منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • ۱. پیش از واقعه (!):
    یادش بخیر زمان ما ... طرف کنکور داشت نصف محله رو آذین بندی می کردن و روز کنکورم طرف رو از زیر قرآن رد می کردن که بره آینده خودش و مملکت رو بسازه و بیاد ... الان مورد داریم طرف نمی دونه کدوم گروه (های) آزمایشی شرکت کرده و کد داوطلبی و فلان و بهمانش چی هست، چه برسه به اینکه حوزه آزمونش کدوم قبرستونی تشریف داره! خوشبحالشون بخدا :( همینان که زندگی می کنن

    ما از کل دوران کنکور یه دونه جناب توکلی رو یادمون میاد که اگه بخوایم این قانون «یکسان سازی امکانات برای همه دانش آموزان کل کشور» در نظر بگیریم هنوز هم هستن و دو روز مونده به کنکور هی میان تیلیویزیون (!) و میگن: «داوطلبان عزیز پاک کن و مداد نرم فراموششون نشه»! یجوری میگفت مداد نرم انگار مداد سخت هم داریم! لابد فکر کردن مثل اجداد غارنشینمون میخوایم با قلمای آهنی و مته و دریل تویپاسخ نامه هنرنمایی بکنیم. جالب ترش این بود که اصلن حرفی از «تراش» بنده خدا نمی زدن که جا داره بنده از همین جا از جامعه «مدادتراشان» عذر بخوام و بهشون قول بدم که انشاء الله به یاری خدا استاد مشایخی رو در اسرع وقت جهت دلجویی خدمتشون بفرستیم (نیست بنده خدا یه سفر دور دنیا در ۸۰ روز نصیبشون شده و هی از اینور باید بره اونور -آرژانتین- و از اونجا بره یه جا -ینگه دنیا- و ....)

    ۲. حالا از خاطرات پیشا کنکوری اگه بخوایم بگذریم که الحق و الانصاف نمیشه گذشت میرسیم به خاطرات حین کنکوری:

    ما مثل همه رفتیم سر جلسه که بشینیم، دیدم که ای بابا! صندلی خاردار هم به شکنجه هاشون اضافه شده. اومدیم به مراقب گفتیم: «میگم منو دور بریام که هیچی نخوندیم، وضع صندلیاتونم که اینه اگه اجازه بدین دور همی روی زمین بشینیم و یه و امرهم شورا بینهم بکنیم» که یه چش غره ای رفت که منصرف شدیم و گفتیم: «شوخی کردم گُلَم» و به هر نحوی بود نشستیم روی صندلی مون. حالا که برای کنکوریا مبل میارن که مبادا اونجاشون خسته بشه یه وقت خراب کنن. مراقبا هم که همه ماشالله بزنم به تخته ...مال ما مثل دراکولا بودن بخدا، از دهن یکی خون سرازیر بود، یکی دهنش کف کرده بود، یکی چشاش زده بود بیرون، یکی ...

    یکی دیگه از موارد این بود که مسئول آزمون هی می گفت «داوطلبان عزیز» «داوطلبان عزیز»! اینقدر که اوشون ما رو «عزیز» خطاب کرد ننه بابامون توی خونه عزیز صدامون نکرده بودن. ینی تمام کمبود محبت های بیست سال اول زندگی مون جبران شد. حالا بماند بنده خدا فکر می کرد ما از پشت کوه بلند شدیم اومدیم و هی میگفت برگه رو چطوری پر کنیم و ببینیم واقعا پاسخنامه مال خودمونه یا نه و این که لامصبا چشاتون اینور اونور نچرخه سوالاتون متفاوته و ...

    ده دقیقه مونده به شروع فرآیند آزمون هم برای محکم کاری -همین جناب «عزیز»- برگشت گفت: «داوطلبان عزیزی که دستشویی دارن بگن تا ما بریم براشون! ینی ترتیب کاراشون رو بدیم! نه ینی ببریمشون کاراشون رو بکنن» و یهو همه برگشتن گفتن» «من» «مو» «مه» «بع» «بععععع» «صدای شیهه اسب» «صدای قارقار کلاغ» «صدای سوسک» و این وسط هم بعضیا بودن که مثه ماهی دهنشون رو باز و بسته میکردن که: «ما هم دستشویی دوست و ازین صوبتا»! (هنوزم نمی دونم ماهیا برای دستشویی کجا میرن؟! به سوالای ما سر جلسه کنکور جواب نمیدن همین میشه دیگه) بماند که بنده خدا فهمید چه اشتباهی کرده و اومد درستش کنه گفت: «داوطلبان عزیز بتمرگید سر جاهاتون و اونایی دَششوری داره دستاشونُ ببرن بالا» و ما هم یک صدا و همراه تمامی عزیزان حاضر در سالن دستامون رو بردیم بالا! یعنی شما سرت یه دور ۱۴۶ درجه ای میزد متوجه میشدی که ۱۰۸ ٪ افراد حاضر در سالن دستاشون رو بردن بالا که ما دستشویی داریم. بنده خدا پرسنل حوزه آزمونم استرس کنکور وجودشون رو فرا گرفته بود.
     حالا دیگه اجازه بدین از دستشویی ها نگم که برق نداشتن و ما مجبور بودیم فرآیند دفع رو -گلاب به روتون البته- از حفظ انجام بدیم و میدیدم که آب هم نیست و اینکه ویزززز و ووووز و چلپ (!) عه پامو کجا گذاشتیم ؟!... :|

    یکی دیگه از آپشنای زمان ما موقع کنکور این بود که بهمون یه آب معدنی جوش (دقت کنید گرم نه ها جووشششش) میدادن به انضمام یک عدد بیسکویت ساقه طلایی (که اعلام کردن علت خشکی دریاچه ارومیه ایشون هستن؛ نگو یه نفر رفته بیسکوییتش رو خیس کنه زده دریاچه رو خشک کرده) و یه آبمیوه که معلوم نبود دقیقا از کجای میوه گرفته بودن که مزه زهرمار میداد. خیل بچه اعیان بودی یه شکولاتی با خودت میبردی همزمان با هورت کشیدن آبمیوه ت مینداختی بالا (به عنوان مزه) که اثر اون آبمیوه زهر ماری رو بشوره ببره ..... حالا زمونه عوض شده! آب معدنی نیمه یخ شده میدن بچه هاشون به اضافه شکولات تلخ ۷۷٪‌ فرمند و رد بول -استغفرالله- یا هااایپ یا بوم بوم  که متاسفانه فقط اسمش رو شنیدیم و هنوز به شخصه با چشم رویت نکردیم! 

    ۳. زیادی سرتو رو درد آوردم. دیگه با اجازتون زود سر و ته قضیه رو هم بیارم و برم دنبال کار و زندگیم. خاطرات پسا کنکوری:

    زمان ما به ازای هر ۱۳ داوطلب یه صندلی برای ورود به دانشگاه موجود بود. یعنی بلاتشبیه شبیه این بازیه شده بود که آهنگ میزارن و یهو قطع میکنن و همه هول هولکی میرن سمت صندلی که بشین و بعد میبینی قشنگ ۵ نفر روی هر صندلی نشستن (این فرآیند جاسازی خواهر برادری رو ما موقع سوار خودرو شدن هم میتونیم ملاحظه بکنیم. ینی بعضا دیده شده یه پراید اندازه ظرفیت خاور مسافر زده. از نیسان چیزی نگم بهتره! )
    حالا عوض شده اوضاع. به ازای هر داوطلب ۴ تا صندلی موجود هستش ینی شما رفتی دانشگاه روی یکی میشینی (۱) ، روی صندلی دیگه جزوه و چایی تو میزاری که سرد بشه! (۲) ، صندلی دیگه رو هم به کیفت اختصاص میدی (۳) (البته الان بعضیا به یه دفتر ۴۰ برگ برای رفتن به دانشگاه اکتفا میکنن که باید بهشون افتخار کنیم! ما فامیل داشتیم چهارسال رفته و برگشته از دانشگاه، نتونسته این دفترو پر بکنه! بقیشو گذاشته برای ارشد و دکتری) ، صندلی چهارم رو هم می تونید به خواهرزاده یا برادرزاده شیطونتون اختصاص بدید و با خودتون ببریدش دانشگاه تا با یه تیر سه نشون بزنید: یک. اینکه ننه باباش نفس راحتی بکشن! دو. اینکه بچه با محیط آموزش عالی آشنا بشه! سه. اینکه به بقیه همکلاسی ها یه حالی بدید! بالاخره کلاس همیشه نباید توش استاد بگه و درس بده، یه روزم بگیم و بخندیم ...

    پ. ن.۱: عمر جناب توکلی مستدام و خدا حافظ و نگهدارشون باشه. اگه ایشون نبودن ما بچه دهاتی ها به چه امیدی میرفتیم سر جلسه واقعا! ایشون بودن که هی امید میدادن نگران بچه های شهر و کلاس کنکوراشون نباشید بیاید برید بشینید بقیه ش با من ...
    پ. ن.۲: حوصله PROOFREAD کردن ندارم! اگه اشکال و اشتباه تایپی بود به بزرگواری خودتون ببخشید.
    % این پست صرفا جهت حاضری زدن بوده و هیچ ارزش قانونی و غیرقانونی دیگری ندارد! (به بیان همه فهم تر: فقط اومدم بگم زنده م :) )

    یخورده بعد تر نوشت: الان کنکوری ها رو جدا جدا و به تفکیک درس دعا میکنن! شما که غریبه نیستید ماها خودمونم نمی دونستیم کنکور چی چیه برسه به ننه باباهامون ... 
    بعد از یخورده بعدتر نوشت: قابل توجه خوانندگان محترم! نویسنده جفنگیات فوق کنکوری سال های ۹۲ و ۹۳ بوده و با اینکه به صورت بالفعل یک دهه ۷‍‍۰ی می باشد، به صورت بالقوه در دهه ۶۰ می زیید !

    مخلص کلام: خوش بگذرونید! نگران نتیجه کنکورم نباشید! همه قراره برن سر جای خودشون
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 14 خرداد 1395 11:00 ق.ظ نظرات ()
    مسئولین دانشگاه یکی از تمهیداتی که فراهم آوردن برای دانشجوها (البته از نظر خودشون) جایی هست به نام «سالن مطالعه». در این مکان شما مثلا باید درس بخونی! اما این قشر جویای علم و فهمیده همه کاری میکنن الا درس خوندن.
    - اول از همه بگم که پشت این سالن که بین دو تا بلوک A و B هستش دار و درخته و به طبع جایی مناسب عزیزان عاشق! یعنی جوری سلانه سلانه راه میرن و قربون صدقه طرف مقابلشون (پشت خط تشریف دارن البته! فکر نکنین خوابگاه ما از اون خبراست) میرن انگار دارن توی لاله زار قد میزنن! بدبختی بزرگ اینه که یه پنجره دراز اون ته سالن هست که عزیزان عدل میان همون جا پشت پنجره حرفاشون رو میزنن. یعنی آدم با حرفایی که اینا میزنن دم به دقیقه عُق میزنه! بس حرفاشون خز و چرته! مورد داشتیم طرف اینقدر عُق زده بچه ها مشکوک شدن نکنه طرف حا**مله ست (روم به دیوار البته!)  [نتیجه گیری  اخلاقی وسط این همه بی اخلاقی: پای دیش و بشقاب و ما***هواره -لعنه الله علیه- به خونه بچه های ما هنوز باز نشده و الحمدلله هنوز هم بچه های ما مشتری پر و پا قرص سریال های داخلی هستن! یه عده از این سریالای خانوادگی وطنی میبینن! یه عده شبکه چهار میبینن و بعدش راجع به استاد الهی قمشه ای بحث میکنن! یه عده دیگه هم هستن که زیست میخونن و در رابطه با مستند مارمولکای کرمانشاه شبکه مستند حرف میزنن! یه عده هم ...]
    - دومین مورد جلوی این سالن خراب شده هست! باز یه پنجره دراااااااااز (به مراتب درازتر از پنجره قبلی) که بچه ها از جلوش رد میشن برای اینکه برن نمازخونه (اینجا هم مجهز به اسپیلت هستش و بچه ها میرن درس میخونن) ، بلوک B، بلوک C، یا میرن شام بگیرن، یا دارن میرن دنبال پروژه های کارورزی شون! بدبختی اینجاست که از جلوی اینجا به مراتب آدمای بیشتر رد میشن. چهار تا هرهر و کرکر کنان رد میشن و فلان استادو مسخره میکنن! یکی داره میره شام بگیره و داره نعره میزنه جلااااااال وایسا من اومدم! سه  نفر یه آهنگ محلی گذاشتن بلند و دارن همراش میخونن! (آدم نمی دونه بخونه یا برقصه یا کله ش رو بکوبه به دیوار) از همه جالب تر اینه که بعضی وقتا گربه های خوابگاه قربون صدقه هم میرن یا بعضا گربه مادهِ جناب گربه نره رو صدا میکنه و از اونجایی که جناب گربه نره رفتن پی عیاشی و یللی تللی بچه ها جوابش رو میدن: - میوووو (با عشوه) - میوهوووووو (با خشونت؛ یکی از بچه ها) - مَووووووو (خیلی لطیف؛ یکی دیگه از بچه ها) ... [دیوونه خونه ست بخدا :( ]
    - حالا از سر و صداهای خارجی دو طرف دیوار فاکتور بگیریم باز یه عده آدم بیشعور هستن که همه درد و دلاشون رو میزارن و میان و توی سالن مطالعه برای هم تعریف میکنن! جکای جدیدی که براشون اومده رو بلند بلند میخونن! کلیپا و دابسمش های جدید رو پخش میکنن اونم با صدای بلند  و بعدش اداشون رو در میارن و با هم به اشتراک میزارن (share)، و یکی از اونور سالن میگه: «هیسسسسس !!!» از این سر سالن یکی جواب میده: «پیسسسسسسس» (پنچر میشه) از اونور یکی دیگه میاد میگه: «هُشششششش» ... و در آخر یه آدم بزرگوار و سبیل گلفت باید بگه: «ای بابااااااا» (با خشونت) تا آرامش برای مدتی در حدود ۵ دقیقه حکم فرما بشه!
    - بازیه مشکل داخلی دیگه اینه که یکی صندلیش رو میکشه عقب و «جیغغغغغغغ» صدا میده! سه نفر همزمان میگن: «نُچچچ» (کشدار خوانده شود؛ لطفا) دو نفر میگن: «اوفففففف» و سه چهار نفر هم هی صندلی هاشون رو جلو و عقب میکنن تا باز صدا بده و یه حالی به بقیه بچه ها بدن! 
    - مورد داخلی دیگه ای که داریم اینه که نمی دونم چرا همه گوشیاشون رو بر میدارن میارن توی سالن مطالعه! حالا دانشجوهای زبان دیکشنری لازم دارن! بقیه رشته ها چی؟ طرف صدای گوشیش رو هم نمیبنده و تَرَق توروق جواب اس ام اس میده و پی ام میده: «چطولی عجیجم؟!» «من اومدم سالن مطالعه دَلس بخونم» ... (گوشه ای از اس ام اس های عاشقانه مُراد، دانشجوی رشته آبیاری گیاهان دریایی، ۸ ساله از خوابگاه برادران) یه عده دیگه هم هستن تا میان لای کتابشون رو باز کنن گوشیشون زنگ میخوره. لامصبا جواب نمیدن تا برن بیرون از سالن و بعدش نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه به معاشقه میپردازن و به عیال مکرمه پشت خط میفرمایند عزیزم من ۲ پاراگراف درس خوندن خسته شدم و از اونور کلی قربون صدقشون میرن (اَه اَه اَه  )
    و این قصه سر دراز دارد ...

    حالا شما بگید! ناموسا با اینا میشه درس خوند؟ نمره ١٧ من شرف نداره به نمره ١٩ اون خانمی که زیر اسپیلت تو خونشون نشسته و مامانش هر نیم ساعت براش میوه پوست میکنه و میزاره دهنش و هر یک ساعت یه لیوان شربت به خوردش میده مبادا قندخون و فشارش بیفته! راه به راه هم کشمش و مویز و پسته و بادوم و گردو و چه و چه به خوردش میده که بخوره و درس بخونه!

    - توجهِ توأم با هشدار: مطالب فوق قابلیت اجرا به صورت stand up comedy یا ایستاده با طنز داشته و تمامی حقوق برای نگارنده محفوظ می باشد! کپی نکنید لطفاً! شاید فردا روزی ما جای امیرمهدی ژوله یا سجاد افشاریان رو گرفتیم! (آرزو که بر جوانان عیب نیست)
    شاید یه چند روزی نتونم بیام سر بزنم به وبلاگ و کامنتا رو تایید کنم اما اگه عمری باقی بود برمی گردم! معلوم برای تابستان شما برنامه ها دارد! (با صدای اون آقاهه که برای کانون تبلیغ میکنه و میگه آآآآییییی کنکوری ها) پاشین بیاین! به دوستا و فک و فامیلتونم بگین :)
    * برای موفقیت توی امتحانات شدیدا محتاج دعای شما عزیزان می باشم!
    البته خودم هم خوندم اما نه اونقدرا! آخه وقت درست حسابی نداشتیم!
    اوضاع سالن مطالعه هم که خودتون مشاهده کردین. پس فعلا .............

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 27 فروردین 1395 10:00 ب.ظ نظرات ()
    آقا من از کل فوتبال فقط این رو می دونم که توپ گرده. البته آفسایدم بلدم. اینقدرام پرت نیستم. اما همیشه برام سوال بوده چرا ۲۲ نفر باید آویزون یه توپ باشن و هی اینور اونور بدون ... بگذریم. چند روز قبل هم از هم اتاقی آشوب گر گفته بودم. تا اینکه دیروز متوجه شدم فردا دربی هستش و اینگونه بود که داغون شدم. سه حالت داره:
    یک: برد پرسپولیس که برابر است با فحش خوردن طرفداران استقلال
    دو: مساوی که باز  هم طرفداران استقلال چیزی جز فحش نصیبشون نمیشه
    سه: برد استقلال که باز هم بنا بر یک معادله چند معادله و چند مجهول باز هم استقلالی ها باید فحش بخورن.
    * بنده هم بین دو رنگ آبی و قرمز آبی رو بیشتر دوست میدارم و به طبع استقلالی محسوب میشم. فلذا قبول کنید که احساس خطر کردم. 
    حالا بماند که عصر بیدار شدم با نعره های تماشاگران غیور. اما رفتم سراغ جمع و جور کردن کارای فردام برای ارائه سر کلاس. بازی تموم شد و به طیع سر  وصداها شروع شد. اما من هر چی گوش می کردم انتظارم بی فایده بود. ساعت هفت شد .... آشوب گر نیومد! ساعت هشت شب شد و هنوز خبری ازش نیست! ساعت نه شد همه اومدن و این نیومد. دیگه کم کم دارم نگران میشم. چرا این نیومده بحش بده. البته از قبل یه لیست آماده کرده بود از تمام طرفداران استقلال توی تمامی بلوک ها که بره بعد بازی سر وقتشون اما خب هر چقدرم فحش میداد بالاخره باید الان اتاق میبود. حالا بماند فردا کل کلش با بچه های سلف دانشگاه و مسئول امور دانشحویی و مسئول خوابگاه. 
    داشتم می نوشتم که یهو در اتاق باز شد و مسئول شب اومد توی اتاق که معلوم پاشو این س. (آشوبگر) رو جمع کن که عاصی (آسی؟ آثی؟ عاسی؟ ...   سوادم نم کشیده)کرده بچه ها رو! پدرمون رو در آورده. حالا بماند که ایشون چهار سال از بنده بزرگتره! ملت توی این موندن که این چطور از من حرف شنوی داره! آقا به هر نحوی بود ما این رو کشوندیم آوردیمش اتاق خودمون. حالا ول کن نیست. عجب غلطی کردیماااا ... خدایا یکی دیگه قراره جایزش رو بگیره ولی فحش  و بدبختیش مال ماست؟

    بنده از همین تریبون به طرفداران پرسپولیس تبریک میگم. بالاخره بازی برد و باخت داره دیگه.

    توضیح اضافی: بچه ها رفتن انگیز هایشون (جناب آشوبگر) رو برای ادامه تحصیل در همین جا در بیارن. متوجه شدن تنها انگیزه شون همین سالن TVه! ینی باید نگهبانا با جارو از کف سالن TV پرتش کنن بیرون. 

    پیش نویس بدبختانه: از وقتی م. بهم گفت چقد تو میخونی انگار چشمم زده. خدا لعنتش کنه. اصن دیگه نمی تونم بخونم. نمایشنامه The Glass Menagerie (باع وحش شیشه ای؛ تنسی ویلیامز) رو اصلا نگاه نکردم. فقط فبلم ایرانی اینجا بدون من رو که بر اساس داستانش ساخت هشده دیدم. فردا اگه دکتر الف. ازم بپرسه چه شود؟ خدایا بدادم برس. راستی نمایشگاه کتاب انسال چرا اینحوری شده؟ مسئولین رسیدگی کنن! مصلی چش بود؟
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 8 بهمن 1394 01:50 ق.ظ نظردون ()
    عرض شود که همه دانشگاه ها سلف سرویس دارن و از این امکانات کارت و دم و دستگاه و اینا که ما هم ازش بی نصیب نیستی. (البته اگه اسمش رو بشه گذاشت امکانات!)

    امروز میخوام این فرآیندو توضیح بدم تا برسیم به اصل مطلب؛ ما هم مثل بقیه(!) میریم توی صف و یکی پس از دیگری کارت می زنیم و الان دو حالت وجود داره: ۱. دینگ دینگ: که همان راه رستگاریه و غذا نصبتون میشه  ۲. جیییییغ: که خدا اون روز رو نیاره! رزرو که ندارین هیچ، بقیه هم جوری نگاهتون میکنن که از صد تا فحش بدتره و انگار دزدی کردین ...
    خب در این قسمت اگه حالت دوم نصبتون بشه که از چرخه حذف میشید و و اگر رستگاری نصیبتون شده باید فرآیند چونه زنی رو شروع کنید. ینی آقا رون میخوام نه سینه ! برنجش کمه، سیر نمیشیم! بیشتر بریز جون عزیزت، یخورده بیشتر خورشت بریز، یه مرغ درشت تر بده و .... که از اون طرف با عتاب مسئول توزیع غذا مواجه میشن. البته اینم بگا که بعضی ها هم کلفتن و سفارشی غذا می گیرن! از اینجور آدما همه جا هستن.
    اینجای داستان نوبت میرسه به بنده ... ظرفمو میبرم جلو و میگم: "خیلی کم لطفا" !!! سلفیه میگه: چی؟ میگم: کم برای من بریزید! گل از گلش میشکفه و یخورده برنج میریزه و خورشت یا هر چیزی. یه مدت به همین منوال گذشت تا این که کار به جایی رسیده بود که دیکه برنجو برام توی قسمت لیوان ظرف میریختن !!! ( اون گردالی کوچیکه) . بعد از یه مدت دیگه هر بار میرفتم میگفتن خیلی کم اومد ... عوضش هوامو داشتن، یه میوه ای چیزی اضافه بر سازمان بهم میدادن ... 
    دیگه بعد از اون هر بار که میرم یه سلام و احوال پرسی گرم باهام میکنن و روزایی هم که نمیرم "شمع دونی هاشون دق میکنن"! بعضی وقت ها هم در کنار هم بحث می کنیم! از گروه های تلگرامی تا جوکای جدید و هشدارهای رانندگی!  (حفظ فاصله قانونی - بستن کمربند - استفاده از کلاه ایمنی و ...) بعضی وقتا هم جلوییم داره میگه من یه خوبشو میخوام من در راستای حمایت ازشون میگم "برادر! اینا سوایی نیست. درهمه" و اونا میگن : احصنت! بیا اینو بگیر برو رد کارت قبل از اینکه پیمانکار بیاد گوشمونو ببره .

    یکی از اقدامات به گمان خودشون جالب شورای صنفی گذاشتن نمک دون توی سلف ها بود که نگن چرا امروز بی نمکه یا کم نمکه و از اینجور چیزا ... اما به هفته نکشیده تمام نمک دونای سلف برادران به تاراج رفت. یعنی الان شما تشریف بیارید خوابگاه هر اتاق حداقل ۳ تا نمک دون برای نمک، فلفل و ادویه با رنگ های متفاوت دارن. اما در طرف مقابل ... که همانا سلف خواهران باشد ... یه دونه نمک دون هم کم نشده. حالا بماند اون قاشق چنگالایی که بچه ها بلند میکنن با این توجیه که آخر ترم تحویل میدیم 

    شعار  سلفی ها:"ای کسانی که ایمان آوردید، بعد از خوردن غذا یه کرمی کنید ظرف غذای خود را هم بیاورید!"

    واژه نامه (مرتبط با زندگی دانشجویی - مبحث و مدخل خوراک):
    آشپزی: یکی از هنرهایی که گویا نبود هر گونه آشنا با آن، شرط قبول شدن دختران در دانشگاه ها است.
    پلشت: دانشجویی که حاضر است کیسه فریزی به بشقابش بکشد و با قاشق یک بار مصرف غذا بخورد تا مجبور نشود روزی یک بار ظرف هایش را بشوید؛ تقریبا بیشتر دخترهای ساکن در خوابگاه های دانشکده های مهندسی.
    تریا: محلی برای فرار از غذاهای سلف که مصداق بارز از چاله به چاه افتادن است. البته صرف نظر از ارزش غذایی آن، از لحاظ فرهنگی اهمیت زیادی دارد؛ به ویژه برای پژوهندگان زبان کوچه و بازار و کاشفان جدیدترین فحش ها و اصطلاحات جن*سی.
    تهوع: حالتی که در اثر خوردن غذای مسموم و یا شنیدن حرف مفت در آدم پدید می آید و معمولا با استفراغ و یا کوبیدن سر به دیوار رفع می شود؛ سلف سرویس و سالن سخنرانی، محل های معمول برای ابتلا به این عارضه در دانشگاه هستند.
    قورمه سبزی: معجونی سبزرنگ که با همدستی باغبان فضای سبز دانشکده و آشپز سلف ساخته می شود و مستقیما در بدن دانشجویان به جای فسفر، به کلروفیل یا جلبک تبدیل می شود.
    کاچی: به از هیچ چی! معادل غذای سلف، با ارفاق.
    کافور: ماده اصلی تشکیل دهنده غذاهای سلف سرویس پسران که گویا از قدیم با عارضه "زنگ زدگی" در ارتباط بوده است؛ شاعر فرموده: "برعکس نهند نام زنگی کافور"؛ با تنظیم خانواده هم بی ارتباط نیست که البته هنوز شاعری که شعری در این زمینه گفته باشد به دنیا نیامده است؛ احتمالا به همان دلیل!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 تیر 1394 03:05 ق.ظ نظرات ()
    خب ترم دوم هم به سلامتی و میمنت که نه ولی به هر حال گذشت و ما همچنان در انتظار نمرات پربار دو درس خواندن 2 و دانش خانواده و جمعیت (تنظیم سابق!) هستیم. و از همین جا برای جفتشون التماس دعا داریم ... اولی که استاد محترم 70 % ترم 4ی ها رو انداخته که بسی جای خوف و وحشت دارد و دومی هم که کم سر کلاس شیطنت نکردیم که ... علی ای حال خدا به راه راست هدایتمون کنه و خودش به دادمون برسه ...

    مطابق ترم گذشته این ترم هم با خاطرات خوب و بدی همراه بود که خاطرات بد رو سپردیم به گوش باد و شن های ساحل (الکی مثلا خیلی روشن فکرم ) و خاطرات خوب هم که اهم ... بگذریم! اما یه جاهایی هم بود که دست به دوربین شدیم و یه چیزایی رو ثبت کردیم که البته به علت نسیان و کهولت سن فراموش کردیم کجا گذاشتیم و جاهایی هم بود که فی الفور خفتمان نموده و عکس ها رو درسته از حافظه گوشی کِـخ کردند و گوش مالی ای نیز به ما دادند که باز خدا ازشون نگذره !!! و اینکه تتمه ای از عکس ها باقی موند که خدمتتون ارائه میشه ... نیست که این روزا همه یا عکاسن یا مدل گفتیم حالا نه اینکه همچین هیکلمون توانایی و استعدادش یه خورده خسته س حداقل چهارتا عکس بزاریم ...

    1.اول از همه خاطرات کلاس فنون که روزگاری داشتیم با استادش ... بنده خدا 10 نمره مفت و مجانی رو بهمون داده بود و از اونجایی که ما هم برای نمره درس نمی خوندیم و کلا هدفمون یادگیری بود هی از این هفته به اون هفته موکول می کردیم تا اینکه ترم تموم شد و به خاک سیاه نشستیم ... یعنی یک امتحان 10 نمره ای داده بود در حد بنز! نصف بچه ها که کف کرده بودن سوالات از کجا اومده  و یک عده قلیل شب دانشجو (!) هم که به تعریف از سوالات و از اینجور چیرا می پرداختن (که صد البته ما این ها رو از خودمون نمی دونیم!) ... 
    سر کلاسم همه چیز داشتیم ... از هشدار مبنی بر اینکه تکرار نشه و جان عزیزاتون بیاید 10 نمره مفت و مجانی بگیرید ... تا مباحث عاشقانه 1 - 2  - 3 که از حق نگذریم چقدرم مشتری داشت ... و اینکه جا داره از استاد گرامی تشکر کنم به جهت نقاشی های جذابشون 1 - 2 و اینکه متاسفانه ینده با توجه به لوکیشنم سر کلاس امکان عکس برداری نداشتم و اینکه یک بار هم استاد گرام متوجه شدند و فرمودن: جناب معلوم الحال هم ثبت کردن به عنوان سند و مدرک که فردا دبه در نیارین (که گمونم دبه توافق ژنوم آخرش افتاد گردن ما !!!) و اینکه یکی از خانوم ها اومدن تصویری ثبت کنند من باب یادگاری که صدای شاتر دوربینشون استاد که هیچ، نصف دانشگاه رو مطلع کرد و اینکه استاد این بار فرمودن پاکش کنید لطفا وگرنه ...

    2. خاطره دوم هم از جشنواره درون دانشگاهی حرکت بود که به دانشکده های مختلف سر زدیم و دستاوردهاشون رو دیدیم ... توی دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی که خودم به شخصه چند تا ویروس گیاهی (فکر کنم البته) کشف کردم که زحمت جایزه نوبلش ارزونی خودشون و اینکه یک سری مرغ و خروس بچه های رشته های دام و طیور  آورده بودن که واقعا ما رو به حیرت وا داشتن با فعالیت های online (بر خط)شون . مرغاشون  تخم  گذاشته بودن منتها نمی دونم آخر سر تخم بی نوا کجا رفت! خیلیا چششون دنبال همون یه دونه تخم مرغ بود! ... یه مجسمه گچی هم بود که یه زنگوله ازش آویزون بود و منم عشق اینجور شیطنتا رفتم دلنگ و دولونگ راه انداختم که دیدم دارن بد نگاه می کنن فلذا بساطم رو جمع کردم که برم که یهویی یکی از معاونین دانشگاهی در حال سرکشی گذارش افتاد به سمت این غرفه و راست اومد سراغ زنگوله گوسفنده و اونم دلنگ و دولونگی راه انداخت که بسی موجبات خرسندی عومل غرفه رو در پی داشت ... اما نمی دونم چرا همین که مسئول محترم تشریفشون رو بردن و من رفتم که دوباره دلنگ و دولونگ راه بندازم یا چشم غره من رو به سمت در خروج هدایت کردن !!! خداوند به همه عزیزان اعصاب کافی عنایت بفرمایند ... انشاء الله

    3. البته اینم بمونه (در رابطه با جشنواره حرکت فوق ذکر) که تنی چند از عزیزان همکلاسی با نام ما (یعنی درحقیقت فامیل ما !!! بازم خوبه آبرو داری کردن اسممون رو عوض کردن ولی نمی دونم هم زمان چرا تغییر جنسیت هم رومون اعمال کردن) اینجا و اونجا نظرات و یشنهادات گران بها از خودشون تراوش می کردن که خدا بازم به راه راست هدایشتون کنه ... واقعا ما داریم به کجا میریم؟! آخه چرا من؟! پاسخ به این سوال و ده ها سوال دیگر امشب راس ساعت 22:45 دقیقه سر کوچمون ...

    4. البته غرفه ما هم توی جشنواره جذابیت داشت منتها زیاد نه ... آخه یه عکسایی از بزرگان ادبیات کشیده بودن و گذاشته بودن که تنشون توی گور می لرزید ... بنده خدا چخوف رو چجوری کشیده بودن (!) شکسپیر رو که نگو ... بخش نظراتم جالب بود ... البته یه کتابایی هم بود که واقعا مفید و جالب بود و اینکه قیمتشون اندازه یه فلافل (!) بیشتر نمی شد که جا داره از اینجور تخفیفات استقبال بکنیم ...
    توضیح اضافه: گویا عزیزان اشاره می  کنن که  نه اینکه اسم جشنواره حرکت بود، عکس ما هم در حال حرکت (اون هم با سرعت نوری!) رفته روی سایت دانشگاه ... حالا این  مصیبت رو کجای دلم بزارم؟ دیگه زنم بهمون نمیدن 

    5. در حاشیه ی تعطیلی زود هنگام سریال «در حاشیه» هم جا داره بگم که هم قطارامون (بچه های خوابگاه) از دیالوگ های جناب مدیری نهایت بهره رو بردن ... چه روی دمپایی هاشون و چه موقع گم کردن وسایلشون !!!

    6. این اطلاعیه که لیست یک سری از اشیاء گمشده ی پیدا شده (!) در دانشکده بود هم در نوع خودش جالب بود که ...
    «
    هانسفری» Hands free: یاد هانسل  و گرتل افتادم ؛ نمی دونم چرا؟! ... البته نه اینکه ما از اینجور چیزا نگاه کنیما !!! حالا گیریم نگاهم کردیم؛ مگه ما دل نداریم؟ ... باقی چیزا هم نکات قابل توجه خودش رو داره که به ما مربوط نمیشه !!!

    7. این اطلاعیه هم در نوع خودش جالبه و حکایت از فرهیختگی دانشجوهای دانشگاهمون داره! هنوز دقیقا نمی دونیم کلاس های چه هنری هست که باید ثبت نام کنیم منتها چون گفته بودن بیاین ما هم دعوتشون رو رد نکردیم ... البته شاید هم نرفتیم

    8. یکی دیگه از آپشنای دانشگاهمون هم از این استاد دون (جایگاه استاد) ها هستش که فکر کنم دیگه آپشن اختصاصی دانشگاه خودمونه علی الخصوص این که همیشه هم پشتشون یه سری پریز و سیم لخت و درهم برهم هستش که احتمال شهادت اساتید در راه علم وجود داره ... باشد که رستگار شوند

    9. و در آخر هم این موجود عزیز که این اواخر توی خوابگاه و این ور و اون ور باهاش محشور بودیم ... نامرد در طول روز خودش رو به موش مردگی می زد اما موقع غذا که می شد تا از هر کسی یه تیکه گوشتی چیزی نمی گرفت ول کن نبود که ... گربه هم گربه های قدیم! جوری بهشون لگد می زد که صدای جیغشون تا 6 کوچه اون طرف تر شنیده میشد نه این گربه ها که به چشم طلبکار بهت نگاه می کنن !!!

    10. و ما بعد آخر هم که مجددا هنر دست خانم ها در کلاس ... نمی دونم چرا دو دقیقه ما دیر میایم سر کلاس اینا سوء استفاده می کنن !!!

    می دونم خیلی از تصاویر جالب نبود ... تصاویر جالب تری هم بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و ترس از گوش مالی عزیزان توی حافظه کامپیوترمان جا خوش کرده تا ببینیم کی میشه که مثله سایت ویکی*لیکس یهویی شروع کنیم به افشاگری


    توضیح واضحات: قسمت های درشت یا همون بولد (Bold) دارای لینک تصاویر مرتبط با هر موضوع هستند.

    پ.ن.1: خدمتتون عرض شود که این پست قرار بود 2 3 روز پیش فرستاده بشه کف دنیای مجازی که به دلیل نداشتن حال افتاد به امروز ...
    پ.ن.2: برای عکس گرفتن بنده سر کلاس کلی مشکل داشتم چون که جام مشخص بود و اینکه همیشه هم جلو پر از کلیپس ... دیگه به بزرگوازی خودتون ببخشین ... ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم
    پ.ن.3: سفارشات جهت مجالس با قیمت بازرگانی و نقد و اقساط پذیرفته می شود ... فیلم بردار و عکس بردار (!) آقا و خانم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 1 خرداد 1394 11:00 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    میگن آدما در چهل سالگی به اوج پختگی و بلوغ میرسن؛ علی أی حال ما رسیدیم به نیمه اول پختگی و بلوغ و یحتمل الان دیگه «نیم پز» شدیم!!!

    و اما مختصری از زندگی نامه این حقیر:
    هنگامی که در دوم خرداد ماه 1374 دکتر عبدالرحمن ش. در بیمارستان ...  مرا به دنیا آورد و مثل یک دسته گل تحویل میرزا والده و ابوی داد، احتمالا خودش هم نمی دونست که چه دسته گلی به آب داده ... میرزا والده و ابوی هم که امروزی ها به اونها بابا مامان میگن احتمالا از کم و کیف قضیه خبر نداشتند و ما رو در حد یک پسر تی تیش مامانی گوگول موگولی ارزش گذاری می کردند؛ واقعیت اینه که ما خودمون هم از کم و کیف قضیه ی خودمون خبر نداشتیم و چون به قول مولوی: «تازه تازه، از نما مردم مرده بودیم و از حیوان سر زده بودیم» نمی دونستیم که دنیا دست کی هست و «ما در این دامگه حادثه چون افتادیم»
    آن روزها جمعیت شهر محل تولد ما (.....) در خوش بینانه ترین حالت حدود 1 میلیون و 200 هزار نفر برآورد می شد [اسناد و مدارکش هم موجوده؛ دست مرکز آمار ایرانه!!!] که اگر این برآورد مقرون به صحت بوده باشه می تونیم ادعا بکنیم که در پایان روز 2 خرداد 74 جمعیت ..... در اثر تولد ما به رقم بی سابقه ی 1,200,001 نفر رسیده است.
    خوب حوادث ماوقع بعدش تا صبح سوم آذر 89 و بعد از اون هم که فعلا دیگه حسش نیست (وگرنه مهم که هست) ... ولی فعلا همین مقدار کافیه!!! بعدا اگه لازم شد یه فلاش بک می زنیم ...

    از پشت همین تریبون جا داره برای خودم آرزوی موفقیت بکنم (شماها که تو خط آرزوها نیستین) و ایشالا تا آخر عمرم زنده بمونم و از این جور چیزا دیگه ...

    الان دقیقا حس خاصی رو توی وجودم احساس نمی کنم اما اگه حسی سراغم اومد حتما اونو با شما هم به اشتراک می زارم.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 31 فروردین 1394 05:33 ب.ظ نظرات ()
    اندر حکایت کلاس "خواندن و درک مفاهیم 2" و استاد باحالش (MR. Kh):
    استاد گرام که از حضرات مستفرنگ هستند اخلاق جالبی دارن.
    ویژگی اول ایشون هم سلام و احوال پرسی تکراری و جالب بر انگیز همیشگی شونه که میاد میشینه پشت "جا استادی" و میگه: "سلام! خانم ها آقایان ... امیدوارم حالتون خوب باشه و روز خوبی رو شروع کرده باشین"
    ویژگی دوم ایشون ریلکس بودن بیش از حدشونه و این که حتی اگه دخترا هم سر و صدا کنن با صدای خسته ش فقط میگه: "خانوماا، لطفا ... !!!"
     و ویزگی سوم: از اول این ترم (یعنی ترم دوم) که سر کلاس اومدن از ما می پرسیدن شما teaching (آموزش) هستین یا literature (ادبیات) ؟ و ما هی می گفتیم ادبیات (همون Literature) ... و بعدش می گفتن: الان چه درسی دارین با من؟ و ما هم باز می گفتیم: درک مفاهیم 2 ... و باز جلسه بعد یا هفته آینده باز همین سوال ها رو از ما می پرسیدن و ما هم باز با صدای بلند مثله بچه دبستانیا تکرار می کردیم  اونم در حالی که لبخند ملیحی رو لبامون نقش بسته بود.

    یکی دیگه از ویژگی های بارز و جالبشون توضیح راجع به فرهنگ ها و آداب و رسوم ملل مختلف و ریشه بعضی از کلمات و توضیحات جانبی هستش و این که بعضا مواردیی رو سر کلاس مطرح می کنن و بچه ها رو به چالش دعوت می کنن. بحثای جالبی هم سر کلاسشون مطرح میشه که بحث امروز از این قرار بود.
    - استاد: اول از همه شما teaching  بودین یا literature؟
    - ما: literature
    - استاد: ترم چندین؟
    - و باز هم ما: ترم 2
    - استاد: چرا شما ادبیات می خونین؟ دلیلتون چیه برای مطالعه ادبیات؟
    - ما در آغاز بحث:
    - خانم A: چون رشته ادبیات قبول شدیم . من teaching رو دوست داشتم. (ایشون کمی تا اندکی جیغ جیغو هستن و کسی جرات نمی کنه بهش تیکه بندازه چون میپره به آدم که : "چی گفتی؟" و بیا و درستش کن !!!)
    - خانم B: چون قبول شدیم دیگه استاد! این چه سوالیه؟!
    - خانم C: ...
    (الحمدلله خانما زیاد تو بحث شرکت می کنن ... دیگه نیازی نیست ما شرکت کنیم! البته بعضا زورکی هم میکشونمون توی بحث که بنده هم افاضاتی کردم)
    - استاد: شما مثلا چرا شاملو و فروغ می خونین؟
    - منک "استاد والا ما که نمی خونیم ... ولی اینایی که هی زرت و زرت عاشق میشن و شکست عشقی می خورن بدجور به کارشون میاد ... البته بعضا نشونه روشن فکریه و میشه پستا رو فرستاد کف فضای مجازی
    - استاد:
    - دخترا:

    - و در نهایت استاد: نوچ ادبیات مثله یه سفره می مونه ... سفره ای که هر چی از ازش بخوری و برداری بازم تموم نمیشه؛ توی ادبیات هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو دازه و اینکه هر فیلمی در بدترین شرایط ارزش یک بار دیدن رو داره (بحث به ساخت فیلم از روی برخی آثار ادبی هم رسیده بود) ... شماها هر چقدر هم که کتاب بخونین باز هم نمی تونین ادعا کنین که کل ادبیات انگلیس رو خوندین ... از اولین آثار مربوط به چاسر تا به امروز، آثار نویسندگان و شعرایی که به زبان انگلیسی سروده شدن و حتی همه اون آتاری که به انگلیسی ترجمه شدن ... [بحث جالبی شد که باز حال ندارم ادامه بدم چون فردا امتحان میان ترم دارم و اومدم پست بزارم] ...
    و اینکه در نهایت کلی با استاده حال می کنم.
    راستی ویژگی آخرشون که زیر مجموعه ریلکسیشن ایشون هست اینه که عمرا حضور و غیاب بکنن ... باز صد رحمت به ترم قبل که چند بار حضور و غیاب کردن! این ترم که هیچ! جلسه سوم بعد از عید منو فرستاد آموزش که لیست اسامی رو بگیرم و وقتی بنده به کارشناس محترم آموزش دانشکده مراجعه کردم مطلع شدم که: توی سیستم همچین استادی وجود خارجی و داخلی نداره !!! و وقتی برگشتم و بهش گفتم و گفت: بهشون بگو این استاد 8 ترمه که داره اینجا تدریس می کنه ! و من : و بعد اون: پس بگو چرا حقوق من رو واریز نمی کنن ! و باز هم من:
    یعنی یه همچین استاد بیخیالی داریم ما !!!

    راستی: ??I am nothing, are you nothing, too

    خدا حفظشون کنه


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 8 فروردین 1394 12:10 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مطابق سنوات گذشته خانواده تصمیم گرفتن که بک جوری و به یه بهانه ای (!) از خونه و ولایت و غیره بزنن بیرون که مقصد هم از پیش تعیین شده بود اما همه چیز با رسیدن عمه ی بزرگوار و اعضای بیتشون (2 داماد بزرگوار) درهم شد و بنا بر این گذاشته شد که یک سری به شرق استان بزنیم اما اوخر شب (در واقع وارد فردا شده بودیم؛ ساعت از 12 شب گذشته بود) که نقشه عوض شد و تصمیم به جانب سیاحتی در غرب منحرف شد ... وعده ی حرکت و آماده باش حرکت هم 6 صبح حالا بماند که ساعت 11 ظهر حضرات حرکت کردن و بعد از رسیدن به یکی از نقاط اولیه ی غرب (بنا به مسائل امنیتی افشا نمیشه!) و یه توقف کوتاه گرفتار چنان بارونی شدیم که مجددا نقشه رو عوض کردن حرکت به سمت یکی دیگه از استان های شمالی ادامه پیدا کرد !!! خدا خدا می کردم که اوضاع جوی اونجا دیگه خوب باشه که به اون بهانه ما رو از طریق خلیج فارس به کشورای عربی حاشیه خلیج فارس نفرستن که الحمدلله بخیر گذشت ...

    و اما ... عمه گرامی دامادی دارن که در نوع خودش اعجوبه ایه و بمب خنده ایه برای خودش که قراره یه سری از وقایعی رو که در کنارش بودیم و داشتیم از محضرشون فیض می بردیم بیان کنیم(البته زبون و لهجه خاص خودش یه چیز دیگه س) ... باشد که راهگشای جوانان نیاز مند و پیران فرازمند این مرز و بوم واقع شود (الکی مثلا هیئت علمی ای چیزی یم!)

    1. اول از همه اوشون (داماد گرامی) از باجناقشون میگفتن که: پادشاه یمن رو هم ببینه میگه رفیق منه ...
    2. در قسمتی از بیانات گهر بارشون هم به عقربه سوخت ماشینشون اشاره داشتن که وقتی بنزین پره، خالی نشون میده و وقتی خالیه، پُر که کلا هممون رفتیم تو آمپاس و حتی به شخصه رؤیت کردیم ... دست خودروسازهای وطنی درد نکنه
    3. قضیه سوم مربوط میشه به رمز تلفن همراه اون جناب که به نقل از منزلشون (دختر عمم!) دوبار توی خواب ( ) رمزش رو عوض کرده که سری اول به حول و قوه ی الهی بعد از 10 روز رمز رو پیدا کرده و سری دوم (که 1 هفته ای هم ازش می گذشت) همچنان ادامه دارد و جالب اینکه کوتاه نمیومد که گوشیش رو بدیم فلش کنن و اینکه ساعت 9 شب آقا تازه راضی شده توی 2م فروردین که همه جا تعطیله و میگه الا و بلا همین الان چون لازم دارم گوشی رو ... حالا ما هم به این در و اون در زدیم و کلی ریش و فلان و بهمان گرو گذاشتیم بنده خدا مغازش رو باز کرده ... حالا میگه اگه اطلاعات گوشیم پاک میشه حاضرم 20 روز و حتی یک ماه صبر کنم و خودم بازش کنم تا .... آخرشم شرمندگیش موند برای ما که دوم فروردین طرفو راضی کردیم مغازشو باز کنه و ایشون زده زیرش !!! (حالا بماند که فردا شبش داده بود گوشیش رو فلش کنن و کلی هم از این آپشن و راهکار خفن تعریف می کرد)
    4. یه روز هم کلا رفته بودیم کنار ساحل ... نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که ایشون آغاز خطابه کردن: «میگن 3/4 زمین از آبه ...» و منم یواش زمزمه کردم: بله! علوم چهارم دبستان؛ بعدش تازه اوشون ازم پرسیدن که می دونستی؟!... یعنی با این کارش داغونم کرد! نه تنها منو که وزارت علوم و کل نظام اموزشی کشور رو زیر سوال برد حالا درسته دانشجوییم دیگه نه در این حد !!!
    5. توی یکی از این روزها هم که نشسته بودیم دور هم یکی دیگه از دامادهای گرامی عمه ی ما شروع کردن به توضیح طرح های زیست محیطی خودشون برای ما و یکی از فواملیل (جمع مکسر فامیل!) وابسته که اخیرا از بلاد کفر برگشته که اله و بِله و ... که داماد مذکور که کنار من نشسته بودن عرض کردن: «یه روز تو مجلس می بینمت مهدی(داماد مبتکر طرح های زیست محیطی) ...» منم که
    6. (ادامه از پنج) داماد مبتکر همچنان از رو نرفته بود و مشغول ارائه طرح های خودش بود تا اینکه یکی دیگه از طرح ههای اجراییش رو هم عنوان کرد و اون این بود که سطل های مجزایی برای تفکیک زباله های تر و خشک و شیشه و ... توی سطح شهر تعبیه بشه (توضیح: شهر مذکور اوشون یه شهرستان کوچیکه که البته از نظر سیاسی خیلی ...) بحث به جایی رسید که سطل ها رسیده و توی انبار شهرداری هستن و به دلیل قیمت بالاشون هنوز نصب نشدن و قراره جاهایی گذاشته بشن که عزیزان همیشه در صحنه سطل رو بلند نکنن ببرن خونشون (آیکن مورد نظر رو خودتون پر کنید ....) که جناب فامیل مستفرنگ گفتن بزارن جلوی بانک ها و غیره که مجهز به دوربین مدار بسته هستن که بلافاصله پسر عمه ی گرامی فرمودن:« اتفاقا دوربین مدار بسته بانک ملی مرکزی رو بردن » و من باز ...  [ ایران خاک دلیران ... ایران سرای شیران ... ]
    7. رفته بودیم (ینی کلا همون جا بودیم جایی نرفته بودیم!) مناطق ساحلی یکی از استان های جنوبی که مجددا جناب باد در حال وزیدن بود و بساط بادبادک فروشی هم سکه  ... پسر عمه گرامی ما هم رفته بود یه دوری بزنه که برگشت و گفت میدونین چی میگن این بادبادک فروشا(شیوه تبلیغاتشون): بچه ها گریه کنین، زاری کنین و پاهاتون به زمین بکوبین تا بابا ماماناتون براتون بادبادک بخرن که اوشون رفتن سمت جناب فروشنده و گفتن: والا ما بچه که بودیم اگه گریه می کردیم چیزی جز کتک نصیبمون نمی شد ... که جناب فروشنده از بغل ما رد شد و خودمون هم قسمتی از تبلیفات جنجالیشون رو شنیدیم که دارن کلی آیه و روایت میارن که آآآآآآآآآآآآآآی پدر مادراااااااا اگه می خواین بچه هاتون توی سال نو ازتون راضی باشن براشون بادبادک بخیرین وگرنهبه 999 درد بی درمون (این دیگه از خودم بود خداییش) ناشی از نفرین بچه هاتون مبتلا میشین و ....
    8. (18+ و کمی تا اندکی خاک بر سری) خونه بنده خدایی نشسته بودیم که عزیزی (جناب مبتکر زیست محیطی) خواستن ما رو هُل بدن سمت مرغا (و اینکه یه کاری کنن که زن بستونیم) که داماد همیشه صحنه ی گرامی فرمودن شما هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده و زنی که می خوای بگیری باید از لحاظ سنی یه تناسب خاصی با تو داشته باشه ... یکی از فامیلای ما زن گرفته زنش تازه بعد از 4 سال به سن تکلیف رسیده !!! ... گفتم: یا خدا! یا این حساب زن ما رو هنوز نزاییدن (آخرشم نفهمیدم داره به من توهین می کنه یا به اون فامیلشون آخه حرفش جوری بود که "نه سیخ بسوزه نه دسته"!!! ) - البته ناگفته نماند بحث تا جاهای خوب و خوشی هم پیش رفت و از ما اصرار و از بقیه هم هی لایک و کامنت و ... و قرار بود که عاقبت بخیر بشیم که نشد دیگه ... [یـَک جوری از دختر مذکور حرف میزدن که  گفتم بابا ایشون با این همه سجایا رو کمالات چطوری میخوان بدن به من؟؟؟!!! (خود درگیری مزمن و مقاوم به درمانم خودتون دارین) ]
    9. پسر عمه گرامی مطابق معمول مشغول لاف اومدن و سرکار گذاشتن ما ها بودن که خانومش سر رسید و گفت: چی کار می کنی باز؟ بازم داری سر بچه ها کلاه میزاری؟ اونم گفت: ...جان بزار بچه ها رو سر گرم کنیم !!! (حالا اونایی که دور و برن به جز دو تا کوچولو بقیه توی رنج سنی 18 سال به بالا تشریف دارن )
    10. اندر مزایای بازی ح.ک.م. :
    -اولا
    : به عنوان یک دانشجو واقعا متاسفم که هنوز این بازی رو یاد نگرفتم ... یکی از دلایل عمده ش هم می تونی خستگی مفرط باشه که هنوز راهی برای درمانش پیدا نکردم ...
    - دوما: اونجور که شواهد امر (اقوال عزیزانی که بازی می کنن) پیداست این بازی، بازی ای سرشار از قلب و دل و قلوه و احساس (نماد عشق) و سرباز وظیفه (نماد خدمت رسانی) و شنبلیله و گشنیز و جعفری و سایر سبزیجات (نشانه سلامتی) و یک سری عناصر معلوم الحال دیگه (...!) هستش که من حیث المجموع بدک به نظر نمیاد و اینکه به گمونم توی این بازی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست»
    - سوما:
    باقیش هم مربوط به مکالمات و مرودات و دعواهای بازیه و خاطراتی از زمان های دور ... از دایی پسر عمم (که همانا عموی بنده تشریف دارن!) که وقتی توی بازی با اقتدار می بردن خطاب به اونها می گفته: «الحق که خواهر زاده خودمی و ...» و اگه می باختن (که مطمینا یکی از طرفین کجبورن یجوری ببازن) اون ها رو می بسته به ف.ح.ش و ... که نشان از این داره که گویا هیچ وقت تحمل شکست نداشتن [ییخشید تهش یخورده بی ادبی شد]
    و اینکه یه بار دایی گرامی شون می خواستن ساک پسر عمه و برادرشون (عموی کوچیک بنده) رو تحویلشون بدن و روانه خونه ی خودشون کنن چونن دو تا از ورق ها کم بوده که گویا آخر سر توی جیب کت خودشون پیدا میشه (که نان از توانایی شدیداللحن اوشون توی تقلب بوده و اینکه به هر دری میزده که به هر نحوی برنده باشه و به عبارتی: "گور بابای fair play " )
    11. یک روز هم توی باغ نشسته بودیم و کارگرا مشغول کار بودن که مادربزرگم از رنج و زحمت کارگرا می گفت که از صبح تا شب کار می کنن فقط و فقط برای ... تومن و اینکه بقیه ش به دلال ها می رسه و غیره که باز پسر عمم شروع کرد: «بله! متاسفانه بچه های خودمون قدر عافیت رو نمی دونن و اگه کار کرده بودن الان انقدر نق نمی زدن ...» که باز همسر گرامی شون بهش توپید که نه این که خودت کلی سختی کشیدی؟! که برگشت گفت: نشد یه بار نزنی توی ذوقمون و ازمون حمایت کنی !!! من باید برای این بچه ها الگوی کاملی باشم (این لحن قوی و تاثیر گذارش منو کشته )
    12. بعد از اون هم که کارگرا داشتن برمی گشتن خونشون بلند جوری که همه بشنون گفت حواستون باشه م (برادر بنده) و ح (خواهر زاده خودشون) همراه با کارگرا نزارن برن آخه زندگی کردن با خودمون نه اینکه انقد براشون سخت شده !!! که باز خانومش وارد صحنه شت که ساکت شو این مسخره بازیا چیه؟ که بادی انداخت تو گلوش و به سبک فیلمای دهه ی بووووق گفت: ساکت ...(اسم منزلشون دیگه)! بزار خودشون راهشون رو انتخاب کنن !!!


    خاطرات زیاد بود که خیلیاش رو نمیشه گفت و خیلیاش هم که حافظه ما یاری نمی کنه ... البته همه ی خاطرات شیرینیش یه لحن گوینده ها و موقعیتی بود که توش قرار داشتیم وای کاش بستری فراهم بود که به صورت 3D  تشریحش کنیم که نشد  ... دیگه فکر کنم پیر شدم و باید به فکر بازنشستگی باشم. (تازه اخیرا شنیدم که کارکنای شرکت نفت باید سنشون به 65 سال برسه تا بازنشسته بشن و فرقی نمی کنه که چقدر خدمت کرده باشن که متاسفانه هر  چی مثالم زدن جلومون بنده خداها بعد از روز بازنشستگی یا روانه ی قبرستون شدن (که خدا رحمتشون کنه و عاقبت هممونه) یا رفتم سینه بیمارستان؛ خدا صبرشون بده حواسم باشه اگه موقعیت کاری پبش اومد یه وقت نرم سمت شرکت نفت آخه هنوز جوونم ...)
    ***  البته با عرض معذرت که خاطرات نوروز امسال معطر بود به عطر عمه ی گرامی و فامیل های وابسته !
    ... خدا خودش موج دوم سفرها رو بخیر بگذرونه !!! باید بچسبم به درس و مشق که پایان تعطیلات از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 29 اسفند 1393 09:45 ق.ظ نظرات ()

    شِكوِه ها را بِنه، خیز و بنگر
    كه چگونه زمستان سر آمد.
    جنگل و كوه در رستخیز است،
    عالم از تیره رویی در آمد

    چهره بگشاد و چون برق خندید.

    توده ی برف از هم شِكافید
    قلّه ی كوه شد یكسر اَبلق.
    مرد چوپان در آمد ز دَخمه
    خنده زد شادمان و موفّق
    كه دگر وقت سبزه چرانی ست.

    عاشقا! خیز كآمد بهاران
    چشمه ی كوچك از كوه جوشید،
    گل به صحرا درآمد چو آتش،
    رود تیره چو توفان خروشید،
    دشت از گُلْ شده هفت رنگه.


    سال 93 هم با همه تلخی ها و شیرینی هاش رو به اتمامه و نمی دونم دیگه چی باید بگم ... برای برخی ها امسال سالی به غایت  سخت و طاقت فرسا بود و عده ای دیگه هم که سوار بر خر مراد* (سال اسب بود ناسلامتی!) ]چهار نعل تازوندن و از هر چی پل و سرعت گیر و کنترل نامحسوس و ... بود گذشتن که ... [مبارکشون باشه]
    سال 93 هم داره رختاش رو جمع می کنه و جاشو تحویل سال 94 عزیز میده که به گفته عزیزان اهل فن (!) سال سالِ «بزه» ... والا دیگه منابع آگاه از محتویات سال (هسته ای و پزشکی و ...ش) چیز دیگه ای رو لو ندادن و بابت ذکر نام سال هم کلی منت سرمون گذاشتن(!) دستشونم درد نکنه!
    امسال هم کما مثل پارسال (!) کلی برنامه دارم که امیدوارم بتونم حالا اگه همشون نشد به اکثرشون برسم ... یه دستی به سر و روی این خرابه (وبلاگ) بکشم ... به برنامه های سیاحتی ضیافتیم (!) برسم ... درس که جای خود دارد (اون گوشه ها یه جای دنج براش گذاشتیم فعلا) ...

    راستی ... زمستون که بساط خودش رو جمع می کنه ما یک سال بزرگتر میشیم و این روزها که همه دور و برمون سرگرم خونه تکونی هستند باید یه تکونی هم به خودمون بدیم (البته نه از اون تکوناش) ... سبک بشیم ... حالمون عوض بشه ...

    و در آخر:
    دعا کنیم ...
    - دعا کنیم امسال دفتر خاطره هامون پر باشه از هر چی که خدا خوشش میاد ...
    - دعا کنیم درخت مهربانی شویم ... که شاخه هایش را تکان دهند و میوه ای بیفتد، گرسنه ای سیر شود ...
    - دعا کنیم حرف های خوب از دهانمان بیرون بریزد، دل کسی نشکند ...
    - و دعا برای مریض ها، پدر و مادرها، کنکوری ها، دانشجوها، بقال سر کوچه، قصاب، تعمیرکار (علی الخصوص حاجی عزیز)، عزیزان استاجر و اینترن و رزیدنت و پزشکان محترم و پرستاران عزیز، و کلیه اصناف و اکناف و بازاریان و آشنایان و فامیل های وابسته و دوستان نزدیک و غیره و غیره و ... و خیلیای دیگه که محتاجن به دعاهامون اونم توی این لحظات مونده به سال تحویل ...

    و در پایان ...
    اگر با کاری، نگاهی، صدایی یا زبانی بر دلتون ترکی انداختم ببخشید و حلال کنید که الان دیگه وقت بخشیدن و صاف کردن دل هاست ...

    سال خوب و خوشی داشته باشید و نوروز مبارک ...



    *: امیدوارم که ذکر نام این «جیگر»! بزرگوار موجبات ناراحتی عزیزان رو فراهم نکنه و ذکر نام اوشون (!) فقط به دلیل علاقه این حقیر به عنصر خر «جیگر» می باشد!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات