منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 28 فروردین 1394 10:59 ب.ظ نظرات ()
    امروز (جمعه) با جمعی از اصحاب منقل قرار شد بریم به یه جایی که هم کوه داره هم دشت، هم جنگل، هم دریا، هم صحرا (البته نمی دونم یه همچین جایی که گفتم توی ایران خودمونیا کره خاکی وجود داره یا نه) ... خلاصه بچه ها رو پاشوندیم (بلندشون کردیم) و راه افتادیم که خیر سرمون بریم که هنوز نرفته 3 نفر لفت (left)  دادن، حالا هی از ما ریکوئست (request) و هی از اونا ignore ... فلذا همراه با جمعی از ملنگان پا شدیم که بریم !!!
    رفتیم و رفتیم تا اینکه دیگه نرفتیم ... آقا همین که پیاده شدیم دو تا سگ واق واقشون شروع شد؛ ما هم با کلی اعتماد به نفس خطاب به بقیه گفتیم: ما خودمون پاچه می گیریم، حالا اینا می خوان ..... که یهو یکی از سگ هاپرید سمت من! ما هم که خلاصه فکر کنم یه دویست متری رو به سمت خاکریزی ها خودی طی کردیم که ندا آمد (از جانب بچه ها): بیا سگ بسته ست ... حالا خداییش خودتون بودین در نمی رفتیم تو همچین اوضاعی که تا ظهر به من می خندیدین؟!

    نمی دونم چرا بعضی ها اینقدر خودرأی هستن و فقط و فقط حرف حرفِ خودشونه! والا یکی از حضرات اگه پیله کنه و یه حرفی رو بزنه تا بهت اثباتش نکنه که ول کن نیست! هر چقدرم ضایعش می کنی بازم از رو نمیره حالا امتحانش ضرر نداره شماها بیاین توجهیش کنین؛ خدا رو چه دیدی شاید شد ... اگه بشه که من حاضرم 1/4 زندگیمو وقف شما بکنم (کم نیست ... پیرمون کرده بخدا)
    طرف اومده توی اون همه رطوبت نم پیله کرده که باید چای بزرایم ... من .... نیست اگه اینجا چای نخورم! نیم ساعت داشتن زور می زدن که آتیش درست کنن ... تازه آتیش گر گرفته بود که یکی از بچه ها اومد کتری رو بذاره روی آتیش که کتری خالی شد روی آتیشا و خاموششون کرد ... یعنی اون صحنه دیدنی بود؛ نمی دونستم بخندم یا گریه کنم(یه همچین موجودیم من)
    و اندک زمانی بعد (از صرف چای البته!) [ناگفته نماند که پدرمون دراومد که به این بچه 2 ساله چای بدیم] جناب جلالت معآب که ادعای زیادی داشتن توی حوزه کباب گفتن آقا کبابا با من ... یه ربع بعدش خطاب به من: بیا بساط آتیش رو به پا کن ... خطاب به دومی: برو جوجه ها رو بزن سر سیخ ... خطاب به سومی: تو هم برو باد بزن ... من   ... دومی ... سومی   ... اوشون
    حالا وایساده هی چپ و راست دستور میده و امر و نهی می کنه ... آحرشم میگه بلد نیستین و خودشون میرن بالا سر بساط و شروع می کنن عمل احیا رو ... ببخشین آماده سازی رو .... بعد از دوساعت آماده شده و به قدل خودش "مغز پخت شده" تحویل می گیریم؛ نمی دونم تعریف واژه مغز پخت هم مثل واژه عشق انتزاعیه یا نه چون یا سوخته بودین یا خام و نیم پز و ما مغز پخت توون ندیدیم

    اصلا نمی دونم حکمت آفرینش همچین آدمایی چیه! فقط حرف حرفِ خودشونه! یعنی از رو هم نمی رنا ... چه گویم؟ خدایا حکمتت رو شکر و چرا همچین آدمای بی منطق و جاه طلبی باید نصیب من بدبخت بشن آخه؟! 


                                                                                                                                             تمه
                                                                                                                          الیوم 28  فروردین المبارک 1394
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 26 اسفند 1393 08:50 ب.ظ نظرات ()


    باز امشب دلِ من غرق گله شد      بی تاب و بی رمق، بی حوصله شد

    امروز مثلا مراسم تجلیل از کنکوری های 92 و 93 بود (اونم چقدر زود!!!) و من هم از غائبین! دعوت نامه برای رتبه های نجومی (در حد شارژ ایرانسل!) ارسال شده بود و با بعضی ها تماس گرفته شده بود و و پیامک هم که برای اکثرشون ارسال شده بود اما همچنان «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» ...
    دیشب هم از روی اتفاق برخوردی داشتم با یکی از مشاورا ن اسبق! که اوشون بعد از مدت ها پرسیدن چه خبر و کجایی و چه می کنی و ... و بلافاصله چسبیدن به همراه گرامی مون (یکی از دوستان پزشک آینده) که چه می کنی و ... و در حدود نیم ساعت وسط خیابون به یحث و مقاوله پرداختند و در آخر هم کلی از دیدار اوشون مشعوف شدن و ما هم که هیچ (!) با خداحافظی گرمی از جناب ... ما رو ترک کردن !!!

    عیب نداره ... سال ها بخشیدم و فراموش کردم اما حالا دیگه نه می بخشم و نه فراموش می کنم ... گاهی باید بد بود و نبخشید تا ...
    اهل انتقام جویی نبودم و نیستم اما یک روز حتما این روز ها رو به خاطر اون حضراتی میارم که احتمالا گذارشون در آینده به من میفته (انگار نه انگار که زمین گرده و کوه به کوه نمی رسه و ...)

    به رسم عزیزان اینستا گرامی از هشتگ استفاده می کنیم برای عزیزان گروه چارتار که واقعا الان باید بگم نازِ نفستون !!!
    # مرا به خاطرت نگه دار - چارتار

    تبریک: به اینترن فعلی و آقای دکتر آینده جناب آقای دکتر ( آینده)  مهربان بابت قبولی توی آزمون پره و ورودشون به دوره اینترنی و ...

    بعدا نوشت(الحاقیه): روز ملى  مبارزه با  آرامش اعصاب  بر شما  ترقه بازان  عزیز و  عزیزان وابسته  مبارک!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 22 اسفند 1393 06:32 ب.ظ نظرات ()


    باید از محشر گذشت

    این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

    گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است


    عذر می خواهم پری ...

    من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

    با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

    روی جنگل ها نمی آیم فرود

    شاخه زلفی گو مباش

    آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست

    بره هایت می دوند

    جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

    یک شب مهتابی از این تنگ نای

    بر فراز کوه ها پر می زنم

    می گذارم، می روم

    ناله ی خود می برم

    دردسر کم می کنم

    چشم هایی خیره می پاید مرا

    غرش تمساح می آید به گوش

    کبر فرعونی و دست سامری ست

    دست موسی (ع) و محمد (ص) با من است

    می روی، وعده ی آن جا که با هم روز و شب را آشتی ست

    صبح چندان دور نیست  ...

                                                                             «محمدحسین شهریار»



     چند روزه که حالم گرفته ست ... اما آخر ساله و وقت گله و شکایت نیست ... ایشالا درست میشه ...

    امیدوارم ...


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 10 اسفند 1393 12:23 ب.ظ نظرات ()
    ▦ از قدیم الایام گفتن «مطلب بی تیتر مثل آدم بی شناسنامه ست» ... هنوزم نمی دونم چه تیتری برای این پست انتخاب کنم!

    ▦ والا نمی دونم چجوری عزیزان ذی صلاح برنامه ریزی کردن که از صبح علی الطلوع تا شام علی الغروب اون هم از شنبه تا پنچشنبه کلاسم (یعنی زدن چشم برنامه ریزی رو کور کردن) ... البته یه طرف قضیه هم برمی گرده به خودم که بر اساس پتانسیل خراب شدم انتخاب واحد کردم (که جا داره درودی هم بر پدر پتانسیل عزیز بفرستم!) ...

    ▦ به قول یکی از اساتید مستفرنگ (فرنگ رفته) دوران دانشجویی دورانیه که باید توش خوش گذروند و در کنارش درس هم خوند و من هنوز نمی دونم به کدوم نیمه بیشتر بچسبم (چون هیچ وقت تعادل درست حسابی ای تو زندگیم نداشتم و همیشه یه وری! بودم) ... نیمه خوش گذرونی که بدون هیچ partner ی اعم از جنس موافق و مخالف ممکن نیست و  نیمه درس خوندن و «اطلبوا العلم ...» هم که با وجود دو عزیز پدر بیامرز (هم اتاقی های جدید) که هیچ توجهی به کنوانسیون حقوق بشر هم ندارند ممکن نیست ...

    ▦ ... و این وسط منم و دیشلمه های نیمروزی و کلی پروژه و تحقیق برای اساتید ... پروژه های داوطلبانه اجباری (!) ای که 10 نمره از پایان ترم رو تشکیل میدن و نمیشه به راحتی اونم چهار نعل از کنارشون رد شد ...

    ▦ چشم شهلای کور شده مان از حدقه درآمد و متکای چانه (کف دست) مان خسته شد بس که یک چا نشستیم و به یک جا زل زدیم و ... آخرشم هیچ ...

    ▦ طرف دیگه ی قضیه حرف های یک بنده خدایی بود که دیروز بهم زد و دنیا رو روی سرم خراب کرد ...

    ▦ توی این هیر و ویر تفالی زدیم به دیوان خواجه شیراز:
    من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم               محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

    تفسیر: متاسفانه (یا خوشبختانه!) در سال جدید هم تغییری در روند زندگی شما اتفاق نمی افتد و آش و کاسه و مابقی چیزها، همان آش و کاسه و مابقی چیزهای سال قبل است!
    - خدا خودش رحم کنه ... حافظم حافظای قدیم !!! 

    □□□□□

    ▦ هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار ... سرم درد می کنه و خستم ... از همه چی ... از همه کس ... دیگه حال و مجال قال و مقال نیست ... از ناحیه چهار چرخ پنچریم (به انضمام زاپاس!) ...


    روزگار  به کامتون ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 بهمن 1393 06:45 ب.ظ نظرات ()

    سلام ...


    امان از این روزگار غدار بی بخار کج مدار ناپایدار بی اعتبار ...

    انگار همین دیروز بود که پشت صندلی کنکور نشستیم بعدشم یه انتخاب رشته کشکی قضاقورتکی کردیم و نتایج اومد و زرتی افتادیم این سر ایران توی رشته ای که شاید دیدم نسبت بهش قبل از ورود به دانشگاه تا بعدش (!) 375.5 درجه فرق داشت (حالا چراش رو خودمم نمی دونم!)؛ رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه ... شهر ...؛ شهری که تا قبل از اون نمی دونستم دانشگاه داره و اصلا کی توی فرم انتخاب رشتم واردش کردم (اونم اولویت اول!!!) ...[حالا هیشکی ندونه انگار کی برام انتخاب رشته کرده. هر چی می کشم از دست خودمه ]

    علی ای حال بای نحو کان ثبت نام کردیم و نشستیم پشت صندلی های لابراتوار و از این جور قرتی بازیا ... تو خوابگاه با اقشار بینابینی (که از هفت دولت و هفتاد و ملت آزادند) آشنا شدیم که ای کاش نمی شدیم (البته بعضیاشون!) و بعدشم «ناگهان چقدر زود دیر شد» و امتخانات پاین ترم از راه رسید. امتحانای پایان ترم با شدیداللحنی تموم شد و بعد از 4 ماه خورده ای برگشتیم ولایت که دیدیم ای دل غافل کیا کجاها قبول شدن و ما با اون لولای در رفتمون کجا ... خلاصه بعد از برگشت هم نشستیم توی خونه مشغول نعل کردن پشه توی هوا شدیم و غصه خوردیم و خوردیم تا اینکه دیشب تنی چند از عزیزانclassmate   (فارسیش چی میشد؟!) سابق و بلکه هم اسبق (!) زنگ زدن که کجایی و بی معرفت و فلان و بهمان و ما رو کشوندن بیرون از خونه و بعد از ماچ و بوسه های آبدار (!) جویای احوال شدند که ... []

    بعدش هم کلی از مزایا و محاسن دانشگاه هاشون گفتن که ما هم بسی غوطه ور و بلکه مستغرق شدیم طوری که با یه تعریف جامع الاطراف و مانع الاکناف از دانشگاهمون سر و ته قضیه رو با نخ بخیه کرومیک 0.5 هم آوردیم و مشغول مزاح و لودگی های سابق مون شدیم (الحمدلله تو این حوزه دیگه مسبوق به سابقه ایم!) بلکه کمی موجبات انبساط خاطر اذناب رو فراهم کنیم و خودمون هم که از ناحیه چار چرخ به انضمام زاپاس پنچر شده بودیم یه جوری راضی کنیم.

    به هر حال با خودم عهد کردم توی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجوییم رو بنویسم تا شاید بعدها بتونم با نگاه به گوشه گوشه ی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین زندگیم رو مرور کنم و حرف هایی رو که شاید جرات و جسارت بیانشون رو توی جمع نداشتم و ندارم و احتمالا نخواهم داشت (چه اعتماد به نفسی!) رو بیان کنم ...

    پس نویس (!): حالا خداییش دانشگاهمون اینقدرا هم داغون نیستا ...

     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات