منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال پنجشنبه 25 تیر 1394 12:38 ب.ظ نظرات ()
    واقعا خستم. از ساعت 8 دیشب تا الان بیدار بودم! صبح تا ساعت 9 سرجلسه امتحان که بدون هیچ اشتباهی قبول شدم و تا الان هم سر جلسه شهری بودم زیر آفتاب. فعلا حوصله شرح قصه نیست ولی از نامردی بیزارم ... آخه چرااااااااا؟!!!

    ادامه دارد ... (بعد از بیداری) 
    بعدا نوشت:
    عرض شود حضور با سعادتتون که قرار بود ما امروز بیایم خبر خوشحال کننده گواهینامه دار شدنمون رو بدیم که نشد! دیشب بعد  از افطاری و تعقیبات (مخلفات بعدش) و فیلم و دور دور و  کلی کار دیگه ساعت 2:30 کتاب آئین نامه رو باز کردیم که بخونیم وخونده نخونده ساعت 7 صبح آموزشگاه بودم. غوغایی بودااااا ... همه جور آدم اومده  بود، از جماعت اناث و  ذکور و از اینایی که جنسیتشون  مشخص نیست نیازی به تحقیق و تفحص داره و چه و چه و چه! بعضیا هم جوری خفن تیپ زده بودن و یه چیزایی از خودشون آویزون کرده بودن انگار ... بگذریم.
    به عنوان گروه اول نشستیم سر جلسه و خدا رو شکر  و گوش شیطون و  ایادی استکبار کر بدون حتی یک غلط قبول شدیم و از ما اصرار که برم شهری و از اونا انکار تا اینکه اسمم رو نوشتن و گفتن 10:30 اینجا باش. من بیچاره هم 9 رفتم خونه و در عین خستگی نشستم تا 10:30 و رفتم آموزشگاه؛ از معطلیش که بگذریم ساعت 11:30 گفتن برین فلان جا برای آزمون که دیدیم  ای بابا چقد شلوغه. با زبون روزه و شروشر عرق ریزان نشستیم و خندیدیم و اینا تا 3 کارشناس محترم آزمونشون رو بگیرن. نوبت ما که شد آخرای وقت بود و  حوالی ساعت 1:30 که گفتن کارشناس ها 5 نفر شدن  و از قضا کاردکس ما افتاد دست یکی از عزیزان جدید اومده( از یکی دیگه از آموزشگاه ها اومده بودن برای جمع کردن آزمون) .خلاصه 4 نفر رو چپوندن توی پراید بیچاره و 30 متر اول نفر اول رو پیاده کرد (کسی که با اینکه از من کوچیکتره ولی بیشتر از  من پشت فرمون نشسته) و بعدش نوبت من بود که بریدگی رو دور زدم و  فرمودن بزن کنار و  خوش اومدین  و نفر  سوم هم 50 متر جلوتر (این دیگه خداییش خدای سابقه رانندگی بود) و چهارمی هم به  همین ترتیب! بعد از اینکه خودم رو رسوندم به اونجایی که به اصطلاح خط شروع بود کسی که آموزش عملی بهم میداد گفت چی کار کردی؟ و گفتم رد شدم  گفت:کارشناست کی بود ؟ گفتم: ..... گفت: این اصلا مال این آموزشگاه نیست و  آدم ناراحتیه چرا با این رفتی؟ با همین 3 تا کارشناس آموزشگاه خودمون میرفتی گفتم کاردکسم رو مسئول آموزشگاه داد دستش و مجبور شدم. گفت: خیره, ایشالا سری بعد قبولی. من بدبخت کلی کلاس فشرده در قالب mp3 رفتم آخرش هم در عرض 3 دقیقه مردود شدم. ولی از بقیه حداقل 10 15 دقیقه آزمون میگرفتن به اضافه پارک دوبل و دور زدن خیلی فرمونه و  دور زدن بدون فرمونه (!) .... 
    میخواستم امروز با این نوید و  خبر خوش بیام و از خاطرات خوش آموزش عملیم بگم که نشد. ولی چند روز دیگه این خاطرات رو هم میزارم توی وبلاگ چون باید بمونه برای آیندگان  چقدر بنده خدا رو اذیت کردم. چقدر تو فکر سرعت رفتن بودن، اون جک و جونورای متحرک، سطلای زباله، تیرهای چراغ برق، عزیزان محترم عابر و  غیره و غیره. به اندازه 20 سال یه راننده ماشین سنگین خاطره کسب کردم. اگه یادم بمونه البته.

    راستی ... پیشاپیش عیدتون مبارک
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 23 تیر 1394 01:43 ق.ظ نظرات ()
    دو شب پیش یکی از بستگان زنگ زد که یه بسته پستی برات اومده من چون اداره پدرت بود همون جا تحویل گرفتم بیا خونمون ببر. منم ساعت 12 شب رفتم در خونشون و بسته رو گرفتم باز کردم و شروع کرد به وارسی کتاب هام و اولویت بندی که کدوم رو کی بخونم و از اینا تا چشمم افتاد به کتاب «چشم هایش» بزرگ علوی که به تعبیری شاخص ترین اثرش به شمار میره. روایت یکی از دوست داران نقاش معروفی به نام «ماکان» که به دنبال راز مشکوک مرگ اون توی تبعید (به دلیل مبارزات سیاسی قبل از شهریور 20) هستش که پی میبره راز مرگ استاد در یکی از تابلوهاش که با خط خودش در گوشه اون عبارت "چشم هایش" نوشته شده نهفته شده. این ماجرا تا 15 سال بعد از مرگ استاد ادامه پیدا می کنه تا اینکه در سالگرد مرگ اون بالاخره اون زن مذکور (صبح چشم ها) پیدا میشه و ناظم (طرفدار استاد) سعی می کنه به طریقی به راز آشنایی اونها و در نهایت مرگ استاد پی ببره ... داستان جالبی بود که به محض باز کردنش مجذوبش شدم و تقریبا دو روزه با وجود تمام مشغولیت هام تمومش کردم. این داستان از معدود داستان های فارسی ای هستش که یک زن در مرکز اون با تمام عواطف و ارتعاشات روانی و ذهنی قرار گرفته.

    در حین خودندن داستان یاد شعری افتادم که یکی از اساتید سر یکی از کلاس ها خونده بود و آخرین بیتش برام خیلی جالب بود. شعر در قالب مثنوی سروده شده و به طبع طولانی که یه قسمتی از سر و تهش رو خدمتتون ارائه می کنم باشد که مقبول افتد :

    "چشم نامه"

    جنس چشمان تو از شعر و غزل

    رنگ  زیبای  نگـاه  تو  عســــــل

    هــر که بدخــواه تو باشد کـور باد

    چشم بد، از چشم هایت دور باد

    عمر  را در  چشم  تو گم کرده ام

    پیش  چشمان  تو  مثل  برده ام

    پیش  چشمـانت  زبانم  لال  شد

    ذهن من با چشم تو  اشغال شد

    چشـــم  تو  زیباترین  شعر   زمان

    وصف   چشمانت   نیاید  در  بیان

    ...

    باز    امشــب    آه، مــن    تــب    داشتم

    باز    با    خود، قصه ی    شـب    داشتم

    بی   نگاهت   قصـــه های    شــب   دراز

    راه   من   راه    نشیب است  و   فـــــراز

    بی نگـــاهت  من  رسیــــدم  تا سقـوط

    آشــتی  کـردم  عــــزیزم،  با  سقـــــوط

    چین   پیشــانی   من   تقصیـر   توست

    ذهن مغشوشم   فقط   درگیر    توست

    کاشکی  چشمت   فرامــــوشم    شود

    چشـــــــم  تو  از  ذهن  تب  دارم   رود

    چشـــــم هایت  تا  قیامت  با من است

    تا  قیــامت  آتشـم  در  خـــــــرمن  است

    لا  به  لای شعـــــــرهایم    گُم    شدی

    رفتــــــی اما،   قسمت    مردم     شدی

     

    «مهندس عباس علی شاه علی»

    تبریک: به خانم مرا به خاطرت نگه دار که گویا الان وارر چرخه تولدشون شدن؛ با آرزوی بهترین ها
    گم شده (اطلاعیه): یه دوست بلاگفایی دیگه به اسم رها هم بود که گویا از بند بلاگفا رها شدن (وبلاگشون حذف شده) ... آخه چه کاریه؟! سروراتون همین جا جاشون امن بود ... فعلا که ما خیلی هزار میلیارد نسیه به کانادایی ها دادیم و هنزو یمون پس ندادن ... وبلاگ ها و خاطرات ملت رو هم دادین و پروندین رفت ... در هر صورت هر جا هستن موفق باشن و اگه سری به ما زدن اعلام موجودیت کنن. البته گویا خانوم دکتر سودا هم میتونن کمک کنن در راستای پیدا کردن گم شده ها کنن! یاد خانم مارپل افتادم !!! خلاصه مژدگانی هم میدیم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 تیر 1394 07:30 ب.ظ نظرات ()
    خدا از میان روزها جمعه را برگزید ... از شب ها شب قدر ... از ماه ها رمضان ... از میان پیامبران محمد ... و سپس علی را و حسن را و حسین را ...
    صدای شکستن می آید ...اینجا لا به لای واژه های آسمانی دعا با بغضی که در فراق تو خورد می شود و کمی دورتر کودکانی که کاسه های شیر به دست گرفته اند، منتظر و شیشه ی نگاهشان پشت در خانه ی علی تکه تکه می شود تا خبری بگیرند ...

    می خواهم این دو شب عزیز قدر با احتیاط روحم را روی دست هایم بگذارم و برای آن روز دعا کنم ... روزی که صدای شکستن نمی آید.
    چقدر خوب می شود اگر این شب ها که زیر سایه ی کلمات بلند مرتبه ی خدا خودمان را بتکانیم و دوباره متولد شویم . صاف و پاک همچون کودکی تازه متولد شده ...

    راستی قطعه ی آخر ماه زیر چکمه های سیاه آه می کشد، بال های پرنده زخمی ست ... فریاد بزن! فریاد بزن که همین فریاد دیروز چشم های تو امروز جوانه زده ...غصه نخورید این سیاهی روزی خورد می شود ... دور نیست روزی که اصحاب قبلیه ی قابیل در ربودن قبله ی اول من و تو خواهند شکست ... روزهای روشنی می آیند و دستی روی همه ی زخم های چندین ساله ات مرهم می گذارد ... روزی که شاخه های زیتون جوانه می زند و وعده خدا به سرزمین مقدس خواهد رسید ...

    امشب برنامه ریزی یک سالتون رو به خدا بگید. بذارید بدونه ما خیر می خواهیم و برنامه هممون خوشحال کردن هم دیگه ست و به فکر هم بودن و کار هم دیگه رو راه انداختن ...الهی که همیشه سالم باشید و خوشحال و هیچ گرهی توی زندگی تون نداشته باشید.


    التماس دعا ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 12 تیر 1394 07:28 ق.ظ نظرات ()
    صحنه اول:
    دیشب برادرم با بچه ها بیرون رفت و وقتی پرسیدم به کجا چنین شتابان؟ در پاسخ فرمودی: مسابقات "جام رمضان" یادواره شهید فلانی توی سالن نزدیک خونه برگزار میشه با بچه ها میریم تماشا ... ما هم که دیدیم بیکاریم زدیم از خونه بیرون و عزم سالن کردیم ... چه غوغایی بود! البته چند تا بنر خیر مقدم هم بود که گویا مال فردا شبه(فینال) و پیش پیش زدن ...
    اونچه که بیشتر از همه برام جالب بود حاشیه های بازی بود تا متنش
    * یکی از تیم ها که اعضاش ماشالله همه توی کار قطعات جانبی بودن یکی قطعات یدکی اصلی پیکان و دیگری پراید و اون یکی هم قطعات و لوازم جانبی موتور ... وسط بازی بنده خدا در حال دریبله که بلند ازش سوال میپرسن: "مجتبی شمع موتور سی جی چنده؟"
    * توی تیم ها هم تا دلتون بخواد پدیده داشتن ... از مارادونا بگیر تا ...
    * مورد جالب بعدی توصیه هایی با شیب ملایم برای گل شدن بود !!!
    * و اینکه ملت خودشون رو به آب و آتیش میزنن و خودشون رو تو گِل میپلکونن (!) که ثابت کنن گل زدن ما بنده خدایی داشتیم که سه بار  با توپ رفت توی دروازه و هر بار تکذیب می کرد گل زدن خودش رو ... گوی قرار بوده به ازای هر گل 5000 تومان ازشون بگیرن !

    صحنه دوم:
    مسابقه تموم شده و ما (من + برادران + یکی از بچه ها) منتظر وسیله ای بودیم برای دور دور که یکی دیگه از بچه ها با ماشین برادرش اومد و با یه ترمز خفن کنارمون سوارمون کرد و بعد از کلی حرکت نمایشی جالب (بار سرعت nتا دستی می کشیید جوری که به جایی که اون دلش برای خودش و ماشین بسوزه که رفت توی بولوار و میدون ما آخ و اوخ و وای و اینا می کردیم ... در نهایت ما به سر منزل مقصود رسیدیم ....... ادامه سرنوشت ایشون در صحنه چهارم

    صحنه سوم:
    ساعت 3 شب عزم منزل کردیم حالا از بخت بد نه ماشینی توی خیابون پر میزنه نه تاکسی تلفنی های شبانه روزی (؟!) بازن و در حال ارائه خدمات؛ جالبه اونایی هم که رد میشدن یه جوری نگاه می کردن که انگار دزد دیدن!
    الحمدلله یکی از دوستان رو با موتور دیدیم و 5 نفره سوار موتور اوشون تا خونه طی طریق کردیم؛ فقط پاها و اعضا و جوارحمون توی هم گره خورده بود

    صحنه چهارم:
    صبح هم سری به مسجد محل زدیم که بدو ورود دوست صاحب ماشین (در واقع راننده گرامی!) ما رو گرفتن که تقصیر شماها بوده و ماشین یگان ویژه پلیس ماشینم رو توقیف کرده و خودم رو به انضمام ماشین بردن کلانتری محل ...

    صحنه پنجم:
    یکی از پارک های محل ... مبادله و معاوضه آهنگ های مجاز و غیرمجاز توسط بچه ها و تصمیم گیری مبنی برای تفریحات سالم بعد از نماز صبح جمعه

    صحنه ششم:
    هشت نفر موجود محیرالعقول در حال مسابقه دادندر خیابون های خلوت شهر ...  و دقایقی بعد در کوه های اطراف شهر از میوه های کال و نرسیده به عنوان سلاح سرد جهت زخم و زیلی کردن هم استفاده می کردیم . منتها نمی دونم با اینکه ما کنار منبع فشنگ ها بودیم در مقابل اون عده کم (3نفر) که پشت استخر قایم شده بودن و هدف گیری شون هم ردخور نداشت ...

    صحنه هفتم:
    خونه ... بدن های کوفته ... خستگی ... خواااااب

    پ.ن.: گویا صاحب خودرو ضبط شده کسیه که اگه شخصا بره کلانتری ماشین رو با سوئیچ تقدیمشون می کنن اما ایشون تشریف نخواهند برد فلذا پدرشون جهت اقدامات لازم قراره تشریف ببرن ... صبح ساعت 8 هم اوشون رو درب کلانتری رویت کردیم ... ایشالا ماشینه خلاص میشه چون من قول تعلیم رانندگی از ایشون گرفتم آخه حیفه همچین راننده ای رو از دست بدم و برم این آموزشگاه های غیرمجاز
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 8 تیر 1394 01:32 ق.ظ نظرات ()
    دیروز حوالی ساعت 9 برگشتم خونه ... با اینکه خسته بودم فورا یه سر به سامانه دانشجویی زدم و با تعجب دیدم که بالاخره نمره «خواندن و درک مفاهیم 2» اومده ... شده بودم 14.5 ... اما بر چه اساس و مبنایی؟ نمی دونستم و برام مهم هم نبود ... خسته بودم و فقط می خواستم بخوابم چون بعد از ظهر باید می رفتم آموزشگاه ... فقط به چند نفر از اونایی که میشناختم اطلاع دادم.
    ظهر از خواب که بلند شدم دیدم چند نفر تشکر کردن بابت اطلاع رسانی (که معلوم بود این بار راضین از استاد) ولی چند نفر هم ناراضی هستن (مثلا به یه بنده خدایی داده بود 12 که واقعا نمی دونم چرا !!!) ... حالا بماند که سوالات استاد منبع خاصی نداشت و اینکه جزوه و سوالات ما با دانشجویان ترم 4 یکسان بود (و اینکه 70% ترم 4ی ها افتادن بنا بر دلیلی نامشخص) اما هر طور با خودم کلنجار رفتم دیدم که این نمره نمره من نیست !!!
    ترم قبل هم یه نمره بی ربط گرفتم اما اعتراض نکردم ... چون می دونستم به هیچ جایی نمی رسه و اینکه آخرین روز مونده به انتخاب واحد نمره ها رو گذاشت توی سایت و ثبت نهایی کرد ... یه زمزمه هایی بود که ایشون اصلا تصحیح نمی کنن و این ها تا اینکه این اتفاق دوباره تکرار شد و من از نمرات بعضی ها (!) مطلع شدم که با افتخار پست می کردم کف دنیای مجازی که البته مبارکشون باشه و نوش جونشون و ...
    اما ... اما چرا یه استاد (!) باید اینقدر حواس پرت باشه و ناعادلانه کار کنه و دیگری اونقدر منصف که حتی اگه کسی رو هم بندازه  بقیه ازش راضین؟! روی چه حسابی یک نفر باید نمره [تقریبا] کامل رو بگیره و دیگری ... بماند استادی که اختلاف نمراتش توی 0.25 هستش و اونقدر دقیق کار می کنه که حقی از کسی ضایع نشه !!!
    حالا بماند بحث ها و درگیری های خاله زنکی جماعت نسوان بر سر رتبه اول که بنده خدا رتبه اول ترم قبل که این ترم به جایگاه دوم نزول پیدا کردن با بی تفاوتی از کنارش رد شد و درستش هم همین بود ... فکر می کنم اون خانم کوچیک تر از بقیه ست توی کلاس ولی رفتارش نسبت به بقیه عاقلانه تر بود!
    البته بماند رتبه ما آقایون که هنوز نامشخص است !!! از کلاس ما بعد از کلی ریزش و یک خورده رویش (یک نفر) سر جمع 23 نفر باقی ماند (پس آن بیست و سه نفر که میگن ماهاییم البته ورژن انگلیسیش) که رتبه خانم ها در سامانه از 23 مشخص شده اما رتبه آقایون از 127 که مشخص نیست با چه فرمول شبه اتمی به این عدد رسیدن ... نمرات اکثر بچه های ما که اعلام شده و ما همچنان در صف تنظیمیم !!! باشد که رستگار شویم ...

    پ.ن.1 (اطلاعیه): یه دانشجوی دندون پزشکی سراسری (XY) همین حوالی بود ... البته تا قبل از آف شدن ما برای امتحانات ... اما بعد از کنکور وب سایتش پرید! چرا؟ یعنی خودشونم پریدن؟(و رفتن ینگه دنیا) ... دوره عجیبی شده ... خدایا من فردا کجا؟!!
    پ.ن.2: بلاگفا چرا اینقدر چیز شده؟! خیلی از عزیزان بلاگفایی مفقودالاثر شدن ... ما همچنان به یادتون هستیم ... ایشالا هر چه زودتر برگردین به آغوش گرم وبلاگ هاتون

    بعدا نوشت: صف تنظیم نیز به پایان رسید و حکایت همچنان باقی ست. منتها خدا میدونه من چه خانواده بی اخلاقی رو تحویل جامعه خواهم داد ... استاد از شما بعیده 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 تیر 1394 03:05 ق.ظ نظرات ()
    خب ترم دوم هم به سلامتی و میمنت که نه ولی به هر حال گذشت و ما همچنان در انتظار نمرات پربار دو درس خواندن 2 و دانش خانواده و جمعیت (تنظیم سابق!) هستیم. و از همین جا برای جفتشون التماس دعا داریم ... اولی که استاد محترم 70 % ترم 4ی ها رو انداخته که بسی جای خوف و وحشت دارد و دومی هم که کم سر کلاس شیطنت نکردیم که ... علی ای حال خدا به راه راست هدایتمون کنه و خودش به دادمون برسه ...

    مطابق ترم گذشته این ترم هم با خاطرات خوب و بدی همراه بود که خاطرات بد رو سپردیم به گوش باد و شن های ساحل (الکی مثلا خیلی روشن فکرم ) و خاطرات خوب هم که اهم ... بگذریم! اما یه جاهایی هم بود که دست به دوربین شدیم و یه چیزایی رو ثبت کردیم که البته به علت نسیان و کهولت سن فراموش کردیم کجا گذاشتیم و جاهایی هم بود که فی الفور خفتمان نموده و عکس ها رو درسته از حافظه گوشی کِـخ کردند و گوش مالی ای نیز به ما دادند که باز خدا ازشون نگذره !!! و اینکه تتمه ای از عکس ها باقی موند که خدمتتون ارائه میشه ... نیست که این روزا همه یا عکاسن یا مدل گفتیم حالا نه اینکه همچین هیکلمون توانایی و استعدادش یه خورده خسته س حداقل چهارتا عکس بزاریم ...

    1.اول از همه خاطرات کلاس فنون که روزگاری داشتیم با استادش ... بنده خدا 10 نمره مفت و مجانی رو بهمون داده بود و از اونجایی که ما هم برای نمره درس نمی خوندیم و کلا هدفمون یادگیری بود هی از این هفته به اون هفته موکول می کردیم تا اینکه ترم تموم شد و به خاک سیاه نشستیم ... یعنی یک امتحان 10 نمره ای داده بود در حد بنز! نصف بچه ها که کف کرده بودن سوالات از کجا اومده  و یک عده قلیل شب دانشجو (!) هم که به تعریف از سوالات و از اینجور چیرا می پرداختن (که صد البته ما این ها رو از خودمون نمی دونیم!) ... 
    سر کلاسم همه چیز داشتیم ... از هشدار مبنی بر اینکه تکرار نشه و جان عزیزاتون بیاید 10 نمره مفت و مجانی بگیرید ... تا مباحث عاشقانه 1 - 2  - 3 که از حق نگذریم چقدرم مشتری داشت ... و اینکه جا داره از استاد گرامی تشکر کنم به جهت نقاشی های جذابشون 1 - 2 و اینکه متاسفانه ینده با توجه به لوکیشنم سر کلاس امکان عکس برداری نداشتم و اینکه یک بار هم استاد گرام متوجه شدند و فرمودن: جناب معلوم الحال هم ثبت کردن به عنوان سند و مدرک که فردا دبه در نیارین (که گمونم دبه توافق ژنوم آخرش افتاد گردن ما !!!) و اینکه یکی از خانوم ها اومدن تصویری ثبت کنند من باب یادگاری که صدای شاتر دوربینشون استاد که هیچ، نصف دانشگاه رو مطلع کرد و اینکه استاد این بار فرمودن پاکش کنید لطفا وگرنه ...

    2. خاطره دوم هم از جشنواره درون دانشگاهی حرکت بود که به دانشکده های مختلف سر زدیم و دستاوردهاشون رو دیدیم ... توی دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی که خودم به شخصه چند تا ویروس گیاهی (فکر کنم البته) کشف کردم که زحمت جایزه نوبلش ارزونی خودشون و اینکه یک سری مرغ و خروس بچه های رشته های دام و طیور  آورده بودن که واقعا ما رو به حیرت وا داشتن با فعالیت های online (بر خط)شون . مرغاشون  تخم  گذاشته بودن منتها نمی دونم آخر سر تخم بی نوا کجا رفت! خیلیا چششون دنبال همون یه دونه تخم مرغ بود! ... یه مجسمه گچی هم بود که یه زنگوله ازش آویزون بود و منم عشق اینجور شیطنتا رفتم دلنگ و دولونگ راه انداختم که دیدم دارن بد نگاه می کنن فلذا بساطم رو جمع کردم که برم که یهویی یکی از معاونین دانشگاهی در حال سرکشی گذارش افتاد به سمت این غرفه و راست اومد سراغ زنگوله گوسفنده و اونم دلنگ و دولونگی راه انداخت که بسی موجبات خرسندی عومل غرفه رو در پی داشت ... اما نمی دونم چرا همین که مسئول محترم تشریفشون رو بردن و من رفتم که دوباره دلنگ و دولونگ راه بندازم یا چشم غره من رو به سمت در خروج هدایت کردن !!! خداوند به همه عزیزان اعصاب کافی عنایت بفرمایند ... انشاء الله

    3. البته اینم بمونه (در رابطه با جشنواره حرکت فوق ذکر) که تنی چند از عزیزان همکلاسی با نام ما (یعنی درحقیقت فامیل ما !!! بازم خوبه آبرو داری کردن اسممون رو عوض کردن ولی نمی دونم هم زمان چرا تغییر جنسیت هم رومون اعمال کردن) اینجا و اونجا نظرات و یشنهادات گران بها از خودشون تراوش می کردن که خدا بازم به راه راست هدایشتون کنه ... واقعا ما داریم به کجا میریم؟! آخه چرا من؟! پاسخ به این سوال و ده ها سوال دیگر امشب راس ساعت 22:45 دقیقه سر کوچمون ...

    4. البته غرفه ما هم توی جشنواره جذابیت داشت منتها زیاد نه ... آخه یه عکسایی از بزرگان ادبیات کشیده بودن و گذاشته بودن که تنشون توی گور می لرزید ... بنده خدا چخوف رو چجوری کشیده بودن (!) شکسپیر رو که نگو ... بخش نظراتم جالب بود ... البته یه کتابایی هم بود که واقعا مفید و جالب بود و اینکه قیمتشون اندازه یه فلافل (!) بیشتر نمی شد که جا داره از اینجور تخفیفات استقبال بکنیم ...
    توضیح اضافه: گویا عزیزان اشاره می  کنن که  نه اینکه اسم جشنواره حرکت بود، عکس ما هم در حال حرکت (اون هم با سرعت نوری!) رفته روی سایت دانشگاه ... حالا این  مصیبت رو کجای دلم بزارم؟ دیگه زنم بهمون نمیدن 

    5. در حاشیه ی تعطیلی زود هنگام سریال «در حاشیه» هم جا داره بگم که هم قطارامون (بچه های خوابگاه) از دیالوگ های جناب مدیری نهایت بهره رو بردن ... چه روی دمپایی هاشون و چه موقع گم کردن وسایلشون !!!

    6. این اطلاعیه که لیست یک سری از اشیاء گمشده ی پیدا شده (!) در دانشکده بود هم در نوع خودش جالب بود که ...
    «
    هانسفری» Hands free: یاد هانسل  و گرتل افتادم ؛ نمی دونم چرا؟! ... البته نه اینکه ما از اینجور چیزا نگاه کنیما !!! حالا گیریم نگاهم کردیم؛ مگه ما دل نداریم؟ ... باقی چیزا هم نکات قابل توجه خودش رو داره که به ما مربوط نمیشه !!!

    7. این اطلاعیه هم در نوع خودش جالبه و حکایت از فرهیختگی دانشجوهای دانشگاهمون داره! هنوز دقیقا نمی دونیم کلاس های چه هنری هست که باید ثبت نام کنیم منتها چون گفته بودن بیاین ما هم دعوتشون رو رد نکردیم ... البته شاید هم نرفتیم

    8. یکی دیگه از آپشنای دانشگاهمون هم از این استاد دون (جایگاه استاد) ها هستش که فکر کنم دیگه آپشن اختصاصی دانشگاه خودمونه علی الخصوص این که همیشه هم پشتشون یه سری پریز و سیم لخت و درهم برهم هستش که احتمال شهادت اساتید در راه علم وجود داره ... باشد که رستگار شوند

    9. و در آخر هم این موجود عزیز که این اواخر توی خوابگاه و این ور و اون ور باهاش محشور بودیم ... نامرد در طول روز خودش رو به موش مردگی می زد اما موقع غذا که می شد تا از هر کسی یه تیکه گوشتی چیزی نمی گرفت ول کن نبود که ... گربه هم گربه های قدیم! جوری بهشون لگد می زد که صدای جیغشون تا 6 کوچه اون طرف تر شنیده میشد نه این گربه ها که به چشم طلبکار بهت نگاه می کنن !!!

    10. و ما بعد آخر هم که مجددا هنر دست خانم ها در کلاس ... نمی دونم چرا دو دقیقه ما دیر میایم سر کلاس اینا سوء استفاده می کنن !!!

    می دونم خیلی از تصاویر جالب نبود ... تصاویر جالب تری هم بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و ترس از گوش مالی عزیزان توی حافظه کامپیوترمان جا خوش کرده تا ببینیم کی میشه که مثله سایت ویکی*لیکس یهویی شروع کنیم به افشاگری


    توضیح واضحات: قسمت های درشت یا همون بولد (Bold) دارای لینک تصاویر مرتبط با هر موضوع هستند.

    پ.ن.1: خدمتتون عرض شود که این پست قرار بود 2 3 روز پیش فرستاده بشه کف دنیای مجازی که به دلیل نداشتن حال افتاد به امروز ...
    پ.ن.2: برای عکس گرفتن بنده سر کلاس کلی مشکل داشتم چون که جام مشخص بود و اینکه همیشه هم جلو پر از کلیپس ... دیگه به بزرگوازی خودتون ببخشین ... ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم
    پ.ن.3: سفارشات جهت مجالس با قیمت بازرگانی و نقد و اقساط پذیرفته می شود ... فیلم بردار و عکس بردار (!) آقا و خانم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات