منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • من همیشه هستم
    تا آخرش
    من همون علی کوچولوی قصه‌هام
    آخر همه قصه‌ها من می مونم و حوضم!
    آخرین ویرایش: جمعه 2 آذر 1397 10:55 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 1 آذر 1397 10:39 ق.ظ نظرات ()
    دیشب با فرشاد راجع به ازدواج صحبت کردیم. از نامزدش گفت. اینکه خواستگار داشته و میخواستدش. به همین خاطر با اینکه نه درسش تموم شده بود، نه وضعیت خدمتش مشخص بوده نه کار داشته و نه هیجی میره خواستگاری ...
    به منم گفت برو حرف دلت رو بزن. قبل از اینکه دیر بشه.

    بهش گفتم: من استاد "نه" شنیدنم و اصلا هم بلد نیستم زبان رمزآمیز زنان این مرز و بوم رو درک کنم! از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد دوستش داشتم ولی حاضر نیستم زندگیش رو خراب کنم. هر بار هم شنیدم خواستگار براش اومده و پدرش ردش کرده ناراحت شدم. از این بابت که بازم باید تحمل کنم و ببینم که هنوز تنهاست ... مثل خودم! من هییییچ مزیتی ندارم که بخوان اون رو بهم بدن برای همینم منتظرم که یه روز خبر عقد و عروسیش رو بهم بدن. اون روز مسلما منم خوشحال خواهم بود چون خوشبختیش رو میبینم. دوست ندارم آینده‌ش تباه باشه ... نمیخوام ببینم آینده‌ش مبهمه ... میخوام شادیش رو  ببینم. ببینم که از ته دل میخنده! دلم برای خنده‌هاش تنگ شده ... خیلی وقته که ندیدمش .. خیلی وقتی که برام نخندیده .. دوست دارم بخنده ... دوست دارم زودتر ازدواج کنه .. دیگه تاب و توان بار سنگین عشقش رو ندارم .. انتظار آدم رو پیر میکنه ...

    پی نوشت: اومدن کامنت گذاشتن که برو بگو نهایتا تهش "نه" میگه :)
    خب من اگه تاب و توان نه شنیدن داشتن که عین باقی دیوونه بازیام میرفتم و حرفای دلم رو میزدم. (نه شنیدن برای من چون رفتن جان از بدنِ) در ضمن انقدرها هم خوش بین نباشید. عشق و وصال مال قصه هاست. این روزها همه غم نان دارن. همین که یکی رو بدبخت تر نکنی خودش خیلیه!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آذر 1397 05:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 آبان 1397 09:54 ق.ظ نظرات ()
    پنجشنبه گذشته بالاخره حاصل 2 سال تلاشم رو توی 16مین کنفرانس بین المللی تلسی (انجمن آموزش زبان و ادبیات انگلیسی ایران) ارائه کردم. از نیم ساعت وقتی که برای همه در نظر گرفته بودن فقط 14 دقیقه به من رسیدم که توی 8 دقیقه تونستم اسلایدهام رو ارائه کنم و 2 3 دقیقه ش هم صرف پرسش و پاسخ شد. بقیه ش هم پرتی بود و صرف مشکلات سیستم و ویدئو پروژکتور شد. 
    انقدر به این و اون رو انداختم که بیان سر جلسه ارائه م لااقل یه عکس یا فیلم ازم بگیرن که خسته شدم. از مجازی و حقیقی کسی نبود که بهش رو ننداخته بودم. هیچ کدوم حاضر نشدن بیان. حالا خوبِ توی اتوبوسای دانشگاه یا روزای قبل بیشتر همکلاسیای دبیرستانم رو دیده بودم و میگفتن هر کاری از دستمون بربیاد در خدمتیم. امان از اون روزی که بهشون زنگ میزدم و پیام میدادم. یکیشونم جواب نمیداد. انقدر زنگ زدم به این و اون که آخرش گوشیم خاموش شد. یعنی حتی دختر خاله‌م هم حاضر نشد دو دیقه بیاد سرجلسه ارائه م (اما از اونور خوب بلده کافه گردی کنه :|)
    موقع رفتن وقتی سوار اتوبوس شدم سرم رو چسبوندم به شیشه ی اتوبوس و همپای آسمون گریه کردم به خاطر تنهایی‌م و اینکه حتی یه دوستم نداشتم که پشتم باشه ...
    تنها عکسی (تو این سه روز فقط یک عکس گرفتم!) که قبل ارائه داشتم رو گذاشتم استوریم و گفتم خداحافظ شیراز و بعدش سیل پیام ها بود که جاری شد که چرا خبر ندادی و میگفتی میومدیم سر جلسه ارائه ت و از بی معرفت و ... :(


    خدایا شکرت ... بابت همه داده‌ها و نداده‌هات ..

    My first great academic achievement held at solitude

    پ. ن.: تو این چند روزی که شیراز بودم کلی پیام دادم به این و اون که لااقل بیاید یه سر ببینمتون. یا بیمارستان رو بهانه کردن یا مهمون یا قرار عکاسی یا باباشون! خدایا خودت شاهد بودی که من هیچ وقت کم نذاشتم ..
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 آبان 1397 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 2 آبان 1397 08:19 ب.ظ نظرات ()
    واقعا دنیای کوچیکیه!
    نمی‌دونم چرا اینا به هم وصلن؟ همشون یه جوری به هم ارتباط پیدا میکنن. منم که افتادم وسط این قوم یا اینان که همه جا پراکنده‌ن و این رسالت منه که همه رو زیر یه چتر جمع کنم؟
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 2 آبان 1397 08:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 25 مهر 1397 08:38 ب.ظ نظرات ()
    ارشد قبول شدم
    کلی حرف واسه گفتن دارم. اما مجالش نیست. عجالتا همین رو داشته باشین تا چند روز دیگه که برنامه هام خالی بشه و خدمت برسم!
    البته اگه هنوزم کسی باشه که اینجا رو دنبال کنه
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 25 مهر 1397 08:36 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • توی اتوبوس بودم و آشفته. راننده رو 2:30 گرفته بودن بخاطر تخلف یه نفر دیگه روی ماشین و عدم توجه این آقا به ایست پلیس. فکرش رو بکنید. بهمون ایست دادن. این آقا هم گازش رو گرفت و رفت چون توجیهش این بود که سرباز تابلوی ایست دستش نبوده!
    60 کیلومتر جلوتر توی ایستگاه راهنمایی رانندگی بعدی ما رو گرفتن و مجبورمون کردن که برگردیم پاسگاه قبل بخاطر تخلفی که داشتیم :|
    60 کیلومتر برگشتیم . اونجا مشخص شده که راننده این ماشین 5/23 بدون گواهینامه و ثبت ساعت در سیستم پلیس ماشین رو راه انداخته و توی جاده ها جولون میداده. برای همین هم پلیس دنبال خوابوندن ماشین بوده. راننده اول که دیشب دفترچه و مدارکش رو گرفته بودن. راننده دومم داشتن دفترچشو از دستش در میاوردن که بعد 2 ساعت عجز و التماس راضی شدن مدارک و  بیمه ماشین رو نگه دارن تا راننده متخلف و صاحب ماشین خودشون رو به پلیس معرفی کنن. بعدش اجازه دادن ما بریم.
    گوشیم داغوووووووون و از همون اول مسیر که از خونه زدم بیرون خاموش شده بود. هی میزدم چاور بانک و هیچی شارژ نمیشد :/
    بالاخره بعد 5 ساعت تو شارژ بودن 23% شارژ شد و یه لحظه گوشی رو روشن کردم. دیدم استاد بهم پیام داده:
    "سلام. داوران نظرشون را عوض کردند و مقاله ما پذیرش گرفت"

    داشتم بال در میاوردم
    فقط یه ای کار میلنگید. من بعد رد مقالم پول شرکت در همایش به عنوان شرکت کننده عادی رو واریز کردم (اینترنتی وجه ها واریز مشن) و فیشم تایید شده. دیگه نمیتونم پول واریز کنم. باید فردا زنگ بزنم دفتر همایش ببینم چه میشه کرد.

    پ. ن.: مردیت جان، شبنم خانوم، خانم آسمان و بهاردخت عزیز مرسی که به یادم بودین :)
    آخرین ویرایش: یکشنبه 8 مهر 1397 07:50 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 26 شهریور 1397 01:51 ب.ظ نظرات ()
    چند روزه که میخوام بیام پست بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. فقط پنل رو باز میکنم و به بخش خالی نظرات یه نگاهی میندازم و باز پنل رو میبندم!
    خبر قبولی های ارشد دانشگاه هم خوشحالم کرده و هم ناراحت. 
    رتبه تک رقمی داشتیم که به زور ابوریحان تهران قبول شده! اون وقت طرف با رتبه سه چهار رقمی و به لطف سهمیه ایثارگری پدرش تربیت مدرس! تربیت مدرسی که من استعداد درخشان رو بخاطر محلی بودن رد کرد یک عدد آقازاده که هم دانشگاهی من بود رو با معدل ۱۵ و رتبه سه رقمی جذب کرد! یه دانشگاه دارای رنکینگ بین المللی میتونه جلوی ورود دانشجوهای منطقه ای (سطح سه) و محلی (سطح چهار) رو بگیره اما سهمیه ای ها راهشون بازه ...
    یکی دیگه از بچه هام با افتخاااااااار شیرازی شد! (دانشجوی دانشگاه شیراز). ایشون هم سهمیه پدر جانبازشون رو داشتن و توی دانشگاه تا دلت بخواد فساد کرد. حالام با خیال راحت میره ارشد و بعدش هم دکترا و سر کار ...

    بعد منی که چهار سال از عمر و جوونیم رو گذاشتم و هیییچ غلطی نکردم به خاطر یه استاد عقده ای نتونستم با رتبه دو رقمیم سرکلاس ارشد بشینم و الان باید حسرت چیزایی رو بخورم که از دستشون دادم. هر روز توی گروه ها خبر قبولی این و اون رو بشنوم و سکوت کنم.

    دو شب پیش یکی از همکلاسی های دبیرستان استاتوس گذاشته بود. به محض دیدنش استاتوسش بهش پیام دادم چون میدونستم اگه بزارم بره (عادت داره هر ند وقت واتس اپ و تلگرامش رو پاک میکنه و میره توی غار) دیگه پیداش نمیکنم! یخورده صحبت کردیم و فهمیدم با رتبه چهل و پنجش تهرانی شده! الان هم چند روزیه خونه برادرش میپلکه تا دانشگاه باز بشه. 

    امروز هم مادرم از سحر میگفت. سحر هم سن و همکلاسی من بود. پدرش رو از دست داد. یک سال زودتر از من به دانشگاه رفت و الا هم علم و صنعت درس میخونه و مادرش تو فکره که دخترش رو بفرسته اونور چون به باورش اینور بمونه استعدادش هاش هرز میره ..


    و من هنوز هیچم!
    چهر سال بخاطر دانشگاهم دم نزدم 
    الان هم بخاطر اینکه به جایی نرسیدم باید سکوت کنم!
    این نظام رتبه بندی کنکور از همون اولش غلط بود. چون بعد از اون که بهمون گفتن بازنده دیگه هیچ وقت بازی رو نبردم. یک عمر باختم. هر چی رو که میخواستم به دست نیاوردم. چون به باور همشون من یه خنگ بی استعداد بودم که قرار نیست به جایی برسه!


    یه خبر: تنها شانس باقی مونده من برای ارشد سهمیه استعداد درخشانم بود (چون به لطف استاد عزیزم ناچار شدم از پذیرش سراسری انصراف بدم!). از مرداد ماه اسم من به عنوان یکی از پذیرفته شدگان احتمالی توی سایت دانشگاه درج شد و بعدش دیگه هیچ خبری نشد. بارها زنگ و زدم و پرس و جو کردم. هنوز هیچ کس جوابگو نیست. یه روز میگن اسامی دست ما نیست. یه روز میگن شما پذیرفته شدی و یه روز هم میگن منتظر سازمان سنجشیم! ثبت نام ارشدی ها تموم شد و همه سر کلاس رفتن ! اما من کماکان منتظر تایید و ارسال اسامی از سازمان سنجش و هیات مرکزی گزینش دانشجوی وزارت عتف هستم!
    یه حرف: اصلا دلم نمیخواد درس بخونم. اونم ارشد! چون حس میکنم هیچی بلد نیستم. هیییچی! من اصلا رشته م آموزش نبوده! :( اما اینکه یک سال بشینم هم برام قابل هضم نیست. من نمیتونم! من نمیتونم! من نمیتونم! 

    * وزارت عتف: وزارت علوم، تحقیقات و فناوری
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 29 شهریور 1397 02:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 22 شهریور 1397 06:10 ب.ظ نظرات ()
    از حموم برگشتم و دیدم چراغ گوشیم آبیه. صفحه رو که روشن کردم دیدم استاد پیام داده:
    «سلام. متاسفانه چکیدمون مورد پذیرش داوران قرار نگرفت.»
    از استاد تشکر کردم و خسته نباشید گفتم. طولی نکشید که باز پیام داد: «متاسفانه انجمن تلسی خیلی باند بازی شده ... در جریان هستم مقالاتی با تقلب علمی پذیرش شده. حتما جای خوب چاپش می کنیم.»
    بازم گفتم مهم نیست. همین که تونستم کنارتون الفبای تحقیق و پژوهش رو یاد بگیرم برام زیادیه. امیدوارم بتونیم برای یه بارم که شده تو شهرمون زیارتتون کنیم (مقاله دومش که تنهایی نوشته بود، پذیرفته شده). 
    در جواب گفت: «لطف داری ***جان. شاید نتونم بیام، هدف من مقاله خودمون بود که متاسفانه رد شد.»

    پ. ن. ۱: خسته م. اونقدر که دیکه حال ندارم راجع به خیلی چیزا بنویسم. یه نمونه ش همین سهمیه ها
    پ. ن. ۲: سه تا همایش تقریبا بزرگ تو سه نقطه کشور (بابلسر، رشت، شیراز) قراره برگزار بشه و موندم که ثبت نام کنم یا نه. 
    پ. ن. ۳: تو کف اون دو نفری هستم که این با این پست مخالف بودن و بقول اصطلاح امروزیا dislikeش کردن 

    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 شهریور 1397 08:21 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 28 مرداد 1397 07:05 ب.ظ نظرات ()
    سلام 
    من یه نظرسنجی راه انداختم و منتظر رای هاتون بودم. هنوزم هستم.
    تو این بین ۸ نفر لطف کردن و گفتن که کمتر از ۵۰٪ از محتوای وب من رضایت دارن که از بین اونا ۷ تاشون میزان رضایتشون ۰ تا ۲۰ بود که قطع به یقین خواستن صفر بدن! خب این هیچ اشکالی نداره اما خوشحال میشم که نظراتتون رو هم بدونم. میتونید کاملا ناشناس از طریق این لینک بهم پیام بدین و دلایلتون رو هم بگین. 

    منتظر نظراتتون هستم
    آخرین ویرایش: یکشنبه 28 مرداد 1397 07:08 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 21 مرداد 1397 10:05 ق.ظ نظرات ()
    چهارشنبه هفته پیش بالاخره بعد ازز مدت ها دل رو به دریا زدم و به مدیر گروهمون پیام (SMS) دادم. اولش کلی تایپ کرده بودم که شرایطم رو توی واتس آپ یا تلگرام براش بفرستم، اما بعدش یهو رگم عصبانیتم زد بالا و بهش پیام دادم: «سلام. وقتتون آزاده؟»
    به ثانیه نکشیده بود که جواب داد: «بله، بفرمایید»
    فورا بهش زنگ زدم و از شرایط جدیدی که برام به وجود اومده گفتم. گفتم من مصاحبه رفتم و اونهمه جون کندم، اما آخرش بخاطر ایشون از پذیرش سراسری انصراف دادم! چون حتی حاضر نبود جواب بده که را من رو انداخته و من هم نمی تونستم اینهمه راه شهریور بیام که از اونور برگردم برم یه دانشگاه دیگه ثبت نامم رو تکمیل کنم. گفتم که بیخیال آزمون MSRT (آزمون زبان وزارت عتف) شدم و الانم که نتایج استعداد اومده موندم چه کنم؟! انصراف بدم یا ...
    برگشت گفت:« من که از همون اولش بهت گفتم نیازی نیست انصراف بدی. و ای کاش انصراف نمیدادی! حیف بود با اون رتبه نری دانشگاه ... در ثانی ما اصلا درس معرفی به استاد رو برای دانشجوهای با شرایط خاصی مثل شما گذاشتیم. شما که از دانشجوهای خوبمون هستی و اصلا نمیدونم را ایشون با شما لج کرده. به هر حال اصلا جای نگرانی نیست چون ما درس معرفی به استاد رو به استاد مدعو نمیدیم و هیئت علمی های گروه ازت امتحان میگیرن ..»
    که گفتم: « من به دکتر ا* و ق8 و .. صحبت کردم. هیچ کدوم هفته اول دوم شهریور نیستن که ازم امتحان بگیرن»
    - «اصلا جای نگرانی نیست. من خودم سوالات رو ازشون میگرفتم و ازت امتحان میگرفتم
    + «حالا میفرمایید چه کار کنم؟»
    - «الان به نظرم با توجه به اینکه راهت دوره نیازی نیست بیای دانشگاه. بزار من به آقای دکتر ب* زنگ بزنم و بگم که یک نمره نه کسی رو باسواد میکنه، و نه بی سواد و با توجه به اینکه شما شرایطت خاص هست و جای دیگه ای قبول شدی نمره رو بهت بده که دیگه نخوای بیای اینجا و تمرکزت رو بزاری روی دانشگاه مقصدت»
    + «یعنی از اونجا انصراف ندم؟»
    - «نه پسر خوب. من خودم صحبت میکنم. شما هم نگران نباش.»

    بعد از نیم ساعت استاد زنگ زد و گفت: «ایشون گفتن که از پروژتون راصی نبودن و برای همین باید یه پروژه دیگه براش ایمیل کنید تا نمره تون رو بدن»
    منم گفتم: «چشم! سمعا و طاعتا. ولی استاد این اصلا منصفانه نیست که خیلیا بدون پروژه نمره بگیرن ولی من ...»
    - «بیخیال این حرفا بشید. یک پروژه بهشون بدین که کارتون راه بیفته و راحت بشین»
    + چشم ؛ تشکر از لطفتون. ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.»


    بعد از دو ساعت استاد مجددا پیامک فرستادن که:
    «آقای *** گفتن باید دو تا پروژه بفرستید تا نمره رو بهتون بدن»
    + «چشم» [بخاطر یک نمره آدم رو به چه خفت و خواری میندازه! :| ]


    دیروز بالاخره پروژه رو ارسال کردم و یک نسخه رو هم به مدیر گروه دادم. آنا تماس گرفت و گفت: پروژه تون کم نیست. هر کدوم یک صفحه ست و ..
    گفتم: حقیقتش ایشون اصلا فرمت خاصی اعلام نکردن و همه همینطور تحویل دادن. 
    گفت: باشه. الان باشون تماس میگیرم که ایمیلشون رو چک کنن.

    اومدم این جمله رو تایپ کنم که چقدر یه نفر میتونه بیشعور باشه که بخاطر یه نمره اینهمه یه دانشجوی سال آخر رو معطل کنه که نوتیفیکیشن ایمیلش برام اومد (ساعت ۱۱:۳۰). دیدم نوشته: من فقط یک پروژه ت رو اعمال کردم ( یک نمره!) و پروژه دومی رو که فرستادی اصلا ترتیب اثر ندادم!!!در ضمن همون مشکلات قبلی رو توی پروژه ت داشتی و ...

    خواستم بهش بگم: بی انصاف تو خودت گفتی دو تا چروژه بفرست. حالا زدی زیر حرفت؟ بیخیالش شدم. 
    به یکی دو تا دیگه که افتادنم گفتم چک کنن. (اونا هم اصلا پروزه نداده بودن و نمره منو گرفته بودن!). به اونا هر دو درس رو داده بود ۱۲ :| 
    به هر حال خدایا! مصبتو شکر ... این نیز بگذرد 


    + در حین نوشتن این پست ایمیل بزرگوار رسید و من بالاخره امروز فارغ شدم! وای از این زایمان. خیر سرمون خواستیم سزارین کنیم (زودتر دانشگاه رو تموم کنیم)؛ نشد که نشد! همون زایمان طبیعی مونم با کلی درد و بدبختی به اتمام رسید.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مرداد 1397 12:20 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات