رفتیم و رفتیم تا اینکه دیگه نرفتیم ... آقا همین که پیاده شدیم دو تا سگ واق واقشون شروع شد؛ ما هم با کلی اعتماد به نفس خطاب به بقیه گفتیم: ما خودمون پاچه می گیریم، حالا اینا می خوان ..... که یهو یکی از سگ هاپرید سمت من! ما هم که خلاصه فکر کنم یه دویست متری رو به سمت خاکریزی ها خودی طی کردیم که ندا آمد (از جانب بچه ها): بیا سگ بسته ست

نمی دونم چرا بعضی ها اینقدر خودرأی هستن و فقط و فقط حرف حرفِ خودشونه! والا یکی از حضرات اگه پیله کنه و یه حرفی رو بزنه تا بهت اثباتش نکنه که ول کن نیست! هر چقدرم ضایعش می کنی بازم از رو نمیره

طرف اومده توی اون همه رطوبت نم پیله کرده که باید چای بزرایم ... من .... نیست اگه اینجا چای نخورم! نیم ساعت داشتن زور می زدن که آتیش درست کنن ... تازه آتیش گر گرفته بود که یکی از بچه ها اومد کتری رو بذاره روی آتیش که کتری خالی شد روی آتیشا و خاموششون کرد ... یعنی اون صحنه دیدنی بود؛ نمی دونستم بخندم یا گریه کنم(یه همچین موجودیم من)

و اندک زمانی بعد (از صرف چای البته!) [ناگفته نماند که پدرمون دراومد که به این بچه 2 ساله چای بدیم] جناب جلالت معآب که ادعای زیادی داشتن توی حوزه کباب گفتن آقا کبابا با من ... یه ربع بعدش خطاب به من: بیا بساط آتیش رو به پا کن ... خطاب به دومی: برو جوجه ها رو بزن سر سیخ ... خطاب به سومی: تو هم برو باد بزن ... من




حالا وایساده هی چپ و راست دستور میده و امر و نهی می کنه ... آحرشم میگه بلد نیستین و خودشون میرن بالا سر بساط و شروع می کنن عمل احیا رو ... ببخشین آماده سازی رو .... بعد از دوساعت آماده شده و به قدل خودش "مغز پخت شده" تحویل می گیریم؛ نمی دونم تعریف واژه مغز پخت هم مثل واژه عشق انتزاعیه یا نه چون یا سوخته بودین یا خام و نیم پز و ما مغز پخت توون ندیدیم

اصلا نمی دونم حکمت آفرینش همچین آدمایی چیه! فقط حرف حرفِ خودشونه! یعنی از رو هم نمی رنا ... چه گویم؟ خدایا حکمتت رو شکر و چرا همچین آدمای بی منطق و جاه طلبی باید نصیب من بدبخت بشن آخه؟!
