منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 10 آبان 1396 10:21 ب.ظ نظرات ()
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 10 آبان 1396 10:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 5 آبان 1396 06:15 ب.ظ نظرات ()
    جابرم رفت ...
    حالا من موندم و خودم 

    * البته از اکیپ امید مونده. ولی اون دیگه با از ما بهترون میپره. منم محتاج گدایی محبت و رفیق اینجوری نیستم
    آخرین ویرایش: جمعه 5 آبان 1396 06:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 5 آبان 1396 12:03 ب.ظ نظرات ()
    رها
    پنجشنبه 4 آبان 96 19:51
    http://delneveshtehayemn.mihamblog.com
    غمت نباچه داداچ به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت غصه هم میگذرد 
    دل کندن از دلبستگی ها یکی از سخت ترین چیزاست که هر کسی تجربش می کنه . سعی کن خودت رو دوست داشته باشی این جوری میتونی تو تنهایی ها کمتر احساس غربت کنی 
    راستی من یه حلالیت به شما بدهکارم اون اول اولا که تازه وب شما رو میخوندم یه کوچولو شیطون بودم اگه حرفی چیزی گفتم که ممکنه ناراحت شده باشید ببخشید و حلالم کنید ب
    سلام
    من که نمیدونم از چی صحبت می کنید. ولی حلالتون کردم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:19 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 آبان 1396 10:47 ق.ظ نظرات ()
    توی بلاگستان دانشجوی زبان دیگه ای میشناسید؟ 
    اگه میشناسید ممنون میشم بهم معرفی کنید. 
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 3 آبان 1396 10:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 آبان 1396 10:35 ق.ظ نظرات ()
    صبح پاشدم و همش توی گوشی بودم تا وقت بگذره. خجالت میکشیدم سر صبح برم اتاق امین. گفتم شاید خواب باشن.

    ساعت 7:30 رفتم طبقه پایین پیش محمد. تسویه کرده بود و توی اتاق امین نشسته بودن فیلم ببینن؛ فیلمِ آخر ...

    دلم گرفته بود. با همون قیافه همیشگی رفتم تو اتاق و سلام کردم. نشستم یه گوشه و بهش نگاه کردم. داشت  سی.گار میکشید؛ یاد اون روزایی افتادم که بعد غذاش سی.گار میکشید و من بهش زل میزدم. اونم قیافه پوکر فیس منو که میدید ژست فلسفیش میپرید و میخندید و میگفت: «روت رو اونور کن *** ****، اه حالم بهم خورد»

    یاد حرفاش افتادم. میگفت سال اول که اومدم با سال بالایی ها رفیق شده بودم. دلیل هم داشت. سنش خیلی از ما بیشتر بود. میگفت: «وقتی آخر سال شد و دیدم دارن میرن، حالم خراب بود .. داغوون بودم». میگفت که: «تو دو سه سال اول همشون رفتن و من موندم تنهای تنها..» البته بجه های اکیپ دالتون ها بودن ولی خب اهل دلیا حسابشون جدا بود.

    الان منم حس و حال محمد رو دارم. 15 مهر برگشتم به این خراب شده. حس و حال شروع کردن سال تحصیلی رو نداشتم. چون میدونستم این شروع قرارِ به پایان ختم بشه. پایان دفتری که شروعش با خودم نبود. نفهمیدم چرا اینجا رو خیلی خیلی زودتر از بقیه جاها زدم. نمیخوام برگردم به سال کنکور و انتخاب رشته. پرت شدم به یه جای دور. ایی که توش غریبه بودم. هنوزم هستم! اما الان شده جزئی از وجودم. مثل بقیه زندگی (دانشجویی) نکردم اما هنوز یه بخشی از وجودم لابه لای کوچه و پس کوچه های این شهره. حس و حال ادامه دادن برای ارشد رو ندارم. هیچ کس رو ندارم. انگار توی یه زندان گیر افتادم. ناخوش احوالم. تمام خاطره ها و اسطوره هامون رفتن. سلیمون هم نیستش. شنیدم که بدون مدرک روانه خونه شد.  الان دارم حسرت میخورم که چرا اینهمه ازش فراری بودم؟ چرا بیشتر قدرش رو ندونستم؟!

    ببینید از کجا شروع شد و به کجا ختم شد؟ دارم دیوونه میشم. اومده بودم یه چیز دیگه بگم و اینهمه نوشتم ...
    بعد از اینکه محمد رفت، برگشتم اتاق و لباس پوشیدم که برم بانک برای تعویض کارت بانکیم. کارام که تموم شد پیاده راه افتادم سمت دانشگاه .. توی فکر بودم و از کنار مغازه های همیشگی میگشتم. 
    به بلوار دانشگاه که رسیدم، دیم مثل همیشه وانت ها و ماشین ها وایسادن و مشغول میوه فروختن هستن. از کنار یکیشون که رد شدم دیدم یه بچه کوچیک وایساده و از قول مامانش اومده میوه خوب بگیره! دیدم که فروشنده خودش داره براش میوه ها رو سوا میکنه. با خودم فکر کردم «میوه خوب بهش میده یا بد؟» گفتم: حتما چون تنهاست و بچه ست و هیچی حالیش نیست یه مشت آشغال بهش  قالب میکنه. مثل من که همیشه هر جا رفتم، فروشنده هر کی که بوده به زور خواسته یه جنسی رو بهم قالب کنه! 
    خیلی وقته که این شده رسم و عادتمون. از بالایی ها تو سری میخوریم و عقدمون رو سر پایین تر از خودمون خالی می کنیم. این شده یه زنجیره که از بالا به پایین داره ادامه پیدا میکنه. 
    داشتم فکر میکردم که بچه وقتی برمیگرده ماردش دعواش میکنه که اینا چیه خریدی و ...؟ 

     کتابم دستم بود و توی خودم بودم که با اینهمه ادعا چرا اینطوری شدیم؟ 

    نزدیک یکی از ماشینا که شدم رانندش از رو صندلیش بلند شد، یه نارنگی برداشت و بهم تعارف کرد. بهش نگاه کردم و گفتم: «مرسی، نمیخورم!» واقعا دوست داشتم ازش خرید کنم اما با کیسه نارنگی که نمیتونستم برم دانشگاه! وقتی درخواستش رو رد کردم گفتم: «اول صبحِ ... بخور تا سر حال بشی» 
    یه لبخند بهش زدم، تشکر کردم و راه افتادم. نارنگی توی دستم بود و بهش نگاه میکردم. به دیوارای دانشگاه که رسیدم بازش کردم و خوردمش ... چقدر شیرین بود ...
    با خودم فکر کردم که یعنی هنوز خدا فراموشم نکرده؟ چی میخواست نشونم بده؟ راجع به بنده هاش فکر بد نکنم؟ همه رو به یه چشم نبینم؟ یا چی؟...


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 3 آبان 1396 10:33 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 آبان 1396 09:40 ق.ظ نظرات ()
    parva
    چهارشنبه 3 آبان 96 02:36
    به به جناب معلوم دکوراسیون جدید مبارک
    فکر نمیکردم هنوز باشی یادم ایام جوانی افتادم
    امکان ارسال پاسخ برای نظرات خصوصی وجود ندارد.

    سلام
    ممنون. ایشالا روزی شما :)
    فعلا که هستیم. چند بار اومدم وب قدیمتون، اما دیدم که خیلی وقته که آپ نشده. 
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 3 آبان 1396 09:43 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • عطف به پیام خانم دکتر آبانا
    به یک آغوش جهت گریستن نیازمندیم 
    آخرین ویرایش: شنبه 29 مهر 1396 11:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 مهر 1396 05:54 ب.ظ نظرات ()
    اولی که چند روزه اومده. کلی حرف دارم که دربارش بزنم. حیف که دست و دلم به نوشتن نمیره. 
    محمدم همین الان رسید. ١٧:٣٠ :)) 
    دوست دارم بغلشون کنم و گریه کنم. زار بزنم. کی گفته مردا نباید گریه کنن؟ :(
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 26 مهر 1396 05:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 24 مهر 1396 02:34 ب.ظ نظرات ()
    دیدمش
    خیلی دور، خیلی دیر... 
    Typing
    آخرین ویرایش: دوشنبه 24 مهر 1396 02:35 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 23 مهر 1396 05:58 ب.ظ نظرات ()
    یه پسر هست به اسم فرشید. آقا سالی که ما وارد کارشناسی شدیم اینم با ما کارشناس میخوند. الان اون پسر دانشجوی دکترای دانشگاهه. جالبه که ارشد و دکتراش رو هم توی همین دانشگاه خونده. یعنی معرکه ست این پسر. نمیدونم این دانشگاه چی داره که ولش نمیکنه :))
    آخرین ویرایش: یکشنبه 23 مهر 1396 06:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 7 8 9 10 11 12 13 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات