منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 10 اسفند 1393 12:23 ب.ظ نظرات ()
    ▦ از قدیم الایام گفتن «مطلب بی تیتر مثل آدم بی شناسنامه ست» ... هنوزم نمی دونم چه تیتری برای این پست انتخاب کنم!

    ▦ والا نمی دونم چجوری عزیزان ذی صلاح برنامه ریزی کردن که از صبح علی الطلوع تا شام علی الغروب اون هم از شنبه تا پنچشنبه کلاسم (یعنی زدن چشم برنامه ریزی رو کور کردن) ... البته یه طرف قضیه هم برمی گرده به خودم که بر اساس پتانسیل خراب شدم انتخاب واحد کردم (که جا داره درودی هم بر پدر پتانسیل عزیز بفرستم!) ...

    ▦ به قول یکی از اساتید مستفرنگ (فرنگ رفته) دوران دانشجویی دورانیه که باید توش خوش گذروند و در کنارش درس هم خوند و من هنوز نمی دونم به کدوم نیمه بیشتر بچسبم (چون هیچ وقت تعادل درست حسابی ای تو زندگیم نداشتم و همیشه یه وری! بودم) ... نیمه خوش گذرونی که بدون هیچ partner ی اعم از جنس موافق و مخالف ممکن نیست و  نیمه درس خوندن و «اطلبوا العلم ...» هم که با وجود دو عزیز پدر بیامرز (هم اتاقی های جدید) که هیچ توجهی به کنوانسیون حقوق بشر هم ندارند ممکن نیست ...

    ▦ ... و این وسط منم و دیشلمه های نیمروزی و کلی پروژه و تحقیق برای اساتید ... پروژه های داوطلبانه اجباری (!) ای که 10 نمره از پایان ترم رو تشکیل میدن و نمیشه به راحتی اونم چهار نعل از کنارشون رد شد ...

    ▦ چشم شهلای کور شده مان از حدقه درآمد و متکای چانه (کف دست) مان خسته شد بس که یک چا نشستیم و به یک جا زل زدیم و ... آخرشم هیچ ...

    ▦ طرف دیگه ی قضیه حرف های یک بنده خدایی بود که دیروز بهم زد و دنیا رو روی سرم خراب کرد ...

    ▦ توی این هیر و ویر تفالی زدیم به دیوان خواجه شیراز:
    من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم               محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

    تفسیر: متاسفانه (یا خوشبختانه!) در سال جدید هم تغییری در روند زندگی شما اتفاق نمی افتد و آش و کاسه و مابقی چیزها، همان آش و کاسه و مابقی چیزهای سال قبل است!
    - خدا خودش رحم کنه ... حافظم حافظای قدیم !!! 

    □□□□□

    ▦ هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار ... سرم درد می کنه و خستم ... از همه چی ... از همه کس ... دیگه حال و مجال قال و مقال نیست ... از ناحیه چهار چرخ پنچریم (به انضمام زاپاس!) ...


    روزگار  به کامتون ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 25 بهمن 1393 12:15 ق.ظ نظرات ()

    اندر مزایای روز (یا شب) ولن.تاین

    در مدخل فرهنگ ها و کتب لغت از این روز با نام روز عشاق یا عشق ورزی یاد شده و عبارت است از:

    1.خرید کادو در یک شب خاص برای همسر آینده یک شخص دیگر ...

    2. ... و علاوه بر مورد فوق برخی فرهنگ نویسان نیز از این شب به نام شبی یاد کرده اند که باز هم دست بر قضا (!) یک شخص محترم میره یه خرس کوچولو میخره برای یه خرس گنده (!) ...

    فی الواقع شما رو با همین دو تعریف مبسوط تنها می گذاریم تا یه جوری با خودتون کنار بیاید *

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 بهمن 1393 06:45 ب.ظ نظرات ()

    سلام ...


    امان از این روزگار غدار بی بخار کج مدار ناپایدار بی اعتبار ...

    انگار همین دیروز بود که پشت صندلی کنکور نشستیم بعدشم یه انتخاب رشته کشکی قضاقورتکی کردیم و نتایج اومد و زرتی افتادیم این سر ایران توی رشته ای که شاید دیدم نسبت بهش قبل از ورود به دانشگاه تا بعدش (!) 375.5 درجه فرق داشت (حالا چراش رو خودمم نمی دونم!)؛ رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه ... شهر ...؛ شهری که تا قبل از اون نمی دونستم دانشگاه داره و اصلا کی توی فرم انتخاب رشتم واردش کردم (اونم اولویت اول!!!) ...[حالا هیشکی ندونه انگار کی برام انتخاب رشته کرده. هر چی می کشم از دست خودمه ]

    علی ای حال بای نحو کان ثبت نام کردیم و نشستیم پشت صندلی های لابراتوار و از این جور قرتی بازیا ... تو خوابگاه با اقشار بینابینی (که از هفت دولت و هفتاد و ملت آزادند) آشنا شدیم که ای کاش نمی شدیم (البته بعضیاشون!) و بعدشم «ناگهان چقدر زود دیر شد» و امتخانات پاین ترم از راه رسید. امتحانای پایان ترم با شدیداللحنی تموم شد و بعد از 4 ماه خورده ای برگشتیم ولایت که دیدیم ای دل غافل کیا کجاها قبول شدن و ما با اون لولای در رفتمون کجا ... خلاصه بعد از برگشت هم نشستیم توی خونه مشغول نعل کردن پشه توی هوا شدیم و غصه خوردیم و خوردیم تا اینکه دیشب تنی چند از عزیزانclassmate   (فارسیش چی میشد؟!) سابق و بلکه هم اسبق (!) زنگ زدن که کجایی و بی معرفت و فلان و بهمان و ما رو کشوندن بیرون از خونه و بعد از ماچ و بوسه های آبدار (!) جویای احوال شدند که ... []

    بعدش هم کلی از مزایا و محاسن دانشگاه هاشون گفتن که ما هم بسی غوطه ور و بلکه مستغرق شدیم طوری که با یه تعریف جامع الاطراف و مانع الاکناف از دانشگاهمون سر و ته قضیه رو با نخ بخیه کرومیک 0.5 هم آوردیم و مشغول مزاح و لودگی های سابق مون شدیم (الحمدلله تو این حوزه دیگه مسبوق به سابقه ایم!) بلکه کمی موجبات انبساط خاطر اذناب رو فراهم کنیم و خودمون هم که از ناحیه چار چرخ به انضمام زاپاس پنچر شده بودیم یه جوری راضی کنیم.

    به هر حال با خودم عهد کردم توی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجوییم رو بنویسم تا شاید بعدها بتونم با نگاه به گوشه گوشه ی این وبلاگ خاطرات تلخ و شیرین زندگیم رو مرور کنم و حرف هایی رو که شاید جرات و جسارت بیانشون رو توی جمع نداشتم و ندارم و احتمالا نخواهم داشت (چه اعتماد به نفسی!) رو بیان کنم ...

    پس نویس (!): حالا خداییش دانشگاهمون اینقدرا هم داغون نیستا ...

     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات