دیروز رفته بودیم خونه عمه جان. نوه دختری ایشون هم اونجا بودن. گویا میخواستن مهمونی برن خونه یکی از فامیلای شوهرشون به منم گفتن پاشو بیا :) [البته روز قبلش هم یه سر به خونشون زده بودیم و همون جا بود که بنده خودم ابراز تمایل کردم که منم بیام :) لامصب پنج هزار متر باغ اونم وسط شهر! مگه میشه ازش گذشت؟ خونشون از بیرون یه ظاهر معمولی داشت ما حیاطش رو که آدم میدید کفففف میکرد :| اون همه درخت. استخر به اون بزرگی. مرغابی و پرنده ها ... بگذریم!]
- بعد از ظهری نشستیم داریم بستنی میخوریم که یهو دختر عمه م گفت من برای ن. فلان کادو رو گرفتم. تا این جمله رو گفت دخترش بلند گفت: «مامااااااااااان! من اونا رو برای جهیزیه م میخواستم» :| یعنی داغوووون شدما. دختر ۱۳ ساله از الان به فکر جهیزیشه! از اونور خاله ش (دختر عمه کوچیکه!) که الان ۲۸ سالشه میگه من تا الان به شوهر فکر نکرده بودم چه برسه به جهیزیه! چه رسوایی ای ....
- حالا باز بحث ادامه پیدا کرده که باز دختره میگه: میخوام برم خارج! میخوام پیشرفت کنم. خانوم معلممون گفته: «درسته اول و آخر باید شوهر کنید ولی خود آدم باید شعور داشته باشه و بفهمه کیو انتخاب کنه!» برای همین منم میخوام یه شوهر کچل پولدار پیدا کنم برای خودم :| (استیکر گاز گرفتن زمین)
- حالا دیگه کلا جو خونه عوض شده و به جای اینکه به مهمونی بپردازن همه داریم از بیانات گهر بار نوه عممون مستفیض میشیم و یه تیکه من بهش میپرونم یه تیکه دختر عمه م که از رو بره و جالبیش اینه که لاکردار خجالت هم نمیکشه از خودش. آخر سر هم اینقدر اذیتش کردیم برگشت گفت: «حالا که اینطوره می خوام مثل گل****shift***ــه برم آمــ**Re***کاااا » :| یعنی با این جمله ش داغوووون شدم. فهمیدم که اصلا با نسل امروز نباید بحث کرد. باید گذاشت تو حال خودشون باشن.
پ. ن. ۱: با سروع ماه مهر یه عده از نوستالجی ها و خاطراتشون میگن انگار ما یادمون رفته که مقنعه دخترا تا روی زانوشون بود و پسرا هم آستین لباساشون پر مُف :) یه جوری یاد اول دبستانشون میفتن انگار اون زمان حلوا حلوامون میکردن.
پ. ن. ۲: نکته ای که چند سال پیش من تازه متوجه ش شدم این بود که من با سیستم آموزشی نظام قدیم درس خوندم. یعنی کتاب درسی اول دبستان بنده بخوانیم و بنویسم نبود (خیلی از هم سالای من با این کتاب و نستعلیق مثلا تحریری دبستان رو شروع کردن) و بنده با کوکب خانوم و کبرا درس خوندم. با اکرم و حسنک. با دهقان فداکار و پتروس و .... ؛ البته ناگفته نمونه که یه عده از نوستالژی های ما هم به نسل جدید منتقل شد. اما خیلی هاشون هم حذف شدن. مثلا من آرش کمانگیر رو در کتاب فارسی برادرم دیدم و بعدها شعر سیاوش کسرایی رو درباره ش در دبیرستان خوندم.
پ. ن. ۳: یه نکته مهمی که عزیزان خاطره باز بهش اشاره نکرده بودن اینه که ما پنجشنبه ها باید مدرسه میرفتیم و نسل امروز پنجشنبه هاشونم تعطیله. در ضمن زمان ما تنبیه بدنی هنوز هم رواج داشت. حالا نه به صورت ترکه آلبالو و غیره اما خودکاری بود و سیلی های آبدار. نه مثل حالا که برادر کوچیک بنده میزنه توی گوش معلمش (خانوم تشریف داشتن) و کسی جرات نداره بهش بگه تو. پس اینقدر لی لی به لالای نسل امروز نذارید. انگار یادتون رفته که ما سیستم نمره دهی مون از بیست بود و الان سیستم شده کیفی. من بخاطر نیم نمره انشا کلاس دوم دبستان معدلم بیست نشد و میخاستم سر به بیابون بزارم و الانیا عین خیالشون نیست که نمره ای در کاره. قبلا ما از استرس امتحان روزی سه بار خودمون رو خیس میکردیم و الان بچه های امروز نمیدونن امتحان چیه؟ چه برسه به استرس. من پنج ساله دارم میزنم توی سر داداش کوچیکم که لامصب «آزمون» همون امتحانه و تو باید بخونی کل کتابُ و اون هم همچنان نخونده میره و برمیگرده! با نمرات «خیلی عالی» . قبلا اوج لاکچری بازی ما از این خودکار چهار رنگا بود که معمولا خیلی زود زرتشون در میرفت و الان دفترای با کاغذ ضد حساسیت و خودکارای رنگی رنگی مختلف.
پ. ن. ۴: ببخشید که پ. ن. هام طولانی تر از متن پستم شد. قرار بود اینا توی یه پست دیگه نوشته بشه دیدم حال ندارم به عنوان ضمیمه همین جا نوشتم دیگه!