منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 8 اردیبهشت 1394 09:50 ب.ظ نظرات ()
    بودن، یا نبودن، مسئله این است
    آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفاپیشه تن دردهیم،
    و یا تیغ بر کشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
    بمیریم، به خواب رویم - و دیگر هیچ.
    و در این خواب دریابیم که رنج ها و هزاران زجری که این تن خاکی می کشد، به پایان آمده.
    این سر انجامی ست که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
    مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
    ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
    پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می آید
    ما را به درنگ وا می دارد: و همین مصلحت اندیشی است
    که این گونه بر عمر مصیبت می افزاید.
    وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم.
    اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
    و دست ردی که نااهلان بر سینه ی شایستگان شکیبا می زنند، همه را تحمل کند،
    در حالی که می تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
    کیست که این بار گران را تاب آورد.
    و زیر بار این زندگیی زجر آور، ناله کند و خون دل خورد؟

    «هملت»


    بالاخره اردیبهشت ماه شد و بازگشایی سایت وزارت علوم به جهت انتقالی و میهمانی دانشجویان ... و من که هنوز درگیر یه حس تردیدم ... بعد از اون شاهکاری که در انتخاب رشتم انجام دادم و تبعید به جایی که الان توش مشغول تحصیل هستم خیلی از دوستام دیگه تحویلم نگرفتن، معلم هام منو به حساب نیاوردن موندم تنهای تنهای تنها توی یک شهر غریب ... شهری که واقعا از محل زادگاهم دوره؛ شهری با مردم آروم و مهربون اما دوستایی که دورویی ازشون می بارید؛ جلوت قربون صدقت میرفتن و پشت سرت صدتا حرف ناجور راجع بهت میزدن ... 
    استادا که در کل بد نبودن ... یکی دوتا استاد واقعا شیوه تدریسشون و رفتارشون منو جذب خودش کرد مثلا فارسی عمومی؛ با اینکه توی حذف و اضافه برداشته بودم اما فکر می کنم بیشتر از بقیه سر کلاسش رفتم؛ کلاس اصلی من پنجشنبه هابود اما یکشنبه ها هم با بچه های تیچینگ میرفتم و پنجشنبه ها هم اگر وقت میشد در دو نوبت سر کلاسش حاضر بودم! هر بار یه چیز تازه سر کلاسش مطرح میشد، حرفایی که واقعا به دل می نشست ... تا جایی که این ترم هم پنجشنبه ها 8 صبح (علی رغم حرف برخی بزرگان مبنی براینکه کلاس 8 صبح *جیگر* است) خودم رو ملزم کردم سر کلاسش باشم و همیشه هم حاضرم؛ با اینکه جزوه عوض شده اما بازم حرفای جدید و خاطراتش دلنشینن! یه استاد به تمام معنا تووووپ !!!
    - این سری که منو دید گفت: خسته نشدی از کلاس ما؟! 
    - منم گفتم: نع !!! هستیم در خدمتتون ایشالا ...
    استاد دستور هم یه خانم مسن باسواد بود و هست که علاوه بر انگلیسی تسلط کامل به زبان فرانسه داره؛ استادی که با وجود شیطنت بعضیا (اعم از ذکور و نفوس) و جلف بازیاشون باز هم با یه تذکر یا یکی دو جمله کلاسو آروم می  کنه!!! اونم بدون  اینکه عصبانی بشه.
    و یا یکی دیگه ازاستاد خوش قلب جناب "ق" که شاید بعضیا به خاطر لهجه بریتیشش ازش خوششون نیاد یا بگن بی سواده اما در واقع یه استاد به تمام معنا مسلطه که با انرژی زیادش کلاس رو به وجد میاره و با خودش همراه می کنه. یعنی احساس توی صداش موج می زنه. نقاشیش هم بدک نیست، یعنی بهتر  شده! سعی می کنه با  کشیدن تصاویر مختلف مطلب رو بهم ملتفت کنه. خلاصه ایشونم خدا حفظش کنه و ایشالا این ترم یه نمره خوب ازش  بگیرم.
    * تصویر مرتبط هم ایشالا متعاقبا قرار خواهد گرفت !!!
    و اما دوستان ... اول بگم که هنوز نرسیده دو سه حرف آخر فامیل ما پرید !!! خیلیا باهام صمیمی شدن توی خوابگاه اما من طبق اصول خودم همیشه سعی کردم فاصلم رو باهاشون حفظ کنم و اینکه واقعا هم شناختمشون !!!  عزیزان همکلاسی رو هم هنوز ازشون خبر ندارم، ولی هستن حضراتی که رشته ما و ورودی مون رو  با اونا میشناسن بس که ....ن !!!
    اما یه دوست واقعی هم پیدا کردم! از اونایی که متحول می کنن  .. نمی دونم اون من رو به عنوان دوست قبول داره یا نه اما من حاضرم جونم رو هم فداش بکنم!!! [نمی دونم چرا از این دوستا کمن و حتی یکی دوتاشون مجازین! اما به هر حال حرفاشون که حقیقیه و ...] 
    خب اینا چه ربطی داشت به جملات شکسپیر؟ چی بگم والا ... تو عالم واقع حرفم نمیاد (I am dumb as an Ox) اما اینجا میاد .. حالا هر  چند یخورده ولی بازم  خودش کفایت می کنه.
    مبحث انتقالی رو چند تا از ترم بالایی ها و  هم ترمی ها (!) باز انداختن توی کلم که بیا برو ... اگه قرار به رفتنه که فکر کنم کلاس خالی بشه  ... نمی دونم چی بگم، اختلاف فرهنگی، بعد مسافت، هم کلاسی های تفلون (نچسب)، بی محلی بعضیا و ... باعث شد خودمم به فکر انتقالی یا میهمانی بیفتم. اما اون استادا و اون رفیق گرام خودشون یه جورایی دلیلمن برای موندن. هنوز موقع انتخاب رشته رو فراموش نکردم؛ خودم به خدا گفتم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو  فرمایی ... هر جا و هر رشته ای قبول بشم میرم چون جزوی از تقدیرم بود مثل همون وقایعی که سال کنکور برام افتاد و غیره و اگه خدا اون خداییه که یوسف رو از قعر چاه به اوج رسوند، میتونه دست منو هم بگیره ... و اینکه جالبه بر اساس پیش بینی سامانه انتخاب رشته سازمان سنجش هم اولین پیشنهاد همین دانشگاه مذکور بود (با این توضیح که  هر چی جلوتر میرفتی احتمال قبولی بیشتر میشد) و اینکه من خاک بر سر کافر چرا با این همه نشانه ایمان نمیارم؟؟؟!!!!!
    نمی خوام بگم اون قدرا هم مذهبیم ... اما اون قدرا هم بی وجدان نیستم! از همون اول سرم به کار خودم گرم بود و حریم خودم رو حفظ کردم. شاید بیش از حد مجاز  ... اما خوبیش اینه که لااقل هیچ دلخوری پیش نیومد! نه مثل بعضیایی که دوستیشون به یه آدامس و اس ام اس بنده !!! ولی بازم در نوع خودش یه نیمچه اعتبار داریم پیش همه عزیزیم !!!
    * به قول دوست گرام: خوبی تنها موندن و آدمای تنها (من) اینه که اگه کسی () بیاد سمتشون واقعا به خاطر خودشون اومده جلو. منم گفتم: بدیش اینه که اصلا کسی نمیاد سمتت 

    اما باز دغدغه اصلیم شده "رفتن یا نرفتن؟!" برگردم به جایی که شاید بخاطرش کمی به اعتبارم برگرده یا بمونم و بسوزم و بسازم؟!!

    پ. ن.: ناقلان اخبار و طوطیان شکر شکن ندا در دادند که به مناسبت ماه مبارک رمضان امتحانات پریده عقب ... بدبخت شدیم رفت  بعضی استادا هم شلنگی داره میرن که رفته باشن و خلاصه یه جورایی کورسشون رو تموم کنن. ولی نباید فراموش کنیم که: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه"
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 31 فروردین 1394 05:33 ب.ظ نظرات ()
    اندر حکایت کلاس "خواندن و درک مفاهیم 2" و استاد باحالش (MR. Kh):
    استاد گرام که از حضرات مستفرنگ هستند اخلاق جالبی دارن.
    ویژگی اول ایشون هم سلام و احوال پرسی تکراری و جالب بر انگیز همیشگی شونه که میاد میشینه پشت "جا استادی" و میگه: "سلام! خانم ها آقایان ... امیدوارم حالتون خوب باشه و روز خوبی رو شروع کرده باشین"
    ویژگی دوم ایشون ریلکس بودن بیش از حدشونه و این که حتی اگه دخترا هم سر و صدا کنن با صدای خسته ش فقط میگه: "خانوماا، لطفا ... !!!"
     و ویزگی سوم: از اول این ترم (یعنی ترم دوم) که سر کلاس اومدن از ما می پرسیدن شما teaching (آموزش) هستین یا literature (ادبیات) ؟ و ما هی می گفتیم ادبیات (همون Literature) ... و بعدش می گفتن: الان چه درسی دارین با من؟ و ما هم باز می گفتیم: درک مفاهیم 2 ... و باز جلسه بعد یا هفته آینده باز همین سوال ها رو از ما می پرسیدن و ما هم باز با صدای بلند مثله بچه دبستانیا تکرار می کردیم  اونم در حالی که لبخند ملیحی رو لبامون نقش بسته بود.

    یکی دیگه از ویژگی های بارز و جالبشون توضیح راجع به فرهنگ ها و آداب و رسوم ملل مختلف و ریشه بعضی از کلمات و توضیحات جانبی هستش و این که بعضا مواردیی رو سر کلاس مطرح می کنن و بچه ها رو به چالش دعوت می کنن. بحثای جالبی هم سر کلاسشون مطرح میشه که بحث امروز از این قرار بود.
    - استاد: اول از همه شما teaching  بودین یا literature؟
    - ما: literature
    - استاد: ترم چندین؟
    - و باز هم ما: ترم 2
    - استاد: چرا شما ادبیات می خونین؟ دلیلتون چیه برای مطالعه ادبیات؟
    - ما در آغاز بحث:
    - خانم A: چون رشته ادبیات قبول شدیم . من teaching رو دوست داشتم. (ایشون کمی تا اندکی جیغ جیغو هستن و کسی جرات نمی کنه بهش تیکه بندازه چون میپره به آدم که : "چی گفتی؟" و بیا و درستش کن !!!)
    - خانم B: چون قبول شدیم دیگه استاد! این چه سوالیه؟!
    - خانم C: ...
    (الحمدلله خانما زیاد تو بحث شرکت می کنن ... دیگه نیازی نیست ما شرکت کنیم! البته بعضا زورکی هم میکشونمون توی بحث که بنده هم افاضاتی کردم)
    - استاد: شما مثلا چرا شاملو و فروغ می خونین؟
    - منک "استاد والا ما که نمی خونیم ... ولی اینایی که هی زرت و زرت عاشق میشن و شکست عشقی می خورن بدجور به کارشون میاد ... البته بعضا نشونه روشن فکریه و میشه پستا رو فرستاد کف فضای مجازی
    - استاد:
    - دخترا:

    - و در نهایت استاد: نوچ ادبیات مثله یه سفره می مونه ... سفره ای که هر چی از ازش بخوری و برداری بازم تموم نمیشه؛ توی ادبیات هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو دازه و اینکه هر فیلمی در بدترین شرایط ارزش یک بار دیدن رو داره (بحث به ساخت فیلم از روی برخی آثار ادبی هم رسیده بود) ... شماها هر چقدر هم که کتاب بخونین باز هم نمی تونین ادعا کنین که کل ادبیات انگلیس رو خوندین ... از اولین آثار مربوط به چاسر تا به امروز، آثار نویسندگان و شعرایی که به زبان انگلیسی سروده شدن و حتی همه اون آتاری که به انگلیسی ترجمه شدن ... [بحث جالبی شد که باز حال ندارم ادامه بدم چون فردا امتحان میان ترم دارم و اومدم پست بزارم] ...
    و اینکه در نهایت کلی با استاده حال می کنم.
    راستی ویژگی آخرشون که زیر مجموعه ریلکسیشن ایشون هست اینه که عمرا حضور و غیاب بکنن ... باز صد رحمت به ترم قبل که چند بار حضور و غیاب کردن! این ترم که هیچ! جلسه سوم بعد از عید منو فرستاد آموزش که لیست اسامی رو بگیرم و وقتی بنده به کارشناس محترم آموزش دانشکده مراجعه کردم مطلع شدم که: توی سیستم همچین استادی وجود خارجی و داخلی نداره !!! و وقتی برگشتم و بهش گفتم و گفت: بهشون بگو این استاد 8 ترمه که داره اینجا تدریس می کنه ! و من : و بعد اون: پس بگو چرا حقوق من رو واریز نمی کنن ! و باز هم من:
    یعنی یه همچین استاد بیخیالی داریم ما !!!

    راستی: ??I am nothing, are you nothing, too

    خدا حفظشون کنه


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 28 فروردین 1394 10:59 ب.ظ نظرات ()
    امروز (جمعه) با جمعی از اصحاب منقل قرار شد بریم به یه جایی که هم کوه داره هم دشت، هم جنگل، هم دریا، هم صحرا (البته نمی دونم یه همچین جایی که گفتم توی ایران خودمونیا کره خاکی وجود داره یا نه) ... خلاصه بچه ها رو پاشوندیم (بلندشون کردیم) و راه افتادیم که خیر سرمون بریم که هنوز نرفته 3 نفر لفت (left)  دادن، حالا هی از ما ریکوئست (request) و هی از اونا ignore ... فلذا همراه با جمعی از ملنگان پا شدیم که بریم !!!
    رفتیم و رفتیم تا اینکه دیگه نرفتیم ... آقا همین که پیاده شدیم دو تا سگ واق واقشون شروع شد؛ ما هم با کلی اعتماد به نفس خطاب به بقیه گفتیم: ما خودمون پاچه می گیریم، حالا اینا می خوان ..... که یهو یکی از سگ هاپرید سمت من! ما هم که خلاصه فکر کنم یه دویست متری رو به سمت خاکریزی ها خودی طی کردیم که ندا آمد (از جانب بچه ها): بیا سگ بسته ست ... حالا خداییش خودتون بودین در نمی رفتیم تو همچین اوضاعی که تا ظهر به من می خندیدین؟!

    نمی دونم چرا بعضی ها اینقدر خودرأی هستن و فقط و فقط حرف حرفِ خودشونه! والا یکی از حضرات اگه پیله کنه و یه حرفی رو بزنه تا بهت اثباتش نکنه که ول کن نیست! هر چقدرم ضایعش می کنی بازم از رو نمیره حالا امتحانش ضرر نداره شماها بیاین توجهیش کنین؛ خدا رو چه دیدی شاید شد ... اگه بشه که من حاضرم 1/4 زندگیمو وقف شما بکنم (کم نیست ... پیرمون کرده بخدا)
    طرف اومده توی اون همه رطوبت نم پیله کرده که باید چای بزرایم ... من .... نیست اگه اینجا چای نخورم! نیم ساعت داشتن زور می زدن که آتیش درست کنن ... تازه آتیش گر گرفته بود که یکی از بچه ها اومد کتری رو بذاره روی آتیش که کتری خالی شد روی آتیشا و خاموششون کرد ... یعنی اون صحنه دیدنی بود؛ نمی دونستم بخندم یا گریه کنم(یه همچین موجودیم من)
    و اندک زمانی بعد (از صرف چای البته!) [ناگفته نماند که پدرمون دراومد که به این بچه 2 ساله چای بدیم] جناب جلالت معآب که ادعای زیادی داشتن توی حوزه کباب گفتن آقا کبابا با من ... یه ربع بعدش خطاب به من: بیا بساط آتیش رو به پا کن ... خطاب به دومی: برو جوجه ها رو بزن سر سیخ ... خطاب به سومی: تو هم برو باد بزن ... من   ... دومی ... سومی   ... اوشون
    حالا وایساده هی چپ و راست دستور میده و امر و نهی می کنه ... آحرشم میگه بلد نیستین و خودشون میرن بالا سر بساط و شروع می کنن عمل احیا رو ... ببخشین آماده سازی رو .... بعد از دوساعت آماده شده و به قدل خودش "مغز پخت شده" تحویل می گیریم؛ نمی دونم تعریف واژه مغز پخت هم مثل واژه عشق انتزاعیه یا نه چون یا سوخته بودین یا خام و نیم پز و ما مغز پخت توون ندیدیم

    اصلا نمی دونم حکمت آفرینش همچین آدمایی چیه! فقط حرف حرفِ خودشونه! یعنی از رو هم نمی رنا ... چه گویم؟ خدایا حکمتت رو شکر و چرا همچین آدمای بی منطق و جاه طلبی باید نصیب من بدبخت بشن آخه؟! 


                                                                                                                                             تمه
                                                                                                                          الیوم 28  فروردین المبارک 1394
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 8 فروردین 1394 12:10 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مطابق سنوات گذشته خانواده تصمیم گرفتن که بک جوری و به یه بهانه ای (!) از خونه و ولایت و غیره بزنن بیرون که مقصد هم از پیش تعیین شده بود اما همه چیز با رسیدن عمه ی بزرگوار و اعضای بیتشون (2 داماد بزرگوار) درهم شد و بنا بر این گذاشته شد که یک سری به شرق استان بزنیم اما اوخر شب (در واقع وارد فردا شده بودیم؛ ساعت از 12 شب گذشته بود) که نقشه عوض شد و تصمیم به جانب سیاحتی در غرب منحرف شد ... وعده ی حرکت و آماده باش حرکت هم 6 صبح حالا بماند که ساعت 11 ظهر حضرات حرکت کردن و بعد از رسیدن به یکی از نقاط اولیه ی غرب (بنا به مسائل امنیتی افشا نمیشه!) و یه توقف کوتاه گرفتار چنان بارونی شدیم که مجددا نقشه رو عوض کردن حرکت به سمت یکی دیگه از استان های شمالی ادامه پیدا کرد !!! خدا خدا می کردم که اوضاع جوی اونجا دیگه خوب باشه که به اون بهانه ما رو از طریق خلیج فارس به کشورای عربی حاشیه خلیج فارس نفرستن که الحمدلله بخیر گذشت ...

    و اما ... عمه گرامی دامادی دارن که در نوع خودش اعجوبه ایه و بمب خنده ایه برای خودش که قراره یه سری از وقایعی رو که در کنارش بودیم و داشتیم از محضرشون فیض می بردیم بیان کنیم(البته زبون و لهجه خاص خودش یه چیز دیگه س) ... باشد که راهگشای جوانان نیاز مند و پیران فرازمند این مرز و بوم واقع شود (الکی مثلا هیئت علمی ای چیزی یم!)

    1. اول از همه اوشون (داماد گرامی) از باجناقشون میگفتن که: پادشاه یمن رو هم ببینه میگه رفیق منه ...
    2. در قسمتی از بیانات گهر بارشون هم به عقربه سوخت ماشینشون اشاره داشتن که وقتی بنزین پره، خالی نشون میده و وقتی خالیه، پُر که کلا هممون رفتیم تو آمپاس و حتی به شخصه رؤیت کردیم ... دست خودروسازهای وطنی درد نکنه
    3. قضیه سوم مربوط میشه به رمز تلفن همراه اون جناب که به نقل از منزلشون (دختر عمم!) دوبار توی خواب ( ) رمزش رو عوض کرده که سری اول به حول و قوه ی الهی بعد از 10 روز رمز رو پیدا کرده و سری دوم (که 1 هفته ای هم ازش می گذشت) همچنان ادامه دارد و جالب اینکه کوتاه نمیومد که گوشیش رو بدیم فلش کنن و اینکه ساعت 9 شب آقا تازه راضی شده توی 2م فروردین که همه جا تعطیله و میگه الا و بلا همین الان چون لازم دارم گوشی رو ... حالا ما هم به این در و اون در زدیم و کلی ریش و فلان و بهمان گرو گذاشتیم بنده خدا مغازش رو باز کرده ... حالا میگه اگه اطلاعات گوشیم پاک میشه حاضرم 20 روز و حتی یک ماه صبر کنم و خودم بازش کنم تا .... آخرشم شرمندگیش موند برای ما که دوم فروردین طرفو راضی کردیم مغازشو باز کنه و ایشون زده زیرش !!! (حالا بماند که فردا شبش داده بود گوشیش رو فلش کنن و کلی هم از این آپشن و راهکار خفن تعریف می کرد)
    4. یه روز هم کلا رفته بودیم کنار ساحل ... نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که ایشون آغاز خطابه کردن: «میگن 3/4 زمین از آبه ...» و منم یواش زمزمه کردم: بله! علوم چهارم دبستان؛ بعدش تازه اوشون ازم پرسیدن که می دونستی؟!... یعنی با این کارش داغونم کرد! نه تنها منو که وزارت علوم و کل نظام اموزشی کشور رو زیر سوال برد حالا درسته دانشجوییم دیگه نه در این حد !!!
    5. توی یکی از این روزها هم که نشسته بودیم دور هم یکی دیگه از دامادهای گرامی عمه ی ما شروع کردن به توضیح طرح های زیست محیطی خودشون برای ما و یکی از فواملیل (جمع مکسر فامیل!) وابسته که اخیرا از بلاد کفر برگشته که اله و بِله و ... که داماد مذکور که کنار من نشسته بودن عرض کردن: «یه روز تو مجلس می بینمت مهدی(داماد مبتکر طرح های زیست محیطی) ...» منم که
    6. (ادامه از پنج) داماد مبتکر همچنان از رو نرفته بود و مشغول ارائه طرح های خودش بود تا اینکه یکی دیگه از طرح ههای اجراییش رو هم عنوان کرد و اون این بود که سطل های مجزایی برای تفکیک زباله های تر و خشک و شیشه و ... توی سطح شهر تعبیه بشه (توضیح: شهر مذکور اوشون یه شهرستان کوچیکه که البته از نظر سیاسی خیلی ...) بحث به جایی رسید که سطل ها رسیده و توی انبار شهرداری هستن و به دلیل قیمت بالاشون هنوز نصب نشدن و قراره جاهایی گذاشته بشن که عزیزان همیشه در صحنه سطل رو بلند نکنن ببرن خونشون (آیکن مورد نظر رو خودتون پر کنید ....) که جناب فامیل مستفرنگ گفتن بزارن جلوی بانک ها و غیره که مجهز به دوربین مدار بسته هستن که بلافاصله پسر عمه ی گرامی فرمودن:« اتفاقا دوربین مدار بسته بانک ملی مرکزی رو بردن » و من باز ...  [ ایران خاک دلیران ... ایران سرای شیران ... ]
    7. رفته بودیم (ینی کلا همون جا بودیم جایی نرفته بودیم!) مناطق ساحلی یکی از استان های جنوبی که مجددا جناب باد در حال وزیدن بود و بساط بادبادک فروشی هم سکه  ... پسر عمه گرامی ما هم رفته بود یه دوری بزنه که برگشت و گفت میدونین چی میگن این بادبادک فروشا(شیوه تبلیغاتشون): بچه ها گریه کنین، زاری کنین و پاهاتون به زمین بکوبین تا بابا ماماناتون براتون بادبادک بخرن که اوشون رفتن سمت جناب فروشنده و گفتن: والا ما بچه که بودیم اگه گریه می کردیم چیزی جز کتک نصیبمون نمی شد ... که جناب فروشنده از بغل ما رد شد و خودمون هم قسمتی از تبلیفات جنجالیشون رو شنیدیم که دارن کلی آیه و روایت میارن که آآآآآآآآآآآآآآی پدر مادراااااااا اگه می خواین بچه هاتون توی سال نو ازتون راضی باشن براشون بادبادک بخیرین وگرنهبه 999 درد بی درمون (این دیگه از خودم بود خداییش) ناشی از نفرین بچه هاتون مبتلا میشین و ....
    8. (18+ و کمی تا اندکی خاک بر سری) خونه بنده خدایی نشسته بودیم که عزیزی (جناب مبتکر زیست محیطی) خواستن ما رو هُل بدن سمت مرغا (و اینکه یه کاری کنن که زن بستونیم) که داماد همیشه صحنه ی گرامی فرمودن شما هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده و زنی که می خوای بگیری باید از لحاظ سنی یه تناسب خاصی با تو داشته باشه ... یکی از فامیلای ما زن گرفته زنش تازه بعد از 4 سال به سن تکلیف رسیده !!! ... گفتم: یا خدا! یا این حساب زن ما رو هنوز نزاییدن (آخرشم نفهمیدم داره به من توهین می کنه یا به اون فامیلشون آخه حرفش جوری بود که "نه سیخ بسوزه نه دسته"!!! ) - البته ناگفته نماند بحث تا جاهای خوب و خوشی هم پیش رفت و از ما اصرار و از بقیه هم هی لایک و کامنت و ... و قرار بود که عاقبت بخیر بشیم که نشد دیگه ... [یـَک جوری از دختر مذکور حرف میزدن که  گفتم بابا ایشون با این همه سجایا رو کمالات چطوری میخوان بدن به من؟؟؟!!! (خود درگیری مزمن و مقاوم به درمانم خودتون دارین) ]
    9. پسر عمه گرامی مطابق معمول مشغول لاف اومدن و سرکار گذاشتن ما ها بودن که خانومش سر رسید و گفت: چی کار می کنی باز؟ بازم داری سر بچه ها کلاه میزاری؟ اونم گفت: ...جان بزار بچه ها رو سر گرم کنیم !!! (حالا اونایی که دور و برن به جز دو تا کوچولو بقیه توی رنج سنی 18 سال به بالا تشریف دارن )
    10. اندر مزایای بازی ح.ک.م. :
    -اولا
    : به عنوان یک دانشجو واقعا متاسفم که هنوز این بازی رو یاد نگرفتم ... یکی از دلایل عمده ش هم می تونی خستگی مفرط باشه که هنوز راهی برای درمانش پیدا نکردم ...
    - دوما: اونجور که شواهد امر (اقوال عزیزانی که بازی می کنن) پیداست این بازی، بازی ای سرشار از قلب و دل و قلوه و احساس (نماد عشق) و سرباز وظیفه (نماد خدمت رسانی) و شنبلیله و گشنیز و جعفری و سایر سبزیجات (نشانه سلامتی) و یک سری عناصر معلوم الحال دیگه (...!) هستش که من حیث المجموع بدک به نظر نمیاد و اینکه به گمونم توی این بازی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست»
    - سوما:
    باقیش هم مربوط به مکالمات و مرودات و دعواهای بازیه و خاطراتی از زمان های دور ... از دایی پسر عمم (که همانا عموی بنده تشریف دارن!) که وقتی توی بازی با اقتدار می بردن خطاب به اونها می گفته: «الحق که خواهر زاده خودمی و ...» و اگه می باختن (که مطمینا یکی از طرفین کجبورن یجوری ببازن) اون ها رو می بسته به ف.ح.ش و ... که نشان از این داره که گویا هیچ وقت تحمل شکست نداشتن [ییخشید تهش یخورده بی ادبی شد]
    و اینکه یه بار دایی گرامی شون می خواستن ساک پسر عمه و برادرشون (عموی کوچیک بنده) رو تحویلشون بدن و روانه خونه ی خودشون کنن چونن دو تا از ورق ها کم بوده که گویا آخر سر توی جیب کت خودشون پیدا میشه (که نان از توانایی شدیداللحن اوشون توی تقلب بوده و اینکه به هر دری میزده که به هر نحوی برنده باشه و به عبارتی: "گور بابای fair play " )
    11. یک روز هم توی باغ نشسته بودیم و کارگرا مشغول کار بودن که مادربزرگم از رنج و زحمت کارگرا می گفت که از صبح تا شب کار می کنن فقط و فقط برای ... تومن و اینکه بقیه ش به دلال ها می رسه و غیره که باز پسر عمم شروع کرد: «بله! متاسفانه بچه های خودمون قدر عافیت رو نمی دونن و اگه کار کرده بودن الان انقدر نق نمی زدن ...» که باز همسر گرامی شون بهش توپید که نه این که خودت کلی سختی کشیدی؟! که برگشت گفت: نشد یه بار نزنی توی ذوقمون و ازمون حمایت کنی !!! من باید برای این بچه ها الگوی کاملی باشم (این لحن قوی و تاثیر گذارش منو کشته )
    12. بعد از اون هم که کارگرا داشتن برمی گشتن خونشون بلند جوری که همه بشنون گفت حواستون باشه م (برادر بنده) و ح (خواهر زاده خودشون) همراه با کارگرا نزارن برن آخه زندگی کردن با خودمون نه اینکه انقد براشون سخت شده !!! که باز خانومش وارد صحنه شت که ساکت شو این مسخره بازیا چیه؟ که بادی انداخت تو گلوش و به سبک فیلمای دهه ی بووووق گفت: ساکت ...(اسم منزلشون دیگه)! بزار خودشون راهشون رو انتخاب کنن !!!


    خاطرات زیاد بود که خیلیاش رو نمیشه گفت و خیلیاش هم که حافظه ما یاری نمی کنه ... البته همه ی خاطرات شیرینیش یه لحن گوینده ها و موقعیتی بود که توش قرار داشتیم وای کاش بستری فراهم بود که به صورت 3D  تشریحش کنیم که نشد  ... دیگه فکر کنم پیر شدم و باید به فکر بازنشستگی باشم. (تازه اخیرا شنیدم که کارکنای شرکت نفت باید سنشون به 65 سال برسه تا بازنشسته بشن و فرقی نمی کنه که چقدر خدمت کرده باشن که متاسفانه هر  چی مثالم زدن جلومون بنده خداها بعد از روز بازنشستگی یا روانه ی قبرستون شدن (که خدا رحمتشون کنه و عاقبت هممونه) یا رفتم سینه بیمارستان؛ خدا صبرشون بده حواسم باشه اگه موقعیت کاری پبش اومد یه وقت نرم سمت شرکت نفت آخه هنوز جوونم ...)
    ***  البته با عرض معذرت که خاطرات نوروز امسال معطر بود به عطر عمه ی گرامی و فامیل های وابسته !
    ... خدا خودش موج دوم سفرها رو بخیر بگذرونه !!! باید بچسبم به درس و مشق که پایان تعطیلات از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 19 بهمن 1393 12:54 ق.ظ نظرات ()
    موضوع انشا: ترم یک خود را چگونه دیدید؟
    بر همگان واضح و مبرهن است که ما ترم خود را با جفت چشم هایمان (بعضی ها هم که به دلیل کلاس داشتن با چهار چشمشان) می بینیم ...

    1. عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی / ...
    گویا برای ایشون هر گلی یه رنگی داشته !!!

    2. یکی از مباحث مهم در دوران دانشجویی توجه به امور دخل و خرج (امور اقتصادی سابق!) هستش که در نوع خودش باعث بروز خلاقیت هایی در دوستان میشه ... از اینجور کارا که عادیه و با روش خودش مشتری جمع می کنه تا اینجور کارا که ممکنه کار طرف رو به جاهای باریک (راهروهای تنگ بیمارستان) بکشه ...

    3. حاشیه نویسی جزوه ها که دیگه جزء جدایی ناپذیر زندگی دانشجوئیه ... منتها آدم نمی دونه چرا فقط شب امتحان میوفته دنبال خودن این حاشیه ها ...
    رونوشت (!): خوبم رفیق ! نیمکت سرش خوبه کلاس تهش ... (یه قسمتاییش برای خوندن به کارشناس خط دادگستری نیاز داره)
    و رونویسی از شعر «نگران نباش» امیرعلی بهادری: نگران آیندتی ... دلشوره داری تو هر حالتی ...

    4. هنر دست خانوما ... [دست و پنجشون درد نکنه!]
    بعدا نوشت: استاد محترم هم به محض ورود به کلاس وقتی متوجه شد قراره دستش بندازن پیش دستی کرد و به یکی از بچه ها گفت جمله welcome to grammar land  (نیازی به ترجمه هسته؟! ... الکی مثلا خیلی بلدم ) رو بنویسه؛ که به صورت غیر مستقیم هممون رفتیم قاطی جک و جونورا !!! (یی دلیل نیست که بعضی از دانشگاه ها رو بیرون شهر می سازن)

    5. بعضی جاها هستن که اصولن همه عقده هاشون رو روشون خالی می کنن ... مثلا: روی میز، درخت و ... اما این نمونه ش دیگه نوبره! معلوم نیست طرف چجوری رفته بالا ...

    6. بعضی نوشته ها رو هم انصافا آدم حیفش میاد نذاره ...البته اکثرا شب امتحانی و عرفاننین (پاس شود کریمی، پاس نشود حکیمی سابق!)

    7. توی سالن مطالعه و کتابخونه به دلیل محدودیت جا نسبت به تعداد نفرات معمولا دانشجوهایی که ارشد دارن یادداشت هایی میزارن که چکیدش اینه: «جان عزیزت نشین ... الان میام» که معمولا به این سرنوشت دچار میشن (مدیونید اگه فکر کنید که من از اون دسته آدمام که جای غصبی بهم میچسبه) ... اما وقتی این رو روی یکی از میزا دیدم با خودم گفتم:بشینم؟! نشینم؟!...

    8. بعضی اطلاعیه ها هم که در نوع خودش طنز ظریف و خفیفی داره ...

    ... من از این انشا نوشته می گیرم ترم یک چیز خوبی است.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 بهمن 1393 06:45 ب.ظ نظرات ()

    سلام ...


    امان از این روزگار غدار بی بخار کج مدار ناپایدار بی اعتبار ...

    انگار همین دیروز بود که پشت صندلی کنکور نشستیم بعدشم یه انتخاب رشته کشکی قضاقورتکی کردیم و نتایج اومد و زرتی افتادیم این سر ایران توی رشته ای که شاید دیدم نسبت بهش قبل از ورود به دانشگاه تا بعدش (!) 375.5 درجه فرق داشت (حالا چراش رو خودمم نمی دونم!)؛ رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه ... شهر ...؛ شهری که تا قبل از اون نمی دونستم دانشگاه داره و اصلا کی توی فرم انتخاب رشتم واردش کردم (اونم اولویت اول!!!) ...[حالا هیشکی ندونه انگار کی برام انتخاب رشته کرده. هر چی می کشم از دست خودمه ]

    علی ای حال بای نحو کان ثبت نام کردیم و نشستیم پشت صندلی های لابراتوار و از این جور قرتی بازیا ... تو خوابگاه با اقشار بینابینی (که از هفت دولت و هفتاد و ملت آزادند) آشنا شدیم که ای کاش نمی شدیم (البته بعضیاشون!) و بعدشم «ناگهان چقدر زود دیر شد» و امتخانات پاین ترم از راه رسید. امتحانای پایان ترم با شدیداللحنی تموم شد و بعد از 4 ماه خورده ای برگشتیم ولایت که دیدیم ای دل غافل کیا کجاها قبول شدن و ما با اون لولای در رفتمون کجا ... خلاصه بعد از برگشت هم نشستیم توی خونه مشغول نعل کردن پشه توی هوا شدیم و غصه خوردیم و خوردیم تا اینکه دیشب تنی چند از عزیزانclassmate   (فارسیش چی میشد؟!) سابق و بلکه هم اسبق (!) زنگ زدن که کجایی و بی معرفت و فلان و بهمان و ما رو کشوندن بیرون از خونه و بعد از ماچ و بوسه های آبدار (!) جویای احوال شدند که ... []

    بعدش هم کلی از مزایا و محاسن دانشگاه هاشون گفتن که ما هم بسی غوطه ور و بلکه مستغرق شدیم طوری که با یه تعریف جامع الاطراف و مانع الاکناف از دانشگاهمون سر و ته قضیه رو با نخ بخیه کرومیک 0.5 هم آوردیم و مشغول مزاح و لودگی های سابق مون شدیم (الحمدلله تو این حوزه دیگه مسبوق به سابقه ایم!) بلکه کمی موجبات انبساط خاطر اذناب رو فراهم کنیم و خودمون هم که از ناحیه چار چرخ به انضمام زاپاس پنچر شده بودیم یه جوری راضی کنیم.

    به هر حال با خودم عهد کردم توی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجوییم رو بنویسم تا شاید بعدها بتونم با نگاه به گوشه گوشه ی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین زندگیم رو مرور کنم و حرف هایی رو که شاید جرات و جسارت بیانشون رو توی جمع نداشتم و ندارم و احتمالا نخواهم داشت (چه اعتماد به نفسی!) رو بیان کنم ...

    پس نویس (!): حالا خداییش دانشگاهمون اینقدرا هم داغون نیستا ...

     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات