عاقا ما کلاس پنجم بودیم، معلم اجتماعیمون با معلم ورزشمون یکی بود ولی انقدرررررررررر مهربون بود :| یعنی قشنگ میتونستی جلوش تقلب کنی و این حرفا :| تو مدرسمون هم یه بوفه داشتیم که چندوقتی بود یه دفترچه چشممو گرفته بود هعی میخواستم بخرم نمیشد @__@ کل مدرسه هم میدونستن چشممو اون گرفته #_# آخع کم پیدا میشد چیزی چشممو بگیره و بخرمش :| تازه اومده بودیم تو کلاس یهکو یه دختره (اسمش زهرا بود) تازه رسیده بود کلاس جلویی من بود تا نشست گفت: آتی بدو اگه به خودت نجنبی می خرنش :| گفتم: چیو؟ گفت: عشقتو :| یکی از مادرا اومده بود میخواست بخرتش :| عاقا منو میگی یهکو حس آتیشین کل وجودمو فرا گرفت #__# به بغل دستیم (بهترین دوستم تو کل دبستان...اسمشم سما بود ^^) گفتم اونم گفت بیا نقشه بکشیم :| نوع درس دادن خانوممون اینجوری بود که مثلا درسمون راجع به مامون عباسی بود بعد یهکو از امام رضا (ع) میرفــــــــــــــــــــــــــــــت تا به جنگ جهانی میرسید T__T من نمیفهمم چطوری میرسید به جنگ جهانی؟؟ D__D بعد وقتی میگفتیم تو درسمون نیست میگفت اشکال نداره بعدا به دردتون میخوره :||| داشت درسو توضیح میداد...ماهم اصلااااااااااا به حرفش گوش نمیکردیم داشتیم نقشه میکشیدیم :| عاقا یک چیزی به ذهن من خطور کرد که اگه سر امتحان همچین چیزی به ذهنم میرسید 20 میشدم O__O یعنی شجاعتو ببین خدایی :|| اتودمو ورداشتم جوری رو دستم خراش دادم انگار واقعا زخم شده بود @__@ (عاقا فکر بد نکنید خب بچه بودم :"|) عاقا خلاصه سما با نگرانی الکی گفت: واییییییی خانم دست آتوسا رو ببینید :| کـــــــــــــل کلاس اومدن دور من جمع شدن P___P خانوممونم از اینایی بودش که جوون بود و زیاد تجربه نداشت...یک جیغیییییییییییییییییییییییییی زد به جان خودم من وقتی روح ببینم اونجوری جیغ نمیزنم X__X با کلی نگرانی دستمو آروم تو یه باند پیچید و همه بچه ها هم داشتن از خنده زمینو گاز میزدن :| با ترس و لرز به سما گفت: اینو ببر دفتر دستشو چسب زخم بزنن :| با کلی سلام و صلوات ما رو تا دم کلاس بدرقه کرد
ما هم تا از دید خانوممون دور شدیم شروع کردیم به دویدن و بالا و پایین پریدن که آخ جووون کلک زدیم بهش :| به سمت بوفه پرواز کردیم گفتم الان دیگه مال خودم میشیییییییییییی :"| عاقا سر راه ناظم راهمونو گرفت: کجــــــــــــــــــــــا؟؟ سما هم خیلیییییییییییییی ریلکس دستمو بهش نشون داد X__X اونم گفت بابا این چه زخمیه برو دستتو آب بزن برو کلاست :|| خلاصــــــــــــــــــــــه....دنیا دست به دست هم داد ما نریم بوفه :__: 20 دقیقه...30 دقیقه...40 دقیقه... ما تو حیاط وایسادیم چون خانوم ریاضیمون تو بوفه بود داشت با مسئولش حرف میزد اگه جلوش ظاهر میشدیم قطعا اعداممون میکرد "-" ما همون جا موندیم و زنگ خورد :|... بلاخره رفدیم بوفه داشت از شلوغی منفجر میشد ._. دوباره زنگ خورد رفتیم کلاس باز هم همان آش و همان کاسه -__- ولی معلم زرنگ شده بود این سری گول نخورد R__R خلاصه زنگ خونه خورد بلاخره تونستیم بریم بوفه...تا بهش دفترچه رو گفتیم... حدس بزنید چی گفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟؟ -یه خانمی زنگ اول اومده بود ازش خوشش اومد خریدش :"| من: @___@ سما: V__V مسئول بوفه: :"| خانم ریاضیمون که دفترچه رو خریده:
و ساریانا جان نیز علاقه ی خاصی به بدبخت کردن من دارد!
!
بعد از شام خوردن توی پارک ساریانا گفت بیا بریم سوار اون سرسره گندهه بشیم!
حقیقتا یه اسمی داشت و ساریانا اسمشو گفت ولی بنده یادم نمیاد!
یه سرسره ی خیلی بزرگ بادی بود که با تیوپ از بالا هلت میدادن پایین و آخر سری یه شیبی
داشت و چند ثانیه روهوا میموندی و بعد روی یه بالشتک
بادی خیلی گنده فرود میومدی!
من قبول کردم چون به نظر چیز باحالی میومد!
ما هم کیفامونو برداشتیم.مامان بابامون گفتن:راهو بلدین دیگه؟!
ساریانا هم با اعتماد به نفس کامل گفت:بعله!
خب منم گفتم این ساریانا لابد بلده که میگه دیگه! و دنبالش راه افتادم!همون اشتباه برای
همیشه زندگیمو تغییر داد:|...
خلاصه وقتی به سرسره رسیدیم باید کلی پله رو بالا میرفتیم و خوب منم با کلی بدبختی پله هارو بالا رفتم چون ساریانا خانم از ارتفاع میترسید و منم مجبور بودم بهش بگم اشکال نداره آروم باش!
یکی نیست بهش بگه خوب خواهر من میترسی برای چی میری بالا؟
بالاخره ساریانا رو کشیدم بالا و بلیطامونو دادم دست آقاعه!
ساریانا سریع گفت:پرستو میخوای تو اول برو!
من:چرا؟
ساریانا:من چند بار رفتم!تو اول حسش کنی برات بهتره!
آقاهه:حواست باشه پاهات مستقیم باشه یه وقت کجشون نکنی که بیچار میشی!دستتم به دسته های تیوپ بگیر
من:امم..خطر نداره؟
آقائه:نه! مانتوتو بذار داخل تیوپ یه وقت گیر نکنه بیفتی!
من:امم..ساری میخوای جامونو عوضضضضضض.../نپکیمپی
میپرسید چی شد؟بله!آقای بیشعور منو قبل از اینکه بتونم کامل حرف بزنم هل داد!
وحشتناک بود خیلی!حس کردم الانه که بیفتم دستمو سفت گرفتم ولی نمیتونستم جلوی دادای خرکی ام رو بگیرم!
من اصلا جیغ نمیکشم!فقط داد
داد خرکی چیست؟دادیست که خیلی بلند است و از ته گلو می آید و ته صدای ع میدهد!
دادی وحشتناک که همیشه موجب خنده ی همگان میشود!
من هروقت میترسم داد خرکی میکشم!البته اگه دهنم بسته بود بسته میموند و نه جیغ میکشیدم و نه داد!ولی از اونجایی که داشتم با ساریانا حرف میزدم که یکی:|هلم داد..دهنم بازموند!
خلاصه به شیب که رسیدم نگاه کردم دیدم توی هوام!و با کمال تعجب تیوپ پیشم نبود!
هرچی نگاه کردم تیوپو ندیدم و بعد با کله رفتم توی اون چیز بادی!
گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده ولی همین که دیدم ساریانا داره سوار تیوپ میشه هوشیار شدم و به هر بدبختی بود از اون بالشتک بادی گنده اومدم پایین!
حالا ساریانا در راه اومدنش دوتا جیغ ظریف دخترونه کشید در حالی که من..:|
خب ولش کن!
وقتی اومد پایین ..دیدم کلی آدم وایسادن داشتن نکامون میکردن و به جرئت میتونم بگم همشون داشتن به من میخندیدن!منم وانمود کردم هیچی نشده و به راه افتادیم!
خب من دنبال ساریانا خانم با اعتماد به نفس راه افتادم و بعد ۱۵ دقیقه متوجه شدم که کاملا گم شدیم!
درنتیجه از اونجا به بعد خودم فرمونو گرفتم دستم!و دزدهای احتمالی رو شناسایی میکردم!
یه پسری بود ار ۵ دقیقه قبلش دنبالمون بود و من صداش میکردم دزد احتمالی شماره ی ۱
من معتقد بودم که احتمالش زیاده که دزد باشه ولی ساریانا مطمئن بود شماره میخواد!
خلاصه ساریانا جلوی دزد احتمالی به یه خانمی گفت:ما گمشدیم!راه در ورودی پارک کدوم وره؟
منم اعصابم خورد شد!چون اگه دزد میفهمید ما گم شدیم سریع تر وسایلمون رو میدزدید:|
خلاصه ۴.۵ تا دزد احتمالی پیدا کردم ولی دزد شماره ی یک هنوز دنبالمون میومد!
مجبور شدم استراتژی بعدی رو عملی کنم..به ساریانا خیلی بلند!یعنی خیلی خیلی بلند گفتم:آره دیگه همین دیروز کمربند مشکی کاراته رو بهم دادن!میتونم هر آدمی یا دزدی رو به خصوص دزدی رو بزنم ناکار کنم!
خب میترسیدم:| خلوتم بود ما هم تند را میرفتیم ولی با گند خانم ساریانا میدونست گم شدیم!
که ساریانا دوباره گند زد:چی میگی پرستو!تو که اصن کاراته بلد نیستی!
خلاصه منم واسه ی ساریانای کند ذهن شرایط رو توضیح دادم:ما دو تا دختر تنهاییم که گم شدیم و کیفامون پر پوله در..
بعد متوجه شدم که خودم به دزدای احتمالی همه چیو گفتم و ساریانا هم زد زیر خنده!
و درآخر دزد شماره ی ۱ درخواست شماره کرد!
و ما هم نه گفتیم!بعد با راهنمایی های پدر گرامی پشت تلفن به آغوش خانواده بازگشتیم:|
...در اوج قهقهه مهدیس رو بالایــ پشت بوم مدرسه که بالایــ طبقه یــ ... ...چهارم قرار داشت دیدم که دیوانه وار واسم دست تکون میده و کم... ...مونده از استرس گریَش در بیاد...
...خدایا اون دیوونه اون جا چیکار میکنه؟...
...و موقعیــ که دلیلشو فهمیدم خعلیــ دیر شده بود...
یعنی به طوری داغونیم که بچه ها از درو دیوار میرن بالا بعد از اون بالا خودشونو پرت می کنن روی سر یکی دیگه :|
می دونم می دونم :| بی شوخی بگم ، با حیوونا فرقی نداریم :|
همون طور که گفتم زنگ تفریح تموم شد و من همراه با دوستم "مبینا" داشتیم میومدیم تو کلاس.
زنگ آخر بود و ما مطالعات اجتماعی داشتیم(نفرین آمون بر مطالعات باد :/ )
در کلاسو که وا کردیم
با این صحنه رو به رو شدیم
چن تا از بچه ها رفته بودن پای کامپیوتر و داشتن توی گوگل فحش سرچ می کردن:|
چن نفر دیگه هم اون وسط داشتن میرقصیدن :|
دو نفر داشتن اَدای معلما رو در می اووردن ...
دپرست های کلاسم به افق زُل زده بودن :|
خرخونامونم سرشون تو کتاب بود :\
اکیپِ شاخامونم داشتن در مورد دوست پسراشون زر زر می کردن :|
(عاقا اینا ما رو کُشتن -_-)
یه نگا به اکیپ خودمون انداختم که عین همیشه رفته بودن چسبیده بودن به دیوار ، اون آخر کلاس و داشتن روی برگه کاریکاتور های معلما رو میکشیدن(ما هر روز همین کارو میکنیم و آخرشم برای اینکه کاغذ به طور کامل نابود بشه ، هر کسی یه قسمت کاغذو میخوره :| )
منو مبینا هم رفتیم پیششون...
همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یهویی خبر چین کلاسمون( اسما)اومد داخل
عاقا یَک دادی زد که پنجره های کلاس لرزیدن...
گفت : خفه شین ، یه لحظه زر نزنین ، زردُشت(معلم مطالعاتمون) گُمِمون کرده نمی دونه کودوم کلاسیم. ساکت باشین تا فکر کنه سر کلاس ما معلم هست و نیاد تو این کلاس.
عاقا هممون از خوشحالی مُردیم تا اینکه تینا(خرخونمون) با عصبانت گفت :
ایش چتونه ، این همه واسه ی امتحان خوندم...
سارینا(از شاخامون) حرفشو قطع کرد و خواست یه چیزی بگه که بچه ها گفتن ساکت باشین
****
کلاس تقریبا ساکت بود و من داشت خوابم میبرد :|
واقعا داشت خوابم میبرد که سارا با دستش محکم زد تو سرم :'|
منم پریدم بش و دوتا فحش تحویلش دادم
(سارا از دوستای صمیمیمه)
عاقا همین کافی بود تا منو سارا باز وارد میدان جنگ بشیم :|
بیتا با دیدن ما شروع کرد به چرت و پرت گفتن :|
بیتا :
دلاوران مدرسه :|
مسعله این است...
بودن یا نبودن :|
در بیابانی خشک و خالی...
چه کسی برنده ی این نبرد است...
بهار یا سارا...
(کلا اینقد اینو گفته من حفظم :/)
من توی جیبم چهار تا کِرِم کاکاعو بود ( تبلتم این ع رو واسه ی کاکاعو نداره :'|)
یکی از کِرم کاکاعو ها رو وا کردم و پاشیدم روی هیکل سارا :|
سارا هم همین کارو با من کرد
باور کنین کلاس در عرض چن ثانیه پر از کِرم کاکاعو شده بود
یه نگاه به سارا انداختم
وای خدا چه افتضاحی به بار اوورده بودم
کلا سارایی وجود نداشت :|
همش کِرم کاکاعو بود
(البته سارا هم منو داغون کرده بود)
در همین لحظه در کلاس باز شد و ایناس (رفته بود آب بخوره :| )
اومد توی کلاس
یه نگا به من کرد و با وحشت گفت : عههه بهاررررر ریدی به خودت؟؟؟ o-o
زردشت یه نگاه به منو سارا انداخت بعد بهمون گفت که چرا چادر پوشیدین :|
منم جو گیر شدم مثل فرشته ها ژست گرفتم و بعدشم از جام بلند شدم نور لامپ خورده بود تو قیافم کلا صحنه ی معنویی به وجود اومده بود :|من با صدای غرورمندانه ای گفتم :
خانم ، ای معلم والا مقام
، به دلیل حجاب ما اینگونه با خود کرده ایم :|
حجاب ، حجاب همشون نوری در تاریکی است...
حجاب ، هویت آرامش است...
ما انسان های نیکوکاری هستیم
عاقا اینا رو گفتم چن دقیقه کلاس سکوت شد :|
تازه فهمیدم چه چرندیاتی گفتم :'|
من : :'|
سارا : :|
بچه ها : ۰-۰
زردشت : @-@
فک کنم همه تعجب کردن از اینکه کی داشت درمورد چی حرف میزد :|
این یکی از خاطراتمه که میتونید از روش تقلب توش استفاده کنید:|
یه امتحان تستی و خیلی مهم میخاستن توی مدرسه از ما بگیرن
ما هم برای اولین بار نشسته بودیم و حسابی خر زده بودیم:/
خلاصه رفتیم مدرسه و جامدادی و ماشین حسابمونو برداشتیم
یهو یکی از دوستام که به کارهای ما نگاه میکرد بریده بریده گفت: مگه امروز 4شنبه اس؟
بعله دیگه.خودتون احتمالا حدس زدین که دوستم روزها رو قاطی کرده بوده و درس نخونده بوده!
گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم
برگه ی اصافی هم (حتی به عنوان چک نویس)نمیزاشتن با خودمون داخل جلسه ی امتحانی ببریم
فقط مدادو پاکن و تراشو ماشین حساب!
از شانس خوب ما هم دوستم دقیق پشت سر من بود
پس یه نقشه کشیدیم
من ماشین حسابمو دادم به دوستم و ب مراقب گفتم که مثلا ماشین حساب ندارم
و دوستم وسط امتحان بهم میده
حالا دوست من مثلا اگه سوال 6رو میخواست روس ماشین حساب عدد60رو میزد(0نشونه ی این بود ک جواب این سوالو بلد نیستم و میخوام) ماشین حسابو میداد به من .منم یه سری محاسبه انجام میدادم چون هم واقعا به ماشین حساب احتیاج بود و هم مراقب شک نکنه
بعد اگه جواب سوال 6میشد گزینه ی 3
من توی ماشین حساب میزدم63
و به اون تحویل میدادم
حقه ی اسون و بدرد بخور!
اگه یه روز امتحانات تستی داشتید که به ماشین حساب نیاز بود حتما استفاده کنید!^^
نویسنده:
I need a hope...
ما یه معلم ریاضی داریم:/ خعلی حس میکنه من و دوستام خرخونیم(!) بعد ایشون چن ماه پیش یه کلاسی گزاشته بود برای ما چن تا که 10تا میشدیم هدفشم این بود که به ما نخبه ها ریاضی سال بعدیمونو یاد بده:| یکی نبود که بهش بگه ما حال ریاضی امسالم نداریم.چه برسه به ریاضی سال دیگه! حالا این کلاسارو برای ما توی خونش میزاشت یعنی یه اپارتمان بود که یه واحدش خونه ی خودشون بود و یه واحدشم حالت کتابخونه و اینا داشت که توش برای ما میز و صندلی گزاشته بود:| خلاصه همون جلسه ی اولی بهمون گفت که اگه یه موقع دستشویی داشته باشیم باید چیکار کنیم یه در شیشه ای بود که معلممون باید قفلشو باز میکرد که میخورد به حیاط (من مونده بودم مگه اپارتمان حیاط داره ولی بعدا پی بردم که اپارتمان ایشون داره:/).ما هم باید از دستشوییشون که توی حیاط بود استفاده میکردیم:/ حالا براتون بگم که یه جلسه 2ساعت بود نیم ساعتم وسطش استراحت میداد و یه دوساعت دیگه کلا مخمون رد میداد یه بار بعد نیم ساعت استراحت اومد تو و گفت کتابا رو باز کنید یکی از بچه ها هم که معلوم بود حال کلاس و درس رو نداره گفت خانوم ما دسشویی داریم:/ خانوممونم گف زنگ استراحت میرفتی:| اونم گف عاخه شما قفل در شیشه ای رو باز نکردین:| معلممونم که قانع شده بود درو باز کرد و گفت هر کی دسشویی داره بره ما هم 8نفری بلند شدیم که بریم دستشویی:| واسه هر دسشویی کلی طول دادیمو بعد دسشویی نشستیم تو حیاط زر زر کردیم:| نیم ساعت گذشت سه ربع گذشت یه ساعت که شد دیدیم یکی داره بهمون نزدیک میشه:| بعـــــــلـه! معلم ریاضی با قیافه ی برزخی وارد شدن:/ یه دادی زد یه دادی زد که دوسه تا بچه ها نزدیک بود خودشونو خیس کنن ----یه ساعته اینجا چه غلطی میکنیـــــــــــــــــــــد؟ هیچی دیگه 300و خورده ای سوال جریمه داد تازه تکالیفشم بود:| مضخرف بود خیللللللللللللللللللللللللییی:| تا خاطره ی بعدی بدرود:/
من کلا آدم پایه ای نیستم:|همه میگن چرا خوب بذارین یه چیزی بگم:
من کلن خونِگیم!البته به جز مواقعی که حرف از هیجان و اینچیزا باشه:)
ولی خب دخترعمو گلسان همیشه تمام تلاششو میکنه که منو از خونه بیاره بیرون:|
و هربارم منو بدبخت بیچاره میکنه!
خلاصه جونم براتون بگه که با خانواده ی عموم اینا رفتیم پارک:|
گلسان یه داداش داره من خیلی دوسش دارم
انقده نازه
انقده بانمکه
هنوز نمیتونه خوب حرف بزنه
فکر کنم دوسه ماه دیگه ۵ سالش بشه:)
از اونجایی که من خعلی بچه هارو دوس دارم منه بدبختو گذاشتن مراقب داداشش باشم تا بازی کنه!اسم داداشش کیانه!
کیان هم هی از سرسره بالا میرفت!
من از بچگی بچه ی عاقلی بودم از اینکارا نمیکردم:|ولی هرچی به این کیان میگفتم بابا بیا پایین داری حق بقیه رو ضایع میکنی گوش نمیداد!هی مثل این منگلا از سرسره بالا میرفت اونایی که ازبالا میومدن میخوردن توی کیان بعد همشون میفتادن زیر:|
یعنیــــــــا!
بعد دوباره همشون باهم میرفتن بالا ..اعصابم خط خطی شده بود از بس به این بچه ها گفتم ازبالا بیاید پایین نه از پایین برید بالا!اصلشم همینه!
گلسان هم که خودشو گم و گور کرده بود!
یهو یه دختر خیلی کوچولوی نازی اومد گفت:خالــــــــه؟
منم گفتم بله عزیزم؟
گفت:خالــــه؟تو از خطر کردن میترسی؟
میخواستم خودمو خفه کنم!هی توی دلمبه گلسان فوش میدادم بعد به دختر کوچولوئه گفتم:نه عزیزم!
دختره هم نگاه تاسف باری بهم انداخت و رفت!
منم با کیان وداع کردمو رفتم..توراه دوسه تا پسر ۹ ،۱۰ ساله دیدم که رهبرشون(:|) بلند بلند گفت:ایول!بچه ها این دوروبر پر دختره!بریم شماره بگیریم!
خب راستم میگفت!تو پارک بازی بچه ها بودیم!کلی دختر نه ۱۰ ساله اونجا بود!بعد پسره به من نگاهی انداخت و چشمک زد!
یعنیا!من قدم ۱۷۵ئه و اون تقریبا تا زیر کمرم بود!
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
خلاصه برگشتم پیش مامانو بابام و بقیه..
*********
گلسان بعد شام گفت:اینجا کلی وسیله بازی هست بیا بریم تونل وحشت!
میخواستیم بریم تو آقایی که پشت سر ما بود گفت ماهم با شما بیایم؟
اونا خانوادگی اومده بودن دوتا آقای بیست سی ساله با دوتا خانم که زنشون بودن و یه خانم که یکی از آقاها بهش میگفت مامان
خلاصه منم گفتم اینا همه سن بالان نمیترسن!
گلسان از اونجایی که قبلا ۱۰۰ دفعه اومده بود این تونل وحشت از همه جلوتر حرکت کرد و توی مه گم شد:|
خلاصه خیلی تاریک بود و رسیدیم به یه پیچ!
همه پشت سر من بودن!
من یه قدم میرفتم اونا یه قدم پشت سر من برمیداشتن!
خلاصه!یهو یه سر کنده شده افتاد توی روم!من شک شدم درنتیجه جیغ نکشیدم ولی پشت سریام یه جیغایی میکشیدن بیا و ببین!درحدی بود ک من سر کنده رو برداشتم گفتم:آقا باور کن مصنوعیه!
خلاصه رفتیم توی تاریکی و اوناهم پشت سر من بودن!گلسان هم مثل همیشه گم و گور شده بود!
و...بعدش..هنوزم از خاطرش اشک توی چشمام جمع میشه...
صدای آمدن اره برقی همانا و فرار وحشیانه ی پشت سریای من همانا!
یعنی له شدم اصلا کفشام پاره شد!خیلی وحشی بودن!
درنتیجه من افتادم زمین و بعد سریع شروع کردم به دویدن!
درواقع وقتی به کنارم نگاه کردم متوجه شدم که منو اون آقاهه که اره برقی داره داریم شونه شونه ی هم حرکت میکنیم!
بعد آقاهه که تازه متوجه من شده بود گفت:شما اول بفرما!
منم سریع دویدم و با قیافه ی این جنگ زده ها دویدم بیرون!
من و بهار و پنج تا عز همکلاسیایه دیگمون به اسمایه نارون ملیکا آیدا فاطمه و ژینا داشتیم فکر میکردیم که چه بازی بکنیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم قایموشک بازی کنیم
فاطمه رفت چشم بزاره بقیمونم دوتا دوتا رفتیم
تو دسشویی منو بهار باهم ملیکا و آیدا باهم و نارون هم با ژینا رفتن تو یه دسشویی
در اصل دستشویی اقامتگاهمون بود که از دست گرگ که فاطمه بود در امان باشیم...
**********
وضعیت دسشویی خیلی داغون بود ://
منو بهار داشتیم اون تو خفه میشدیم ینیا طوری داغون بود
که مجبور میشدیم چن دیقه یه بار سیفونو بکشیم من دستم بستنی بود که داشتم تو محیطه دسشویی میل میکردم
بهارم گفت شادی چشاتو ببند فک کن کنار ساحل ایستادی! نوره
خب بهتره بگم که هر چی کاغذ سوخته بود با یه فوت میرفت تو دهنمون و ما هم هی سرفه می کردیم :|
تا اینکه یهویی زنگ خونه ی شادی اینا رو زدن...
ما هم نمی دونستیم کیه
درو باز کردیم
و یهویی سایه ی یکی از توی راه رو مشخص بود که داشت به طرف ما میومد
سایه ی یه آدم هیکلی بود
ما هم داشتیم از ترس می مُردیم
به شادی گفتم که چرا همینجوری درو باز کردی
اونم هیچی نگفت
سایه داشت به ما نزدیک و نزدیکتر می شد من پریدم تو خونه و درو بستم
اصن نمی دونستم چرا ولی دست خودم نبود
همین که درو بستم و اومدم تو خونه و احساس امنیت کردم به شادی گفتم : وای شادی کم مونده بود بمیریمااا
ولی جوابی نشنیدم
رو مو برگردوندم
اصلا شادی ای درکار نبود =|
این فقط یه معنی داشت اونم این بود که من وقتی درو بستم یادم رفته شادی رو هم با خودم بیارم تو خونه :|
در نتیجه شادی بیرون مونده بود
تو فکر همین چیزا بودم که یهویی در خونه زده شد
قلبم ذوب شد :|
نمی دونستم کی پشت دره
گفتم شاید شادی باشه پس بلند داد زدم : شادی تویی؟؟
ولی هیچ جوابی نشنیدم
یه لحظه فک کردم از پنجره بپرم بیرون و دَر برم
ولی دیدم خیلی فکر احمقانه ایه :|
عاقا دروغ چرا :|
فک کردم همون آدمه که سایش مشخص بوده شادی رو کُشته و حالا اومده منو بُکشه :|
یه بار دیگه گفتم شادی تویی
اگه تویی جواب بده تا درو وا کنم
همون لحظه یه صدای کلفت گفت درو باز کن شادی پیش منه o-o
خیلی ترسیدم اما صدا برام آشنا بود خیلی به مخم فشار اوردم و یادم افتاد صدا ، صدای کیه :|
عی شت :|
صدای همکلاسیم ، سپیده بود :|
درو باز کردم
سپیده با دیدن من خشکش زد :|
بعد بم گفت که چرا رنگم زرده و انگار جن دیدم
منم هیچ جوابی ندادم
سپیده اومد داخل و پشت سرش شادی هم اومد
سپیده گفت که توی ریاضی یه سری مشکلات داره و اومده اینجا تا منو شادی کمکش کنیم :|
بدترین اتفاقی بود که می تونست بیوفته :|
خلاصه بالاخره سپیده رفت
شادی فیلم " جوخه ی انتحار " رو اورد تا ببینیم
به شادی گفتم آخیش بالاخره یه اتفاق خوب افتاد امشب
همه چیز خوب بود تا اینکه وقتی تو اوج فیلم بودیم ، برق رفت ، آب قطع شد ، بارون بارید ،گوشیامونم شارژ نداشتن :|||| ینی کم مونده بود نصفه شبی قیامت بشه :|
اینجوری بگم که کلا همه جا تاریک شد و حتی یه خورده نورم توی خونه و خیابون نبود :|
ما هم همونجا رو مبل نشستیم و مثل این افسرده ها به اتفاقات اون روز فکر می کردیم
چن دقیقه سکوت بود تا اینکه شادی با حسرت گفت : آرهههه ، زندگی مجردی ...