از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

•|...fix...|•

یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


Hey Baby 
.welcome to the rainy world  
.We have no law
 and are free here
But the copy 
is allowed by mentioning
 the source
.I hope we will
 be good friends
.I wish you success
.be happy
.bye bye

~▪~▪~▪~▪~▪

my best friends 

Maz maz
Emma ♡
Heli
Mahti ♡
Ati
Yoli ♡
Shr♡

~•~•~•

♡Web buttons ♡



 ♡my logo web♡


Rainy world

وبلاگ-کد لوگو و بنر



♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ

خریدن دفترچه :)

سه شنبه 3 مرداد 1396 06:18 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧
موضوع مطلب: خاطرات طنز

http://uupload.ir/files/vwa3_ws9f_ab2.gif

عاقا ما کلاس پنجم بودیم، معلم اجتماعیمون با معلم ورزشمون یکی بود
ولی انقدرررررررررر مهربون بود :|
 یعنی قشنگ میتونستی جلوش تقلب کنی و این حرفا :|

تو مدرسمون هم یه بوفه داشتیم که چندوقتی بود یه دفترچه چشممو گرفته بود هعی میخواستم بخرم نمیشد @__@
کل مدرسه هم میدونستن چشممو اون گرفته #_# آخع کم پیدا میشد چیزی چشممو بگیره و
بخرمش :|
تازه اومده بودیم تو کلاس یهکو یه دختره (اسمش زهرا بود) تازه رسیده بود کلاس جلویی من بود
تا نشست گفت: آتی بدو اگه به خودت نجنبی می خرنش :|
گفتم: چیو؟
گفت: عشقتو :| یکی از مادرا اومده بود میخواست بخرتش :|
عاقا منو میگی یهکو حس آتیشین کل وجودمو فرا گرفت #__# به بغل دستیم (بهترین دوستم تو کل دبستان...اسمشم سما بود ^^) گفتم اونم گفت بیا نقشه بکشیم :|
نوع درس دادن خانوممون اینجوری بود که مثلا درسمون راجع به مامون عباسی بود بعد یهکو از امام رضا (ع) میرفــــــــــــــــــــــــــــــت تا به جنگ جهانی میرسید T__T
من نمیفهمم چطوری میرسید به جنگ جهانی؟؟ D__D بعد وقتی میگفتیم تو درسمون نیست میگفت اشکال نداره بعدا به دردتون میخوره :|||
داشت درسو توضیح میداد...ماهم اصلااااااااااا به حرفش گوش نمیکردیم داشتیم نقشه میکشیدیم :|
عاقا یک چیزی به ذهن من خطور کرد که اگه سر امتحان همچین چیزی به ذهنم میرسید 20 میشدم O__O یعنی شجاعتو ببین خدایی :||
اتودمو ورداشتم جوری رو دستم خراش دادم انگار واقعا زخم شده بود @__@
(عاقا فکر بد نکنید خب بچه بودم :"|)
عاقا خلاصه سما با نگرانی الکی گفت: واییییییی خانم دست آتوسا رو ببینید :|
کـــــــــــــل کلاس اومدن دور من جمع شدن P___P خانوممونم از اینایی بودش که جوون بود و زیاد تجربه نداشت...یک جیغیییییییییییییییییییییییییی زد به جان خودم من وقتی روح ببینم اونجوری جیغ نمیزنم X__X
با کلی نگرانی دستمو آروم تو یه باند پیچید و همه بچه ها هم داشتن از خنده زمینو گاز میزدن :|
با ترس و لرز به سما گفت: اینو ببر دفتر دستشو چسب زخم بزنن :|
با کلی سلام و صلوات ما رو تا دم کلاس بدرقه کرد

ما هم تا از دید خانوممون دور شدیم شروع کردیم به دویدن و بالا و پایین پریدن که آخ جووون کلک زدیم بهش :|
به سمت بوفه پرواز کردیم گفتم الان دیگه مال خودم میشیییییییییییی :"|
عاقا سر راه ناظم راهمونو گرفت: کجــــــــــــــــــــــا؟؟
سما هم خیلیییییییییییییی ریلکس دستمو بهش نشون داد X__X اونم گفت بابا این چه زخمیه برو دستتو آب بزن برو کلاست :||
خلاصــــــــــــــــــــــه....دنیا دست به دست هم داد ما نریم بوفه :__:
20 دقیقه...30 دقیقه...40 دقیقه...
ما تو حیاط وایسادیم چون خانوم ریاضیمون تو بوفه بود داشت با مسئولش حرف میزد اگه جلوش ظاهر میشدیم قطعا اعداممون میکرد "-"
ما همون جا موندیم و زنگ خورد :|...
بلاخره رفدیم بوفه داشت از شلوغی منفجر میشد ._.
دوباره زنگ خورد رفتیم کلاس باز هم همان آش و همان کاسه -__-
ولی معلم زرنگ شده بود این سری گول نخورد R__R
خلاصه زنگ خونه خورد بلاخره تونستیم بریم بوفه...تا بهش دفترچه رو گفتیم...
حدس بزنید چی گفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟؟
-یه خانمی زنگ اول اومده بود ازش خوشش اومد خریدش :"|
من: @___@
سما: V__V
مسئول بوفه: :"|
خانم ریاضیمون که دفترچه رو خریده:




تا خاطره ی بعد منتظر باشید ^^




♥کامنت ها♥: نظرتو بگو :)
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 07:26 ب.ظ

بنده نویسنده جدید می باشم ^^

سه شنبه 3 مرداد 1396 06:09 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧

http://uupload.ir/files/n2zk_22j_photo_2017-05-30_00-45-32.jpg

هایع هایع ^^

بنده مینامی الی میباشم :|

از بهار جونی ممنونم منو نویسنده کرد @__@

من یکی از طرفدارهای پروپا قرص رمان: Diary of a wimpy kid هستم

پیشنهاد میکنم حتـــــــــــــــــــــما بخونید از خنده پخش زمین میشید

خاطرات هم کاملا واقعی هستن :)

من از تمام این سال ها بهترین خاطرات رو انتخاب میکنم و میذارم ^^

و اولشم میگم مال چه سالی بود

خب من برم خاطره هامو بنویسم بیام :|





♥کامنت ها♥: ندی کشتمت :|
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 06:54 ب.ظ

پــــارک 2:|

سه شنبه 3 مرداد 1396 03:41 ب.ظ

نویسنده: ραяαѕтσσ .
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز

خب:|

یه بار ما و خالم اینا تصمیم گرفتیم بریم پارک!

اسم دخترخاله ی من ساریاناست!

و ساریانا جان نیز علاقه ی خاصی به بدبخت کردن من دارد!

!

بعد از شام خوردن توی پارک ساریانا گفت بیا بریم سوار اون سرسره گندهه بشیم!

حقیقتا یه اسمی داشت و ساریانا اسمشو گفت ولی بنده یادم نمیاد!

یه سرسره ی خیلی بزرگ بادی بود که با تیوپ از بالا هلت میدادن پایین و آخر سری یه شیبی 

داشت و چند ثانیه روهوا میموندی و بعد  روی یه بالشتک

بادی خیلی گنده فرود میومدی!

من قبول کردم چون به نظر چیز باحالی میومد!

ما هم کیفامونو برداشتیم.مامان بابامون گفتن:راهو بلدین دیگه؟!

ساریانا هم با اعتماد به نفس کامل گفت:بعله!

خب منم گفتم این ساریانا لابد بلده که میگه دیگه! و دنبالش راه افتادم!همون اشتباه برای 

همیشه زندگیمو تغییر داد:|...

خلاصه وقتی به سرسره رسیدیم باید کلی پله رو بالا میرفتیم و خوب منم با کلی بدبختی پله هارو بالا رفتم چون ساریانا خانم از ارتفاع میترسید و منم مجبور بودم بهش بگم اشکال نداره آروم باش!
یکی نیست بهش بگه خوب خواهر من میترسی برای چی میری بالا؟

بالاخره ساریانا رو کشیدم بالا و بلیطامونو دادم دست آقاعه!

ساریانا سریع گفت:پرستو میخوای تو اول برو!

من:چرا؟

ساریانا:من چند بار رفتم!تو اول حسش کنی برات بهتره!

منم نگاه مشکوکی بهش انداختم و گفتم :اگه بمیرم پای توئه!

بعد رفتم نشستم رو تیوپ

آقاهه:خوب دستاتو از تیوپ نبری بیرونا!

من:باشه!

آقاهه:حواست باشه پاهات مستقیم باشه یه وقت کجشون نکنی که بیچار میشی!دستتم به دسته های تیوپ بگیر

من:امم..خطر نداره؟

آقائه:نه! مانتوتو بذار داخل تیوپ یه وقت گیر نکنه بیفتی!

من:امم..ساری میخوای جامونو عوضضضضضض.../نپکیمپی

میپرسید چی شد؟بله!آقای بیشعور منو قبل از اینکه بتونم کامل حرف بزنم هل داد!

وحشتناک بود خیلی!حس کردم  الانه که بیفتم دستمو سفت گرفتم ولی نمیتونستم جلوی دادای خرکی ام رو بگیرم!

من اصلا جیغ نمیکشم!فقط داد

داد خرکی چیست؟دادیست که خیلی بلند است و از ته گلو می آید و ته صدای ع میدهد!
دادی وحشتناک که همیشه موجب خنده ی همگان میشود!

من هروقت میترسم داد خرکی میکشم!البته اگه دهنم بسته بود بسته میموند و نه جیغ میکشیدم و نه داد!ولی از اونجایی که داشتم با ساریانا حرف میزدم که یکی:|هلم داد..دهنم بازموند!

خلاصه به شیب که رسیدم نگاه کردم دیدم توی هوام!و با کمال تعجب تیوپ پیشم نبود!
هرچی نگاه کردم تیوپو ندیدم و بعد با کله رفتم توی اون چیز بادی!

گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده ولی همین که دیدم ساریانا داره سوار تیوپ میشه هوشیار شدم و به هر بدبختی بود از اون بالشتک بادی گنده اومدم پایین!

حالا ساریانا در راه اومدنش دوتا جیغ ظریف دخترونه کشید در حالی که من..:|

خب ولش کن!
وقتی اومد پایین ..دیدم کلی آدم وایسادن داشتن نکامون میکردن و به جرئت میتونم بگم همشون داشتن به من میخندیدن!منم وانمود کردم هیچی نشده و به راه افتادیم!

خب من دنبال ساریانا خانم با اعتماد به نفس راه افتادم و بعد ۱۵ دقیقه متوجه شدم که کاملا گم شدیم!

درنتیجه از اونجا به بعد خودم فرمونو گرفتم دستم!و دزدهای احتمالی رو شناسایی میکردم!

یه پسری بود ار ۵ دقیقه قبلش دنبالمون بود و من صداش میکردم دزد احتمالی شماره ی ۱

من معتقد بودم که  احتمالش زیاده که دزد باشه ولی ساریانا مطمئن بود شماره میخواد!

خلاصه ساریانا جلوی دزد احتمالی به یه خانمی گفت:ما گمشدیم!راه در ورودی پارک کدوم وره؟

منم اعصابم خورد شد!چون اگه دزد میفهمید ما گم شدیم سریع تر وسایلمون رو میدزدید:|

خلاصه ۴.۵ تا دزد احتمالی پیدا کردم ولی دزد شماره ی یک هنوز دنبالمون میومد!
مجبور شدم استراتژی بعدی رو عملی کنم..به ساریانا خیلی بلند!یعنی خیلی خیلی بلند گفتم:آره دیگه همین دیروز کمربند مشکی کاراته رو بهم دادن!میتونم هر آدمی یا دزدی رو به خصوص دزدی رو بزنم ناکار کنم!

خب میترسیدم:| خلوتم بود ما هم تند را میرفتیم ولی با گند خانم ساریانا میدونست گم شدیم!

که ساریانا دوباره گند زد:چی میگی پرستو!تو که اصن کاراته بلد نیستی!

خلاصه منم واسه ی ساریانای کند ذهن شرایط رو توضیح دادم:ما دو تا دختر تنهاییم که گم شدیم و کیفامون پر پوله در..
بعد متوجه شدم که خودم به دزدای احتمالی همه چیو گفتم و ساریانا هم زد زیر خنده!

و درآخر دزد شماره ی ۱ درخواست شماره کرد!
و ما هم نه گفتیم!بعد با راهنمایی های پدر گرامی پشت تلفن به آغوش خانواده بازگشتیم:|

این داستان 
بازهم ادامه دارد....:|






♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 04:13 ب.ظ

قایم باشکـــ * پارت اول

دوشنبه 2 مرداد 1396 04:24 ب.ظ

نویسنده: ✴Hεłiα✴
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز




تویـــ مدرسه ما یعنیــ مدرسه سروش,همیشه دو تا زنگــ ورزش داریم و یه زنگش  ورزشه یه زنگش آزاد
ما هم رسم پاینده ایــ از خودمون برجا گذاشتیم که زنگ آزادمون رو 
کلا‍ً به وحشیـ بازیـ میگذرونیم به طوریـ که من به شخصه یکیـ از القابم
 *آتیشپاره* هستش
یادم میاد وقتیــ کلاسـ چهارم بودم و طبق معمول هرسال به جز سال سوم زنگایــ ورزشمون روزایــ چهارشنبه بود
زنگـ اول بود و معلمِ سگـمون یعنیــ خانُم محمدیــ هنوز نیومده بود
من و دوستام مثل یه گروهکـ تروریستیــ 
دورِهم حلقه زده بودیم و نقشه میکشیدیم که امروز کجا رو بترکونیم 
و بمبِ اَتُم رو کجا شلیکــ کنیم
ما چندنفر آتیشایــ اون کلاس بودیم
که شاملِ مهدیس,مهسا,سارا,عسل,صبا,کوثر
 و من یعنیـ هِلیا گوگولیـ بودیم 
ما فقط به خاطر اینکه شیطون بودیم با هم بودیم وگرنه فقط دو به دو
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 یا سه به سه با هم صمیمیــ بودیمグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
*グーミン* のデコメ絵文字خودِ من شخصاً فرمانده بودم و رشته یــ دوستیم با مهدیس و مهسا *グーミン* のデコメ絵文字
グーミーズ のデコメ絵文字پاره نشدنیــ بودグーミーズ のデコメ絵文字
グーミーズ のデコメ絵文字امّا اون روز موفق به کشیدن نقشه و فکر کردن به یه خرابکاریــ جدیدグーミーズ のデコメ絵文字グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 نشدیم و هنوز خبر نداشتیم که به زودیــ تویــ دردسر میوفتیم...グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ のデコメ絵文字بالاخره خانُمِ هاپوکومار*همون معلم ورزش*اومد و منم مثل همیشه グーミーズ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字در حالی که کوله پشتیم رویـ دوشَم و کیف بدمینتونم دستم بودグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
*グーミン* のデコメ絵文字رویــ میز گارد گرفته بودم که به محض اینکه هاپوکومار اعلام کرد که*グーミン* のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字میتونیم بریم تویــ حیاط حمله کنم به راهروهاグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字از گوشه یـــ چشم مهدیس رو توی ردیف بغلیــ رویــ نیمکت همترازم グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
*グーミン* のデコメ絵文字دیدم که نیشش تا بَناگوش بازهو داره زیر چشمیــ به من نگاه میکنه*グーミン* のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字منتظر علامت بودグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
*グーミン* のデコメ絵文字بهش چشمکـــ زدم و اونم مهسا رو که اون روز کنارش نشسته بود*グーミン* のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 صدا زد و بهش گفتグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字مهسا هم که بچه مثبت گروه ما بود بعد از کلیــ فیس و افاده و グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
ترس و لرز که مبادا خانُم هاپوکومار بیوفته به جونش برگشت و به
 عسل و سارا که میز یکیــ مونده به آخر نشسته بودن علامت داد...
  بقیشو نفهمیدم که آیا کسیــ صبا و کوثر رو باخبر کرده یا نه چون با 
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字جیغیــ که خانُم هاپوکومار سرم زد سیخ نشستم!グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خانُم هاپوکومار: آهایــ تو!グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字من: هان؟グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خانُم هاپوکومار: دفترچَت کو؟グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ のデコメ絵文字من:دفترچه؟ دفترچه یادداشتم رو میخواین چیکار؟グーミーズ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خانُم هاپوکومار:خودتو به اون راه نزن!مثلا جانشین کاپیتانیـ !واقعا که!グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
من:چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ؟
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خانُم هاپوکومار:نخودچیــ ! تو خجالت نمیکشیــ؟グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 قدت که اندازه یـ گردن زَرّافَست!グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
من:خا... خانوم...کسیــ ... من... جانشین کاپیتان...
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خانُم هاپوکومار:من زبونِ غیر آدمیزاداییـ مثل تو رو بلد نیسّم حالا اینグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 دلقکــ بازیاتو بذار کنار که کار همیشگیتهグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
مهدیس با صدایــ خش دار و بانمکش: خانوم هاپو... چیزه... ببخشید خانوم محمّدیـــ هلیا داره میگه کسیــ بهش نگفته بوده که جانشین *グーミン* のデコメ絵文字کاپیتان شده*グーミン* のデコメ絵文字
خانُم هاپوکومار:خب...شاید حکم رو واسَش نفرستادم حالا به هرحال جانشینه دیگه
*グーミン* のデコメ絵文字یعنیـــ من در حد انفجار بودم*グーミン* のデコメ絵文字
زَنیکه یــ سلیطه حکم رو واسه من نفرستاده تازه طلبکارم هست!
*グーミン* のデコメ絵文字بالاخره رفتیم تویــ حیاط و از اون جاییــ که *هنوز*سوژه ایــ واسه*グーミン* のデコメ絵文字 
グーミーズ のデコメ絵文字خرابکاریــ سراغ نداشتیم تصمیم گرفتیم قایم باشکـــ بازیــ کنیم...グーミーズ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字مدرسمون تقریبا بزرگترین مدرسه در اون منطقه بود و یه کلاس اوّلیــグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字مطمعِناً توش گم میشد و جون میداد واسه قایم باشکـــグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字خب خیلیــ سریع قرعه کشیــ کردیم و قرعه به اسم صبا و کوثر افتاد グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字تا چشم بذارنグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字

グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字بچه ها دوییدن سمت پناهگاهاییــ که در نظر گرفته بودنグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字امّا من یکم صبر کردم تا مطمعِن شم صبا و کوثر دُزدَکیــ نگاه نکننグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字بعدش منم دوییدم و دیدم مهسا وسط حیاط منتظرمه و グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字
*グーミン* のデコメ絵文字دستشو تکون میده تا باهم قایم شیم*グーミン* のデコメ絵文字
منم رفتم و با هم سمت قسمت غَربیـــ حیاط مدرسه رفتیم و 
نمیدونستیم هَمَمون قراره بدبخت شیم...

----------------------------------------------------

...آنچه در قسمت بعد میـ خوانید...
...در اوج قهقهه مهدیس رو بالایــ پشت بوم مدرسه که بالایــ طبقه یــ ... ...چهارم قرار داشت دیدم که دیوانه وار واسم دست تکون میده و کم... ...مونده از استرس گریَش در بیاد...
...خدایا اون دیوونه اون جا چیکار میکنه؟...
...و موقعیــ که دلیلشو فهمیدم خعلیــ دیر شده بود...

-----------------------------------------------------

グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字اگه پارت دُوّم این ماجرا رو میخوایـــ باید به این پست انقدر نظر بدیــ تاグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字グーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字 نظرا 300 تا بشه و بعدش من ادامه یــ این ماجرا رو میذارمグーミーズ 見てね(^◇^)┛ のデコメ絵文字






♥کامنت ها♥: نظر از اونایی که پارت دوم رو بذارم
آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 07:09 ب.ظ

مـآجـرا هآیـ منـ و گلسا(-__-)قسمت اول-_-

دوشنبه 2 مرداد 1396 08:49 ق.ظ

نویسنده: I need a hope...



من تویـ کلاسـ بسکتبالیـ که میرم
یه دختریـ هستـ که بهشـ میخوره 7-8ساله باشه
اسمشم گلساسـ
کلـ بچه ها+مربیـ مونـ
از دستش شاکین-_-
همرو عاصی کرده-_-
خلاصه براتون بگم که جلسه ی پیش
ما یهـ تمرین داشتیم 
که باید پنالتی(پنالتیه یا پنارتیه یا چیز دیگه من نمیدونم:/)میزدیم
بعد این گلسا وقتی شوت میکرد توپش میوفتاد دوسانت اونور تر:/(یعنی از خط پنالتی هم رد نمیشد حتی)
بعد هی خودشو تشویق میکرد
گلسا:((ایولللللللللللللل چه شوتی(:/)عالی بود گلسا!:|))

خلاصه با این جیغ و داد هاشو تشویق کردن خودش ما رو روانی کرد-_-
حالا مربیمون استراحت داد گفت برید اب بخورید
منم داشتم اب میخوردم دیدم داره بهم نزدیم میشه:|
من توی دلم:((تروخدا نزدیک نشو شیطان اعظمم..نیا تروخدا.یه قدم دیگه بیای جیغ میزنمممممممممممممم))
اما بالاخره شیطان اعظم اومد سمتم و پرسید:اسمت چی بود؟:|
--مهدیس!
+از اسمت خوشت میاد؟
--هان؟اره اره خوشم میاد
+ولی من که اصلا از اسمت خوشم نمیاد:|چرا مامان بابات اینقدر بد سلیقه بودن؟:/
--اها باش.نمیدونم والا
خلاصه دست از سر کچلمون برداشت
نوبت رسید به یه مسابقه ی ازمایشی که بین خودمون برگزار میشد.
دو تیم شدیم و شروع کردیم به بازی کردن.
بعد تیم حریف یه خطایی به نفع ما انجام داد که باعث شد ما یه پنالتی بزنیم
من باید پنالتی میزدم
جونم براتون بگه داشتم یه پنالتی درست و حسابی میزدم که یهو جای حساسش گلسا گفت:به نظرم از بس اسمت زشته باید عوضش کنی-_-
هیچی دیگه
میتونید حدس بزنید که رییییییییده شد به پنالتیم-_-
بعد که تیم ما به خاطر گلسا خانوم باخت(-_-) نوبت این شد که سرد کنیم بدنامونو
وسط سرد کردن گلسا یهو روشو کرد سمت مربی و با اون صداش که ماشالا خیلی ارومم نیست گفت:خانوم من دوقلو دارم:|
من: @_@
مربی: :|||
گلسا^_^
بقیه ی کلاس: *-*
حالا بعدا فهمیدیم که منظورش بوده که یه برادر دو قلو داره که قل خودشه-_-
حالا کلاس تعطیل شد
مامان من اومده بود دنبالم
حالا حدس بزنید گلسا به مامانم چی گفته:|
گلسا:مامان مهدیس.چرا اینقدر بد سلیقه ای اخه مهدیس شد اسم؟
مامانم:||
من-_-
مامانم:باشه از فردا اسمشو میزارم سکینه بگوم:/
گلسا:نه سکونه بگیم(تلفظش تو حلق شما)خوب نیست.مثلا اسمشو بزارید گلسا که اینقدر عالی و خوبه:||
هیچی دیگه-_-
تا ماجرایی دیگر بدرود-_-



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 12:16 ب.ظ

★حجاب :| ★

یکشنبه 1 مرداد 1396 04:16 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز


این اتفاق دقیقا روزای آخر سال افتاد
من کلاس هفتم بودم
عاقا من توی مدرسه به معنی کامل زلزلم :|
به طوری که لقبم بزِ وحشیع :|
حداقل امسال اینجوری بودم
کلا انفجارم و همه رو می خندونم...
ولی جلوی معلما مثل گاو ساکت و خجالتیم :|
*****
روز یکشنبه بود
زنگ تفریح تموم شده بود و ما اومده بودیم توی کلاس
عاقا کلاس ما عین گاوداری میمونه :|
یعنی به طوری داغونیم که بچه ها از درو دیوار میرن بالا بعد از اون بالا خودشونو پرت می کنن روی سر یکی دیگه :|
می دونم می دونم :| بی شوخی بگم ، با حیوونا فرقی نداریم :|
همون طور که گفتم زنگ تفریح تموم شد و من همراه با دوستم "مبینا" داشتیم میومدیم تو کلاس.
زنگ آخر بود و ما مطالعات اجتماعی داشتیم(نفرین آمون بر مطالعات باد :/ )
در کلاسو که وا کردیم
با این صحنه رو به رو شدیم
چن تا از بچه ها رفته بودن پای کامپیوتر و داشتن توی گوگل فحش سرچ می کردن:|
چن نفر دیگه هم اون وسط داشتن میرقصیدن :|
دو نفر داشتن اَدای معلما رو در می اووردن ...
دپرست های کلاسم به افق زُل زده بودن :|
خرخونامونم سرشون تو کتاب بود :\
اکیپِ شاخامونم داشتن در مورد دوست پسراشون زر زر می کردن :|
(عاقا اینا ما رو کُشتن -_-)
یه نگا به اکیپ خودمون انداختم که عین همیشه رفته بودن چسبیده بودن به دیوار ، اون آخر کلاس و داشتن روی برگه کاریکاتور های معلما رو میکشیدن(ما هر روز همین کارو میکنیم و آخرشم برای اینکه کاغذ به طور کامل نابود بشه ، هر کسی یه قسمت کاغذو میخوره :| )
منو مبینا هم رفتیم پیششون...
همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یهویی خبر چین کلاسمون( اسما)اومد داخل
عاقا یَک دادی زد که پنجره های کلاس لرزیدن...
گفت : خفه شین ، یه لحظه زر نزنین ، زردُشت(معلم مطالعاتمون) گُمِمون کرده نمی دونه کودوم کلاسیم. ساکت باشین تا فکر کنه سر کلاس ما معلم هست و نیاد تو این کلاس.
عاقا هممون از خوشحالی مُردیم تا اینکه  تینا(خرخونمون) با عصبانت گفت :
ایش چتونه ، این همه واسه ی امتحان خوندم...
سارینا(از شاخامون) حرفشو قطع کرد و خواست یه چیزی بگه که بچه ها گفتن ساکت باشین
****
کلاس تقریبا ساکت بود و من داشت خوابم میبرد :|
واقعا داشت خوابم میبرد که سارا با دستش محکم زد تو سرم :'|
منم پریدم بش و دوتا فحش تحویلش دادم
(سارا از دوستای صمیمیمه)
عاقا همین کافی بود تا منو سارا باز وارد میدان جنگ بشیم :|
بیتا با دیدن ما شروع کرد به چرت و پرت گفتن :|
بیتا :
دلاوران مدرسه :|
مسعله این است...
بودن یا نبودن :|
در بیابانی خشک و خالی...
چه کسی برنده ی این نبرد است...
بهار یا سارا...
(کلا اینقد اینو گفته من حفظم :/)
من توی جیبم چهار تا کِرِم کاکاعو بود ( تبلتم این ع رو واسه ی کاکاعو نداره :'|)
یکی از کِرم کاکاعو ها رو وا کردم و پاشیدم روی هیکل سارا :|
سارا هم همین کارو با من کرد
باور کنین کلاس در عرض چن ثانیه پر از کِرم کاکاعو شده بود
یه نگاه به سارا انداختم
وای خدا چه افتضاحی به بار اوورده بودم
کلا سارایی وجود نداشت :|
همش کِرم کاکاعو بود
(البته سارا هم منو داغون کرده بود)
در همین لحظه در کلاس باز شد و ایناس (رفته بود آب بخوره :| )
اومد توی کلاس
یه نگا به من کرد و با وحشت گفت : عههه بهاررررر     ریدی به خودت؟؟؟ o-o
من :  =|
سارا : :/
بچه ها : *-*
ایناس : T~T
من : نه باو ، خوتو جم کن :| کِرِم کاکاعوعه
****
هیچی دیگه منو سارا از بس کاکاعویی بودیم مجبور شدیم چادر بپوشیم :|
(مدرسه ی ما شاهده ، برای همین مجبوریم با چادر بیایم :'|)
*****
عاقا هیچی نگذشت که زردشت اومد توی کلاس
(عو نخبه بالاخره بعد نیم ساعت فهمید کودوم کلاسیم :| )
زردشت یه نگاه به منو سارا انداخت بعد بهمون گفت که چرا چادر پوشیدین :|
منم جو گیر شدم مثل فرشته ها ژست گرفتم و بعدشم از جام بلند شدم نور لامپ خورده بود تو قیافم کلا صحنه ی معنویی به وجود اومده بود :|من با صدای غرورمندانه ای گفتم :
خانم ، ای معلم والا مقام
، به دلیل حجاب ما اینگونه با خود کرده ایم :|
حجاب ، حجاب همشون نوری در تاریکی است...
حجاب ، هویت آرامش است...
ما انسان های نیکوکاری هستیم 
عاقا اینا رو گفتم چن دقیقه کلاس سکوت شد :|
تازه فهمیدم چه چرندیاتی گفتم :'|
من : :'|
سارا :  :|
بچه ها : ۰-۰
زردشت :  @-@
 فک کنم همه تعجب کردن از اینکه کی داشت درمورد چی حرف میزد :|
منی که همیشه موهام تا توی دهنمع :|
*****
خب ممنون که وقت گذاشتی و اینو خوندی :)
ممنون میشم نظر بدی :)










♥کامنت ها♥: نـ ـظر :]
آخرین ویرایش: یکشنبه 1 مرداد 1396 05:02 ب.ظ

روش تقلب:|

یکشنبه 1 مرداد 1396 02:06 ب.ظ

نویسنده: I need a hope...

این یکی از خاطراتمه که میتونید از روش تقلب توش استفاده کنید:|

یه امتحان تستی و خیلی مهم میخاستن توی مدرسه از ما بگیرن
ما هم برای اولین بار نشسته بودیم و حسابی خر زده بودیم:/
خلاصه رفتیم مدرسه و جامدادی و ماشین حسابمونو برداشتیم
یهو یکی از دوستام که به کارهای ما نگاه میکرد بریده بریده گفت: مگه امروز 4شنبه اس؟
بعله دیگه.خودتون احتمالا حدس زدین که دوستم روزها رو قاطی کرده بوده و درس نخونده بوده!
گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم
برگه ی اصافی هم (حتی به عنوان چک نویس)نمیزاشتن با خودمون داخل جلسه ی امتحانی ببریم
فقط مدادو پاکن و تراشو ماشین حساب!
از شانس خوب ما هم دوستم دقیق پشت سر من بود
پس یه نقشه کشیدیم
من ماشین حسابمو دادم به دوستم و ب مراقب گفتم که مثلا ماشین حساب ندارم
و دوستم وسط امتحان بهم میده
 حالا دوست من مثلا اگه سوال 6رو میخواست روس ماشین حساب عدد60رو میزد(0نشونه ی این بود ک جواب این سوالو بلد نیستم و میخوام) ماشین حسابو میداد به من .منم یه سری محاسبه انجام میدادم چون هم واقعا به ماشین حساب احتیاج بود و هم مراقب شک نکنه
بعد اگه جواب سوال 6میشد گزینه ی 3
من توی ماشین حساب میزدم63
و به اون تحویل میدادم
حقه ی اسون و بدرد بخور!
اگه یه روز امتحانات تستی داشتید که به ماشین حساب نیاز بود حتما استفاده کنید!^^

راستی
اینم نگاه کنید بگید کدوم ماهید:/


من که شهریورم-_-





♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 12:15 ب.ظ

WC(عنوانم توی حلق تک تکتون:/)

یکشنبه 1 مرداد 1396 12:57 ب.ظ

نویسنده: I need a hope...
ما یه معلم ریاضی داریم:/ خعلی حس میکنه من و دوستام خرخونیم(!)
بعد ایشون چن ماه پیش یه کلاسی گزاشته بود برای ما چن تا که 10تا میشدیم
هدفشم این بود که به ما نخبه ها ریاضی سال بعدیمونو یاد بده:|
یکی نبود که بهش بگه ما حال ریاضی امسالم نداریم.چه برسه به ریاضی سال دیگه!

حالا این کلاسارو برای ما توی خونش میزاشت
یعنی یه اپارتمان بود که یه واحدش خونه ی خودشون بود و یه واحدشم حالت کتابخونه و اینا داشت که توش برای ما میز و صندلی گزاشته بود:|
خلاصه همون جلسه ی اولی بهمون گفت که اگه یه موقع دستشویی داشته باشیم باید چیکار کنیم
یه در شیشه ای بود که معلممون باید قفلشو باز میکرد که میخورد به حیاط (من مونده بودم مگه اپارتمان حیاط داره ولی بعدا پی بردم که اپارتمان ایشون داره:/).ما هم باید از دستشوییشون که توی حیاط بود استفاده میکردیم:/

حالا براتون بگم که یه جلسه 2ساعت بود نیم ساعتم وسطش استراحت میداد و یه دوساعت دیگه
کلا مخمون رد میداد
یه بار بعد نیم ساعت استراحت اومد تو و گفت کتابا رو باز کنید
یکی از بچه ها هم که معلوم بود حال کلاس و درس رو نداره گفت خانوم ما دسشویی داریم:/
خانوممونم گف زنگ استراحت میرفتی:|
اونم گف عاخه شما قفل در شیشه ای رو باز نکردین:|

معلممونم که قانع شده بود درو باز کرد و گفت هر کی دسشویی داره بره
ما هم 8نفری بلند شدیم که بریم دستشویی:|
واسه هر دسشویی کلی طول دادیمو بعد دسشویی نشستیم تو حیاط زر زر کردیم:|
نیم ساعت گذشت
سه ربع گذشت
یه ساعت که شد دیدیم یکی داره بهمون نزدیک میشه:|
بعـــــــلـه!
معلم ریاضی با قیافه ی برزخی وارد شدن:/
یه دادی زد
یه دادی زد که دوسه تا بچه ها نزدیک بود خودشونو خیس کنن
----یه ساعته اینجا چه غلطی میکنیـــــــــــــــــــــد؟

هیچی دیگه
300و خورده ای سوال جریمه داد
تازه تکالیفشم بود:|
مضخرف بود خیللللللللللللللللللللللللییی:|
تا خاطره ی بعدی بدرود:/



♥کامنت ها♥: نظراتــــــ*-*
آخرین ویرایش: یکشنبه 1 مرداد 1396 04:53 ب.ظ

★نویسنده یـ گوگولیـ مگولیـ جدید★

یکشنبه 1 مرداد 1396 10:59 ق.ظ

نویسنده: ✴Hεłiα✴
دلام دلام!
من هلیا هسدم!
هلیا گرنجر یعنیـ گوگولیـ مگولیـ نت!
و نویسنده یـ جدیدم!
و همینطور از بهار ژون و شادیـ ژون ممنونم که اجازه دادن نویسنده بشم!
منم از این به بعد خاطرات واقعی و مجازیم رو اینجا قرار میدم!
خاطرات طنز... ترسناکـ ... جالب...
پس منتظر نظراتتون هستم!!!
بایـ بایـ تا هایـ هایـ



♥کامنت ها♥: نظر از دوست جونا
آخرین ویرایش: - -

پــــــارک:|

شنبه 31 تیر 1396 11:39 ب.ظ

نویسنده: ραяαѕтσσ .
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات طنز

من کلا آدم پایه ای نیستم:|همه میگن چرا خوب بذارین یه چیزی بگم:
من کلن خونِگیم!البته به جز مواقعی که حرف از هیجان و اینچیزا باشه:)
ولی خب دخترعمو گلسان همیشه تمام تلاششو میکنه که منو از خونه بیاره بیرون:|
و هربارم منو بدبخت بیچاره میکنه!
خلاصه جونم براتون بگه که با خانواده ی عموم اینا رفتیم پارک:|
گلسان یه داداش داره من خیلی دوسش دارم
انقده نازه
انقده بانمکه
هنوز نمیتونه خوب حرف بزنه
فکر کنم دوسه ماه دیگه ۵ سالش بشه:)
از اونجایی که من خعلی بچه هارو دوس دارم منه بدبختو گذاشتن مراقب داداشش باشم تا بازی کنه!اسم داداشش کیانه!
کیان هم هی از سرسره بالا میرفت!
من از بچگی بچه ی عاقلی بودم از اینکارا نمیکردم:|ولی هرچی به این کیان میگفتم بابا بیا پایین داری حق بقیه رو ضایع میکنی گوش نمیداد!هی مثل این منگلا از سرسره بالا میرفت اونایی که ازبالا میومدن میخوردن توی کیان بعد همشون میفتادن زیر:|
یعنیــــــــا!
بعد دوباره همشون باهم میرفتن بالا ..اعصابم خط خطی شده بود از بس به این بچه ها گفتم ازبالا بیاید پایین نه از پایین برید بالا!اصلشم همینه!
گلسان هم که خودشو گم و گور کرده بود!
یهو یه دختر خیلی کوچولوی نازی اومد گفت:خالــــــــه؟
منم گفتم بله عزیزم؟
گفت:خالــــه؟تو از خطر کردن میترسی؟
میخواستم خودمو خفه کنم!هی توی دلمبه گلسان فوش میدادم  بعد به دختر کوچولوئه گفتم:نه عزیزم!
دختره هم نگاه تاسف باری بهم انداخت و رفت!
منم با کیان وداع کردمو رفتم..توراه دوسه تا پسر ۹ ،۱۰ ساله دیدم که رهبرشون(:|) بلند بلند گفت:ایول!بچه ها این دوروبر پر دختره!بریم شماره بگیریم!
خب راستم میگفت!تو پارک بازی بچه ها بودیم!کلی دختر نه ۱۰ ساله اونجا بود!بعد پسره به من نگاهی انداخت و چشمک زد!
یعنیا!من قدم ۱۷۵ئه و اون تقریبا تا زیر کمرم بود!
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
خلاصه برگشتم پیش مامانو بابام و بقیه..
*********
گلسان بعد شام گفت:اینجا کلی وسیله بازی هست بیا بریم تونل وحشت!
منم گفتم:نمیخوام:|
گلسان:هیچوقت پایه نیستی!مسخره!همیشه ..
منم دیدم الان تا خود فردا سرم غر میزنه قبول کردم!
خلاصه رفتیم توی تونل وحشت..نیم ساعت توی صف بودیم!منم هی بلند بلند میگفتم:مردم چقدر بیکارن!نیم ساعت..آخه!
تازه وسط صف رسیده بودیم!
بعد که کلی آدم بهم چشم غره رفتن منم خفه شدم
خلاصه بالاخره نوبت ما رسید 
میخواستیم بریم تو آقایی که پشت سر ما بود گفت ماهم با شما بیایم؟
اونا خانوادگی اومده بودن دوتا آقای بیست سی ساله با دوتا خانم که زنشون بودن و یه خانم که یکی از آقاها بهش میگفت مامان
خلاصه منم گفتم اینا همه سن بالان نمیترسن!
گلسان از اونجایی که قبلا ۱۰۰ دفعه اومده بود این تونل وحشت از همه جلوتر حرکت کرد و توی مه گم شد:|
خلاصه خیلی تاریک بود و رسیدیم به یه پیچ!
همه پشت سر من بودن!
من یه قدم میرفتم اونا یه قدم پشت سر من برمیداشتن!
خلاصه!یهو یه سر کنده شده افتاد توی روم!من شک شدم درنتیجه جیغ نکشیدم ولی پشت سریام یه جیغایی میکشیدن بیا و ببین!درحدی بود ک من سر کنده رو برداشتم گفتم:آقا باور کن مصنوعیه!
خلاصه رفتیم توی تاریکی و اوناهم پشت سر من بودن!گلسان هم مثل همیشه گم و گور شده بود!
و...بعدش..هنوزم از خاطرش اشک توی چشمام جمع میشه...
صدای آمدن اره برقی همانا و فرار وحشیانه ی پشت سریای من همانا!
یعنی له شدم اصلا کفشام پاره شد!خیلی وحشی بودن!
درنتیجه من افتادم زمین و بعد سریع شروع کردم به دویدن!
درواقع وقتی به کنارم نگاه کردم متوجه شدم که منو اون آقاهه که اره برقی داره داریم شونه شونه ی هم حرکت میکنیم!
بعد آقاهه که تازه متوجه من شده بود گفت:شما اول بفرما!
منم سریع دویدم و با قیافه ی این جنگ زده ها دویدم بیرون!
این داستان ادامه دارد...



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 1 مرداد 1396 06:51 ب.ظ

نویسنده ی جدید

شنبه 31 تیر 1396 11:28 ب.ظ

نویسنده: ραяαѕтσσ .


سلـــــام!

من نویسنده ی جدیدم و خاطرات خودمو دخترعموم رو براتون مینویسم!

امیــــــــدوارم که خوشتون بیـــــــــــاد؛)

۱۴ سالمه و توی تهران زندگی میکنم

همین دیـــــــگه!



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 11:32 ب.ظ

نویسنـدهـ جدیـد:]

شنبه 31 تیر 1396 04:31 ب.ظ

نویسنده: I need a hope...


Chu!! のデコメ絵文字آقا سلام!パステル のデコメ絵文字
's Weather. Will rain. Deco-mail pictograms umbrellaمنـ مهدیسـ مالفویـ هستم白雪姫★ のデコメ絵文字
まるまる のデコメ絵文字نویسنده ی جدیدتونـ!まるまる のデコメ絵文字
مرسیـ از بهار جونـ که منو نویسندهـ کرد
まるまる のデコメ絵文字از این به بعد منمـ خاطراتـ روزانمو داخلـ این وبـ قرار میدم^^まるまる のデコメ絵文字
白雪姫★ のデコメ絵文字امیدوارمـ که خوشتونـ بیادまるまる のデコメ絵文字
نظر هم فراموشـ نشه:)白雪姫★ のデコメ絵文字
まるまる のデコメ絵文字راستی دوست دارم با همتون دوستـ شم



♥کامنت ها♥: نظر خوشمل^-^
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 04:50 ب.ظ

★دسشویی :|★

شنبه 31 تیر 1396 03:07 ب.ظ

نویسنده: ❥↷⇊รнαδï⇈↶❥
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز


کلاس پنجم بودیم ...! :|||
من و بهار و پنج تا عز همکلاسیایه دیگمون به اسمایه نارون ملیکا آیدا فاطمه و ژینا داشتیم فکر میکردیم که چه بازی بکنیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم قایموشک بازی کنیم
فاطمه رفت چشم بزاره بقیمونم دوتا دوتا رفتیم
تو دسشویی منو بهار باهم ملیکا و آیدا باهم و نارون هم با ژینا رفتن تو یه دسشویی 
در اصل دستشویی اقامتگاهمون بود که از دست گرگ که فاطمه بود در امان باشیم...

**********

وضعیت دسشویی خیلی داغون بود ://
منو بهار داشتیم اون تو خفه میشدیم ینیا طوری داغون بود
که مجبور میشدیم چن دیقه یه بار سیفونو بکشیم من دستم بستنی بود که داشتم تو محیطه دسشویی میل میکردم
بهارم گفت شادی چشاتو ببند فک کن کنار ساحل ایستادی! نوره
چراغه دسشوییم خورشیده. صدای سیفونم صدایه موج های خروشانه :|
عاقا قهقهمون کله دسشویی رو گرفته بود فاطمه چید امام
کرد اما قانون بازیو این گذاشتیم که تا وختی بمون دست نزده
نمی تونه بره سره جایی که چشم گذاشته سُک سُک کنه...

***********

همینطوری که داشتیم سیفونو می‌کشیدیمو میخندیدیمو
فاطمه دره دسشویی رو محکم میزد یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. نظافتچیه مدرسمون اومد یَک داده بلندی زد 
که هممون ترسیدیم
گلاب به روتون ریدیم تو خودمون دوباره سیفونو کشیدیم :|||
فامیل نظافتچی قاسمی بود 
گفت : خجالت نمی کشیم
انجام کار هایه بیشرمانه در دستشویی
آن هم در ملعه عام !!! :||
عز دسشویی در اومدیم من گفتم : بابا خانوم چتههه داشتیم بازی میکردیم :/
قاسمی : چییییی !!! داشتیم "باهم" بازی میکردیم
پ ن : زنیکه منحرف بود لامصب :\ 
بهار = :'(
من = :|
فاطمه = :}
آیدا = :/
نارون = :||||||
ملیکا = -_-
اون یکی ملیکا = *.*
قاسمی : زوووود بدویید دفتر 
ملیکا : خانم چرا یهو جو میگیرتون
قاسمی : دفترررررر
تنها کسی که گریه می کرد و داشت میمُرد بهار بود.
فامیل مدیرمون خزاعلیه گفت خب توضیح بدین
بهار با گریه : خَنوم وِخودا مَ کَ ک کاری نکَلدیم
نارون : چی شده :|||
فاطمه : من به مامانم چی بگم
خزاعلی : توضیح بدین
من : داشتیم قایموشک بازی میکردیم
قاسمی : نع خانم خزاعلی اینا واسه کاره بیشرمانشون هیچ
توضیحی ندارن
اون یکی ملیکا : بابا بیشرمانه چیه هی هیجان میدی
خزاعلی : من که میدونم شما اینکارو نکردین :||
ولی ازتون تعهد میگیرم که تکرار نشه
تعهد گرفتن و زنگ خونه خورد
مام گریهههههه اصن یه وضی
میخواستیم عز ایران فرار کنیم : \
عز اون به بعد قاسمی به زنیکه بیشعور تبدیل شد ... :||
کم مونده بود واسه یه قایموشک ترک تحصیل کنیم :||
مرگ بر آمریکا :||




♥کامنت ها♥: نـــ ـ ـ ـظر
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 03:53 ب.ظ

★زندگی مجردی :| ★

جمعه 30 تیر 1396 02:26 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
undefined

من رفته بودم خونه ی شادی 
هوا تاریک بود
ساعت تقریبا ۸-۹ بود
منو شادی توی اتاق شادی ، روی تخت داشتیم می مُردیم :|
اصن نمی دونین چه وضعی بود.. =|
حوصلمون سر رفته بود :|
هیچکاری نمی تونستیم بکنیم :|
تا اینکه خواهر شادی اومد
شادی با دیدنش " آهی " کشید :|
(خواهرش اسمش " شیدرخ" هستش و ۲ سالشه)
قیافه ی بامزه ای داره و خییییییلی اجتماعیه
شیدرخ اومد کنار من نشست 
قلبم داشت از جاش در میومد :|
میدونین چرا؟...
چون...
چون...
چون...
اون توی دست راستش یه شونه داشت  :| و این نشونه ی شومی بود :|
اگه توی دست شیدرخ چیزی باشه و بعد به سمت من بدبخت بیاد ، یعنی باید همونجا فاتحمو بخونم... =||
شیدرخ با لبخند داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمی داشت و جلو میومد ، من دو قدم به عقب می رفتم
من : ش شیدرخ ، خ خوبی ؟ :| ش شادی اونوره هاااا ببین ، شادی رو ببین ، برو پیش اون...
همین جمله کافی بود تا شادی با پاش یکی بزنه تو کمرم :|
هیچی دیگه گمونم قطع نخاع شدم :|
هنوز نیز که به آن پدیده و قوا می اندیشم ، کمرم به شگفت می آید :|
شیدرخ اومد کنار من و سریع شونه رو بالای سرم قرار داد و گفت میخواد موهامو شونه کنه
بش گفتم که من قبلا موهامو شونه کردم و دیگه شونه نمی خوام
ولی اون قبول نکرد و گفت که باید موهامو شونه کنه :|
بچه هم بچه های قدیم =|
حالم بد شد :|
ولی نمی شد کاریش کرد
شیدرخ داشت موهامو شونه می کرد و منم داشتم از درد میمُردم
شادی هم روی تخت خوابیده بود و سرشو گذاشته بود توی بالشش :|
عدالت...  :''''|
همه چیز داشت بد می گذشت تا اینکه مامان شادی اومد و گفت که میخواد با شیدرخ و بابای شادی بره بیرون.
و این معنی ای نداشت جز اینکه زندگی مجردی منو شادی شروع میشه...
اونا دیگه آماده بودن که برن
شادی اومد پیش شیدرخ و خواست که لپشو بوس کنه 
همین که شادی لبو لوچشو اورد جلو شیدرخ با دستش محکم زد به شادی و  گفت :
شـــــــــــــــاااااااااادییییی نکن ، تازه لپمو شُستم...
قیافه ی من :    :|
شادی :  ۰-۰

هیچی دیگه کلا این حرف شیدرخ روی روحیه ی شادی تاثیر منفی گذاشت :|
و اون هیچوقت اون آدم سابق نشد... =|
****
مامان و باباش و شیدرخ رفتن
و بالاخره ما تنها موندیم
من با لبخند گنده ای که روی صورتم بود به شادی گفتم : شادی زندگی مجردیمون دیگه شروع شده
***
چیزی نگذشت که ما دوباره بیکار افتادیم روی مبل :|
نمی دونستیم چیکار کنیم
تا اینکه شادی پیشنهاد داد سیگار بکشیم
پس ما فورا اومدیم کاغذ های نقاشی شیدرخ که همشون خط خطی بودن رو  لول کردیم و با کبریت آتیششون زدیم :|
ینیا ، این ته خلاقیتمون بود :|
حتما وقتی گفتم " سیگار بکشیم " یه چیز دیگه برداشت کردی 
نع گل مو :| ما مثبتیم :]


خب بهتره بگم که هر چی کاغذ سوخته بود با یه فوت میرفت تو دهنمون و ما هم هی سرفه می کردیم :|
تا اینکه یهویی زنگ خونه ی شادی اینا رو زدن...
ما هم نمی دونستیم کیه
درو باز کردیم
و یهویی سایه ی یکی از توی راه رو مشخص بود که داشت به طرف ما میومد
سایه ی یه آدم هیکلی بود
ما هم داشتیم از ترس می مُردیم
به شادی گفتم که چرا همینجوری درو باز کردی
اونم هیچی نگفت
سایه داشت به ما نزدیک و نزدیکتر می شد من پریدم تو خونه و درو بستم
اصن نمی دونستم چرا ولی دست خودم نبود
همین که درو بستم و اومدم تو خونه و احساس امنیت کردم به شادی گفتم : وای شادی کم مونده بود بمیریمااا 
ولی جوابی نشنیدم
رو مو برگردوندم 
اصلا شادی ای درکار نبود =|
این فقط یه معنی داشت اونم این بود که من وقتی درو بستم یادم رفته شادی رو هم با خودم بیارم تو خونه :|
در نتیجه شادی بیرون مونده بود
تو فکر همین چیزا بودم که یهویی در خونه زده شد
قلبم ذوب شد :|
نمی دونستم کی پشت دره
گفتم شاید شادی باشه پس بلند داد زدم : شادی تویی؟؟
ولی هیچ جوابی نشنیدم
یه لحظه فک کردم از پنجره بپرم بیرون و دَر برم
ولی دیدم خیلی فکر احمقانه ایه :|
عاقا دروغ چرا :|
فک کردم همون آدمه که سایش مشخص بوده شادی رو کُشته و حالا اومده منو بُکشه :|
یه بار دیگه گفتم شادی تویی
اگه تویی جواب بده تا درو وا کنم
همون لحظه یه صدای کلفت گفت درو باز کن شادی پیش منه  o-o


خیلی ترسیدم اما صدا برام آشنا بود خیلی به مخم فشار اوردم و یادم افتاد صدا ، صدای کیه :|
عی شت :|
صدای همکلاسیم ، سپیده بود :|
درو باز کردم
سپیده با دیدن من خشکش زد :|
بعد بم گفت که چرا رنگم زرده و انگار جن دیدم
منم هیچ جوابی ندادم
سپیده اومد داخل و پشت سرش شادی هم اومد
سپیده گفت که توی ریاضی یه سری مشکلات داره و اومده اینجا تا منو شادی کمکش کنیم :|
بدترین اتفاقی بود که می تونست بیوفته :|
خلاصه بالاخره سپیده رفت
شادی فیلم " جوخه ی انتحار " رو اورد تا ببینیم
به شادی گفتم آخیش بالاخره یه اتفاق خوب افتاد امشب
همه چیز خوب بود تا اینکه وقتی تو اوج فیلم بودیم ، برق رفت ، آب قطع شد ، بارون بارید ،گوشیامونم شارژ نداشتن :|||| ینی کم مونده بود نصفه شبی قیامت بشه :|
اینجوری بگم که کلا همه جا تاریک شد و حتی یه خورده نورم توی خونه و خیابون نبود :|
ما هم همونجا رو مبل نشستیم و مثل این افسرده ها به اتفاقات اون روز فکر می کردیم
چن دقیقه سکوت بود تا اینکه شادی با حسرت گفت : آرهههه ، زندگی مجردی ...
چقد خوش گذشت...
ای کاش دوباره اینجوری بشه
سپیده بیاد ، ریاضی تمرین کنیم ،  برق بره ، آب بره ، شارژ گوشیامون تموم بشه ، از گشنگی بمیریم ، هوا سرد بشه ، بارون بیاد
زنده باد ایران :|
منم دستام روی سرم بود و به یه نقطه خیره شده بودم...  :|
*******
چیزی نگذشت که بابا و مامانش اومدن
مامانش گفت که خیلی به اونا خوش گذشته و رفتن پارک و بعدش رستوران و رفتن یه دوری زدن و تفریح کردن
ما هم فقط با حسرت بهشون نگا می کردیم :|
#زندگی مجردی :|♥

هی هی شما :]
مرسی که خوندی :)
پلیز نظر :)
اگه همچین چیزی برای تو هم اتفاق افتاده حتما بهم بگو :|





♥کامنت ها♥: نفر نظرشونو گفتن :]
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 11:29 ق.ظ

★کلش اف کلنز ★

چهارشنبه 28 تیر 1396 05:58 ب.ظ

نویسنده: ❥↷⇊รнαδï⇈↶❥
موضوع مطلب: خاطرات طنز
تقریبا دو سال پیش بود و من و بهار طبق معمول داخل کلش بودیم و داشتم چت میکردیم
اسم بهار شلینا و اسم من شاینیا بود میگفتیم دو قلو بودیم 
و خیلی رک و جدی میگفتیم که بهار یه روز جلو تر از من بدنیا اومده :\\
من و بهار رفتیم داخل یه کلنی به اسمه ... بعد من به پسر عمم گفتم که بیاد داخله کلنمون اونم قبول کرد و اومد
منو بهارم مثلا داشتیم پز میدادیم تا اینکه پارسا خیلیییی نامحسوس اومد گقت شما شادی م........ی و بهار ب.......ی هستید دیگه
اره ؟؟ :||| ما هم خیلی جدی میگفتیم نههه ما اصن کساییو به این اسم نمی شناسیم اونم لفت میداد!!
بهار تهران به دنیا اومده و منم ابادان ولی الکی میگفتیم دوتامون کرج به دنیا اومدیم :|
یه بار یه پسری گفت تهران به دنیا اومدم بهارم هیجان زده شده بود گفت منم همینطور منم خیلی جدی سعی میکردم بهارو جمش کنم :||||
گفتم نه بهار و من کرج بدنیا اومدیم و بهار خواسته شوخی کنه :||||
تازه هر روزم مثلا یه کشور بودیم یه روز تایلند یه روز امریکا یه روز برزیل...!!! جماعته خرم باور میکردن



♥کامنت ها♥: نط‍ـــ ـ :| ـ ـــر
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 05:03 ب.ظ



صفحات دیگه : 8 ... 4 5 6 7 8

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات