از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

•|...fix...|•

یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


Hey Baby 
.welcome to the rainy world  
.We have no law
 and are free here
But the copy 
is allowed by mentioning
 the source
.I hope we will
 be good friends
.I wish you success
.be happy
.bye bye

~▪~▪~▪~▪~▪

my best friends 

Maz maz
Emma ♡
Heli
Mahti ♡
Ati
Yoli ♡
Shr♡

~•~•~•

♡Web buttons ♡



 ♡my logo web♡


Rainy world

وبلاگ-کد لوگو و بنر



♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ

...........

چهارشنبه 19 مهر 1396 02:22 ب.ظ

نویسنده: SaDaF:) ....
سلام
یعنی چی واقعا؟؟
من اون مطلب لب رودخونه رو چرکنویس
کرده بودم چرا انتشار دادین
یعنی چی اه
هنوز ادامه داشت
متاسفم



♥کامنت ها♥: چی میخوای بگی مثلا
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:04 ب.ظ

معجزه :|

یکشنبه 16 مهر 1396 11:43 ق.ظ

نویسنده: blink girl^^
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
http://s8.picofile.com/file/8308509826/tumblr_obkz4h1xoe1rqpkxto3_400.gif


سلامــ ^ـ^

خب....

همین چند ساعت پیش بود.. :|

توی مدرسه :|

معلم هنوز نیومده بود :)

من توی کلاس نشسته بودم و نمیفهمیدم
بقیه دارن چی میگن.... :|

چون کلاس تئوری موسیقی داشتیم...

منم جلسه ی قبلش غایب بودم :|

حالا امتحانم داشتیم.....

همه داشتن از هم دیگه سوال میپرسیدن...

منم مثل بز داشتم بهشون نگاه میکردم :|

از چند نفر پرسیدم چی بهتون گفته جلسه ی پیش
همه شون گفتن خیلی چیز خاصی نگفته :|

بالاخره ملیکا (یکی از دوستام) اومد و کنار من نشست...

ازش خواستم دفترشو بده ببینم چی بهشون گفته
اونم داد.....

با دیدن دفترش مخم سوت کشید :/

خیلی بدخط نوشته بود....

ولی به هر سختی که بود خوندمش و دادم بهش...

یکم دیر شده بود ولی معلم نیومده بود هنوز :|

ریحانه و آوا هم پشت ما نشسته بودن...

ریحانه گفت :

-ایشالا ماشینشو بدزدن که نتونه بیاد.....

آوا :  اره خدا کنه یه تصادف کوچیک بکنه
دیر بیاد.....حداقل دیگه امتحان نگیره -__-
فقط درس بِده

ریحانه : اصلا ای کاش دکتر بهش بگه سرطان داره..
بره بیمارستان (****) بهش بگن دکتره
اشتباه تشخیص داده... :/

من : ای کاش ازدواج کنه بره ماه عسل
تا یه ماه نیاد :)))
( والا مگه همش باید چیزای بد بگیم؟ :/ )

معلم تئوریه ما اسمش اقای دارابی هست :|

و کلا تو سه کلمه خلاصه میشه :

ماست - شل و ول - جوان

(کشته مرده ادبی حرف زدنمم :| )

ریحانه سریع گفت : نههه....اگه بره ماه عسل خانوم
خرازی میاد به جاش ...

من : راست میگی خرازی یکم بداخلاقه :|

دیگه اقای دارابی واقعا دیر کرده بود :|

ملیکا : دیگه داره باورم میشه که یه
طوریش شده :|

آوا: اره هم ماشینشو دزدیدن....هم ازدواج کرده
هم دکتر الکی بهش گفته مریضه :|

من : من الان اون یکی کلاسم شروع میشه
اگه نیاد میرم :|

ما دیگه واقعا پاشدیم میخواستیم بریم

چون ما یکشنبه ها و چهارشنبه ها
فقط موسیقی داریم دیگه ریاضی و علوم و...
اینارو نداریم :|

چون ساز هامون هم فرق داشت کلاسامون
جدا بود :|

خلاصه بلند شدیم که بریم سازامونو برداریم...

یکدفعه بچه ها شروع به داد و بیداد کردن
که استاد اومد استاد اومد :|

ماهم فکر کردیم دارن از این شوخی های
لوس و مسخره میکنن ولی دارابی همون موقع وارد
شد و همه سیخ سر جاشون ایستادن....

ماهم دوباره نشستیم :|

هنوز دارابی نیم ساعت برای کلاسش
وقت داشت ........

و خیلی شیک و مجلسی گفت :

- ببخشید برای تاخیر.... تصادف کرده بودم

ما یکدفعه همزمان با چشمای گرد بهم نگاه کردیم 0__o

خندمون گرفته بود......

ریحانه زیرلب گفت : ای کاش یه ارزوی دیگه
کرده بودیم..........

بعد شروع کرد درسای جلسه ی
قبلو مرور کردن....

وقتی تموم شد یکی پرسید :

-امتحان نمیگیرین؟؟؟

اونم گفت :
-نه چون دیر کردم وقت نداریم...فقط درس میدم

ایندفعه سرمونو چرخوندیم طرف آوا
که دقیقا همین ارزو رو کرده بود 0_0

آوا قشنگ نیشش باز بود تا اخر کلاس :|

خلاصه کلاس نیم ساعته تموم شد :)))

خیلی حال داد جاتون خالی :)



♥کامنت ها♥: نظرات :)
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:04 ب.ظ

سوال راجب مدرستون

شنبه 15 مهر 1396 08:29 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
سلام بچولا:)
چه طورید؟چه خبرا؟
با مدرسه ها چه میکنید؟^~^
من این پست و گذاشتم تا راجب مدرستون ازتون سوال کنم:دی
خودمم بهشون جواب میدم نگران نباشین*^*
لطفا تو نظرات همین پست جواب بدین^_^
مرسی:)♡
خب شروع میکنیم:⬇
1.اسم مدرستون؟(نمونه یا غیر نمونه یا تیزهوشان یا غیر انتفاعی بودنش و حتما بگین!)مدرسه ی خودم مدرسه ی غیر انتفاعی جوادالائمه^^
2.شاگرد اولتون؟کرمی پور×_×
3.شاگرد تنبلتون؟(منظورم تو درسه)سرشار:/
4.شاگرد شیطون و آتیش پارتون؟اول خودم،بعد استار،بعد ستی،بعد ستا،بعد مهری و در آخر پری.
شیطون تر از ما تو مدرسه وجود نداره،دیگه کلاس جای خودش و داره.
5.معلم مورد تنفرتون؟معلم تفکر؛تالاری:×/
6.معلم مورد علاقتون؟مورد علاقه ندارم ولی محمدی که برای هنره بد نیست:|
7.بهترین ناظمتون؟برنجی فوراور♡_♡
8.بدترین ناظمتون؟ربیعی×^×
9.دسته گلای امسالتون؟خودم برای خرخونمون زیر پایی انداختم با سر رفت تو دیوار زنگ مطالعات کامل تو دفتر بودم خیلیم خوش گذشت،با اکیپم روز اول مدرسه با بادکنک پر از آب به معلما حمله ور شدیم،جیغ زدن یهویی تو کلاس و سکته زدن معلم(جیغ زدنا از قصد بودن)،بستن بندای کتونی استار بهم و با کله رفتن استار تو زمین،انداختن موز جلوی دفتر معلما با کمک اکیپم و شیرجه رفتن معلما تو در،قفل کردن دستشویی به روی ستی و تا زنگ بعد ستی تو دستشویی بود،خراب کردن کولر و به بهونه ی گرما رفتیم بیرون(نمیگم چجوری خرابش کردیم،کار یادتون میدم بعد پلیس فتا میاد میبرم:دیییی)و آوردن گوشی توی دو روز اول مدرسه و کلی دیگه...
10.چند تا امتحان ازتون گرفتن؟از هر درس لااقل یکی گرفتن.
11.تو کودوم امتحانا گند زدی؟ادبیات و عربیו×
12.معلم ورزشتون چطوره؟اوققققق وحشتناک بدهههه.رنگ کاور ما رو زرد کرد بعد همه ی اکیپ ما شلوار زرد تنگ،کاور زرد و لاک زرد ست کردیم و اومدیم مدرسه^~^(نگم چیکارمون کردن بهتره:/)
13.تیکه کلامتون تو مدرسه؟ای گوزو،فاکینگ شت،پشمک،یاه یاه یاه یاه و تو چقده بامزه ای×~×
14.وظیفه ایم تو مدرسه بهتون دادن؟نه بابا ناظما حتی از یک کیلومتری منم رد نمیشن؛فقط برنجی خیلی مهربونه و بیشتر موقع ها ازم دفاع میکنه،برا همین دوسش دارم؛ولی اونم اذیت میکنما؛گفتم که؛لیاقت خوبی دیگران و ندارم.
15.لقب یکی از معلماتون؟علوم و میگم؛چکیده(این چکیده قضیه داره:/)فامیلیش توحیدیه ما بهش میگیم چکیده.
16.امسال تو مدرسه آسیب دیدی؟آره بابا یه بار استار هلم داد از رو سراشیبی مدرسه قل خوردم پایین هم سرای زانوم پاره شد،هم دستام زخم شد هم پاهام(نگم که استار چقدر گریه کرد:///)و یه بارم با یه معلممون کار داشتم رفته بودم دم دفتر،بعد پام به لبه ی در دفتر گیر کرد با سر رفتم وسط اتاق معلما(همشون انقد وحشت زده اومدن طرفم فک کردم سری یا جاییم شکسته:!)خیلیم پیشونیم درد گرفت×^×
17.سخت ترین درس امسالتون؟علوممممم...
18.امسال معلما تا حالا مچتون و گرفتن؟آره یه بار ستا تو یه ورق برام نوشت این معلمه چقد سرویس کنه تا من گرفتم دستم معلمه که معلم مطالعاتم بود وقتی من داشتم میخوندمش یهو اومد ازم گرفت خوندش.برام 5 تا منفی گذاشت 10 نمره ام از انضباطم کم کرد:/(نگم که ستا هزار بار تو تلگرام و کلاس گفت توروخدا ببخشید و فردا برام فیلم ترسناک آورده بود برای خودم^~^)آخه مهمم نبود من همیشه نمره هام کم میشه این عادیه اینا هنوز من و نشناختن!!
فک نکنین دست و پا چلفتی ایماااا؛ما حواسمون نبوده این معلمه نگو سر ردیف ما بوده؛فقطم تیکه ی خوندن ورق من و دیده و ما ام هیچکودوممون حواسمون نبوده و اومده و مچمون و گرفته.
_____________________
خب سوالا همین بود.
نظر یادتون نره لاولیااااا♡*♡
فعلا بااااااای.



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:05 ب.ظ

معلم علوم پارسال ما :/ نکبتتتتت

جمعه 14 مهر 1396 07:43 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز





سلام ملت :|||♡
باز من پیدام شد :||

خب ما پارسال یه معلم علوم داشتیم که عاااشقم بود :|
فامیلیش نعمتی بود
فجیع عاشقم بودااا :|
جوونش واسم میرفت :|
توان دیدن اشک توی چشای منو نداشت :|
هی زود به زود حالمو میپرسید :|
منو از دخترش بیشتر دوس داشت :|
***
بی شوخی...
از من متنفررر بوددددد :|
 محل سگم بم نمی داشت :|
جوری ازم متنفر بود که خودمم به خودم شک کرده بودم که نکنه ارث باباشو بردم :|
همه هم در مورد حس خاص نعمتی به من اطلاع داشتن .برای همینم هی مسخرم می کردن می گفتن عشقت اومد و فلان و ...
منم هی به شوخی می گفتم وای عشقممممم و از اینا
حالا اومدم از خاطره های سر کلاس علوم بگم
یه بار ما علوم داشتیم و منم کتاب نیوورده بودم
از اونجایی که این معلمه خیلی سگه مجبور شدم کتاب دینیمو بجای علوم در بیارم و دستم و جامدادیمم جلوی کتاب بذارم تا خانم نبینه :|
به سارا گفتم که یکم همکاری کنه و هیکلشو جلوی کتاب من بگیره تا نعمتی نفهمه به جای علوم دینی اوردم
همه چیز خوب بود تا اینکه
نعمتی اومد سر کلاس و شروع به درس دادن کرد
ببینین چی شد
یهویی سارا دستشوییش گرفت رفت به نعمتی گفت که میخواد بره دستشویی
نعمتیم گفت باش 
همین که سارا رفت یهویی نعمتی گفت کتاباتونو باز کنین
منم دینیمو باز کردم
هی با خودم می گفتم ساراااا بدو بیااا بدو بیااا
که دوستت از دست رفتتتت :|
(اخه قرار بود از روی کتاب سارا بخونم)
نعمتی گفت "پارمیدا شروع کن بخون" *-*
(پارمیدا به خاطر فامیلیش شماره ی کلاسیش یکه . بعد پارمیدا منم که شماره ی کلاسیم دو هستش)پارمیدا نشست خوند و خوندو خوند
منم هی ترس وجودمو فرا گرفته بود که چیکار کنم 
ناگاه صدای خشدار نعمتی گوشم را خراشید  :| او آوایش را سر داد و گفت : با****(فامیلیم :||)ادامه بدع *-*
منم که غش کردم به فنا رفتم :|
گفتم چه کنم چه نکنم
نمی دونم چی شد که داد زدم نهههههه ولم کنین :|
چقد فساد جامعه رو فرا گرفته :|
جوانان ما اینگونه بیکار شده اند :|
نعمتی داد زد سرم بخون گفتم بخون
مسخره بازی در نیار
(فک کنم به خاطر این کارامه که اینقد ازم متنفره)
منم ترسیدم گفتم بگم کتاب نیووردم به فنا میرم
یهویی گفتم خانوم ببخشید سارا کتابمو با خودش برده دستشویی :||
ینی کلاس سکوتتتتتت شدا سکوتتتتتت
بعد یهویی ترکید
نعمتی میخواست یکی بزنه تو گوشم که زنگ خورد
منم یجوری دویدم از کلاس رفتم بیرون که اصلا هیچکس نفهمید چی شد 
وای خیلی بد بود
ولی دل بچه هارو حسابی شاد کردم :||
مردن اینقد که خندیدن:|
رفتم یه دنیا به سارا فحش دادم :| 
بیچاره نمی دونست چی شده :|||
یهویی نعمتی اومد سراغم مچمو گرفت برد دفتر
بهم گفت بار آخرم باشه از اینکارا می کنم
منم از اونام که سریع گریشون  می گیره
یهویی گریم گرفت گفتم ببخشید واقعا ببخشید . کتاب نیوورده بودم . دیگه تکرار نمیشه
دلش به رحم اومد گفت بار آخرت باشه
بعد مچمو ول کرد رفت دفتر
و من موندمو یه دنیا غم :|||
حالا این از این
چن روز پیش که مدرسه بودیم
زنگ خونه خورد
ما هم راه افتادیم به سمت خونهامون
از مدرسه که با سارا بیرون اومدم از کنار نعمتی رد شدیم
منم بلند با صدای عادی گفتم : وای سارا این نعمتی چراااا اینقد زشتههههه
سارا چشاش گرد شد بادستش زد بهم گفت فقط خفه شو پشت سرته *-*
سرمو برگردوندم دیدم قشننننننگ کنارم بوووودا 
چسبیده بود بهم
منم اومدم همه چیو جم کنم گفتم : سارا می گم این کیانا نعمتی( :|||||) از خواهرش زشت ترهااا مثلا همسن ماعه
سارا که نجات پیدا کرده بود از خوشحالی زنده شد :|||

***

خب تموم شد *-*
اینا همش واقعیت بودن
نظر بدیننننن *-*
اون موقع که ترس وجودمو گرفته بود
الان به خاطره ها می خندم ^^






♥کامنت ها♥: ننظرای نخبه هامون *-* :|||♡♡♡♡
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:05 ب.ظ

سوسک عوضی و دوست عوضی :/

جمعه 14 مهر 1396 04:57 ب.ظ

نویسنده: blink girl^^
موضوع مطلب: خاطرات طنز
http://s9.picofile.com/file/8308356176/HTTPS9teWFuaW1lbGlzdC5jZG4tZGVuYS5jb20vcy9jb21tb24vdXBsb2FkZWRfZmlsZXMvMTQ1MzI2NzYzNS05YTEwMmZkZDg1NTc1YTU2YjdkMzRmZjQyNGMzMDg3MC5naWYlog.gif


ماجرا از اون جایی شروع شد که تو مدرسه

منو دوستم داشتیم ایدی های اینستامونو به هم
میدادیم :/

که یکدفعه دیدم چشمای اون گرد شده
و داره به پشت سر من نگاه میکنه....

بعد یکی دیگه از بچه ها جیغ زد که من جوری
سرمو برگردوندم که قشنگ صدای شکستن
استخونای گردنمو شنیدم :|

تا اون سوسک عوضیو رو دیوار دیدم منم مثل
بقیه شروع به جیغ جیغ کردن کردم و
با تمام قدرتم دویدم سمت میز خودم..

بطری الوئه ورا رو برداشتم و رفتم که
سوسکه رو بکشم اما ترسیدم و پرتش کردم
سمت یکی دیگه.....

همون دوستم که داشتیم ایدیامونو به هم میدادیم
توی هوا گرفتش و چشماشو ریز کرد و اومد بزنه به سوسکه

که یکی دم گوشش جیغ زد و اونم هول شد و همینجور پرتش
کرد روی دیوار :|

بالاخره یکی مثل ادم یه دستمال اورد و
محکم روی سوسکه فشار داد و با لبخند به
بچه ها که دیگه جیغ نمیزدن نگاه کرد

که سوسکه یکدفعه از روی دیوار افتاد روی دوستم...
دوباره همه شروع به جیع زدن
(اون روز گوشام سنگین شده بود از بس
دم گوشم جیغ زدن :| )

اون با تعجب به بقیه نگاه میکرد که یکی
گفت :

- واییی....سوسکه افتاد روت

اونم چند ثانیه شوکه به همه نگاه کرد و بعد
جیغ زد و هر چی تنش بود و در اورد
(البته فقط مانتو و مقنعه شو در اورد :|)

سوسکه افتاد روی زمین....
دوستمم یکدفعه زد زیر گریه ....
جاتون خالی سه ساعت فقط داشتیم
عر زدناشو تحمل میکردیم "__"

بالاخر زنگ خورد و اونم خودش خجالت کشید
رفت صورتشو بشوره که وقتی برگشت
معلم اومده بود سر کلاس و نذاشت اون بیاد توی کلاس :|

خلاصه اون روز انقدر گریه کرد که دیگه
اشکی تو چشمش نموند :>|

وقتی زنگ تموم شد برگشت توی کلاس
باورتون میشه هنوز داشت گریه میکرد؟؟؟

همه بچه ها دورش جمع شده بودن داشتن دلداریش میدادن :|

من دیگه اعصابم خورد شده بود داد زدم :

- اینکارا چیهه؟؟؟....بسه دیگه حالا یه سوسک
افتاده روی دستت :||||

اون با تعجب به من نگاه میکرد بعد دوباره
زد زیر گریه:||||||||||||

حال منو اون لحظه درک میکنید دیگه؟ :|

تا دو روز به خاطر اون هیچکی باهام حرف نزد :|

حالا همون شبش من یادم رفته بود امتحان
چی داریم فردا :|

فقط هم ایدی اینستای همون دوستمو
داشتم که ازش بپرسم :|||||

حالا مونده بودم چیکار کنم :|

بعد از کلی فکر کردن بالاخره به ذهنم
رسید برم به اسم یکی دیگه از بچه ها
پیج باز کنم .....

همینکارم کردم :|

رفتم دایرکت بهش پیام دادم که یکدفعه
اونم اینو فرستاد :
-عه بالاخره مامانت موبایلتو بهت داد؟..
این پیج جدیدته؟

منم واسش زدم اره :|

خلاصه ازش پرسیدم که فهمیدم امتحان
نحس ریاضی داریم :|

بعد میخواست بیشتر چت کنه که دیگه جوابشو ندادم :)

فردا زنگ اول امتحان دادیم که بعدش همون دختر عوضی اومد
سمتم و گفت :

- یعنی انقدر مغروری که حاضری خودتو جای یکی دیگه بزنی؟

منم بهش گفتم آره :|

بعدم رفتم بیرون و اون ضایع شد :)

همین دیگه :|

-----------------------------------------------

امیدوارم از اولین خاطره ی من خوشتون اومده باشه :)

ببخشید اگه کم بود :(

 *ــ*



♥کامنت ها♥: نظرات :)
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:05 ب.ظ

معرفی :)

پنجشنبه 13 مهر 1396 11:43 ق.ظ

نویسنده: blink girl^^
http://s8.picofile.com/file/8308250584/3733fbe86ba84fd88f7426221a84c8b41eabb6ab_hq.gif

سلام ^ـــــ^

من الن هستم ^ــــ^

نویسنده جدید *ــ*

از بهار جون هم ممنونم که منو نویسنده کرد ^ـــ^

امیدوارم از خاطره های من خوشتون بیاد *ــ*

منم تلاش میکنم خوب براتون تعریفشون کنم :)

من کیپاپر و اتاکو هستم :|

همین دیگه :)

فعلا *ــــ*



♥کامنت ها♥: نظرات :)
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:06 ب.ظ

پروفایل Diana the real briarbeauty دیانا

پنجشنبه 6 مهر 1396 08:43 ب.ظ

نویسنده: D.Taylor Swift Fan
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه
سلام دوستان عزیز
من دیانا ملقب به Diana the real briar beauty , دیانا , برایر , دیانا بیوتى و دی و دایاناسور و دایانا هستم :D
من12سالمه و در تهران زندگی می کنم
شخصیت کارتونی مورد علاقه من برایر بیوتى ، راف ، فلورا ، یویى و رریتى هستش
من عاشق غذاهای فست فودى و غذاهای خورش کرفس و قرمه سبزی هستم
خواننده های مورد علاقه من سلنا گومز ، تیلور سوییفت ، جنیفرلوپز ، ادل و شکیرا هست
گروه موسیقی مورد علاقه من spice girls هست
من و مامانم تهرانی هستیم اما بابام رشتیه
من عاشق گیلانم
من دوست دارم وقتی بزرگ شدم برم سوئیس و اونجا زندگی کنم
چرا ?????
چون اونجا:
1:کشوری فوق العاده تمیزه
2:هوای فوق العاده ای داره
3:کشوری بسیار کم جمعیته
4:از نظر امنیت و آرامش رتبه اول رو داره
5:همه چیز بسیار قانون منده
رشته ای که دوست دارم معماریه
واقعا از طراحی خونه و وسایل خونه لذت میبرم
درسی که تو مدرسه دوست دارم ریاضیه
واقعا فوق العاده است
میوه مورد علاقه من توت فرنگی هست
کتاب های مورد علاقه من خاطرات یک بچه چلمن ، جونى بی جونز هست
توی حیوونا طوطی سخنگو ، خرگوش و قو میدوستم**
شاید براتون سوال باشه که چرا ریاضی رو دوست دارم
خب....بنده باید اعتراف کنم که خرخون مدرسه هستم :D
اخلاق من خیلی عجیبه
من دختری بسیار مهربون و دلسوز هستم و اگه دوستام ازم کمک بخوان حتما بهشون کمک میکنم :)
من دوستامو هیچ وقت ول نمیکنم
مگر اینکه اونا بهم خیانت کنن
من از دروغ و تهمت متنفرم
من آدمی خجالتی هستم اما وقتی که با یکی صمیمی بشم دیگه خیلی صمیمی میشم:D
دوستاى صمیمی من تو نت هرمیون ، گیتی ، بهار ، آتوسا ، فاطمه ، ملیکا ، مهرانا هستن:)
خب فکر کنم به اندازه کافی درباره من اطلاعات به دست آوردین
تا دیداری دوباره بابای



♥کامنت ها♥: نظرات شما خوشملا
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:06 ب.ظ

پروفایل من

پنجشنبه 6 مهر 1396 01:10 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
خب خب؛من این پست و برای کسایی گذاشتم که دوست دارن درمورد من اطلاعات بیشتری بگیرن:)♡
(هرچی که اینجا نوشتم واقعیته و من به چیزی که هستم افتخار میکنم*_^)
همونطور که بیشتریاتون میدونین اسمم لیاناعه.14 سالمه و در روز 11 آبان سال 1382 به دنیا اومدم.
قدم 151 س.م و وزنم 35 ک.گ هستش.همه میگن وزنم نسبت به سنم خیلی کمه و خودمم این و میدونم؛چون گیاه خوارم و از گوشت و مرغ و مثل اینا متنفرم.
تک فرزندم و خیلیم راضیم*_*
توی خانواده ی پدریم نوه ی دوم و توی خانواده ی مادریم نوه ی اولم.
از آدمای افاده ای متنفرم و اصن محلشون نمیزارم.
تیم مورد علاقه ی فوتبالم تو ایران پرسپولیس و توی تیمای خارجی فقط آلمان و میدوستم.اگه تیم مورد علاقه ی آلمانیم و میخواین باید بگم دورتموند♡○♡
فوق العاده پرروام.
عاشق آهنگم♡_♡[فقط خارجی]
همیشه و تحت هر شرایطی آهنگ گوش میدم.
هندزفریم و گوشیم که توش آهنگامه حکم بچه هام و دارن*-*
خیلی دعواییم مخصوصا وقتی به آیدلام یا فندومام توهین بشه×-×
عاشق شخصیتای بد داستانا و فیلمام.
میوه ی مورد علاقم خیاره:/
ژانر مورد علاقم تو کتابا ترسناکه،فن فیکشنم میخونم+دفترچه خاطرات یک بی عرضه^____^
وقتی کسی ازم تقلید کنه جوش نمیارم چون حتما کارم فوق العاده بوده که تقلید کرده^_^
درس مورد علاقم توی مدرسه فقط ورزشه(اونم اگه آزاد باشه-_-)و درسای مورد تنفرم توی مدرسه همه ی درسا به غیر از ورزشه^_^
بزرگ ترین ترس من اینه که نتونم به آرزوهام برسم(واقعا بده×~×)
عاشق چیزای ترسناکم و سری های هابیت و ارباب حلقه ها رو خیلی میدوستم♡_♡
استعدادم توی علوم و ریاضی زیاده برای همین میخوام دکتر بدن بشم تا بورسیه بشم و برم آلمان(کشور رویاهام☆_☆)
موهای بلوند(طلایی نه واقعا بلوند:|)،چشمای آبی آسمانی درشت و کشیده،بینی کوچیک،لبای معمولی،مژه های بلند و پوست سفید چهرم و میسازن.
کارای مورد علاقم شیطونی،آهنگ گوش کردن،صحبت با دوستام،کار با گوشی،خوابیدن و ... هستن.
کارای مورد تنفرم خرید،درس خوندن،کار خونه انجام دادن و ... هستن.
از خصوصیات خوبم فقط راز داریم و دلداری دادنمه(دیگه خصوصیت خوبی ندارم:/)
با هرکسی صمیمی نمیشم و خیلی سردم(فقط من این و نمیگم؛دوستام و حتی خانوادمم این و میگن)
مغرورم خیلی زیاد،خیلی زود عصبی میشم،بد اخلاقم(البته با دوستای صمیمیم اینطور نیست)،خونسرد،با غریبه ها خوب رفتار نمیکنم،غر غرو،اخمو،ضد حال و کلی دیگه خصوصیات بدم به شمار میان(البته من این خصوصیات و بد نمیدونم؛بقیه بد میدونن×_×)
تو حیوونا فقط عاشق گربه هام،خیلی گوگولین^_^
از دوست پسر داشتن و مثل اینا متنفرم و سینگلم(مگه میشه آدم دایرکشنر،زیکوآد،هری گرل و بلیبر باشه و رلم باشه؟!!!!×○×➡یکی از دلایل دیگم همینه)
لیاقت خوبی دیگران و ندارم؛چون سریعا یادم میره و کاره خودم و انجام میدم.
خیلیم بی رحمم.یعنی خیییییلی.
شاید سالی یه بار گریه کنم؛اونم شاااااید.
پ.ن:واقعا میگم•_•
اجتماعی اصلااااا نیستم؛چون بیشتر وقت خودم و صرف خودم میکنم و حوصله ی دیگران و ندارم.
دوستام و تحت هیچ شرایطی ول نمیکنم.
شعار من تو زندگی:⬇
+ازت بدم میاد.
-چی؟ازم بدت میاد؟
+آره.
-ناموسا فک کردی برام مهمه؟
+:/
شعارم به زبون ساده:مهم نیست که ازت بدشون میاد؛مهم اینه که تو از خودت خوشت میاد و نظر اونا برات مهم نیست☆
ورزش مورد علاقم سوارکاریه♡
بیشترین استعدادم تو شیطونیه^_*
کشور رویاهام آلمانه و وقتی بورسیه بشم برای همیشه میرم اونجا و تنها زندگی میکنم:)
دلایلی که آلمان و دوست دارم ایناس:کشور با نظم و پر قانونیه،مردمش فوق العادن،بهترین کشور جهان شناخته شده(این و من نمیگم؛اینترنت و کلی سایت معتبر گفته)،مدیریت کشورش عالیه،کشور تمیزیه،بهترین دکترا اونجا هستن و کاملا موفقن،امنیت زیادش و کلی دلیل دیگه...
از چیزایی که باعث دردسرم میشن یکیش فوضولی بیش از حد و یکیش آتیش پارگیمه.
بهترین دوستام تو مجازی بهار،آلا،امی،فادی،مینامی و شکی هستن.
و بهترین دوستام تو دنیای واقعی ستی،استار،ستا،پری و مهری هستن.
خواننده های مورد علاقم تیلور سوییفت،هری استایلز،زین ملیک،نایل هوران،لوییس تاملینسون،لیام پین،جاستین بیبر،ادل،ملانی مارتینز و ... هستن.
گروه های موسیقی مورد علاقم وان دایرکشن،لیتل میکس و ... هستن.
یه زیکوآد،هری گرل،دایرکشنر،سوییفتی و بلیبر هستم.
یه لری شیپر و زری فرند شیپرم هستم.
توی تهران_ایران به دنیا اومدم...
وااااااای که من عاشق تیپ اسپرتم؛کلا خیلی تیپای پسرونه دوس دارم♡
پ.ن:همیشه تو روزای نیمه سرد گشت ارشاد باید من و بگیره؛چون همیشه بدون روسری یا شال یا ... سوییشرت میپوشم؛کلاشم میزارم رو سرم با شلوار جین.تا حالا هزار بار بهم گیر دادن:/منم کوتاه نیومدم^_^
از آهنگای ایرانی متنفرم و اصلا نمیگوشم.
انواع فست فودا رو دوست دارم و از غذاهایی که توش گوشت یا مرغ یا مثل اینا رو داره متنفرم.
اسمای مستعارم شامل لی لی،لیلیانا و لیا هستن.
خب،فک کنم همینا برای شناخت بیشتر من کافی باشه.
اگه دوست داشتین نظر بزارین و هر سوالی خواستین ازم بپرسین^_^
فعلا بای گلیا.



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:07 ب.ظ

معرفی نقطه چینهای جامعه :|

چهارشنبه 5 مهر 1396 01:28 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: دزد ها


سلام
بچه ها امروز دوستم بهم گفت که برم توی یه وبی که از ما کپی کردن
منم رفتم 
و ببینین
چی دیدم
دوتا آدم مزخرف مدیرش بودن
اونا عکس پروفایل منو و هلیا رو برداشته بودن که هیچ
بلکه از وب و مطالبمونم کپی کرده بودن
واقعا برای یه همچین آدمایی متاسفم
عکس چشای منو گذاشتع بود روی پروفایلش :|
عخی دلم کلی به حالشون سوخت
قشنگ مشخصه که چقد بدبخت و زشتن :/
تازه مثل این قحطی زده هان :/
اینا اینم مدرک :



همونطور که می دونین این عکس چشم
قبلا روی پروفایل من بود
در واقع اینا چشای منن

این پستای ما که زودتر از اونا گذاشتیم





خدایی ببینین!

جالب هم اینه که این دوتا اومدن ع وب ما کپی کردن
بعدشم مارو به عنوان کپی گر معرفی کردن 
دیگه نمی دونم چی بگم
خودتون قضاوت کنین ^-^
اینم ادرس وبشون :)
واقعا متاسفم
http://code-land-4ever.mihanblog.com





♥کامنت ها♥: نظرررررر
آخرین ویرایش: دوشنبه 11 دی 1396 09:06 ب.ظ

روز اول و دوم مدرسه ی ... (سانسور شدع :|)

یکشنبه 2 مهر 1396 07:47 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز



خب خب خب
روز اول به معنی وااااقعی افتضاح و نحس بود :|
حالا ببینین که سه زنگمون چجوری سپری شد
ما زنگ اول ریاضی داشتیم . فقط یه علوم میتونه ریاضیو کامل کنه  :| در نتیجه زنگ دوم هم علوم داشتیم
عاخا دیگه امیدمون به زنگ سوم بود که اونم ریاضی داشتیم
 ریاضی علوم ریاضی *-*
ببین دیگه چه روز بدی شد...
اول محرم و اول مهر :|
عاخا سر زنگ علوم یه جوری ضایع شدم که اصن نمی تونم توصیف کنم.
خب از اینجا شروع می کنیم
معلممون جدید بود برای همینم باید خودمونو معرفی می کردیم
عاخا منم که استرسییییییی
اسممو یادم رفته بود :|
نوبت به من رسید که خودمو معرفی کنم
بغل دستیم دوس دیوونه و پایم یعنی سارا نشسته بود
منم اومدم از روی نیمکت بلند بشم
با نهایت سرعت بلند شدم اومدم بگم من بَها....
ببین پام به لبه ی کیفم گیر کرد
یه جوری قِل خوردم با کله افتادم روی زمین
دو بار دور خودم پیچ خوردم اصن یه وضی بود :|
همه غش کردن از خنده
بعد معلمه (اسمشو سه بار گفت من هر سه بار نفهمیدم :|) معلمه با نگرانی :چیزیت شد؟خوبی؟
بعد من با نهایت غرور : بعلع بهتر از این نمی شم فقط کیفم افتاد
بعد همه نگام کردن
عجب دروغی گفتم
کلا میخوام دروغ بگم اینجوری میشه
تنها چیزی که از جاش یه میلیمترم تکون نخورده بود همون کیفه بود :|
هیچی دیگه بعدش ازم پرسید اسمت چیه یهویی گفتم نمی دونم :|
بعد دوباره همه نگام کردن سارا گفت " بهار اینقد گونخور"
منم هنگ کردم سارا فهمید قاطی کردم فورا گفت اسمش بهار باب....(فامیلیم:|)
خلاصه نجاتم داد  :|
بعدشم این معلمه خیلی چیزه :|
من ازش متنفررررم از همون جلسه ی اول
اصن سوال میپرسه من دستمو میبرم بالا جواب بدم به همه میگه جواب بدن جز من
انگار ارث باباشو بردم :|
خلاصه
سر کلاس میز دوم نشسته بودم
این معلمه هم داشت چرتو پرت می گفت
من حوصلم سر رفته بود
شلو ول افتاده بودم روی نیمکت
سرمو گذاشته بودم روی نیمکت و دستامم دور سرم
ینی قیافم مشخص نبود
همینجوری داشتم به این معلمه فحش می دادم
من : +۱۸ (نمی تونم بگم چی می گفتم ولی خودتون بفهمین دیگه :) )
همینجوری در حال فحش دددن بودم که یه صدایی از بالای سرم شنیدم : این کیه؟
سرمو بلند کردم دیدم بعلعععع
خانم خیلی مزخرف علوم بالای سرم بود *-*
ینی هر چی گفتم شنیده بود ؟ *-*
خلاصه با اظطراب گفتم غلط کردم :|
گفت چی
گفتم هیچی
بعد یجوری نگام کرد رفت
حالا خوبه من از این بچه خرخونای عینکیم
ولی از مدرسه متنفررررررم
خب زنگ علوم اینجوری گذشت.

حالا امروز هم یع خورده ضایع شدم
زبان داشدیم
معلم زبانمون فامیلیش چعبیع :||||||||
چعبی :  معدل بیستا دستا بالا
من و چن نفر دیگه دستامونو بردیم بالا
(میخواست گروه بندیمون کنه)
نوبت به من رسید گفت میخوای کیا توی گروهت باشن
منم گفتم مبینا و سارا
همین که گفتم سارا چعبی گفت :
بسیار عالی
سارا خیلی خیلی خیییلی عالی شده
پارسال به شدت پیشرفت داشت
عالی بود خیلی عالی
آفرین دخترم
منم هی سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم
من : بله خیلی پیشرفت کرده از لحاظ همه چی همینجوری داشتم تعریف می کردم که یهویی چعبی پرید وسط حرفم گفت ببخشید منظورم 
با سارا نبود داشتم با نسترن صحبت می کردم
من :  :|||||||||||||||
سارا که اصن آب شد رفت زیر زمین
خلاصه خیلی ضایع شدیم


****
ممنون که خوندی 
روز اول مدرسه ی تو خوب بود یا نع؟ :)





♥کامنت ها♥: نظرررررر
آخرین ویرایش: یکشنبه 2 مهر 1396 08:21 ب.ظ

میم :)♡

پنجشنبه 30 شهریور 1396 09:40 ق.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز




سلاممم *-*
و اینگونه مدیر اسکُلتان در میان انبوه ای از مه و جادو پدید می اید :||||
خب من اومد یه پست مسخره بذارم :|
که احتمالا ۹۹ درصدتون برخلاف من فکر کنین :|
خب مدرسه داره شروع میشه
و باید کلی بشینیم درس بخونم
صبحها ساعت ۶ از خواب بلند بشیم و بعدشم بریم مدرسه
و قیافه ی داغون معلما رو ببینیم
خانومم مقنعت
خانومم کفشات
خانومم موهات
خانمم مانتوت 
و کلی حرفای تکراری
بعدش بعد کلی خستگی زنگ تفریح بشه و همین که میخوای پاتو از کلاس بذاری بیرون زنگ بخوره
بازم حرفای تکراری معاون و مدیر
دیوونه بازیای دوستات
نمره ی امتحانا
گریه ی خرخونا برای ۱۹.۷۵
سگ شدن معلمای ریاضی :|
آبقندا :|
کلمه های جدا و چسپیده ی املا ها که نصف نمره ی مستمرمونو به باد فدا کشوندن :|
شادی  زنگ آخر
چهارشنبه ها 
تقلبای سر امتحانا
جک های بی مزه ی معلما
سوتی های بچه ها سر کلاس
کنسرت هامون...
بوی جوراب توی نمازخونه کع به هر کی نگا می کردی میگفت من همین امروز جورابمو شستم
اکیپ شاخا...
طنز کلاس...
اسمهای مستعار خودمون که دوستامون با عشق رومون گذاشتن
صف بوفه ^-^
زنگای ورزش...
اردوهامون...
"وغیره" هایی که وقتی ادامه ی جوابو بلد نبودیم می نوشتیم :|
و کلی خاطره های خوبی که با مدرسه ساختیم...
با دوستامون...
با معلمامون...
...........

مدرسه خیلی چیزا به ما داده
بهترین دوستامونو اونجا پیدا کردیم
بهترین روزامونو اونجا سپری کردیم
وبهترین آرزوهامونو اونجا ساختیم
سرنوشت هر شروعی به پایان میرسه
و وقتی اون روز برسه
فقط من می مونم و کمی خاطره ها ی خوب و یه دنیا دلتنگی
اون موقست که می فهمم زندگی یه خاطره بوده
اون لحظه فقط اشک می ریزم ...
اشک هامم آروم آروم میریزن...
ای کاش...
خاطره های خوب میساختم...



قدر مدرسه رو بدونیم :)♡





♥کامنت ها♥: نظراهای دوستام
آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 شهریور 1396 10:29 ق.ظ

سوتی نده

یکشنبه 26 شهریور 1396 05:49 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
یه روز مث همیشه تو مدرسه بودیم.زنگ تفریح بود و توی حیاط با اکیپم نشسته بودیم.
داشتیم راجب اسمایی که به سلب ها نزدیک ترن بحث میکردیم که نوبت به هری استایلز رسید.
من:به جان دختر دایی زشتم همینکه گذاشتم بدون کتک برا زین اسم نزدیک پیدا کنین خیلیه.دیگه عمرا اجازه بدم برا هری اسم نزدیک پیدا کنین،عمرااااااا:|
ستا:واااا مگه زی زی برا زین بده؟
من:بله مگه بچم مسخره ی شماس که براش اسم گذاشتید؟
همه ی اکیپ به غیر از من::/
من:والا:|
مهری:حالا تو راضی شو دیه.
من:نچچچچچ.
ستی:بستنی و آلوچه مهمون من.
استار:اولن چه ربطی به بحث ما داره؟دوما چقد تفاهم بین این دوتا هست:/میخوای مسموممون کنی؟
ستی:اولن قانع شدم ربطی نداشت؛دوما بستنی رو اینجا بخورید آلوچرو خونه.
همه ی اکیپ به غیر از ستی:-_-
ستی:^_^
مهری:از بحث اصلی دور نشید.
پری: بحث اصلی چی هست؟
همه ی اکیپ به غیر از پری:O_O
من:یا حضرت پشمک این آلزایمرم رد کرده:|~
پری:خب انقد از بحث اصلی دور میشید که من یادم میره.
ستی: احمق آلزایمری داشتیم برای سلبا اسم نزدیک پیدا میکردیم که نوبت به هری رسید ولی لیلیانا(اسم دیگه ی مستعار من) اجازه نمیده براش اسم نزدیک پیدا کنیم چون اگه انتخاب کنیم جرمون میده.
پری:خب این و که خودمم میدونستم:/
ستی:چییییییی؟!!!!! عرررررررررررر ینی من تا الان داشتم زر میزدم؟!!!!!!
پری:فک کنم:/
ستی:انتر بوزینه...
خلاصه اینا هی داشتن دعوا میکردن که من پریدم وسط و گفتم:اگه میخواید برا هری بدون کتک اسم نزدیک پیدا کنید باید هرچی من میگم انجام بدید.
ستا:با اینکه سخته ولی باش.
بقیه ام موافقت کردن پس گفتم:به انتخابین.
ستی:هر هر.
همه ی اکیپ به غیر از ستی::/
ستی:واااااا چیه مگه هر هرم میشه دیه.
ستا:هات.
من:لقبش و نگو اسم نزدیک.
مهری:خری.
من:این میخوره.
پری: یسسسسسس.
آقا همون موقع زنگ خورد و ما بعد از کلی جنگولک بازی و فرار از مامورا برای رفتن به دستشویی رفتیم سر صف.
آقا تو صف هی داشتم درمورد خری فکر میکردم.خیلی خنده دار بود.وارد کلاس شدیم.این زنگ دینی داشتیم و ظهیر الدینی(فامیلیش خیلی به درسش میاد)ملقب به ظهیر لولو بعد از 5 دیقه وارد کلاس شد.
اول امتحان گرفت و ما طبق معمول با کلی روش تقلب که سراغ داشتیم حلش کردیم.
ورقه ها رو گرفت و شروع کرد به درس دادن.
شاید باورتون نشه ولی من هنوزم داشتم راجب خری فکر میکردم،خودمم نمیدونستم چرا!!!
یهو ظهیر لولو صدام زد:خانوم لیانا؟
آقا من انقد به خری فکر کرده بودم گفتم:جانم خری؟
کلاس رفت رو هوا که چه عرض کنم فضا.
تازه فهمیدم چه گندی زدم.
ظهیر لولو ام داشت از سرش دود بلند میشد.
سریع گفتم:ببخشید من میخواستم بگم هری گفتم خری.
هری گرلا که داشتن زمین و بعد این حرف من گاز میگرفتن.
ظهیر لولو ام معلوم بود داشت آتشفشان وجودش و خاموش میکرد پس گفت:دیگه تکرار نشه.
من:چشم.
دیگه سعی کردم به خری فکر نکنم و به زر زرای ظهیر لولو گوش کنم.
میز کناری ما دو تا از به اصطلاح شاخامون نشسته بودن.یکیشون به شدت بد نفس میکشید.فک کنم سرما خورده بود چون نفساش خش دار بودن.
بعد از حدود 5 دیقه صبرم لبریز شد و روبهش داد زدم:نفس نکش.
اینبارم قهقهه های کلاس شروع شد.
تا قبل از اینکه ظهیر لولو منفجر بشه سریع گفتم:ببخشید ادامه بدید.
کلاس ساکت شد و دوباره ظهیر لولو با کلی چشم غره به من زر زراش و شروع کرد.
بعد از نیم ساعت دیگه استارم از نفس کشیدن دختره خسته شده بود.
هرکی جای من بود رگای اعصابش و پاره میکرد.
من سریع عصبی میشم و وقتی عصبی بشم زمان و مکان نمیشناسم.
اینبار با صدای بلند گفتم:نفس بکش.
دوباره کلاس به طرف من برگشت و همه دوباره به طرز وحشتناکی بلند خندیدن.
ظهیر لولو اول یه داد بلند زد که همه ساکت شدن و بعد گفت:خانوم لیانا شما چتونه؟؟!!یه بار میگین نفس بکش یه بار میگین نفس نکش.بهتره خودتون و به یه تیمارستان نشون بدین.
من:نشون دادم قطع امید کردن.
باز کلاس رفت رو هوا و من به خاطر این حرفم تو افق محو شدم.
مهری در حین خنده برگشت سمت من و گفت:مگه تیمارستانم قطع امید میکنن؟!
من:نمیکنن؟
مهری میخواست جوابم و بده که ظهیر لولو گفت:بیروووون.
خیلی ریلکس بلند شدم تا برم بیرون ولی تا خواستم برم زنگ خونه خورد.
با پررویی تمام گفتم:ببخشید الان زنگ خورد دفعه ی بعدی بیرونم کنین.
بازم همه خندیدن و ظهیر لولو سریع بلند شد و قبل از رفتنش گفت:نمره انضباطتون و جبران میکنم.
منم یه لبخند ژکوند زدم که ظهیر لولو سریع رفت بیرون.خلاصه سریع با اکیپم که داشتن از خنده روده بر میشدن از کلاس اومدیم بیرون.
پری:دستت درد نکنه حسابی شاد شدم.
من:گوه خوردی!!!
پری:ممنون-_-
همون دختره که به اصطلاح شاخ بود و من هی بهش میگفتم نفس بکش نفس نکش اومد و گفت:کم سوتی بده لی لی سوتی.
ستا:سوتی هفت جد و آبادته.
مهری:رادیوی خراب.
آقا ما با حرف مهری زدیم زیر خنده.
منم انگشت وسطم و براش نشون دادم.اونم که معلوم بود خیلی ضایع شده با اخم رفت.
ما ام به سمت خونه هامون حرکت کردیم.
________________________
خیلی دوستام و دوست دارم.بیخودم نمیگم که دوستای صمیمیمن؛چون عالین و همه جا پشتمن.
امیدوارم از خاطرم خوشتون اومده باشه.
نظر فراموش نشه گل گلیا^_^



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 12 مهر 1396 01:23 ب.ظ

مسافرت خاطره ساز

شنبه 4 شهریور 1396 01:13 ب.ظ

نویسنده: D.Taylor Swift Fan
موضوع مطلب: خاطرات طنز
سلام
من دیانا یکی از نویسندگان این وب عالی هستم
امروز با اولین خاطرم اومدم که در رابطه با مسافرت رفتنمونه
کاملا هم واقعیه
خب حالا میریم سراغ خاطره
سه شنبه بود
من تازه از کلاس زبان برگشته بودم و نشسته بودم تا یه قهوه بخورم.
یهو خالم زنگ زد(اسم خالم ناهیده)
آره خلاصه
مامانم تلفنو برداشت
بعد کلی صحبت یهو خالم گفت :ما میخوایم بریم شمال،شما نمیاید?????
مامانم گفت:حالا ببینم چی میشه(مامانم همیشه همینو میگه):|
وقتی تلفنو قطع کرد رفت تو فکر
ازش پرسیدم چی شده????
مامان گفت:خالت گفته با هم دیگه بریم شمال
قیافه من اون موقع دیدنی بود
انگار کل دنیا رو بهم دادن
آخه ما سه سال بود نرفته بودیم شمال
میگید چرا?????
چون هر وقت میخواستیم بریم مامان بنده میگفتن جاده شلوغه
اما این دفعه باید قبول میکرد
اینقدر رو مغز مامانم راه رفتم تا بالاخره قبول کرد
اون موقع من رفتم چمدونمو جمع کنم
یعنی هرچی گیرم اومد برداشتم
از تل گرفته تا روفرشی
بالاخره سوار ماشین شدیم تا بریم دم خونه خالم تا با هم حرکت کنیم
تو راه شمال من همه رو با آهنگام دیوونه کردم
یعنی موبایل من پر بود از آهنگاى حامد همایون
کل روز داشتیم اونا رو گوش میدادیم
البته وسط آهنگا جنیفرلوپز هم پیدا میشد
بالاخره ساعت پنج عصر رسیدیم و رفتیم تا یه ویلا اجاره کنیم
رفتیم تو یه املاکی تا بهمون ویلا معرفی کنه
یه ویلایی بهمون معرفی کرد که نگو
خداییش عین کاخ شاه ساخته بودنش
بالاخره ویلا رو اجاره کردیم و وسایلمونو گذاشتیم توش تا بریم یکم بگردیم
خالمم گفت بریم پاساژ
قیافه من اون موقع:(〒︿〒)
اما همه به جز من این پیشنهاد رو قبول کردن
برای همین منم مجبور شدم برم
رفتن همانا و بیچاره شدن همان
یعنی ما دو تا پاساژ پنج طبقه ایرو گشتیم
واقعا پام بی حس شده بود
حالا مگه رضایت میدادن
بالاخره ساعت یک نصفه شب شد و ما از اون پاساژ بیرون اومدیم(هنوز جای شکرش باقیه)
گفتیم خب،حالا شام کجا بریم?????
هممون تصمیم گرفتیم بریم عطاویچ.....
این داستان ادامه دارد.....
دوستان اگه نظرات به بیست تا برسه قسمت دومم میزارم
فعلا بابای



♥کامنت ها♥: نظرات شما درباره این خاطره
آخرین ویرایش: چهارشنبه 8 شهریور 1396 01:05 ب.ظ

جنگ فندوم ها در مدرسه

جمعه 3 شهریور 1396 11:11 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
خب من توی پست اولم گفتم که بلیبر،دایرکشنر،زیکوآد،هری گرل و سوییفتیم.
این خاطره ام مربوط میشه به این فندوما.
آقا اگه امتحانای ترم دو رو فاکتور بگیریم تقریبا آخرای سال بود:]
اکیپ ما مث همیشه بیکار و بی اعصاب بود و منتظر یه بهونه بود تا منفجر بشه.
توی کلاس نشسته بودیم تا اینکه یه نفر بهونه دستمون داد.
یکی از پررو ترین،بیشعور ترین و حرص درار ترین دخترا توی کلاسمون که اسمش کیمیا بود اومد وسط کلاس و داد زد: اکسو بهترینه و ما اکسو الا بهترینیم.
آقا قبل از اینکه من منفجر بشم ستی که دایرکشنر بود بلند شد و گفت:هووووو بوقلمون تا وان دی هست اکسو بره سوسک بخوره.
کیمیا که عصبانی شده بود و فرقی با ما نداشت اومد سمت میز ستی و گفت:اکسو بهترینه وان دی کیه توروخدا.چندش ترین و بد صدا ترین گروه...
همین کافی بود که منفجر شم.
داد زدم و گفتم:هووووو هییییییی دو کلمه از مادر عروس.اون چشم بادومیا با اون صدای حال بهم زن برن مستراب سیفون و بکشم.(ببخشید زیادی عصبی بودم:/)
همین کافی بود که همه ی اکسو الا بیان سمت میز ما.
ما ام شروع کردیم به دعوا باهاشون.
اوضاع همینجوریش خراب بود تا اینکه یه سوییفتی پاشد و گفت:وان دی و اکسو به پای تیلور نمیرسن.
من و استار که هم سوییفتی بودیم هم دایرکشنر یه نگاه گنگ بهم انداختیم که یعنی:از کی دفاع کنیم؟)
ستی شروع کرد به دعوا با سوییفتیا.
نمیدونم یهو چیشد که پای بلیبرا ام کشیده شد وسط.
دیگه داشت گریم میگرفت.
بلند گفتم:ابوالمالی روح سرگردان اینا رو به تو میسپارم.
یهو همه ساکت شدن و اتفاقی که بعدش افتاد باعث شد به گوه خوردن بیفتم که چرا این حرف و زدم:^)
سرگروه بلیبرا که اسمش عسل بود گفت:لی لی مگه تو بلیبر نیستی؟!
من:چرا.
عسل:خب بیا تو گروه ما دیگه.
قبل از اینکه من حرفی بزنم سرگروه دایرکشنرا که ستی بود گفت:لی لی
گوه خورده بیاد گروه شما لی لی دایرکشنره.
من:-_-خب من بلیبرم هستم ستی.
ستی:که چی؟باید بیای تو گروه ما.
پانیذ سرگروه سوییفتیا گفت:لی لی تو مگه سوییفتی نیستی؟!
من با آه:آرههههه.
پانیذ:پس میای تو گروه ما.
من:گوه خوردم.
آقا اینا هی بحث میکردن که من برم پیش کی که ستا که هری گرله گفت:لی لی سرگروه هری گرلاس پس میاد پیش هری گرلا.
همه دادشون درومد.
فک نکنین خاطر خواه دارم تو کلاسمون؛چون پررو ام و با زبونم روی هرکسی رو کم میکنم همه میخوان برم تو گروهشون.
آقا خلاصه معلم هنوز نیومده بود و اینا پای زیکوآدای بدبخت و بی گناهم کشیدن وسط.
من اون بالا مث فرمانده ی جنگ وایساده بودم و از همه دفاع میکردم.(از بس آدم نیکیم من:!)
آقا تنها فندومایی که باهاشون دعوا میکردم اکسو الا و سلنا تورا بودن.
خرخونامونم مث احمقا هی مارو نگاه میکردم.معلومه یا تا حالا آهنگ نگوشیدن یا تتلویی چیزی میگوشن:D)
جنگ داشت وحشتناک میشد.
من بدبختم هی از این فندوم به اون فندوم میرفتم و مث وکیل اون فندوم ازشون دفاع میکردم.
دیگه کم کم داشت دعوا به جاهای باریک کشیده میشد به طوری که به خواننده های بدبخت فحش ناموسی میدادن!!
تا اینکه با باز شدن کلاس همه ساکت شدن و من برای اولین بار از دیدن خانوم اجتماعیمون"شجاع"خوشحال شدم.
همه ساکت شدن و رفتن نشستن چون شجاع فوق العاده سگ اخلاق بود و باید حتما میرفتی میشستی وگرنه نمره ی یه امتحانت و قشنگ جبران میکرد.(یعنی تا میتونست گند میزد به نمره ها:!)
همه نشستیم و من با نفرت به کیمیا نگاه کردم که اون به من یه نیشخند زد که قشنگ دوست داشتم اون لحظه خفش کنم!!(اکسو ال احمق:/\)
بعد از یک ساعت مهری که زیکوآد بود بهم نگاه کرد و گفت:لی لی خدایی یه روز اگه مجبور باشی یه فندوم و انتخاب کنی کودوم فندوم و انتخاب میکنی؟!
اون لحظه بود که میخواستم سرم و بکوبم به میز.
با چشمایی از عصبانیت سرخ شده گفتم:نمیدونم×__×ایشالا تا اون روز سکته ی مغزی میکنم میمیرم.
مهری که متوجه ی وضعیتم شد خودش ساکت شد و ماجرای جنگ فندوم ها در اون روز بالاخره تموم شد.
______________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
بگین فن کی یا کیا هستین و تو کودوم فندوم هستین.
فعلا بابای.



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 14 مهر 1396 05:56 ب.ظ

شــ ـب تـــ ـرس

جمعه 3 شهریور 1396 01:13 ق.ظ

نویسنده: SaDaF:) ....
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات طنز

سلام :) اومدم با یه خاطره

این خاطره کاملا واقعی هست وهیچ دست کاری نشده

 پارسال شب بود طبق معلول ساعت 3 شب بود

ما چراغ هارو خاموش کردیم همه خوابیدن

(مامانم /بابام/ من و خواهرم سحر که باهم میخوابیم)

ما همیشه یه چراغ توی راهروی خونمون روشنه

ولی اون شب یادمون رفت چراغ رو خاموش کنیم x_x

ما خوابیدم بعد نیم ساعت دیدم یه صدایی میاد

یا خدااااااا کیه کسیه یا ما اوسکول شدیم#ـــــ#

بعد یه صدایی اومد یکی پاش مه میزخورد

وای مامان خواهرم دستشو رو دهنم گذاشته بود

واییییییییی بعد یه چراغی روشن خاموش شد

عین چراغ قوه خواهرم نمیذاشت رومو این ور کنم

بعد یکهو اجیم جیغغغ زد مامان مامام کمکککککککک

حالا مامانم یا خدااااااا چکار شده چرا جیغ میکشی

بابام ازون ور یعنی خو چرا جیغ میکشین زهرمون ترکید

آخه دزد اومده مامانم دزد چی بچه بابات میخواس بره دستشویی

در که باز بسته میشده عین چراغ قوه روشن خاموش میشده

اخه چراااا چراغو روشن نذاشتین بابات میخواست پاش بره رو

میززززززززززززز بابام بله درست میفرمایند مادرتان فرذندانم

قیافه من اون موقع -ـــــــــــــــــــ-

دیگه داستان تموم شد مامانم رفت خوابید ولی من بیدار بودم

وسر هی قور میزدم اخه بچه جان چرا داد میزنی نمیگی

اگه دزد باشه میاد مارو میکشه تا خفه شیمممم هان

اجیم: ترسیدم خوب:/

ازدست تو سحرووووووووووووووو اه

خوب دیگه داستان به پایان رسید  خداحافظ^^






♥کامنت ها♥: نـــ ـظــر^&^
آخرین ویرایش: جمعه 3 شهریور 1396 01:33 ق.ظ



صفحات دیگه : 8 ... 2 3 4 5 6 7 8

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات