه ها و کتابفروشی ها کردند و هر کس را مشغول مطالعه می دیدند به عنوان مطالعه کتب ضالّۀ مضلّه دستگیر و زندانی می کردند.

    کم کم دامنه ممنوعیت ها به تدریس در دانشکاه ها و مدارس رسید و تورّم کیفری باعث انباشته شدن پرونده های مجرمانه در محاکم عدلیه شد و همه زندان ها را از جوانان روشنفکر پر کردند. 

    این سرکوب ها مدتی شهر را آرام کرد. ولی کم کم حرکت های اعتراضی تازه ای شروع شد. پس از بررسی معلوم شد که با توجه به فراگیرشدن دایره ممنوعیت ها و ممنوع شدن همه چیز مردم بویژه کودکان و جوانان می پرسند پس در ساعت های فراغت چه کنیم؟

    وقتی این مسئله در سطوح بالای مدیریتی شهر هرت مورد بررسی قرار گرفت ،پس از بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که بازی فوتبال را به عنوان آلترناتیو همه این فعّالیّت های ممنوعه در بین مردم بویژه جوانان رایج کنند.

    بدین وسیله عادت به بازی فوتبال را با موفبقیّت نهادینه کردند و با رواج این بازی در همه محلّه های شهر بتدریج جایگزین همه ممنوعیّت ها شد. 

    این راه حل موفّقیّت آمیز موجب سرور خاطر اعلی حضرت شد.

    سال ها با خوشی و امنیّت گذشت.تا این که نسل نو پای به عرصۀ جامعه گذاشت. این نسل جدید ممنوعیّت ها و سانسورهای شدید را برنمی تافتند.اینان گرد شخصیّتی فرزانه به نام فاضل اندیشمدار جمع شده و کم کم داشتند به حرکتی عظیم علیه دربار تبدیل می شدند.

    بنابراین باز هم شاه نگران، درباریان را فراخواند تا مشکل جدید را حل کنند. اینان به عرض رساندند:

    این حکیم فاضل در بین مردم نفوذ زیادی دارد و بازداشت و زندانی کردن او به اغتشاشات جدید دامن می زند.

    شاه پرسید: پس چه کنیم؟

    به عرض رساندند که : صلاح را در این می دانیم که فعلاً مدّتی همین حکیم را به عنوان صدراعظم منصوب فرمایید ولی ما همه توان خود را بسیج می کنیم تا عملاً برنامه های او با شکست روبه رو شود. بدین ترتیب از محبوبیّت او کاسته شده و مردم از گرد او پراکنده می شوند. سپس با یک کودتا او را خانه نشین و منزوی و حتّی زندانی می کنیم.

    شاه این پیشنهاد را پذیرفت و روز بعد او را احضار کرد و به عنوان صدراعظم برگزید .

    فاضل اندیشمند روز دوم صدارت خود طی فرمانی همه ممنوعیّت های پیشین را لغو و استفاده از همه چیز را آزاد اعلام کرد. 

    تحلیل او و هوادارانش این بود که این فرمان با استقبال پُرشور مردم روبه رو خواهد شد؛ ولی از آن جا که مردم عادت به استفاده از آن ها را فراموش کرده و به بازی فوتبال معتاد شده بودند، همچنان بازی فوتبال را بر همه فعّالیّت های سابق ترجیح می دادند.

    این حکیم و یاران اندکش هر کاری کردند نتوانستند مردم را از بازی فوتبال بازدارند و به مطالعۀ کتاب و روزنانه و رایانه و اینترنت و...عادت دهند. ناگزیر او طی فرمانی بازی فوتبال را ممنوع اعلام کرد تا مردم بویژه جوانان به مطالعه و فعّالیّت های فرهنگی روی بیاورند.

    ولی مردمی که سال ها اعتیاد به فوتبال را جایگزین مطالعه و سایر کارهای فرهنگی کرده بودند،سعی کردند این بازی را به طور محرمانه انجام دهند.از آن جا که این بازی به زمینی بزرگ نیاز دارد ،امکان برگزاری آن به طور محرمان امکان پذیر نبود.

    لذا این دفعه با کمک و تحریک ماموران درباری طی یک حرکت عظیم با کودتایی تلخ صدراعظم فکور و دلسوز را سرنگون و خانه نشین کردند و روز بعد پیروزمندانه با جشن و هلهله ،میدان های فوتبال را بازگشایی و بازی هایی شکوهمندانه به راه انداختند!

    بدین وسیله بازی فوتبال باطل السّحر همۀ مشغولیّات و فعّالیّت های مفید فرهنگی شد! 

    تا این که.....!!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات