منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 08:24 ب.ظ نظرات ()
    شب زدیم بیرون که خاطرات بد این روزا رو یجوری بشوریم! 

    اومدیم یکی از فست فودهای خفنخفن. یهو یه آهنگ پخش شد و من پرت شد به آخر ترم ۴. یاد دردا و بدبختیا. یاد تنهاییا !!!
    یاد سارا . . . سارایی که الان فامیلشم یادم نمیاد. 
    نمیدونم کجاست؟  آخر و عاقبت عشقش چی شد؟  با پدرش کنار اومد یا نه !!!

    میخواستم یه روزی بیفتم دنبالش و پیداش کنم. ههه
    با این حافظه خراب چند سال دیگه اسمشم یادم میره :((
    آخرین ویرایش: دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 08:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 اردیبهشت 1397 11:52 ق.ظ نظرات ()
    ‏دعنا نتبادل الأدوار
    ‏أنت تنتظر
    ‏و أنا لا أعود

    ‏بیا نقش هایمان را عوض کنیم
    ‏تو منتظر بمانی
    ‏و من بازنگردم

    «محمود درویش»
    آخرین ویرایش: یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 10:14 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 اردیبهشت 1397 11:31 ق.ظ نظرات ()
    راجع به جشنواره کلی حرف دارم که بعدا میزنم. 
    فقط علی الحساب همین رو داشته باشید: مسئولین دانشگاه اینقدر بیخرد بود ن که دانشکده تازه تاسیس علوم انسانی رو محل تشکیل جشنواره قرار دادن و بدین گونه بود که دو روز تمام توی دانشکده صدای قوقولی قوقوی خروس ها و مع مع بزها رو تحمل کردیم. سرو صدا و جیغ دخترا و آزمایش های شیمیایی و اتمی بچه های علوم پایه رو در نظر نمیگیریم اصن.

    تازشم کاری با دیوارای زخم و زیلی شده نداریم.
    و اینکه سقف دانشکده در اثر یه بارون بهاری پنج دیقیقه ای فروریخت و خدا رحم کرد که کسی اون موقع توی سالن اصلی دانشکده نبود!
    آخرین ویرایش: شنبه 29 اردیبهشت 1397 11:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 اردیبهشت 1397 11:17 ق.ظ نظرات ()
    کلی اتفاق افتاده اما نمیدونم چطور همشون رو بنویسم. 
    از درگیری های جشن فارغ التحصیلی تا ازدواج و جفاکاری یکی از دوستان در مقابل دیگری ...

    + توی کانال مرحومم نظرسنجی کردم که اتاقم رو عوض کنم یا نه! اکثرا گفتن "بتمرگ سر جات". من گوش نکردم و اتاقم رو عوض کردم. از اتاق اروم خودم افتادم لای یه مشت منقلی افراطی که نمیشد باشون بحث کرد. برای همین یک ماه  هست که دیگه خوابگاه برنگشتم! یعنی پول دادم و اصلا اقامت نکردم. دیگه هم سمت امور خوابگاه ها نرفتم!!! واقعا دیگه خستم. از سر اجبار مجبورم بیام با بچه هایی که خونه گرفتن توی شهر هم کاسه بشم و یه بخشی از اجاره ماهانه شون رو بدم. اخرین روزای موندنم توی این شهر اصلا خوب نمیگذره ... دیگه بریدم :(

    ++ توی بخش آرزوهای برباد رفته گفتم که دوست داشتم لااقل یه دوساعت یکی از این نشان هایی که مامورای بانک میزنن رو کتشون و دانشگاه به کارمندای بلند پاپه داده بزنم. بالاخره یکی از بچه ها رفت و از استادشون گرفت برام. احتمالا امروز برم باش عکس بگیرم و بدم فردا برگردونه دست استادش. استادش کیه؟ -رئیس دانشکده!!! ینی فکرشو بکنید، من از استادای خودمون و روابط عمومی ریاست و نهاد نتونستم بگیرم، بچه ها رفتن از رئیس دانشکده گرفتن! بعد بگن استادای زن خوب نیستن 
    آخرین ویرایش: شنبه 29 اردیبهشت 1397 11:24 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 22 اردیبهشت 1397 02:26 ب.ظ نظرات ()

    شاید باورتون نشه ولی من از بچگی دوست داشتم ازم تجلیل بشه. حاضر بودم هر کاری بکنم تا یجوری خودم رو به بقیه، علی الخصوص مادرم ثابت کنم.

    بزارید با یه خاطره تاریخی روشنتون کنم (لطفا با زبان و لهجه شیرین آقوی همساده بخوانید)؛ این خاطره رو دیروز میخواستم روی سن تعریف کنم اما روم نشد:
    دوم سوم دبیرستان بودم. دیدم ملت همه دارن افتخار کسب میکنن. گفتیم آقو مگه ما چمونه که نمی تونیم باعث سربلندی خانوادمون بشیم؟ باید عزمم رو جزم کنم و برم یه مسابقه شرکت کنم که ازین لوح تقدیرا و تندیسا بم بدن. سرتون رو درد نیارم. یه روزی معاون مدرسه گفت فلان مسابقه هست، شرکت میکنی؟ گفتم: ها!
    رفتیم تو مسابقو شرکت کردیم تا رسیدم به مرحله ی استانی!  من اونهمه حافظ و سعدی حفظ کردم. آخرش شدم رتبه دوم!
    گفتم: بابا رتبه دومم داداش رتبه اوله! مهم نفس ورزش و مسابقه ست که به حول و قوه الهی تونستیم توش سربلند بیرون بیایم.
    روز اختتامیه تیپ زدیم و رفتیم که خیر سرمون ازمون تقدیر کنن و یه لوح تقدیر و تندیسی بمون بدن که بگیم آره مام کسی بودیم واسه خودمون.  چشمتون روز بد نبینه! سخنرانیا تموم شد، نفرات اول رشته ها اومدن و ازشون تجلیل شد و بعدشم کلیپ اختتامیه رو گذاشتن و آخرشم گفتن بسلامت!
    من هنوز رو صندلیم نشسته بودم و منتظر بودم که اسمم رو صدا کنن! (آیکون حلقه زدن اشک در چشم)
    بعد مراسم معاونمون اومد گفت معلوم جان پاشو بریم. گفتم: آقای فلانی، پس جایزه من چی؟
    گفت: امسال فقط به رتبه اولا جایزه دادن؛ بودجه نداشتن!!!
    بعد از اون روز بود که از همه چی بیزار شدم. از خودمم حالم بهم میخورد! ددگه نمیخواستم تو هیچ رقابتی شرکت کنم چون میدونستم همیشه یه بازنده بودم و هستم.

    از روزی که اومدم دانشگاه انگار که بهم یه انگیزه دوباره داده باشن! کلی کار کردم برای این و اون؛ البته کار که نه، بیگاری! اما تهش هیچی برام نداشت! هییییچی! ینی حتی یه مشهدم نبردن منو :/
    مثلا، بودن کسایی که کل ایام محرم رو تو خونه مونده بودن و وقتی برمیگشتن، میگفتن: پاشید برید مشهد، فقط و فقط به خاطر خدمات خالصانه و صادقانه ای که به اباعبدالله داشتین!
    نمیدونم چی بگم! با اینکه به خودم شک دارم اما تو اون موارد هیچ غل و غشی نداشتم، با این حال نمیدونستم چرا بازم به من هیچی نمیرسید.

    شهید گمنام برای دانشگاه آوردن. اومدن سراغ من که بیا برامون کلیپ و تیزر بساز. ساختم و باز هم سفر مشهد و تقدیر و تشکرش نصیب بقیه شد!

    گذشت و گذشت تا ترم سه که دوستام وارد انجمن شدن. انجمن زبان به خاطر فعالیت های بودارش چند سال به صورت راکد در اومده بود به همین خاطر تصمیم گرفتم به بقیه دوستام توی انجمن های دیگه کمک کنم. این فعالیت هام هیچی برام نداشت؛ نه اسمی ازم برده شد! نه تقدیر و تشکری ازم صورت گرفت. و نه هیچی دیگه!
    فقط و فقط دوستام بودن که بزرگ شدن ... دیده شدن ... (در زمین خدا فساد ورزیدند)

    رسیدم ترم پنج و شروع کردن به تحقیق و پژوهش. طرح پژوهشی تصویب کردم (یه چیزی تو مایه های پایان نامه؛ با این تفاوت که طرحت دولتی هست و ثبت میشه و بودجه بهش اختصاص داده میشه). افتادم دنبال مقاله و همایش و کلی کار. کسایی که اهل پژوهش هستن میدونن که کمتر استادی هست که توی طرح پژوهشی دانشجوی خودش رو دخیل بکنه. اما من تونستم!
    تهش چی شد؟ هیچی!!!!
    ترم هفت اومدم دانشگاه و باز دیدم که روز دانشجو داره از همه تجلیل میشه اما بازم اسم من قرار نیشت اعلام بشه! حالا اونا هیچی، موز روز دانشجو هم بهم نرسید!

    ترم هشت هم که دیگه آخراشه! هنوزم هیچی بهم نرسیده. به قول مسعود شصت چی: "من نمی دونم تو زندگیم چرا هی نمیشه؟" :((
    این درد هیچی نشدن یه طرف! درد دستورها و اوامر یه دختر و پسر سال پایینی که با دست گرفتن انجمن و دو تا لوح تقدیر فکر میکنن کسی هستن و میخوان به این و اون دستور بدن یه طرف.

    این تقدیر و تشکر برام عقده شده! توی مملکتی که هر کس و ناکسی یه پشته مدرک و لوح و تندیس داره سهم من از همه این کارها هییییچ بوده، هیچ! برای جشن فارغ التحصیلی کلی پول ازمون گرفتن که لوح و تندیس برامون طراحی کنن. تصویری که بهمون نشون دادن یه چیز بود! اونی که بهمون دادن یه چیز دیگه :| یه تیکه آشغال پلاستیک که جای چسب و اثر انگشت طراح روش مشخصه، پلاستیکش شکسته و در یک کلام : اصلا قابلیت نمایش در معرض عموم رو نداره چون همه میفهمن آشغاله.
    جالب اینجاست که وقتی به دبیر انجمن میگیم چرا تندیس با اون عکسی که بمون نشون دادید متفاوته میگه: همینه که هست و باتوجه به زمانی که داشتیم بیشتر از این نمیشد آماده کرد :-/ خب ابلهههه! چرا زودتر نگفتی؟!اصن اونهمه پول رو چی کار کردی؟ رفتی شاخه گل 7 هزار تومنی خریدی و کنارش سرتیفیکیت ها رو خالی خالی دادی دست بچه ها؟ همون 7 تومن رو میدادی و باش یه فولدر برای لوح تقدیرها میگرفتی لااقل!

    اینهمه سرتون رو درد آوردم که حضور انورتون عارض بشم که آقا ما دیدیم باید یه چیزی از دانشگاه بکنیم ببریم خونمه که نگن پسرمون چهارسال چه غلطی میکرده اونجا؟
    از همون لحظه اول ورود به دانشگاه تو نخ این قضیه بودم. در وهله اول "تابلو فرش دست باف لوگوی دانشگاه" به ذهنم رسید. این تابلو فرش یه نمونه ش توی سالن جلسات دفتر ریاست هست و فقط به مهمونای کت و کلفت اهدا و من همیشه حسرت داشتنش رو دلم مونده. اما خب اونقدر بزرگ نبودم که ازونا بهم بدن :((
    به همین خاطر رفتم سراغ پرچمای کوچولوی منقش به لوگوی دانشگاه که رو میز مدیرا و بعضی از کارمندا هست؛  اما خب اونا رم بهم ندادن.
    افتادم دنبال لوح و تندیس که بازم "در رحمت الهی" به روم بسته شد!
    نشان های سینه ی (ازینا که تو بانک ها میزنن رو کتشون) دانشگاه هم بهم ندادن. حتی برای دو ساعت که بتونم باش دو تا عکس بگیرم!

    امروز رفتم یه دونه تندیس برای خودم تکی سفارش بدم! با اینکه طرحشم خودم دادم میگن با هزینه طراحی میشه ٣٠٠ ٣٥٠ هزار تومن! لوح تقدیر خواستم سفارش بدم، بازم گفتن همین حدوداست.
    اومدم که بگم "ای بر پدرت لعنت، ترامپ"!


    + همراه اول بهم ١٥ گیگ اینترنت رایگان یک ماهه داد. روز بعدش اومد گفت بسته ت تموم شده. امروز استعلام گرفتم و دیدم هنوز ١٥ گیگ سرجاشه. استفاده کردم و استفاده کردم تا اینکه تهش دیدم دیگه هیچی باز نمیشه! موجودی حساب رو که نگاه کردم دیدم مادربه خطاها تمام شارژم رو بلعیدن! زنگ زدم به اپراتورشون میگم چرا پیامک زدین و بعدش برای من تعرفه اینترنت آزاد حساب کردین؟ میگه: مشکل از سیستم بوده! گفتم: ینی من باید از سیستمتون عذرخواهی کنم که پونزده تومن شارژ منو خورده؟!!!! طرف میگه: پیگیری میکنیم و بهتون اطلاع میدیم / هیچ وقتم اطلاع ندادن! (توی مملکتی که همه گرگن و دزد یا باید هم رنگ جماعت بشی یا اینکه ... )

    ++ با فی/لترینگشون مملکت رو به گند کشیدن! محتوای تمام گروه ها شده درخواست وی. P. ان. و معرفی فیل ... تر شکن خوب و بحثای صدتا یه غاز!

    +++ میگن نازنین گفت نه!!!
    نه، که نه، خوش به حالش!!!
    واقعا تا کی قراره چوب لجبازی های بقیه رو بخوریم؟!!

    ++++ فیلم مَلی رو ببینید!

    +++++ دکتر زنگ زده بهم میگه: اون ایده تحقیقاتی که داشتی رو میشه بگی! براش توضیح میدم؛ آخرش میپرسم: چی شد که یادش افتادین؟ میگه: خواستم به یکی از دانشجوهای ارشد بدم که بره برای پایان نامه ش روش کار کنه!
    من: :-/ (دانشجویی که نه بلده کنکور ارشد ثبت نام کنه، نه بلده زنبال موضوع نو برای پایان نامه بپرده بیخود میکنه بره ارشد!)

    ++++++ رفتم آموزش برای دریافت گواهی استعداد درخشان؛ مدیر آموزش دانشکده ۶ تا خودکار عوض کرد تا بتونه فرمم رو تکمیل کنه. رسیده به رتبه، کاغذ رتبه ها گم شده! نیم ساعت تمام دو نفری توی دفترش میگشتیم تا بتونیم کاغذ رو پیدا کنیم! بعد که پیدا شد و کارا رو به اتمام بود، اومد روی نمرات و بخش های مهم فرم چسب بزنه که این بار هم به لطف ایزد منان چسب تموم شد :| ینی هنوز یه ذره چسب نزده بود مه چسب ته کشید! پوکر فیس نگام کرد و گفت: تو چقد بدشانسی!!!! گفتم: برم چسب بخرم بیام؟ گفت: نه عزیزم، خودم دارم فقط باید پیدا کنم! خلاصه بعد از یک ساعت و چهل و سه دقیقه از دفترش اومدم بیرون! ینی استرسی که تو دفتر این آقا به من تحمیل شد سر جلسه امتحان تجربه نکردم!

    " ملتی هستیم که به اشکای بقیه میخندیم "

    (١۶ اردیبهشت ٩٧)

    آخرین ویرایش: شنبه 22 اردیبهشت 1397 02:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 15 اردیبهشت 1397 08:42 ب.ظ نظرات ()

    در باب جشن دانش اموختگی


    امروز بالاخره جشن دانش آموختگی (یا به تعبیر نادرستی که ازش یاد میشه: فارغ التحصیلی) دانشجویان گروه زبانهای خارجه دانشگاه برگزار شد. امروز رسیدیم به پایان راهی که بی شک اگه همراهی خانواده هامون نبود، طی کردن یک قدمش هم برامون میسر نبود. بعد از چهار سال تازه یاد گرفتم که زندگی کنیم نه زنده مانی! الان فهمیدم که نباید به عادات روزمره ای که دارم عادت بکنیم و باید سعی کنم متفاوت باشم. 

    توی جشن امروز استاد د. حرف قشنگی زد و گفت: «دقت کنید بچه ها شماها از چیزی فارغ نمیشید. جشن امروز برای خاتمه بخشیدن به مسیری که شروعش کردید برگزار نشده. شما تازه میخواید مسیر جدیدی رو شروع کنید. من برای مراسم امروز بیشتر با Commencement موافقم چرا که این جشن قراره تلنگری باشه برای شما که از اون حالت روزمرگی ها رها بشید و مراحل بالاتری را در زندگی سپری کنید. این مراحل هم محدود به ارشد و .PhD نیست. می تونه هر مسیری باشه. امروز قراره با یک نگاه دیگه ای به زندگی تون را آغاز بکنید و در واقع شروع مجددی داشته باشید. از امروز باید نمود غیرمستقیم تمام تعلیماتی که توی این چهار سال بهتون یاد دادن را توی زندگی تون به کار ببرید و به آدم های متفاوتی تبدیل بشید. از امروز باید یاد بگیرید که متفاوت باشید و اینکه همدیگه رد فراموش نکنید؛ چرا که خاطرات لیسانس هیچ وقت از خاطر کسی نمیره و جزو بهترین دوران زندگی افراد تلقی میشه.»


    یه سری برنامه برای ادامه دارم. باید کمربندهام رو محکم ببندم و خودم رو آماده ی سفر کنم ..


    + در رابطه با جشن امروز همین بس که رفتن برای هر کدوممون یه شاخه گل 7 تومنی خریدن :| موقع احداث لوح و تندیس هم همه شوکه شدن و منو هدف حمله قرار دادن که چرا اون لوحی که میگفتن نیست؟! و من هم در جواب میگفتم: بابا دبیر انجمن یه نفر دیگه ست و هیچ هماهنگی ای با من انجام نداده! 

    اما انصافا من موندم توی خلقت این دختر! با خودش چی فکر کرده که رفته یه شاخه گل 7 تومنی برای هر دانشجو خریده؟! نمی تونست جلد لوح تقدیر بگیره که لوح ها رو خشک و خالی ندن به بچه ها؟ یا اینکه یخورده پذیرایd رو پر و پیمون تر میکرد؟!


    ++ از خانم دکتر پرسیدن: مردسالاری یا زن سالاری؟ - خانم دکتر کلی از برابری هر دو جنسیت سخن راند و در پایان هم گفت: "البته آقای دکتر همیشه سالارن!" (خنده هزار) (خانم دکتر و آقای دکتر هر دو هیئت علمی گروه زبان هستند)

    آخرین ویرایش: شنبه 22 اردیبهشت 1397 02:34 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 7 اردیبهشت 1397 06:19 ب.ظ نظرات ()
    دادیم رفت :(

    میام میگم


    + فعلا رفتم تعطیلات! 
    آخرین ویرایش: جمعه 7 اردیبهشت 1397 06:20 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:15 ب.ظ نظرات ()
    فردا ساعت ١٤:٣٠ و پس فردا ساعت ٧:٣٠ قراره کنکور بدم. 
    اما چه کنکوری؟  
    خسته تر از همیشه. هیچی نخوندم. امیدی هم به قبولیم ندارم. یعنی میدونم که اگه قبول بشم جای خوبی قبول نمیشم. اما یک سال موندن هم برام به صلاح نیست. 

    دو به شکم که قید سهمیه استعداد درخشانم رو بزنم یا اینکه تیری در تاریکی رها بندازم.

    نمیدونم میخوام چی بگم. محتاج دعا هم نیستم .فقط خواستم حال نامعلوم امشبم رو اینجا ثبت کنم. خسته م از تلاش و نرسیدن. اما با همه ی خستگیم ایمان دارم به خدایی که با حکمتش هوای همه رو دارم؛ یکی کم، یکی زیاد. 
    مثل همیشه راضیم به سهمم. چون هیییچ تلاشی برای کارم نکردم. امسال فقط برای استادا و انجمن و یه آدم بی ارزش دویدم. کاریم ندارم که آخرش هیچی بهم نرسید .

    اومدم خونه بچه ها که ظهر فردا و صبح پس فردا با هم بریم سرجلسه. برای امتحان فردا ح. صندلی جلوییمه و توی امتحان پس فردا م. صندلی عقبیم. 


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 03:53 ب.ظ نظرات ()
    یعنی از ظهر تا الان صد دفعه صفحه شون رو لود کردم. بالاخره ده صبح نوشتن که کارت ساعت 2 ظهر میاد.
    از ساعت 1:15 گفتن سامانه باز شده.
    هر چقدر اطلاعات وارد کردم به در بسته خوردم (یه ارور نامشخص و یه صفحه سفید)

    الان بالاخره وارد کارتابلم شدم. اما عکسی بهم نشون نمیداد. بیخیالی پیشه کردم و زدم پرینت کارت ورود به جلسه. بزرگوار از کارتابلم خارج شد :/ بازم امتحان کردم وبازم همین مشکل!
    مرورگرم رو عوض کردم و بدبختیم دو بار شد. این بار بعد از ورود اطلاعات سامانه با پیغام خطا میگفت دوباره تلاش کن ://

    + اینهمه پول SMS ازمون گرفتن. ولی یه پیام خشک و خالی بهم ندادن. برای همه پیام رفته و اطلاعاتشون رو براشون فرستاده اما من : نه! :|
    جالبه پارسال که کنکوری نبودم چند بار برام فرستادن.


    ++ بالاخره کارت ورود به جلسه هر دو آزمونم رو گرفتم :) :(
    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 04:04 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 10:16 ق.ظ نظرات ()
    و عین 
    حرف اول عشق است
    آن جا که نام کوچک من
    آغاز می شود

    + تولد قیصر با یک روز تاخیر مبارک :)
    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 10:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات