از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

•|...fix...|•

یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


Hey Baby 
.welcome to the rainy world  
.We have no law
 and are free here
But the copy 
is allowed by mentioning
 the source
.I hope we will
 be good friends
.I wish you success
.be happy
.bye bye

~▪~▪~▪~▪~▪

my best friends 

Maz maz
Emma ♡
Heli
Mahti ♡
Ati
Yoli ♡
Shr♡

~•~•~•

♡Web buttons ♡



 ♡my logo web♡


Rainy world

وبلاگ-کد لوگو و بنر



♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ

★پیاده روی :|★

دوشنبه 26 تیر 1396 12:21 ق.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات طنز



undefined

خب حقیقتا خعلی اتفاقای خوبی نیوفتاد :|
امروز من رفتم خونه ی شادی تا باهم ساعت ۷ عصر بریم کلاس طراحی
ساعت تقریبا شیشو ربع بود که من به خونه ی شادی رسیدم
بعدشم ما خیلی فوری لباسامونو پوشیدیم و آماده شدیم که بریم کلاس
یکمم طولش دادیم تا دیر تر بریم که مثلا شاخ بازی در بیاریم :|
خلاصه ما تموم سعیمونو کردیم که به دیر ترین حالت ممکن بریم کلاس تا شاخ باشیم :|
عاقا جفتمون دیگه کلا آماده بودیم  
همین که از در اتاق زدم بیرون با صحنه ی +۱۸ رو به رو شدم :|
بعلــــه :|
اونم این بود که ساعت ۶ و نیم بود :|
در نتیجه ما خیلی زود آماده شده بودیم
یه نگاه به شادی انداختم که داشت کفشاشو میپوشید
دلم خیلی براش سوخت , عی بیچاره مثن میخواس دیر بره :'|
چه خواسته و چه ناخواسته(البته تقریبا خواسته بود) من بهش حقیقت تلخ رو گفتم
و بهش گفتم که هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس باقی مونده
گرچه درک این واقعیت براش به شدت سخت بود ، اما باش کنار اومد :|
دوستان :|
باید بدونین که فقط پنج دقیقه از اکتشاف بزرگ و تلخم گذشته بود که بابای شادی اومد خونه
و به ما گفت که سوار ماشینش بشیم و بریم کلاس طراحی
ما هم رفتیم
دقیقا ساعت ۷ رسیدیم اونجا
-------------
بالاخره کلاس تموم شد و منو شادی منتظر بودیم تا باباش بیاد و ما رو ببره
اما نمی دونم چرا ولی باباش نیومد
ساعت ۸ و نیم شده بود و ما نیم ساعت علاف بودیم
شادی پیشنهاد داد که پیاده بریم
(کلاس طراحی تا خونه ی شادی یه ربعی با ماشین طول میکشید)
من نمی خواستم پیاده برم به چند دلیل:
۱- اگه مامان بابام میفهمیدن دیگه نمی ذاشتن حتی از خونه هم بیرون برم
۲-راه رو بلد نبودیم
۳-نیم ساعت طول میکشید تا برسیم و تا اون موقع شب شده بود
ولی خیلییییی دوست داشتم یه بار تو عمرم با دوستم تنها بریم یه جایی:|
پس قبول کردم
شادی: خب آقای دریایی (معلم طراحیمون) ما پیاده میریم.
آقای دریایی: باشه برین.
شادی: بریم؟؟؟ =|
دریایی : اره
شادی: هیچ مخالفتی ندارین؟ :|
دریایی : نه برین
شادی:خب اگه بابام اومد بگین ما خودمون رفتیم
دریایی :باشه
خب عاقا ما رفتیم
همین که پامونو گذاشتیم بیرون از آموزشگاه انگار کلا شهر دوساعته عوض شده بود :|
شادی یه خورده به اطرافش نگاه کرد و گفت : خب حالا از کودوم ور بریم؟ :|
من : شادی مگع نمی گفتی راه خونه رو بلدیی؟؟؟؟ :|
شادی : عااا باید از این ور بریم
اون رفت جلو و منم مثل جوجه دنبالش میومدم
پنجمین قدمو که ور داشتیم :
شادی : بهار ما دیگه بزرگ شدیم =|
دهمین قدم رو که ور داشتیم :
شادی: بهار ما دیگه گم شدیم :|
‌شاید باورتون نشه ولی ما واقعا گم شده بودیم
البته شادی هنوز می گفت بلده کجا باید بره
ولی از رفتارش که به دوراه می رسیدیم میگفت "از کجا بریم"مشخص بود نمی دونه
هوا دیگه داشت تاریک می شد
بدبختیشم این بود که شادی قبلا با مامانش از یه کوچه های تنگ و خلوت رد می شدن تا به خونه برسن و ما هم باید از همونجا رد می شدیم.
اون شب مردم یه جوری نگامون می کردن که حاضرم قسم بخورم نگاهای خوبی نبودن
من فقط سرم پایین بود و دنبال شادی راه میوفتادم
شادی هم عین همیشه با غرور راه می رفت
وقتی داشتیم از یکی از کوچه ها عبور می کردیم
دوتا پسر هم اونجا نشسته بودن
تند از جلوشون رد شدیم ولی شنیدم که یکیشون خطاب به من تیکه پروند و گفت : جوون که بلوندع
به شادی هم یه چیزی گفتن که باور کنین نمی دونم بگم :|
اون لحظه میخواستم با اره برقی جفتشونو تیکه تیکه کنم
خب ما راهمونو ادامه دادیم
هوا دیگه واقعا تاریک شده بود و ما هم نمی دونستیم کجا باید بریم
راه برگشتم بلد نبودیم
من دیگه داشتم از ترس می مردم
ولی شادی عین خیالشم نبود
آخرش من دیگه خیلی به شادی گفتم برگردیم و وقتی دید دارم چقد میترسم قبول کرد
من یکم از راه برگشتو یادم بود و با کمک هم تونستیم برگردیم
توی راه برگشت همش به هم می گفتیم کع تقصیر تو بوده و .... =|
دیگه نزدیک آموزشگاه بودیم که به شادی گفتم :
خب شاد ، تو میری به اقای دریایی همه چیزو توضیح می دیاااا من هیچ کارم
اونم قبول کرد
همین که به در اموزشگاه رسیدیم 
شادی با غرور و با همون لحن طنزش درو با فشار باز کرد و همونجور که به جلو نگاه می کرد فورا گفت : خب اقای دریایی ما بدبخت شدیم ، گم شدیم ، هوا تاریک شد ، خیلی احمقیم ، راهو بلد نبودیم ، کم مونده بود بدزدنمون ، راستی بابام نیومد؟ :|
دریایی : بدزدنتون ؟؟؟
شادی: نه ما یکیو بدزدیم :| ینی اره دیگه
دریایی : نه بابات هنوز نیومدع
منتظر باباش بودیم من رفتم جلوی اینه و یه نگاه به خودم انداختم
موهام تقریبا تو دهنم بودن ، شالم دور سرم پیچ خورده بود ، کوله پشتیمم بنداش پیچ خوره بودن ، چشام قرمز شده بود  ، عاقا دقیقا مث این قحطی زده ها بودم :| فورا خودمو درست کردم ، یه نگاه به شادی انداختم که انگشتش تو دهنش بود :|
بالاخره باباش اومد
و ما رفتیم خونه
...خداروشکر خوب تموم شد...
نظرتونو درمورد اتفاقات بگین :|



♥کامنت ها♥: نفر نظرشونو گفتن
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 05:09 ب.ظ



صفحات دیگه : 8 ... 5 6 7 8

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات