منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 28 اردیبهشت 1395 06:51 ب.ظ نظرات ()
    ترمای یک و دو که انتخاب خوابگاه دست خودم نبود. ترم سه و چهار هم بهم حق انتخاب اتاق ندادن چون سیستم شماره دانشجوییم رو قبول نمی کرد. الان هم رفتم برای ثبت نام خوابگاه. سیستم نمیذاره اطلاعاتم ثبت بشه. چرا؟!!! چون کاشف به عمل اومده که من یک عدد "بومی" هستم. یکی نیست بگه آخه نامردا من خونم اون سر ایرانه. چطوری بومی محسوب شدم؟ اصلا نقشه ایران رو بیارین وجب بزنین از در دانشگاه تا خونه ما، حداقلش ۸ ۹ وجب میشه. حالا همینا ترم یک برای منِ معلوم دو تا شماره دانشجویی ثبت کرده بودن. یعنی توی هر کلاس دو تا معلوم الحال وجود داشت. رفتم آموزش که آقا یکیش رو حذف کنین! مسئول آموزش میگه چرا حذف کنم؟ خوبه که! دو تا مدرک موقع فارغ التحصیلی بهت میدیم. برگشتم گفتم: «ولم بکن عاموووو  دیوونه!»
    جالبیش اینجاست که طرف بومیه و فاصله خونشون تا دانشگاه نیم ساعت (به عبارتی میشه ۳۰ دقیقه خودمون) هستش بهش اتاق ۳ نفره دادن مرتب و با کلی امکانات. من از خونمون تا اینجا ۳۴ ساعته (بخاطرش شما رُندش می کنیم که بشه ۳۰ ساعت)  بومی محسوب میشم و انداختنم اتاق ۱۴ نفره. اتاق نیست که! پادگانه یا ..... (سانسور شد)

    فردا باز باید برم دعوا

    بعدا نوشت: توی سامانه دانشجویی وضعیت من «بومی» ذکر شده. صبح علی الطلوع رفتم پیش مدیر دانشجویی! یعد از سه ساعت پیداش کردم. من رو فرستاده که وضعیتم رو درست کنم. توی سامانه وضعیتم رو ویرایش کردن. رفتم برای ثبت نام؛ سایت قطع بود. برگشتم پیش مسئول سایت. گفت به ما ربطی نداره! گفتم آخه مهلت ثبت نام تا ۳۱ مه و شنبه هم هیچ کس دانشگاه نیست (هر دو خانمی که مسئول امور خوابگاه ها هستند مرخصی گرفتند که برن پی زندگی شون). شب اومدم خوابگاه و برای چند نفر ثبت نام رو انجام دادم اما همچنان ثبت نام خودم گیر داره. این چه وضع دانشگاهه؟ 
    ** بماند که از ظهر هم یه عده از بچه ها که از وضع فرهنگی دانشگاه دل خوشی نداشتن اعتراض کردن و دو سه ساعت نشستن توی حیاط که رئیس دانشگاه بیاد. معاون آموزشی، معاون دانشجویی و مدیر دانشجویی زورشون بهشون نرسید. اما شنیدم بعدا رئیس دانشگاه اومده و یه قول هایی بهشون داده. ولی گویا شنبه هم قراره تجمع داشته باشن. اونم مقابل ساختمون بانک. اعتراض برای عوض کردن کارشناس فرهنگی (یه خانم) چون زورشون به مدیر فرهنگی  نمیرسه! بماند توهین هایی که در این گیر و دار چند تا خانم به بر و بچه های سلف کرده بودن! "شماها یه مشت حمالِ بی همه چیز بیشتر نیستید" و ... ! اونم بخاطر اینکه دو ساعت بعد از اینکه غذا تموم شده رفتن برای گرفتن غذاشون. عصر همشون دمغ بودن! واقعا چرا بعضیا اینقدر بیشعورن؟! (جهت اطلاعات بیشتر ن. ک. کتاب بیشعوری اثر دکتر خاویر کرمنت)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 04:50 ب.ظ نظرات ()
    یکی از دلایل من برای موندن توی شهر غریب رفتن به نمایشگاه کتاب بوده و هست. امسالم مطابق معمول سه روز رو تهران سپری کردم. در مجموع بد نبود. شب ها رو قرار بود برم مامورسرای اداره پدرم بخوابم. از قبل هم هماهنگ شده بود. اما به زور و ضرب دوستم شام شب اول رو خونشون موندم و بعدش هم وسایلم رو ندادن که جول و پلاسمو جمع کنم و برم! خلاصه ٣ روز زحمت ما افتاد گردن اونا. 

    ١. همیشه یکی از فانتزی های منِ تجربىِ ناكامِ بدبخت این بوده که با ساختمون دانشکده پزشکی دانشگاه تهران یه عکس داشته باشم! (عقده ای هم خودتونید :-D ) خلاصه روز اول بعد از نمایشگاه حوالی ۴ بعد از ظهر خودم رو به انقلاب رسوندم و رفتم سمت دانشگاه تهران. دوستم اومد سراغم و گفت بریم یه دور توی دانشگاه بزنیم و بعدشم بریم تولد یکی از بچه ها. آقا من گفتم کارت چی؟ گفت بیا بریم یه کاریش می کنیم. راه افتادیم. من جلو و ایشون پشت سر. من که از نگهبانی به راحتی رد شدم اما به دوستم گیر دادن که کارتتو نشون بده :-D روزای بعدم همینجور بود. نگهبانا به من کاری نداشتن ولی از اون کارت می خواستن. میبینید کار دنیا رو؟ به منِ معلوم گیر نمیدن و دانشجوی خودشونو خفت می کنن. خلاصه هر طور بود رفتیم و عکسامونو گرفتیم و پست نمودیم جهت روشن شدن بقیه که ما هم بعله .... 

    ٢. روز دومم که باز نذاشتن از خونشون برم با دوستم رفتیم دانشگاه و سر کلاس ایمنولوژی. همیشه خدا فکر می کردم این زبان ضاله ی انگلیسی چه زبون مزخرف و ناکارآمدیه اما با دیدن اسلایدهای ایمنولوژی متوجه شدم که نه بابا. همچینم بد نیست. میفهمم چی نوشتن و چی میگن. علاوه بر اون یه استاد باحالم داشتن که شعر می خوند و مدام اینور اونور میرفت (که با ایشونم آخر کلاس یه عکس گرفتیم :-)  - آخر کلاس بهش گفتم: استاد منبر گرمی داشتین !!! ) خب نکته اصلی فانتزی دومم اینجا بود که "چند تا از فالوعه ورای اینستاگرامم" رو یهویی سر کلاس دیدم. بعد به دوستم گفتم این ف. ق. نیست؟ اون ب. ز. نیست؟ اون ک. م. م. نیست؟ و دوستم همش میگفت خودشه! تو از کجا میشناسی؟! منم میگفتم: توی دنیای امروزی فالوور جزو سرمایه های آدمه :-D
    خلاصه به قول فامیل دور: من از بچگی دوست داشتم چند تا از فالوورای خوبمو ببینم که دیدم دیگه!

    ٣. اصلی ترین فانتزی عمرم همیشه این بوده:
    برم گورستان ظهیرالدوله و بالای قبر فروغ یه عکس بگیرم و زیرش کپشن بنویسم "و این مردی تنها در آستانه ی فصلی گرم ..." (ناموسا داره تابستون میاد دیگه)
    الحمدلله بعد از ٣ ۴ ساعت معطلی به خواستم رسیدم. اما نمی دونم چرا همه اینقدر به خانواده فروغ نزدیک بودن. همه یهو متخصص شده بودن. همه شاعر و اهل ادب شده بودن. همه با پسرای فروغ در ارتباط بودن! 
    و اینکه ... همه به عشق فروغ اومده بودن اما ... به جای اینکه صدای پیس پیس فاتحه شون رو بشنویم صدای چیلیک چیلیک دوربیناشون رو میشنیدیم. واقعا آدمای عجیبی هستیم. چهار ساعت در یه قبرستون وایمیستیم. فقط و فقط برای چهارتا عکس. نه فاتحه ای نه ... 

    پ.ن.: اینم بخاطر گلبرگ خانوم :-)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 01:10 ب.ظ نظرات ()
    لعنت به دروغ. لعنت به سادگی. لعنت به نفهمی و جهل. و لعنت به پارتی و پارتی بازی.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 10 اردیبهشت 1395 06:13 ب.ظ نظرات ()
    *** فلاش بک - در حدود سی سال پیش:
    عمه من با وجود به دنیا آوردن ٣ فرزند دختر هنوز در آرزوی داشتن یه فرزند پسر بوده. برای همین نذر میکنه اگه بچه ی پسر به دنیا بیاره تا یک سال موهاش رو کوتاه نکنه و بعد از یک سال هم وزن موهاش طلا به آستان امام رضا (ع) بده. چند سال بعد عمه م پسردار میشه. اون هم چه پسری! یه پسر خوشگل و بور با موهای پرپشت طلایی. یه پسر که همه حسرتش رو میخوردن توی زیبایی. این پسر بزرگ و بزرگتر میشه ...

    *** فلاش بک - نوروز ٩٠:
    همه خوشحالن. دو تا مراسم داریم. عروسی دختر عمه م و مراسم عقد پسر عمه م. حسابی خوش میگذرونیم. از غارت میوه های باغ تا کش رفتن کیکا و تقسیم یواشکیش بین خودمون. بماند که بعدش اونقدر زیاد اومد که مجبور شدیم بقیه رو هم در این شادی سهیم کنیم. هر چند کل کارای آخر شب افتاد گردونمون.

    *** فلاش بک - نوروز ٩۴:
    با خانواده عمه م و عروس دامادهاش یه سفر رو شروع می کنیم. از این سر ایران به اون سر ایران.یجورایی دور کشور میچرخیم. خاطرات قایق سواری. حمله به میوه باغ ها. سگایی که دنبالمون می کردن. و همه ی اونچه که عید رو جذاب تر میکرد پسر عمه م بود. با تعریف خاطرات بچگی هاش. با عموی بزرگم بازی میکردن دور همی و توی یه تیم بودن. بعد عموم به جای اینکه به تیم مقابل فحش بده هم تیمیش یعنی پسر عمه م رو می کوبونده (!) و همه باخت ها رو مینداخته گردن اون. بعد اگه میبردن میگفتن باریکلا! الحق که خواهرزاده خودمی :-D  از اینکه یه شب میخواسته پسر عمه م رو بفرسته شهرشون بخاطراینکه وسط بازی یه مهره گم شده بوده. حالا نگو مهره زیر پای خودش بوده O:-)  همون جا خانوادگی قول  و  قرارامون رو میزاریم برای نوروز سال آینده. باغ عمه م به عنوان مقصد تعیین میشه. یاد خاطرات بچگی هام میفتم. دویدن زیر درختای باغ. میوه چیدنا. سنگ زدن به پرنده ها (جاهل بودیم آقا :-( ) آب بازی و آب پاشی توی استخر و .... 

    *** فلاش بک - خرداد ٩۴:
    تنهای اول به عنوان تنها کسی که به یادم بود بهم تماس رایگان میده به عنوان هدیه تولد. من هم که کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم یه زنگ به خونه میزنم و چند دقیقه با مادرم صحبت می کنم. و همون موقع با خبر میشم که پسر عمه م مبتلا به سرطان شده و حالش خیلی بده. 

    *** فلاش بک - نوروز ٩٥:
    اسفند وقتی بر می گردم خونه و میبینم هیچ کس نیست نگران میشم. زنگ میزنم و متوجه میشم که همه بیمارستانن. پسر عمه م تموم میکنه و با آمبولانس منتقل میشه و توی مسیر احیا میشه. کل برنامه های نوروزی مون بهم میریزه. نوروز امسال اونقدرا هم شاد نیست. توی کل تعطیلات تا برگشتنم به دانشگاه فقط نیم ساعت پسر عمه م رو میبینم. فقط نیم ساعت ....  اما کمی خوشحالم. شیمی درمانی پسر عمه م تموم شده. اما باید به پرتو درمانی ادامه بده. بعضی وقتا درد داره. کلیه چپش بالکل از کار افتاده. اما هنوز میخنده. غیر مواقعی که اونقدر درد داره که با مورفین هم آروم نمی گیره.

    *** دوشنبه ۶ اردیبهشت ٩٥:
    با شنیدن خبر فوت پسر عمه م اردیبهشتم اردی جهنم میشه. تمام شب رو اشک میریزم. لعنت میفرستم به دوری. به غربت. به این همه فاصله. چرا من نمی تونم برگردم؟! حتی دیگه حال و حوصله راه رفتنم ندارم. چه برسه به اتوبوس. پرواز هم مقدور نیست چون یک روز در هفته بیشتر نیست. تمام دنیام فرو میریزه! تمام آرزوهام! تمام رؤیاهام! معلومی که توی خوابگاه همش توی تختشه یا داره با لپ تاپش کار میکنه یا با گوشیش ور میره یا سرش تو کتاب و جزوه هاشه دمغه، حوصله هیچی رو نداره! اشک میریزه .... اشک ... همه متعجبن! یک مرتبه چه اتفاقی افتاد؟! 

    «كُلُّ نَفسٍ ذائِقَةُ المَـــوتِ وَ نَبلُوكُم بِالشَرِّ وَ الخَیرِ فِتنَةً و إِلَینَا تُرجَعُونَ»  -  الأنبیاء ٣٥
    هر كسی چشنده مرگ است و ما شما را [چنانکه سزاوار است] به نوعی خیر و شر [که تهیدستی، ثروت، سلامت، بیماری، امنیت و بلاست] آزمایش می کنیم و به سوی ما بازگردانده می شوید.
    Every soul will taste death. And we test you with evil and with good as trial; and to Us you will be returned

    پ. ن.١: این روزها شدید سرگرم امتحاناتم! هر چند نمی تونم بخونم. نمیفهمم. هر کلمه و جمله رو ده بار میخونم. اما همه ش تصویر پسر عمه م میاد جلوی چشمام. و پرده ی اشکی که پاره میشه و .... 
    پ. ن.٢: از جانب خانم های کلاس تهدید شدم به کمیته انضباطی! نمی دونن من مثل غریقی هستم که اگه بخوان غرقش کنن خودشون هم غرق میشن. معلوم نیست چی میخوان از من رو کنن؟ اصلا چی دارن؟ نه تیپ و ظاهر زننده ای دارم و نه سر و سری با کسی داشتم. اما حضرات هرروزدرگیر حراست هستن به خاطر وضع پوششون یا دیر برگشتناشون به خوابگاه. اگه اونا میخوان "تک" بزنن منم باید یه "پاتک" بزنم.جالبه که میگن باعث ناهماهنگی های کلاس بنده هستم :-[ باعث و بانی اختلافات منم! منی که همیشه سرم به کار خودم بوده و فقط سلام کردم و نشستم روی صندلی و آخر کلاس هم پشت سر استاد بیرون رفتم  ....  هر چند دو تا گل پسر عزیزمون هم با اونان. دخترا موجودات عجیبین! الان همه متحد شدن علیه من. اما شب امتحان باز با پررویی زنگ میزنن و سوالاتشون رو میپرسن. من دیگه نمی خوام برچسب Ninny (ساده لوح) بودن به پیشونیم بخوره! بعلاوه اینکه سر دستشون یکی از همشهریامه. کسی که بیشتر از همه براش مایه گذاشتم. به احترام هم استانی بودن. اما نمک خورد و نمکدون شکست .... 
    پ. ن.٣: کلی مطلب طنز آماده کرده بودم. اما دیگه حوصله انتشارشون رو ندارم. میزارمشون برای تابستون. 
    پ. ن.۴: نظرم نسبت به دخترا منفی نشده! چون اونهایی هم که راجع به توطئه شون به من خبر دادن دختر بودن. همچنان احترام میزارم. اما دلیل نمیشه هر بی اصل و نسبی و هر کسی که از پشت کوه اومده یه روزه بشه رئیس الرؤسا! من رو تحقیر کنه. هر حرفی رو بهم بزنه. هر توهینی بکنه. بعد هم بگه تقصیر خودتون بود! محکومم کنه که چون دوستی ندارم دارم بهشون حسودی میکنم! و همه ناهماهنگی های کلاس تقصیر منه. در صورتی که کم مایه نزاشتم که روابطشون با همدیگه حسنه بشه بلکه بتونیم به یه جایی برسیم. اون هم همه با هم. نه فقط یک نفر.
    پ.ن.٥: به فکر برنامه های نمایشگاه کتابم هستم. نمی دونم برم یا نه؟ کلی برنامه تهران گردی داشتم! اما حالا نه دل دارم و نه دماغی برای این کارها .... اونهمه کتابی که میخواستم بگیرم رو چه کنم؟! ظهیرالدوله ....

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 04:58 ب.ظ نظرات ()
    امروز هم باز همون آش بود و همون کاسه. منتها حاضر جوابی های نسوان کلاس بیشتر شده بود و مستقیما و در کمال گستاخی جلوی استاد به من گفتن که: ما اجازه شما به هیچ وجه عذرخواهی نمی کنیم! شما هم یه فکری به حال سطح شعورتون بکنید ... استاد فقط اشاره کرد معلوم آروم باش. جوابشون رو نده.                 "کلاس ترجمه متون ساده - ساعت ۳ تا ۵"

    توی مسیر برگشت به خوابگاه داشتم تلگرامم رو چک می کردم که دیدم یکی از دخترهای فامیل بهم پیام داده. یه پیام نیمه کاره! عصبانی بودم و خودخوری می کردم. بعد از نیم ساعت پرسید: نمی خوای بری تشییع جنازه؟ 
    انگار یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. قلبم ایستاد. کسی توی فامیل مشکلی نداشت که! چه اتفاقی افتاده؟ کلی سوال تویذهنم بود. پشت سر هم سوال یپرسیدم و آفلاین بود. کلافه شدم. خدایا چی شده؟ چرا هیچ کس هیچ چی به من نمی گه؟
    بعد نیم ساعت پیام داد: "عابد امروز صبح فوت کرد. فردا تشییع جنازشه!" 
    ای خدااااااا ... مگه میشه؟ دکترا گفته بودن که خوب میشه ... اون همه شیمی درمانی وپرتو درمانی برای چی بود پس؟ اون همه مورفین. عمل جراحی ... خدااااااا حکمتت رو شکر. آخه اون دیگه چرا؟ یه جوون که هنوز ۳۰ سالش نشده. تازه ۲ ساله ازدواج کرده. سرطان .... لعنت بهت  ....

    پرده اشک جلو چشمام رو گرفته. توی کل تعطیلات عید فقط نیم ساعت تونست ببینمش. یاد بذله گویی هاش. یاد شوخی هاش. یاد خاطراتش و شیطنتاش. خداااااااا آخه اون دیگه چرا؟ نه اهل خلاف بود و نه فسق و فجور. نمازشم که می خوند. لقمه حرومیم تو زندگیش نبود که! خدایا

    به یاد خوبی هات مرد ... به یاد شیرین زبونی هات ... به یاد مهربونی هات و نصیحتات. خدا رحمتت کنه :'(
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 06:06 ب.ظ نظرات ()
    شنبه ۴ اردیبهشت ۹۵ ساعت ۹:۳۰ - اتاق دو تا از اساتید گروه زبان

    - سلام استاد، خسته نباشید ...
    + سلام مردی از دیار بوووووووووووووق ...
    - ببخشید می تونم چند تا سوال در رابطه با امتحان linguistic (زبانشناسی) فردا بپرسم؟
    + بفرمایبد. شیرینی نمی خورین؟
    - مرسی ! 
    + شما که ماشالله لاغری ... شیرینیه رو لااقل بزن !!!
    - این سوال راجع به بچه های کر deaf children و چگونگی یادگیری زبان .... دقیقا به کدوم قسمت باید اشاره بکنیم؟ (صفحات مربوط رو به استاد نشون میدم)
    + باریکلا ... حالا من یه آفرین بهش بگم.(خطاب به استاد ق. استاد دیگه گروه زبان) تنها دانشجویی بود که دیدم لغت ها رو انگلیسی چک کرده ... فارسی ننوشته ... چرا میگن بوووووقی ها بی حالن؟ قشنگ باحال ترن ... خُب اینکه خیلی عالی بود .......

    یکشنبه ۵ اردیبهشت ۹۵ ساعت ۸:۵۰ - کلاس ۵ دانشکده
    (توضیح اینکه: استاد فقط انگلیسی صحبت میکنن و این جلسه استثنائاً یه قسمت هایی رو فارسی گفتن که زیرش نزنیم. البته این گربه رو دمه حجله (همون جلسه اول) کشته بودن و اتمام حجت کرده بودن. نشون به این نشون که طرف سنوات خورده بخاطر این درس و شده ده ترمه. سه بار متوالی زبانشناسی ۱ رو افتاده فقط. زبانشناسی ۲ که پیش نیازش بخش یک هستش پیشکشش)

    +استاد: خب ... من یه توضیح بدم فقط برای امتحان final تون که دوباره نپرسین اون آخرا ... امتحان final تون از بخش میان ترمتون هم هست. حذف نیست. هست.
    همکلاسی های گرام: - استاد حداقل  جلسه اول رو حذف کنید ! - آره حذف کنید ما هیچی ازش نفهمیدیم. - .....
    - معلوم الحال: شماها که از جلسه اول سه نفر اومدین سر کلاس این حرف رو چرا میزنید؟ مگه شماها سر کلاس نبودین؟؟؟ (یعنی اینقدر تنبل هستن که حتی حاضر نشدن رفرنسی که استاد بهشون داده رو از رو بخونن. حتی note  هم بر نداشتن)
    دو نفر از خانم هایی که جلسه اول حاضر بودن: - هوووووووووووووییییی آقای معلوووووم  - بس کنید آقای معلوم (استیکر عصبانیت توام با خشونت) بووووووووووووووووووووووووووق
    + استاد: I'm here ... I'm here ... please
    ..... 
    + استاد: باید به دانشگاه نامه بزنم که سال آینده ۲ واحد مهدکودک هم براتون بزارن ... (چند ثانیه بعد؛ در اثر چند اقدام وقیحانه دیگه توسط خانم های کلاس) شد ۴ واحد ! واقعا از خودتون خجالت بکشید ... مثلا دانشجوی زبان هستین ... این چه طرزه برخورده؟‌ سر کلاس من که یا می خوابین یا داریم با هم صحبت می کنین. حاضر نیستین حتی یه بار از روی text book تون بخونید که اگه نفهمیدید بیاید office من سوال بپرسین. جلسه اول تشکیل شده. مطالبش گفته شده. تمامی نظریات زبانشناسی کتاب Widdowson رو باید بلد باشین. هیچ جلسه جبرانی هم براش گذاشته نمیشه ... 

    اول: برای این طرز برخورد خیلی خیلی خوب این دو استاد که همیشه منو مورد لطف خودشون قرار دادن. حتی زمانی که باهاشون درسی نداشتم. حتی توی راهروهای دانشکده وقتی که رد میشدم و دیدم یه نفر داره بهم سلام میکنه. بخاطر تمام کمک هاشون. تمام لطف هایی که کردن. این که هوای یه معلوم الحالی مثل من رو توی شهر غریب داشتن. و با خودم عهد بستم که نهایت سعیم رو بکنم که نتیجه تلاشاشون رو بهشون نشون بدم.
    و دوم: واقعا متاسفم برای کسایی که دو سال تمام احترامشون رو نگه داشتن و هیچی دم نزدم. حتی زمانی که بهم توهین کردن! "خود کرده را تدبیر نیست". حق با بعضی از دوستان ترم بالایی بود. احترام بیش از حد به بعضی از خانم ها اون ها رو گستاخ تر میکنه! یا باید گرگ باشی و بدری یا اینکه گوسفند (در اینجا معلوم!) باشی و ... من طبیعتا نمیخواستم و نمی خوام بد باشم حتی به قیمت گوسفند شدن. اما خودشون بازی رو شروع کردن. وقتی که برگشتن گفتن: " به ما چه که شما نتونستی بیای! هر کی به فکر خودش باشه. ما غیبتامون رو نیاز داشتیم ( سه نفر اومدن که هفده نفر غیبت بخورن. کاش لااقل چیزی از درس متوجه میشدن) ... ما که نمی تونیم مطابق میل شما رفتار کنیم! مثل بچه ها رفتار نکنید!"(دثت کنید که از نظر اونا من بچه ام) ... من هم از این به بعد کاملا جدی برخورد میکنم. این تازه اول بازیه. بازی ای که با غرور یه مشت دختر پر فیس و افاده در نبردم! البته در کنارشون دو آقای محترم هم تشریف دارن (میگن یکی ازجاهایی که میشه دوستات رو بشناسی توی جمع جنس مخالفه!) اکثر اساتید من رو قبول دارن. خودشون هم می دونن هیچ کس مثل من نبوده و نیست که تمام جزوات و کپی ها و خلاصه هاش رو به بقیه بده. حتی همین faithful friend هایی که کلی love می ترکونن و قربون صدقه هم میرن ... اگه میخوان بجنگن پس بسم الله ... ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی ...

    پ. ن.۱: مطالب فوق صرقا یه واقعه نگاری بود. برای اینکه بدونم کیا کِی و کجا بهم توهین کردن؟ (البته قبلا هم از توهین ها بوده اما این بار دیگه قضیه فرق می کنه).
    پ. ن.۲: به خانم های دیگه برنخوره لطفا!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات