ساعت 7:30 رفتم طبقه پایین پیش محمد. تسویه کرده بود و توی اتاق امین نشسته بودن فیلم ببینن؛ فیلمِ آخر ...
دلم گرفته بود. با همون قیافه همیشگی رفتم تو اتاق و سلام کردم. نشستم یه گوشه و بهش نگاه کردم. داشت سی.گار میکشید؛ یاد اون روزایی افتادم که بعد غذاش سی.گار میکشید و من بهش زل میزدم. اونم قیافه پوکر فیس منو که میدید ژست فلسفیش میپرید و میخندید و میگفت: «روت رو اونور کن *** ****، اه حالم بهم خورد»
یاد حرفاش افتادم. میگفت سال اول که اومدم با سال بالایی ها رفیق شده بودم. دلیل هم داشت. سنش خیلی از ما بیشتر بود. میگفت: «وقتی آخر سال شد و دیدم دارن میرن، حالم خراب بود .. داغوون بودم». میگفت که: «تو دو سه سال اول همشون رفتن و من موندم تنهای تنها..» البته بجه های اکیپ دالتون ها بودن ولی خب اهل دلیا حسابشون جدا بود.
الان منم حس و حال محمد رو دارم. 15 مهر برگشتم به این خراب شده. حس و حال شروع کردن سال تحصیلی رو نداشتم. چون میدونستم این شروع قرارِ به پایان ختم بشه. پایان دفتری که شروعش با خودم نبود. نفهمیدم چرا اینجا رو خیلی خیلی زودتر از بقیه جاها زدم. نمیخوام برگردم به سال کنکور و انتخاب رشته. پرت شدم به یه جای دور. ایی که توش غریبه بودم. هنوزم هستم! اما الان شده جزئی از وجودم. مثل بقیه زندگی (دانشجویی) نکردم اما هنوز یه بخشی از وجودم لابه لای کوچه و پس کوچه های این شهره. حس و حال ادامه دادن برای ارشد رو ندارم. هیچ کس رو ندارم. انگار توی یه زندان گیر افتادم. ناخوش احوالم. تمام خاطره ها و اسطوره هامون رفتن. سلیمون هم نیستش. شنیدم که بدون مدرک روانه خونه شد. الان دارم حسرت میخورم که چرا اینهمه ازش فراری بودم؟ چرا بیشتر قدرش رو ندونستم؟!
ببینید از کجا شروع شد و به کجا ختم شد؟ دارم دیوونه میشم. اومده بودم یه چیز دیگه بگم و اینهمه نوشتم ...
بعد از اینکه محمد رفت، برگشتم اتاق و لباس پوشیدم که برم بانک برای تعویض کارت بانکیم. کارام که تموم شد پیاده راه افتادم سمت دانشگاه .. توی فکر بودم و از کنار مغازه های همیشگی میگشتم.
به بلوار دانشگاه که رسیدم، دیم مثل همیشه وانت ها و ماشین ها وایسادن و مشغول میوه فروختن هستن. از کنار یکیشون که رد شدم دیدم یه بچه کوچیک وایساده و از قول مامانش اومده میوه خوب بگیره! دیدم که فروشنده خودش داره براش میوه ها رو سوا میکنه. با خودم فکر کردم «میوه خوب بهش میده یا بد؟» گفتم: حتما چون تنهاست و بچه ست و هیچی حالیش نیست یه مشت آشغال بهش قالب میکنه. مثل من که همیشه هر جا رفتم، فروشنده هر کی که بوده به زور خواسته یه جنسی رو بهم قالب کنه!
خیلی وقته که این شده رسم و عادتمون. از بالایی ها تو سری میخوریم و عقدمون رو سر پایین تر از خودمون خالی می کنیم. این شده یه زنجیره که از بالا به پایین داره ادامه پیدا میکنه.
داشتم فکر میکردم که بچه وقتی برمیگرده ماردش دعواش میکنه که اینا چیه خریدی و ...؟
کتابم دستم بود و توی خودم بودم که با اینهمه ادعا چرا اینطوری شدیم؟
نزدیک یکی از ماشینا که شدم رانندش از رو صندلیش بلند شد، یه نارنگی برداشت و بهم تعارف کرد. بهش نگاه کردم و گفتم: «مرسی، نمیخورم!» واقعا دوست داشتم ازش خرید کنم اما با کیسه نارنگی که نمیتونستم برم دانشگاه! وقتی درخواستش رو رد کردم گفتم: «اول صبحِ ... بخور تا سر حال بشی»
یه لبخند بهش زدم، تشکر کردم و راه افتادم. نارنگی توی دستم بود و بهش نگاه میکردم. به دیوارای دانشگاه که رسیدم بازش کردم و خوردمش ... چقدر شیرین بود ...
با خودم فکر کردم که یعنی هنوز خدا فراموشم نکرده؟ چی میخواست نشونم بده؟ راجع به بنده هاش فکر بد نکنم؟ همه رو به یه چشم نبینم؟ یا چی؟...