•|...fix...|•
یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ
♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ
نـــــــویســـنده جـــدیـــد صدفـــــــ :)
جمعه 3 شهریور 1396 01:05 ق.ظ
♥کامنت ها♥: نـــ ـظــر^&^
آخرین ویرایش: جمعه 3 شهریور 1396 01:11 ق.ظ
نویسنده جدید :)
چهارشنبه 1 شهریور 1396 02:36 ب.ظ
♥کامنت ها♥: نظرات شما دوستان خوبم
آخرین ویرایش: پنجشنبه 2 شهریور 1396 02:22 ب.ظ
رودخونه ی نفرین شده
دوشنبه 30 مرداد 1396 05:50 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات غمگین خاطرات طنز
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:05 ب.ظ
درخواست مادربزرگ :|
دوشنبه 30 مرداد 1396 03:47 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه
من همراه با پسردایی ها و دختر دایی هام به اسم های : علی،رضا،فاطمه،هلیا،آرمین و خودم ، بهار داشتیم بازی گروهی با گوشی می کردیم.
طبق معمول منو فاطی و هلیا یه تیم بودیم و علی و رضا و آرمین هم یه تیم.
****
یهویی سرو کله ی مامان بزرگم با یه شمع کوچولو و یه کلید پیدا شد. مامان بزرگم اومد توی اتاق و گفت که این بنو بساتمونو جمع کنیم (منظورش با گوشیامون بود) ما هم فورا جلوی مامان بزرگمون زانو زدیم و خودمونو کشتیم تا اجازه بده فقط فقط یه دقیقه ی دیگه با گوشیامون باشیم تا آخرین دردودل هامونو بهشون بگیم :| و اما مادربزرگ... او همچون انسان بی رحمی با لگد پخش زمینمان کرد و همانطور که اخم چهره اش را پوشانده بود به ما لقب پخمه و بچه مجازی داد. او باز هم دست از کارهایش بر نداشت ... آوایش را بلند کرد و به طوری که گوشهایمان کَر شوند گفت : من همسن شما بودم...
علی نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت : یه خونه رو تنهایی اداره می کردم.(اصن این مامان بزرگ ما تنها حرفی رو که بیشتر از کلمه ی" پخمه ها" به ما زده ، همین جمله ای که علی گفت بوده:|)
مامان بزرگم گوشیامونو گرفت و گذاشتشون توی اتاق خودش و در اتاق رو هم قفل کرد :| بعدش شمعی که دستش بود رو به من داد و کلید رو هم به رضا داد. به هممون گفت که وقتشه بزرگ بشیم و کار کنیم.
قیافه های ما : *^*
مامان بزرگ : -_-
بعدش به کلید توی دست رضا اشاره کرد و گفت که : صبریه(مامانِ مامان بزرگمه. اسمش تو حلقم ... :| حدودا صد سالشع :| ولی خعلی شادابه. بعد ما توی همین سن نوجوونی عین پیرهای ۷۰ ساله میزنیم) خب خلاصه مامان بزرگم بهمون گفت که مامانش رفته خونه ی پسرش و یادش رفته در خونشونو قفد کنه الانم به من زنگ زده که این کلیدو به شما ها بدم تا برین خونش و در خونه رو قفل کنین.در ضمن یادتون نره خونش رو هم تمیز کنین. وقتشه یکم روی نظافتتون کار کنین.
این حرف به قدری بد بود که اشک توی چشمای هلیا جمع شد :|
خب بعدشم به شمع توی دست من نگاهی انداخت و یه کبرزت بهم داد و گفت وقتی رفتین اونجا نور نیست چون الان شبه برای همینم شمع روشن می کنین .
رضا هیجان زده شد و گفت : خب چه کاریه باو . گوشیمو بده فلشرشو روشن کنم. اینجوری بهتره. D:
گلاب به روتون بعدش مامان بزرگم بلایی سر رضا اورد که هنوز هم وقتی یادش می ندازی بغض گلوشو می گیره... :|
خلاصه ما راه افتادیم ساعت تقریبا ۱۰ شده بود. خونه ی مامان مامان بزرگم دو کوچه پایین تر از خونه مامان بزرگمع و واقعا جای خلوت و ترسناکیه. یه طرفش یه خونه ی قدیمیه که کسی توش نیست و یه طرف دیگش کوهه و جاده خاکیه(ینی شهر دیگه تموم میشه. تازه بدترینش اینجاست که اگه از اون جاده خاکیه یکم بالاتر بری به قبرستون میرسی) سن های ما هم همگی از ۱۲ تا ۱۶ سال بودن.
شمع دست من بود و کبریت دست فاطی. به خونه ی مامان مامان بزرگمون که رسیدیم فاطی خیر سرش اومد شمع رو روشن کنه. هر کاری می کردیم کبریت روشن نمی شد چون خیس بود :||| بالاخره بعد یه ربع یه کبریت روشن شد و ما هم کلی ذوق زده شدیم.
خب قضیه سخت تر از چیزی بود که فکر می کردیم.
در خونه بسته بود و این یعنی اینکه یکی باید از دیوار می رفت بالا میرفت و بعد میپرید توی خونه و بعدشم درو برای بقیا وا می کرد.
بعد از ۵ دقیقه به این نتیجه رسیدیم که علی بره روی کول رضا و بعدشم ایتجوری بره بالای خونه و بپره توی خونه(چون رضا خییییلی بلنده). خب وقتی علی داشت از رضا میرفت بالا یه مردی داشت از توی خیابون رد میشد و علی و رضا رو دیده بود و طبیعتا فکر کرده بود که دزدن@-@
دوید به سمت ما ، پای رضا رو کشید... رضا افتاد .... علیم افتاد روی رضا
منو فاطی و هلیا و آرمین در رفتیم(اصن خودمون خودمونو ضایع کردیم الکی :| )
مرده افتاد دنبال ما. رضا داد زد وایسا وایسا اینجا خونه ی مامان بزرگمه. ما دزد نیستیم. به خدا دزد نیستیم.اینم کلید خونست نگا کن.خلاصه با تلاش های رضا مرده همه چیو فهمید. علی هم فورا با یارو مرده دوست شد و شمارشو گرفت :| اونم از ما معذرت خواهی کرد. رفت بالای دیوار و درو وا کرد و بعد رفت.
ساعت دیگه ۱۱ شده بود. ما رفتیم توی خونه. خونه رو تمیز کردیم. درو خونه رو قفل کردیم. اومدیم برگردیم که احساس کردم توی خونه یه چیزی تکون میخوره.به هلیا گفتم اون گفت چیزی نمیبیمه . منم فک کردم توهم زدم. دیگه تقریبا از خونه بیرون زده
بودیم که فاطی جیغ کشید. هممونم اومدیم ببینیمچی شده
فاطی گفت از توی خونه صدا میاد. راست می گفت.انگار کسی داشت با چاقو روی سنگ یا یه همچین چیزی می زد.
هممون ساکت موندیم. آرمین لباس علو کشید گفت بی خیال بیاین بریم.علی سرشو تکون داد گفت فقط آروم...
داشتیم با ترس و لرز می رفتیم بیرون که بهویی صدای در زدن از خونه اومد. یعنی یکی داشت با دستش روی در شیشه ای خونه میزد.
وای کم مونده بود غش کنم.اصن سرم گیج می رفت.علی بزرگ ترینمون بود(البته اول علی بزرگتره و بعدش فاطی و بعد رضا و بعدشم من و بعد هم هلیا و آرمین)
علی رفت ببینه چی به چیه.
منو فاطی چسبیده بودیم به هم
آروم آروم میرفت جلو و یه چیزی که من نمی دونم زمزمه می کرد.
کم کم به در خونه رسید
یهویی بدون ابنکه حرفی بزنه به در خیره شد
چن ثانیه خشکش زده بود
منم که زیااااادی فیلم ترسناک دیده بودم
به بقیه گفتم الان جن میره تو جلدش فقط در برین
جماعتم در رفتن :|
همه چیز آروم بود و فقط صدای تپش قلبامون میوومد @-@
بهویی علی بلند بلند خندید
ما هم که اون لحظه واقعا مُردیم
وقتی علی خندید هلیا کم مونده بود غش کنه
اینقد ترسیده بودیم که نمی تونیتیم از جاهامون تکون بخوریم.
علی روشو برگردوند...
وای من سکته زدم @-@
یه لبخند گشاااااد روی صورتش بود.
من دیگه مطمعن بودم این علی واقعی نیست...
یکی دو ثانیه سکوت بود که یهویی علی از حالت ترسناکی که گرفته بود در اومد و گفت رضاعه رضاعه.
ما : کی ، چی
علی : رضا . و بازهم خندید.
با اومدیم پیش علی و بعد فهمیدیم چی شده :|
روح توی خونه نبوده
بلکه این پسردایی احمق من یعنی رضا :| وقتی خونه رو تمیز می کردیم رفته دستشویی و بعد ما از خونه بیرون اومدیم و اون توی دستشویی جامونده :| ما درو قفل کردیم و اینم با مشت کوبیده به در تا بگه من جاموندم :|
هیچی دیگه
فاطی (خواهر دوقلوی رضاعه) اینقد رضا رو زد که این بدبخت دیگه نمی تونه حرفی بر خلاف میل فاطی بزنه :|
و اینگونه بود که ما تصمیم گرفتیم هیچوقت به خونه ی مامان بزرگِ بزرگمون بر نگردیم :| یا اگه بر می گردیم با رضا برنگردیم :|
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تا بدبختیای دیگه بدرود :"|
♥کامنت ها♥: نظرای دوستای گلم
آخرین ویرایش: دوشنبه 30 مرداد 1396 03:52 ب.ظ
انصراف :((
یکشنبه 29 مرداد 1396 06:01 ب.ظ
هایع گایز :(
هر دقیقه ای که میگذره ما به مدارس نزدیک و نزدیک تر میشیم :|
منم که 1 مهر نمیرم که :/
شنبه مدرسه ی بنده آغاز میشه
واسع همین خواستم اعلام کنم که دیع نمیتونم اینجا آپ کنم :(
من کلا معتقدم اگه میخوایی جایی نویسنده بشی یا فعال باش یا اصلا نویسندش نشو :"|
برمبنای همین اعتقادم از اونجایی که دیع نمیتونم اینجا آپ کنم میخوام که انصراف بدم...
ایشااله سال بعد با خاطرات جدیدتر و خنده دار تر برمیگردم
گومه آجی بهار :((
امیدوارم از خاطره هام خوشتون اومده باشه ^^
مینا...سایونارا :(
♥کامنت ها♥: خداحافظ :)
آخرین ویرایش: یکشنبه 29 مرداد 1396 06:49 ب.ظ
زنگ ریاضی خیس
یکشنبه 29 مرداد 1396 10:22 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:01 ب.ظ
Hello Everybody
یکشنبه 29 مرداد 1396 12:25 ق.ظ
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 9 آبان 1396 07:32 ب.ظ
جنگل رفتن
سه شنبه 24 مرداد 1396 07:58 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
ما برای تفریح یه پنج روز رفته بودیم یه روستایی توی شمال.
همه چیز خوب بود تا اینکه منو دختر داییم تصمیم گرفتیم بریم توی روستا یه دوری بزنیم :|
از مامانم اجازه گرفتم و اونم گفت باش . ما هم راه افتادیم. یهویی عمم و دوستش جلومون ظاهر شدن و گفتن که ما هم باهاتون میایم.
وای عاقا این دوست عمم اینقد شاخ بود :| از اون اشرافیای تهران بود :| خعلی سوسول بود... بعد من :|
من از اونام که حاضره توی گِل و مِل شنا کنه تا بگم خعلی آسم :|
عمم زیر لبی بهم گفت سوتی موتی نده . منم با غرور گفتم : کی من .هه منو سوتی دادناصلا محاله من کی سوتی دادم آخه شما یادتونه؟
عمم و دختر داییم اون لحظه قشنگ پوکر فیس بودن.
****
خب راه افتادیم
باید میرفتیم اونور جاده تا بریم توی جنگل
ظاهرا چن ساعت پیش بارون باریده بود برای همینم همه جا از گِل و خاک پر بود . خلاصه عمم و دوستش جلو تر از ما راه افتادن ما هم پشت سرشون بودیم.
داشتیم راه میرفتیم که من احساس کردم خعلی وزنم سنگین شده... چند قدم برداشتم دیدم دیگه راه رفتن برام سخته. هنوز هم هیچی برام مهم نبود تا اینکه احساس کردم دیگه نمی تونم راه برم.
رومو برگردوندم دیدم نه خبری از عمم هست نه از دوستش.
(اسم دختر داییم فاطمه هستش من بش می گم فاطی)نگا کردم دیدم کلا گم شدم :| پایینو که یه نگا انداختم... کم مونده بود سکته کنم...
من...
توی گِلا گیر کرده بودم@-@یعنی باور کنین تا مچ توی گلا بودم @-@ ترسیدمو جیغ کشیدم بعد دیدمیه صدایی از توی درختا میاد...
سرمو برگردوندم دیدم دختر داییم رفته روی درخت خودشو آویزون کرده :| من : نمردیمو حیوون شدنتو دیدیم :|
فاطی : وعی نجاتم بده
من: باو خودمم گیر کردم. داش فازت چی بود رفتی اون بالا؟ :/
فاطی : پام تو گل گیر کرد اومدم پامو در بیارم با تموم نیروم پامو تکون دادم کفشم پرتاب شد رفت بالای درخت گیر کرد منم رفتم بیارمش دیگع ._.
باور کنین باورم نمی شد که این همه اتفاق افتاده و من هیچی نفهمیدم
به فاطی گفتم که عمه و آتانا (دوست عمم)کجان
اونم گفت که نمی دونه *-*
یهویی صدای " ایش "نازک و دخترونه ای اومد و از بین درختا آتانا رو دیدم کع داشت به سمت من میومد.برگا رو با نوک انگشتاش کنار می زد :|با لبخند یه نگا بم انداخت و همینطور که نگاش داشت به سمت پاهای گیرکرده ی من توی گل می رفت لبخندشم محو تر می شد و به اخم تغییر می کرد.
آتانا : ویی چت شده تو...آزیییییی(منظورش با عمم بود)عمم اومد و با کمک اون من از مرگ توسط گِل نجات پیدا کردم.
ما به راهمون ادامه دادیم و طبق معمول عمم و آتانا با سلفی خودشونو مشغول کرده بودن و منو فاطی با گیر کردن توی گِل مبارزه می کردیم :| یعنی تفاوت وضعیت منو خفع کردع بود... :|
خب بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم...
از توی جنگل که بیرون اومدیم و رفتیم توی جاده منو فاطی خشکمون زد :| وای باید میدیدین که چقد گِلی شده بودیم...
کفشامون که کلا دو تا گِل محسوب می شدن :| شلوارامونم که بماند :| ولی من موندم که چه جوری صورتامون گلی شده بود...
خب خلاصه عمم دید که وضعیت منو فاطی اورژانسیه پس فرستادمون توی خونه ی یه پیره زنی که بریم لباساو کفشامونو بشوریم :| (ما اصلا اون پیرزنه رو نمی شناختیم و مطمعنم اونم در مورد ما همین حسو داشت :||| )
بالاخره رفتیم توی خونه ی یکی از دوستای بابام(در واقع اون دوست بابام یه خونه ی خالی توی اون روستا داشت که کلیدشو داده بود به بابام ما هم که هشت هفت نفری چپیده بودیم توی اون خونه )
آتانا و عمم نشستن باهم عکسا رو که گرفتن ببینن.منو فاطی هم بهشون ملحق شدیم
وعی وقتی عکسیا رو دیدیم عمم میخواست خفم کنه
چون هر چی ینی هر چی عکس گرفته بودن منو فاطی هم اتفاقی توشون افتاده بودیم اونم در وضعیت خعلی بدی...
مثلا توی یه عکس من بودم که داشتم با دستام گِل روی کفشامو پاک می کردم و توی عکس بعدی همون دست روی صورتم بود :|
و اینگونه بود که فهمیدم چرا صورتم گلی شده بوده... :|
داخل یه عکس دیگه منو فاطی بودیم که پاهامونو چسبونده بودیم روی درخت تا گِلِ روشونو پاک کنیم :| یا مثلا توی بعضی عکسا ما در حال صحبت کردن بودیم و عکس گرفته شده بود... فک کنم لازم به توصیف قیافه هامون توی عکسا نباشه :|||
داخل چنتا عکس هم منو فاطی سینه خیز روی زمین بودیم و داشتیم دنبال سنگ می کشتیم تا کفشامونو تمیز کنیم :|
خلاصه خعلی روز بدی بود...
خب ممنون که خوندی!اینا همش واقعیت بود ^^
ممنون میشم با نظر خوشحاووولم بتونی^-^
♥کامنت ها♥: نظرای دوستای گلم
آخرین ویرایش: سه شنبه 24 مرداد 1396 08:02 ب.ظ
نمایش 22 بهمـــــــــن پارت دو X____X
چهارشنبه 18 مرداد 1396 01:22 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
عاقا این ادامه ی نمایش 22 بهمنه....
بلاخره با کلی دردسر رفتیم رو صحنه و پرده ی اول رو بازی کردیم ._.
انقدررررررررر بی حال و مسخره بازی کردیم صدای همه در اومد :/ دیالوگ هارو کامل بلد نبودیم :/ نمیدونستیم کجا و کی باید دقیقا چیکار کنیم :/
معلم پرورشی هم از اون ور داشت هعی حرص میخورد ریشه های روسریشو میکند O__O
از چشاش میتونستیم این حرفو بخونیم: بذارید تموم شه تک تکتونو میکشم @__@
کلا نمایشمون 3 تا پرده بود...
پرده ی دوم موضوعش این بود که فرح و شاه داشتن با هم شام میخوردن و یه سری حرفا میزدن :/
منم که ماشاء ا... آشنایی دارید که اصلاااااااااا بلد نیستم نمایش بازی کنم B___B
اینجوری بود که فرح از جاش بلند میشه و در کنارش شاه هم بلند میشه ._. این زهرا که در نقش شاه بود، یه شنل سیاه خیلیییییییییییییی بلند پوشیده بود جوری که شنل رو زمین کشیده میشد P__P همه هم بهش میگفتن بلاخره این شنل تو دردسر ساز میشه گوشش بدهکار نبود @__@
خلاصــــــــــــــــــــــــــــه...
رسیدیم به پرده ی دوم، من از جام بلند شدم دیالوگامو گفتم ._.
وختی شاه میخواست از جاش بلند شه...
شنل زیر پای مبارکشان گیر نمود و با مغز پخش زمین گردیدند
قیافه ی من: ._.
بچه ها:
خانم پرورشی هم چشاش پر خون شده بود حتم داشتم مارو میکشه <_< همه ی اکیپم اون پشت از خنده مرده بودن N__N منم خندم گرفته بود ولی نمیتونستم بخندم اون موقع رسما پرورشی اعدامم میکرد :/
خودمو جمع و جور کردم یه چیزی گفتم، پاشد بقیه ی دیالوگامونو گفتیم :/
عاقا وختی دیالوگامون تموم شد اینجوری باید بشه که اون دو نفری که انتخاب کردیم پرده رو بکشن :/ حالا اینا اونجا دارن لج بازی میکنن ._. هرچیییییییییییی با دست اشاره میکنیم (چون رو صحنه بودیم نمیتونیم حرف بزنیم که :/) بابا اون پرده ی بی صاحابو بکشــــــــ :|
انگا داریم با دیوار حرف میزنیم "_" اینو بگم که ما چند دقیقه رو صحنه همین جوری واستاده بودیم کل سالن تو سکوت فرو رفته بود ._.
بلاخره پرده رو کشیدن رفتیم تو <__< تا پرده کامل کشیده شد یهکو صدای خنده شلیک شد :/
ماهم کامل پوکر همه با هم گفتیم پرده ی بعدی رو عالی اجرا میکنیم :)
اما نمیدونستیم اون بدتر نابود میشه :/
پرده ی سوم رو سریع تر شروع کردیم چون چیز خاصی نداشت، باز دوباره فرح بود با یکی از دوستاش که همون سمانه ی فقید خودمونه ._.
عاقا موضوع این بود که یه ذره دیالوگ میگفتن بعد سمانه رو یکی از پاهاش زانو میزد، تعظیم میکرد هعی میگفت بانوی من و هرسری دیالوگاش متفاوت بود :/
بعد هرسری باید یه قدم میاومد عقب منم عین خیار پشت میزم فقط نگاش میکردم -___-
دیالوگامونو به نحو احسنت گفتیم عالییییییییییییی شد ._. کم کم داشتم به این فک میرسیدم که نکنه واقعا این پرده خوب شهولی ما که از این شانسا نداریم :/
رسیدیم به اون جاش که باید تعظیم میکرد و اینا...
عاقا سنی که توش نمایشو اجرا میکردیم خیلی از زمین فاصله داشت یعنی در حد 1 متر ._.
این سمانه ی ما هر قدم که میرفت عقب تر بیشتر احتمال پرت شدنش وجود داش ._.
یعنی به جایی رسید که کل بچه ها میگفتن: نیــــــــــــــــــــــــــــا! دیگه عقب تر نیـــــــــــــــا!
سمانه هم اول یه ذره مکث کرد بعد فک کرد دارن مسخرش میکنن باز به کار خودش ادامه داد -__-
هعی می اومد عقب تر بچه هاهم بلندتر داد میزدن :/
در همین حین بود ک اینقدر اومد عقب واقعا پرت شد :/
یهکو همه با هم داد زدن: بگیریدشـــــــــــــــــــــــــــــ
هرچند بلاخره با مغز پخش زمین شد تا 1 هفته نمیتونست درست را بره P__P
پرورشی هم مارو تو ذهنش اعدام کرد ._. تصمیم گرفت دیگه بهمون هیچ کاری نده :/ تا یه ماه هم سوژه ی همه شدیم :/
خب بسه دیع چینگدر طولانی بود برید خونه هاتون ._.
بابای :/
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 18 مرداد 1396 02:01 ب.ظ
مدرسه:||
شنبه 14 مرداد 1396 02:35 ب.ظ
سلام سلام:|
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 15 مرداد 1396 12:11 ب.ظ
نمایش 22 بهمــــــــــن T____T
پنجشنبه 12 مرداد 1396 07:43 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
خیلی وقت بود خاطره نذاشتم گفتم یه چیزی بذارم :|
خب...
این داستان درباره ی نمایش 22 بهمنه ^^
قضیه از این قرار بود:
ما قرار بود یه نمایش نامه که معلم پرورشیمون بهمون داده بود رو بازی کنیم :/
منم که اصلا بلد نیستم نمایش بازی کنم :/ یعنی یک گند اساسی میزنم که تا یه ماه سوژه ی همه میشم T_T
با کلی خواهش و التماس از معلم پرورشی که جان مادرت ولمون کن ما اینجا چی کاره ایم آخع :|
گوشش بدهکار نبودو من و یکی اکیپ از دوستامون رفتیم که نمایشو داشته باشیم >_>
داستان از این قرار بود که ما باید تو یه مهمونی بازی میکردیم و تمام اتفاقات سلطنتی رو اونجا می گفتیم :/ آخرشم صحبت های فرح و یکی از خدمتکاراش بود که کلا گند خورد توش :/
اکیپمون اینا بودن که به ترتیب نقش هاشونم میگم:
من :| (در نقش فرح -__-)
حنانه (در نقش مادر شاه -__-)
نگین (در نقش شهنار دختر شاه -__-)
زهرا (در نقش شاه -__-)
یه چندتا خدمتکارم اونجا بودن که اصلی ترین خدمتکاری که دیالوگ داشت "سمانه" بازی میکرد...
همون سمانه ی فقید تو نماز خونه *_*
حالا ما یه هفته وقت داشتیم تمرین کنیم هر زنگم از معلم ها اجازه میگرفتیم میرفتیم سالن :/ ولی کی تمرین میکرد؟ :/
هرکی واسه خودش یه گوشه حرف میزد بازی میکرد
معلم پرورشی هم سرش شلوغ بود حوصله نداشت بیاد بالا سر ماخلاصه که پیچونده بود
عاقا مثل برق و باد یه هفته تموم شد ما یه ذره هم تمرین نکرده بودیم اصلا نمیدونستیم نقشامون چین :|
کارگردانمون زهرا (نقش شاه) بود که ماشاء ا... هزار ماشاء ا... تنها حرفی که میزد این بود: خب این زنگو استراحت کنید
آخه یکیم نبود بهش بگه ما مگه تمرین کردیم که بخواییم استراحت کنیم؟؟
خلاصه آخرسر رسیدیم به روز آخر :| یعنی ما چهارشنبه برنامه داشتیم تازه سه شنبه وقتی رفتیم سالن یادمون افتاد واسه چی هر زنگ میاییم :/
تازه داشتیم دیالوگامونو میخوندیم که معلم پرورشی وارد شد
با خنده گفت: خب بچه ها...بیایید یه بار جلوی من بازی کنید ببینم چطوری شده ^^
ما: X___X
زهرا با کلی حرفای مسخره که چه عرض کنم خجالت آور :/ گفت ما خجالت می کشیم و از این حرفا :/
معلم پرورشی هم که باور کرد :/ گفت باشه :/ رفت -___-
دقیقا وقتی درو بست حنانه با صدای بلند گفت: الهی بری دیگه برنگردی C__C
عاقا یهکو در وا شد، همه سکته رو زدن :/
اما کس خاصی نبود نگین بود P__P فک میکنم نیاز به گفتن نباشه که چقدر زدیمش :/ بیچارهههههههههه ._. گنا داش ._.
بعد از اینکه یه ذره دیوونه بازی سرش درآوردیم و یه کم زهرا رو مسخره کردیم با کلیییییییییی تلاش تونستیم تمرین کنیم -__-
دیالوگا رو قرار شد توی خونه حفظ کنیم...اما چیزی که بیشتر از همه اعصابمون رو خورد میکرد این بود...
نمایش نامه کامل نبود T___T
معلم پرورشی همه ی دیالوگا رو ننوشته بود -__- پس از کلی پرسش فهمیدیم بعللللللللللله خودمون باید تکمیلش کنیم :/
پرورشی هم گفت: این که کاری نداره ^^ شما همه تمرین کردین پس فقط میمونه تیکه آخرش که اونم الان میتونین تمرین کنید ^^
یعنی همونجا میخواستیم کله ی خودمونو قشنگ بکوبیم تو دیوار V___V مرگ رو به نمایش فردا ترجیح میدادیم :/
با کلی بدبختی هر 6:30 ساعتی که تو مدرسه بودیم، تمرین کردیم تا بلاخره تونستیم یه ذره خوبش کنیم ._.
انقدررررررررررررر خسته شدیم که نگوووووووووووووووووو B___B
خلاصه اومدیم خونه و هرکدوم لباسامونو انتخاب کردیم و حفظ کردیم و روز سرنوشت ساز شروع شد S__S
****
بیشتر روز بعدی رو به جای اینکه تمرین کنیم به پز لباسامون گذشت :/
زنگ آخر نمایش بود...به عنوان اولین و آخرین نمایش 22 بهمن تو کل مدرسه T__T
همه بچه ها، همه معلم ها، حتی مدیرم می اومد X__X
خلاصـــــــــــه... :|
بلاخره شد زنگ آخر و ما پشت صحنه با استرس وایساده بودیم :/
کل مدرسه تو سالن جمع شده بودن، معلم پرورشی هم بود :"| همچین راضی و راحت نشسته بود انگا ما واسش اجرا کرده بودیم -___-
این داستان ادامه دارد...
♥کامنت ها♥: بگووووووووو T___T
آخرین ویرایش: پنجشنبه 12 مرداد 1396 08:19 ب.ظ
تونل وحــ'شِـــ:|||ــتـــ
دوشنبه 9 مرداد 1396 07:51 ب.ظ
♥کامنت ها♥: نَظَر :|
آخرین ویرایش: جمعه 13 مرداد 1396 11:10 ق.ظ
★..دلم تنگ شده..★
چهارشنبه 4 مرداد 1396 10:59 ب.ظ
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
♥کامنت ها♥: نظر
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 11:53 ب.ظ
سر نمـــــــــــــاز @___@
چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:29 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
داستان اینه:
ما یه روز میخواستیم تو مدرسه نماز بخونیم :"| دوستم سمانه (-___-) این سری با خودش چادر بزرگ تر از قد خودش آورده بود X_X
تا نماز شروع شد صدای خنده و حرف نماز خونه رو گرفته بود :/ انگار نه انگار دارن "نماز" میخونن
بعد از خوندن نماز اول، حاج آقا یه ذره صحبت کرد که وسط نماز نباید خندید و از این حرفا :/
بچه ها هم مثلا خواستن به حرفش گوش بدن تو نماز دوم فقط صدای مکبر و خود حاج آقا میاومد T__T
من عادتمه که موقع نماز چادرمو می ندازم رو صورتم @__@ اون موقع هم همین کارو کرده بودم...عاقا یهکو یه جسم سفید با گل های سبز از جلوی صورتم رد شد که دوتا شاخ داشت که بعدا متوجه شدم دستای یه آدم بوده که رو هوا موندن و بعدش صدای "گرومپ" اومد :"|
عاقا منو میگی...از خنده داشتم منفجر میشدم ولی نمیشد بخندم که :/
به طور غریزی چادرمو از روی صورتم ورداشتم و بعلـــــــــــــــــــــــــــه...سمانه رو جانماز من به پشت افتاده و دستاش بالا :/ عینهو جنازه :"||||
عاقا تماممممممممممممممممممممم بچه ها...مخصوصا حاج آقا برگشته بودن سمت ما دوتا ببین اون صدای افتادن کیسه چی بود :/
یعنی فــــــــــــــرض کننننننننننننننننننننن کلللللللللللللللل نماز خونه که 130 نفر میشن وسط نماز همه چرخیدن سمتت :/
بعد یهکو همه منفجرررررررررررررر شدن <__<
جالب اینه حاج آقا هم می خندید M______________________M
معلم پرورشی هم که نگوووووووووووووووووووو
اصلا یه وضعی بود بیا و ببین :/
داشت گریه میکرد -___- بعد که کمکش کردیم از جاش بلند شد...... @___________@
من از خنده نفسم بند نمیاد تایپش کنم....
کنار کلش اندازه ی تخم مرغ چه عرض کنم :| بادمجووووووووووووووووووووون از این تپلا هستن :|||||| دراومده بود و قرمز شده بود
همه میگفتن مگه چقدر ارتفاع بوده پرت شدی اینجوری باد کردهههههههههه؟؟
عاقااااااااااااااااااااااااااا بلاخره معلوم شد خانوم موقع خم شدن واسه سجده چادرشون زیر پاشون گیر کرده با مخ جلوی من فرود اومدن
مگه حالا گریش بند میاومد؟؟ @________@
خنده ی ماهم بند نمیاومددددددددد :"|
بعد حدس بزنید گریه ی خانوم واسه چییییییییییییییییییی بود؟؟؟ X_____X
واسه درد و اینا که اصلااااااااااااااااا :| این از پله ها پرت میشه پایین هیچیش نمیشه
-مامانم سوال پیچم میکنه نمیخوام بگم چادرشو کش رفته بودمممممممممممم :"|||||||||
ما:
سمانه:
حاج آقا:
معلم پرورشی:
مامان سمانه:
دوستان مواظب خودتون باشید اگه احیانا خواستید چیزی رو گاز بزنید از خنده...
زمینو گاز نزنید
گفتم گفته باشم
منتظر خاطرات بعدی باشیدددددددددددد
♥کامنت ها♥: نظرتو بگو ^^
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:52 ب.ظ
★نفرین شدگان :|★
چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:03 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه
♥کامنت ها♥: ثـ ـابت :)
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:13 ب.ظ
صفحات دیگه : 8 ... 3 4 5 6 7 8