▦ والا نمی دونم چجوری عزیزان ذی صلاح برنامه ریزی کردن که از صبح علی الطلوع تا شام علی الغروب اون هم از شنبه تا پنچشنبه کلاسم (یعنی زدن چشم برنامه ریزی رو کور کردن) ... البته یه طرف قضیه هم برمی گرده به خودم که بر اساس پتانسیل خراب شدم انتخاب واحد کردم (که جا داره درودی هم بر پدر پتانسیل عزیز بفرستم!) ...
▦ به قول یکی از اساتید مستفرنگ (فرنگ رفته) دوران دانشجویی دورانیه که باید توش خوش گذروند و در کنارش درس هم خوند و من هنوز نمی دونم به کدوم نیمه بیشتر بچسبم (چون هیچ وقت تعادل درست حسابی ای تو زندگیم نداشتم و همیشه یه وری! بودم) ... نیمه خوش گذرونی که بدون هیچ partner ی اعم از جنس موافق و مخالف ممکن نیست و نیمه درس خوندن و «اطلبوا العلم ...» هم که با وجود دو عزیز پدر بیامرز (هم اتاقی های جدید) که هیچ توجهی به کنوانسیون حقوق بشر هم ندارند ممکن نیست ...
▦ ... و این وسط منم و دیشلمه های نیمروزی و کلی پروژه و تحقیق برای اساتید ... پروژه های داوطلبانه اجباری (!) ای که 10 نمره از پایان ترم رو تشکیل میدن و نمیشه به راحتی اونم چهار نعل از کنارشون رد شد ...
▦ چشم شهلای کور شده مان از حدقه درآمد و متکای چانه (کف دست) مان خسته شد بس که یک چا نشستیم و به یک جا زل زدیم و ... آخرشم هیچ ...
▦ طرف دیگه ی قضیه حرف های یک بنده خدایی بود که دیروز بهم زد و دنیا رو روی سرم خراب کرد ...
▦ توی این هیر و ویر تفالی زدیم به دیوان خواجه شیراز:
- خدا خودش رحم کنه ... حافظم حافظای قدیم !!!
