منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 06:51 ب.ظ نظرات ()
    ماجرا از بعد از عید نوروز شروع شد. وقتی من برگشتم دانشگاه افتادم روی طرح "قدیم یا جدید؟"
    اینجوری که هر کی ازم ساعت میپرسید میگفتم: قدیم یا جدید؟ :-))
    این کارام بعضی وقتا خیلی بازخوردی جز خنده طرفین نداشت. بعضی وقت ها هم برای طرف مقابل سنگین تموم میشد! مثلا یه سری یکی از بچه ها نزدیک بود از امتحانش جا بمونه  یا به قرارش  نرسه و  .

    البته ناگفته نماند که توی این راه کم کتک هم نخوردم.

    ** چند روز پیش باز یکی از هم اتاقی ها بهم پیام داده بود. وقتی بازش کردم دیدم یه گیف با مضمون "به لحظات ملکوی جدید یا قدیم نزدیک میشیم" فرستاده بود  الان مجبورم باز تا 30 آبان طرح قدیم یا جدید رو کلید بزنم. از اونورم از 12 فروردین تا 31 تیر باید به اجرای طرح کمر ببندم و موجبات آزار دوستان، هم اتاقی ها و اساتید رو فراهم کنم. 
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 06:50 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • همه رشته ها سختی های خاص خودشون رو دارن. حالا با این کار ندارم که اینهمه درس میخونیم و بعدش تازه باید کفش آهنی پامون کنیم و بدوییم دنبال کار. اینجا منظورم بیشتر مشکلاتی هست که یک دانشجو توی دوران تحصیل باهاش مواجه میشه. 
    بزارید یه مثال براتون بزنم: مردم تا به به دانشجوی دندون میرسن دهنشون رو مثل تمساح باز میکنن که دندونم درد میکنه چی کارش کنم خانم دکتر؟ 
    -یکی نیست بهشون بگه آخه "مهندس" به فرض من بفهمم چته، کلینیک سیار ندارم که دهن و دندونت رو سرویس کنم. تازه چی میشه مزد اینهمه سال درس خوندن و سختی کشیدن من؟
    یا تا به یه دانشجوی پزشکی میرسن میپرسن مهرت همراته برامون چند تا دارو بنویسی؟
    دانشجوهای زبان هم مستثنی نیستن توی این قضیه ...


    دیکشنری سیار
    دومین -اولیش رو دوم میگم- نگاهی که که ملت همیشه در صحنه و قشر دانشجو (سایر رشته ها) به دانشجوی زبان دارن اینه که براشون لغت ترجمه کنه. یعنی تصورشون از رشته زبان یه رشته خشک و بی خاصیت هست که فقط قراره فعل صرف کنن و لغت حفظ کنن. 
    بزرگوار رفته یه فیلم دیده، برای این که بیاد بگه چقد خفنم و آره ما هم بلدیم می پرسه "داداش معنی **** چی میشه؟"
    حالا این دو حالت داره: یا دانشجوی زبان بدبخت معنی لغت رو بلده یا بلد نیست!
    اگه بلد نباشی که که طرف رو تحقیرش می کنن و میگن یه *** ساده چی بود که یاد نگرفتی علاف؟! یعنی من این لغت رو بلدم تو بلد نیستی؟ خجالت نمی کشی؟  [با این دکترا کاری نداریم اصلا!]
    حالا اگه معنی لغت رو بلد باشی، یخورده لب و لوچه شون کج میشه و یه آفرینی زیر لب میگن و میان چند تا دیگه از معانی اون لغت رو هم اضافه بر سازمان خدمت دانشجوی بدبخت عرض میکنن که بگن "نه، باریکلا! یه چیزایی هم بلدی ولی من بلدترم!" (در واقع طرف اومده دانش خودش رو به رخ طرف مقابل بکشه). و این تازه اول داستانه ... بعدش اینقدر لغت میپرسن و میپرسن که زبانی بدبخت کم میاره و میگه "آقا من بلد نیستم، غلط خوردم اصلا!" (هدف این مرحله سنجش دانش طرف مقابل هستش!). یعنی توی این مرحله به هیچ وجه کوتاه نمیان و تا بینی حریف ر وبه خاک نمالن ول کن ماجرا نیستن! مثلا میپرسن "ناف مورچه" به انگلیسی چی میشه؟ (فکر میکنن بدبخت حشره شناسه entomologist). یا میپرسن "توی داستان حضرت موسی(؟!) اون موجوی که خدا دریاها رو شکافت و زیر یه صخره بزرگ داشت زندگیش رو میکرد رو نشون پیامبرش داد که بفهمه از هیچ موجودی غافل نیست رو نام ببر، با رسم شکل!" (تلفیق دین theologyو زیست شناسیbiology) یا میاد میگه استخون زند زبرین به انگلیسی چی میشه؟! (فکر میکنه دانشجوی زبان بدبخت آناتومی پاس کرده!). حتی مورد داشتیم طرف یه لغت پرسیده که خودشم تلفظ دقیقش رو نمی دونسته! توی این مورد دیکشنری های آکسفورد، وبستر و لانگ من هم ابراز شرمساری کردن بابت اینکه معنی لغات رو بلد نبودن!


    معلم و مشاور زبان
    این حالت برای همه دانشجویان رشته زبان اتفاق میفته. یعنی تا ازت میپرسن رشته ت چیه؟ میگی "زبان". طرف گل از گلش میشکفه و به عنوان اولین سوال میپرسه "من چی کار کنم زبانم قوی/خوب بشه؟" 
    یکی بهش نیست بگه دوست عزیز، خب آخه من چی بهت بگم؟ تویی که یه عمر نخواستی یاد بگیری و در برابر زبان مقاومت کردی! چطور میخوای یک ماهه زبان رو فوت آب بشی؟ برم جک سی ریچاردز هم بیارم نمیتونه چیزی یادت بده :|
    سوال دومی که عزیزان میپرسن جالب تره "حتما خیلی زبانت قوی بوده. آره؟ بگو ببینم الان می تونی انگلیسی صحبت کنی؟ عه، راستی معنی بلک بورد چی میشه؟..." (در اینجا، بحث به سمت مورد بالا متمایل میشه و شخص شروع میکنه به پرسیدن لغت و  ....)


    متخصصی برای تمامی فصول (متبحر در تمام رشته ها)
    این مورد رو بزارید با داستان زندگی خودم تشریحش کنم. مادر بزگوار بنده، من رو فرستاد که زبان انگلیسی بخونم فقط و فقط به یک دلیل: اونم این که زود فارغ التحصیل بشم و برگردم بیام دفترچه انگلیسی تمام این لوازم خانگی هایی رو که در طول این سال ها خریده براش ترجمه کنم و بگم این دکمه چی کار میکنه! اون دکمه رو بزنی چه حالتی فعال میشه. یعنی تنها دلیلی که منو فرستادن زبان بخونم همین بوده و لاغیر ...
    علاوه بر اون مورد پیش اومده طرف آیفون 7 اِس خریده. اونم 3 روز بعد رونمایی در عرصه جهانی. آورده گذاشته جلوی من و میگه: "تو که زبان بلدی" ببین چطوری گوشی رو بزارم روی سایلنت یا فلان گزینه ش چجوری فعال میشه؟؟ :-/
    حتی مورد داشتیم طرف آزمایشش رو از آزمایشگاه گرفته مستقیم آورده خونه ما، گذاشته رو میز که "خاله جان قربون شکل ماهت بیا ببین من من چمه؟ ببین مرض قند دارم؟ فشارم چطوره؟ راجع به دیسک کمرم چیزی توش ننوشته؟!!" ... :-|
    یا بزرگواری که سونوگرافیش رو داده دست من که ببینم چه مرگشه! یکی نیست بگه عزیز من! من دیپلم تجربی گرفتم، دیگه با دیدن یه عکس سیاه سفید که نمی تونم بگم بچه ت پسره یا دختر؟! یا اینکه سنگ کلیه داری و اندازه سنگات چقدره ... . :-O  نهایتش بتونم توضیحات دکتر رو بخونم برات. 


    چقد ما خوبیم
    یکی دیگه از تصوراتی که غالب مردم از رشته ما دارن اینه که چه رشته گل و بلبلی دارید شما! کویته، کوییییت :) 
    به تعبیری همه فکر میکنن که توی رشته ی ما همه روشن فکر، انتقادپذیر  و و و ... هستن. اما هیچ کس از روی دیگه ی سکه خبر نداره. به عنوان مثال دخترا به جای اینکه به دنبال هموار کردن مسیر برای هم جنس های خودشون باشن، بیشتر دنبال اینن که زود شوهر کنن و برن دنبال زندگی شون. یا دنبال اینن که به فیتنس بپردازن! یه عده هم که برنامه دارن دو شکم بزائن که هیکلشون رو فرم بیاد :| (خواهشا این بخش رو نادیده بگیرید)
    پسرامونم که کلا هدف خاصی ندارن (البته من در مورد یه قشر خاص که واقعا بچه های خوبین صحبت نمی کنم). کلاسا رو یکی در میون میان و با چاخان هاشون سعی میکنن بقیه رو تحت تاثیر قرار بدن. یکی از خلافای سنگینش میگه (تو پارک دور از چشم باباش سیگار کشیده!)، اون یکی میاد میگه فلان سیگار رو کشیدم که از مرز گذشته بود و داییم برام آورده بود، یکی میاد از دوز دخترش میگه (33 کیلو فالوور داشت، رنگ موهاش کاراملی بود، پلنگ فلان قبرستون بود ...)، یا این رو مطرح میکنن که من متخصص و متبحرم توی حوزه تست شنگولی جات و انواع و اقسام متریال وطنی و غیروطنی رو تست کردم. نهایت کار تخصصی شون هم اینه که به بهانه مخ زنی و صد البته کار فرهنگی پژوهشی، فلش و هارد میگیرن و توش فیلم میریزن! (البته این روش برای نمره گفتن از استادها هم جواب میده)
     

    new خاک بر سر کافر/روشن فکر منحط/ معتقد به «...ـیسم» های جورواجور
    بر خلاف مورد بالا که یه عده با ما حال می کنن، به طبع مخالف هایی هم داریم. یعنی فکر می کنن زبانی ها یه مشت فلون فلون شده ی علاف هستند که کاری جز کثافت کاری ندارن. در صورتی که استادهایی داریم که به شدت چادری و معتقد هستن. البته همکلاسی هایی هم از این نوع داریم. و این مورد رو نباید فراموش کنیم که "اعتقادات هر کس مال خودشه، و ما حق نداریم بهش خدشه ای وارد کنیم، بهش توهین کنیم، یا تحقیرش کنیم". هر چند باید بعضی مشکلات جامعه رو پذیرفت و خواه ناخواه به سبک غربی ها به دنبال راه هایی برای مقابله باهاشون رفت! نه اینکه صورت مسئله رو پاک کنیم و بزاریم مسئله به قوت خودش توی جامعه بافی بمونه.
    باز هم بزارید با یه مثال از خودم روشنتون کنم. ماه رمضون توی دستشویی خوابگاه یکی از بچه ها -یِ روستایی- من رو دیده و میگه: "معلوم" تو هم روزه میگیری؟ خدا شاهده؟ یعنی تو معتقد به مارکسیست و روشن فکری نیستی؟ کافر نیستی؟ 
    -بهش میگم: کی اینا رو بهت گفته؟! تو اصلا میدونی مارکسیسم چیه؟ 
    -میگه: نه. ولی س. میگه. خیلی حرفای ... میزنه! 
    برگشتم اتاق به س. میگم: چرا به م. و الف. و ... حرف هایی رو زدی که نباید...؟
    -میگه: باید بفهمن که توی جهلن و یه مشت ...  [بگذریم ! بالا اشاره کردم که همیشه هم ما خوب نیستیم؛ رگه هایی از جهل همه جا وجود داره ..]
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 1 شهریور 1396 12:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 9 مرداد 1396 12:30 ب.ظ نظرات ()
    چند وقت پیش از طریق کانال مستانه مطلع شدم که کانال ماری جوانا یه کمپینی راه انداخته که ملت بیان از رویاهای آیندشون بگن؛ مثلا اینکه ۱۰  سال دیگه کجان و چی کار می کنن؟... حقیقتش اینه که  مدت هاست که از رویاپردازی دست برداشتم. اما دعوت الی منو گرفتار کرد (حالا فکر نکنید همیشه هم به این دعوت ها لبیک میگم!)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 9 مرداد 1396 12:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 4 مرداد 1396 04:24 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد ازمدت ها سستی پاشدم رفتم آزمایش بدم. ناشتا بودنم خودش مصیبت عظمیٰ ئی بود که ازش بی خبر بودیم :)

    چشم شما روز بد نبینه. رفتم نشستم توی نوبت تا صدام کردن. بعدش گفتن زحمت بکشید ١٧٠,٠٠٠ تومان لطف کنید.

    من :| (آقا مگه نگفته بودن هزینه های درمانی کمتر شده! پس کو؟)

    پرداخت کردم و با خودم فکر می کردم "الان نقش بیمه تو این مملکت خراب شده ما چیه که از اینور تامین اجتماعی میگیره و از اونور تکمیلی و تلفیقی و تجلیلی و... بعدش ملت میگن هزینه ها پایین اومده ؟ حالا خوب شد نخواستن ازم نمونه مغز استخوان بگیرن !!!"

    خلاصه رفتم که یه دو لیتر خون بدم بعدش با خودم گفتم: اینا که اینهمه پول گرفتن چرا دیگه نمونه رو خودشون نمیدن :)) این انصاف نیست هم پول بدی هم خون و... :دی


    به هر زحمتی با فشار ٨ خودم رو رسوندم خونه یه چیزی بخورم. یه بنده خدایی پیدا شده میگه "اگه حالت بده تا بیایم عیادتت!". حالا خودش ٤٣٠ كیلومتر از من فاصله داره. رفیقشم ٢٢٠ کیلومتر! بعد بهش میگم: "زحمت میشه! مبلغ رو کارت به کارت کنید" :) میگه: "تو آدم نمیشی؟!" جالبی کار اینجاست که من هر بار دوست شریف ایشون رو به یه اسم متفاوت توی پیام هام ذکر می کنم: "نوشین" (اینم که کلوچه‌ش معروفه!) ، "شمیم" (اسم یه برنج پاکستانیه فکر می کنم) ، "نینا"(اسم روغنه) ... . همینجور که دارم توی تلگرام هذیون میگم ایشون هم چهارتا بدوبیراه میگن بهم و میذارن میرن که: "حالت خوش نیست و امروز اسم روغن و برنج... میذاری رو اسم دوست من و خیلی *** :|"

    + بیهوش شدم و الان چشمام رو باز کردم میبینم ساعت ٥ بعد ازظهره. برکت از ساعت ها هم رفته. دیگه اینجا جای موندن نیست.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 04:39 ب.ظ نظرات ()

    یکی از معضلاتی که من زیاد باهاش روبرو شدم لوکیشنی هستش که بچه ها ازش میان. درسته بعضیا مثل خود من حضورشون توی چندتا منطقه محل اختلاف هست اما این عده خاصی که میگم دیگه نوبرن واقعا!

    نمی دونم چرا بعضی ها برای اینکه بگن خیلی باکلاسن، خودشون رو بچه تهران معرفی می کنن. بعد که ریز میشی و ذره بین دستت می گیری می بینی از اکبرآباد، اسلامشهر، پَرَند، چَرَند، رباط جعفر، شهر ری، ورامین، کرج، اراک، قم، یا حتی کاشان سر در آوردی.

    یه عده هم میگن ما بچه تهرانیم بعدا کاشف به عمل میاد که مشهد، ارومیه، اصفهان، شیراز یا حتی بندرعباسن! مثل بچه آدم بگید کجایی هستید، ما هم قول میدیم نیایم خونتون : ) اینجوری برای خودتون خوب نیست، فردا میگن حرفش دو تا شد!


    + با تشکر و عرض معذرت از همه اهالی مهمان نواز و غیور تهران و حومه!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 26 تیر 1396 07:00 ب.ظ نظرات ()
    بزرگان فمنیست حرفای زیادی در باب مظلومیت زنان زدن و یا آویزه گوشمون کردیم و یا هم از این گوش گرفتیم و از اون گوش در کردیم؛ یعنی «کلا به گوشمون گرفتیم». من قصد جبهه گیری علیه هیچ کدوم از طرفین رو ندارم. فقط میخوام داستانم رو بگم و برم، خواه پند گیرید خواه ملال ...

    جونم براتون بگه که بعد از اینکه از خوابگاه برگشتم خونه یه حس تنهایی بدی بهم دست داد. اینکه 9 ماه توی شلوغی و سروصدا و چرک و ... زندگی کنی هم خودش عالمیه. قضیه جایی تلخ تر میشه که بفهمی سال دیگه دوستات رو نمی بینی 
    منم برای اینکه یاد دوستام رو زنده نگه دارم یه هفته بعد از اینکه از خوابگاه برگشتم خونه یه پست حاوی 7 نفر آدم عاقل بالغ گذاشتم و یه کپشن دو خطی هم براش نوشتم. اما جونم براتون بگه که یک هفته طول کشید عدد لایک های ما به 100 نرسید /-: (حالا فکر نکنید آدم لایک پرست و مادی ای هستما)

    اما قضیه جایی برام جالب شد که دیدم یه خانوم عکس کامل خودش رو هم نه، که عکس پاهاش رو در حالی که ولو شده روی مبل گذاشته اینستاگرام با هشتگ خستگی و ناله و فلان و بهمان ... به حق همین لحظه نیم ساعت از پست بانو گذشته بود که تعداد لایکا به عدد روزای سال رسیده یود و 85 نفرم زیر پستش کامت گذاشته بودن که: "نخسته بانو" "چایی بدم؟" "کَفی (coffee) میل دارین؟" "وری نایس" "الهی بمیرم" "عجب پست خفنی با اجازتون شیر می کنم" "(استیکر قلب)" و .... تازه 18 نفرم اومده بودن شماره داده بون زیر پستش  حالا با اینش کاری ندارم، موندم توی خلقت اون موجودی که زیر پست بانو تبلیغات میکنه که "گروپ زدم د  خ  ت  ر   و    پ  س  ر قاطی جوین شو تا لینک رو برنداشتم" /-:


    ... چون به اصغر فرهادی و کارهای مقواش علاقه دارم نتیجه گیری رو به خودتون می سپارم. الان شما بگین: در حق خانوما جفا شده یا آقایون (هل یستوی هفت نفر با یه نصفه؟)


    توجه: این مطلب کاملا طنز بوده و هیچ گونه ارزش دیگری ندارد! هم شما میدونید هم من که ما اصلا همچین چیزی توی کشورمون نداریم، فقط خواستم شوخی کنم.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 تیر 1396 08:19 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دقیقا 12 روز پیش یکی از دوستان بلاگر پستی گذاشت که باز منو یاد یه موضوع مسخره انداخت که خیلی وقت بود میخواستم راجع بهش بنویسم.

    قضیه از این قراره که من دو تا ایمیل دارم(ایمیل آکادمیکمم هست که همچین کارایی نداره. اگه کسی خواست ذیل همین پست اعلام کنه به بالاترین پیشنهاد میدم بره :دی). یکی یاهو (که خیلی هم رُنده. اما دیگه خیلی وقته ازش استفاده نمیکنم!) و یکی هم با پسوند gmail و کلا حوصلم نمیشه که برم یه دونه جدید بسازم برای روز مبادا یا نمی دونم چی ...

    یه روز داشتم با یکی از دخترکان فامیل صحبت می کردم و گفتم: دیگه حالم از اینستا بهم میخوره. دوست دارم یه اکانت داشتم باشم فقط فقط مال خودم و فقط اونایی که میخوام رو فالو کنم. ایشون هم گفتن: خب برو بساز. اما من همون عذر ایمیلی و گرفتاری هاش رو آوردم (الان قشنگ متوجه شدین که من حوصله کاغذبازی اداری ندارم!). ایشون هم گفتن: من و دوستم یه پیج فیک داشتیم که قبلا (دوران جاهلیت) پسرا رو باهاش اذیت می کردیم (البته همچنان هم اذیت میکنن!)، میخوای مال تو. آدم آستیگمات از خدا چی میخواد؟! -یه پیج فیک ! .. من هم آیدی پیج و رمزش رو ازش گرفتم و پیج های مورد علاقم رو فالو کردم تا هر از گاهی بهشون سر بزنم اونم به دور از show-offهای یه عده معلومه الحال.

    بعد از چند مدت که به پیج سر زدم بین درخواست هایی که برای following من ثبت شده بود یه شخصیت هایی رو دیدم که به تمام معنا کف کردم! من با این همه هیبت () اینهمه این حضرات رو فالو کرده بودم دریغ از یه دونه فالوبک یا یه جواب کامنتی چیزی، اما این پیج فیک که مزین به عکس یک بانوی مکرمه ی شُل حجاب بود فوری دل حضرات رو برده بود  و تازه ریکوئست هم داده بودن. البته ریکوئست ها تنها مختص ادمین اون پیجی که یه زمانی می مردم براش نبود و خیلی های دیگه هم این کار رو کرده بودن و من همچنان مونده بودم که چی کار کنم؟ (حوصله هم نداشتم اون مظهر فساد -عکس خانومه!- رو پاک کنم شرافتا تا اونجایی که من یادمه نمونه عکس های این خانوم های شُل حجاب از زمان های دور توی کابین ماشین های سنگین و بعضا اتوبوس های مسافربری شرکت ایران پیما در زمان های دور موجود بودن!!! تازه همه هم چشم و ابرو مشکی و ابرو کمون و زلف بر باد داده! )

    خلاصه در وهله اول درخواست ادمین پیج مورد علاقم رو اکسپت کردم و برگشتم سراغ پیج اصلی خودم. مدت ها از فکر و خیال پیج فارغ بودم تا یه هفته قبل از انتخاب که دانشگاه ما رو برده بود اردو و توی راه برگشت یادم افتاد که عه من همچین پیجی هم داشتم. یه سری زدم به پیج که دیدم چند دقیقه پیش همون ادمین محترم پیجی که من مدت ها عاشقش بودم بهم پیام داده: سلام و ... ! و من هم چون آدم کنجکاوی هستم و جواب سلام واجبه یه جواب سلام دادم که دیدم به مرور ایشون نزدیک و نزدیک تر شد. کار به جایی رسید که آبدی تلگرامش رو بهم داد و درد و دل کرد و حرف زد و پیشنهاد داد و بقول معروف "چی پوشیدی؟" پرسید و ... که من دیدم دیگه توی پیام اول خیلی تند داره پیش میره و خیلی سریع مکالمه رو قطع کردم که بعدا بیشتر با هم صحبت کنیم. آخه ادمین بزرگوار که خبر نداشت من داداشام لات هستن و اگه بفهمن همچین خبطی کرده کاردیش میکنن .

    اما اون آقای ادمین لاکشریluxury تنها کسی نبود که به من پیام میداد. چند نفر از همکلاسی ها و هم دانشگاهی ها هم نمی دونم از کجا پیداشون شد و دایرکت تشریف آوردن و حرف هایی رو زدن که نباید میزدن . پیشنهادها، حرف ها، عکس ها و چیزهایی که اصلا برام قابل تصور نبود. از اون کثافت ها بگذریم بهتره! 

    از این ها گذشته یه عده بخصوص دیگه هم بودن که واقعا دیگه داشت خونم رو به جوش می آوردن، دانشجوهای پزشکی! بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من یه دانشجوی تجربی ناکام هستم که از بد حادثه به علوم انسانی پناه بردم! :دی اما این وسط دوستان بلاگر و مجازی خوبی داشتم و با سختی های رشتشون هم آشنا شدن. این حق رو بهشون میدم که بعضی وقت ها ناراضی باشن از اون چیزی که در میارن و صد البته از رفتار مردمی که همیشه به چشم دزد و طلبکار بهشون نگاه میکنن. از اینها بگذریم اونا زحمت کشیدن و درس خوندن تا رسیدن به این موقعیتی که توش هستن. اما یه عده داغون الحال نخاله هم گویا هستن که به اسم پزشکی و دانشجوی پزشکی ایین حق رو به خودشون میدن که چون ماراتن کنکور رو پشت سر گذاشتن دیگه می تونن به هر کسی هر پیشنهادی دلشون خواست بدن.

    چند سال پیش که دوستان دبیرستان دور هم جمع شده بودیم و داشتیم از رشته هامون حرف میزدیم، یکی از بچه ها از بچه **خون هایی گفت که یه زمانی فقط تست زدن و خوندن و خوندن که بیان دانشگاه و عشق و حال بکنن ! اوایل باورم نمیشد اما به مرور با کیس های کوچیکی که میدیدم و رفتارهایی که بعضی های دیگه در قبالشون انجام میدادن دیه واقعا شک برم داشته بود. خلاصه یه سیل عظیمی از دایرکت های دانشجوهای پزشکی هم به دایرکت های من وارد شده بود که من فقط شنونده (خواننده)شون بودم. کسایی که با بی شرمی این حق رو به خودشون میدادن که جلوتر و جلوتر برن تا ... جایی که Block بشن. حرف هایی که از همچین افرادی دور از ذهن بنظر میرسه. مثلا یکی شون با پررویی تمام حرفی رو بهم زد  که علی رغم اینکه یه پسرم از هم جنس های خودم ترسیدم و حق رو دادم به خانم ها از این باب که از دست مردنماها عاصی هستن (البته این پست نباید دست آویز  بهانه برای کسانی بشه که بگن مظلومیت های قشر ذکور رو از یاد بردی  )

    چند وقت پیش که مجددا اون دخترک فامیل بهم رو انداخته بود برای یک کاری موقع قطع مکالمه گفتم: راستی دیگه پیجت رو نمی خوام. اون برگشت گفت: کدوم پیج؟ و من بهش گفتم: خونه خراب مگه تو چند تا پیج فیک داری؟  و ایشون هم خیلی قشنگ و مجلسی عرض کردن: خیلی :دی. من هم در ادامه به اون کامنت ها و دایرکت ها و پیشنهادها اشاره کردم. یه جایی هم به شوخی بهش گفتم: همچین بدمم نمیاد دختر باشم بس که پیشنهاد های خوب خوب بهتون میدن. مثلا یکی گفته بود که تو بیا تا من ببینمت، بعدش عنان و افسار پیجم رو میدم دست تو اصلا (منم که هیچ چشم داشتی به مال دنیا ندارم!) یا اینکه شمارت رو بده تا برات شارژ بگیریم و صدها پیشنهاد نقدی و غیر نقدی دیگر. البته اون پیشنهادهای منزجر کننده رو هم یجوری به گوشش رسوندم !!! 


    الغرض دیروز ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم داده و من رو به یه ایمیل جدید رسوندن (تشویق حضار) که با اون خودم رفتم یه پیج جدید ساختم تا اونایی که میخوام رو فالو کنم. فقط این وسط متوجه شدم که زیاد نباید یه چیزی یا یه شخصی رو دوست داشت. چون به مرور هر چی بهش نزدیک تر میشی میبینی که بیشتر ازش میدونی و کم کمک ازش بدت میاد (زمان حافظ و سعدی نیست که به پای زشتی های معشوق بشینیم و بیت پشت بیت شعر بسُراییم  )
    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 تیر 1396 10:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 12:19 ب.ظ نظرات ()
    یکی از بچه ها شکلات گرفته و آورده اتاق. جعبشو باز کرده به هر کدوم یکی میده.
    محمد نشسته گوشه اتاق و داره سیگار میکشه. بهش شکلات میده. میگه نمیخوام!
    - میگه: باید بگیری.
    - جواب میده: نمیخوام، چرا گیر میدی؟! اعصاب ندارم اه ...
    اونم نامردی نمیکنه و منو صدا میکنه که بیا به زور بهش شکلات بدیم :)
    منم که تاز هکتری رو آوردم گذاشتم وسط اتاق کتری رو بر می دارم و میارم سراغش. دوستم دستاش رو گرفته و میخواد به زور شکلات رو بچپونه توی دهن محمد1 از اونور محمد هم لُره و مقاومت میکنه :) من کتری رو میبرم سمت صورتش و میگم: «دهنتو باز میکنی یا آب بریزم روی صورتت بسوزی؟»
    اونم با اکراه دهنش رو باز میکنه و شکلات رو میخوره و مشغول کشیدن بقیه سیگارش میشه
    دوستم میگه: «برای من ناز میکنه! فکر کرده ما آبجی هاش هستیم که نازش رو بخریم :)»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 23 آبان 1395 09:14 ق.ظ نظرات ()
    با شروع سال تحصیلی من برای جبران مافات تمام خساراتی که دانشگاه بهمون زده یه نظریه رو ارائه کردم که بر مبنای اون: "باید از دانشگاه کَند!"

    و حالا اصل قضیه: محرم پارسال من درس های زیادی روی سرم ریخته بود و کمتر به مسجد دانشگاه میرفتم. یه رسی هم رفتم و چیزایی دیدم که خوشایندم نبود! با خودم گفتم امام حسین که همیشه یه عده آدم نمیخواد بخاطرش بزنن تو سر و سینه و بعدش برن پی زندگی شون! باید یه نفر باشه که توی عرصه علم پیشرفت کنه و بعدش بگه که من با توکل به همچنین کسی تونستم به این مقام برسم! فلذا رفتم و کلی لیوان یه بار مصرف و قاشق برداشتم که با خودم بیارم خوابگاه. چون توی امتحانات واقعا وقت شستن ظرف رو نداشتم. یکی دو نفر مانع شدن که با نهیبی که بهشون دادم رفتن پی کارشون.

    اوایل سال که وسایل رو از انبار گرفتیم من کلی لیوان هنوز برام باقی مونده بود و بچه ها میگفتن تو اینا رو از کجا آوردی؟ کارمون راحت شده. دیگه نمیخواد هی لیوان بشوریم :) منم قضیه رو گفتم. و بعدش ههم گفتم باید از دانشگاه کَند! اینهمه اذیتمون کردن. حقمونه! سهممونه! :) خخخخخ 

    هیچی روز بعدش رفتیم سلف و هر کدوممون به جای اینکه یه لیوان یه بار مصرف برداره یه ردیف مثلا ده پونزده تایی برداشت. چند تا قاشنگ چنگال هم برداشتیم که هی نخوایم ظرف بشوریم :) البته  قصد داشتیم نمکدون هم برداری که متاسفانه پارسال بچه ها همشون رو قلع و قمع کرده بودن. 

    خلاصعه این دیگه شده وبد کار هر روزمون. یعنی اگه یکی از بچه ها میگفت برام غذا بفرستید. کارتش رو میزاشتیم براش روی ظرفش. توی پلاستیک. همراه با قاشق چنگال میفرستادیم خدمتش که مبادا ذره ای به خودشزحمت بده. بعضا ده بیستا لیوانم ضمیمه  میکردیم. 

    از اونجایی که بچه ها هم گ*ش*ا*د و درس نخون! به حدی که حتی خودکارشونم از بقیه تهیه میکردن (میکَندن!) و من تنها کسی بودم که کیف داشت هر روز میگفتن توی سلف صدام میکردن: "معلووووووم! در کیفتو باز کن" و منم زیپ رو میکشیدم و بچه ها لیوان میچپوندن توش. البته قاشق چنگالا هم بی نصیب نمونده بودن :)

    یک دیگه از قضایای کَندنی ما از دانشگاه قضیه نارنج ها و اناراست :) یکی از بچه ها هست که به قول بقیه مثل میمون از در و دیوا بالا میره. این رفته بوده که یکی دیگه از هم اتاقیام (جفتشون نرم افزار میخونن) چند تا نارنج بکنن که توی شاممون نارنج هم بپاشیم :) بعد از کندن نارنج چهارم یا پنجم مرتضی میبینه که جابر نیست! صداش میکنه میبینه رفته بالای دیوار و از اونجا چریده روی درخت :) خخخخ شب با شاخه های پر و پیمون نارنج وارد اتاق شدن! همه تعجب من از این وبد که چطور نگهبانا و مسئول شب این دو تا رو ندیدن؟ خلاصه تا سه هفته ما نارنج داشتیم توی اتاق. به حدی زیاد بود که برای نیمرو و املت و ماکارونی هر غذایی که فکرش رو بکنید و نکنید (ناموصا دانشجویی فکر کنید! ضمنا غذاهای خیلی دخترونه رو هم فاکتور بگیرید!) ما از نارنج استفاده میکردیم!

    مجددا ما چند شب بعد یه پاتک به پروژه دانشجوهای دانشکده کشاورزی زدیم و تا دلتون بخواد کدو، بادمجون، فلفل (از اون تندهاش!) با خودمون آوردیم خوابگاه و باهاشون یه غذای مشی درست کردیم!

    بعد از اون از اونجایی که پروژه کشاورزی های بنده خدا به کلی نابود شده وبد رفتیم سراغ انارهای توی محوطه :) از اونجایی که جدیدا خوابگاه دختران داخل محوطه دانشگاه تاسیس شده اقدامات امنیتی شدیدتر شده. خوابگاه پسرا با دخترا فقط یه ربع فاصله بیشتر نداره. بدون هیچ حصاری این دو خوابگاه رها شدن چون هر دو توی محوطه دانشگاه احداث شدن. خلاصه ما هم با اندک ترسیی رفتیم سمت خوابگاه دخترا که سگ ها صداشون در اومد :))) ولی مگه ما کوتاه میایم. جابر صدا زد: بچه ها انااااار !!! آقا چشمتون روز بد نبینه هفت تا دانشجوی گشنه افتادن به جون درختا و هر کسی میزد توی سر اون یکی که سهم بیشتری نصیبش بشه :) خیر سرمون چهارتامون دانشجوی زبان بودیم مثلن!

    قضیه کندن ها به همین جا ختم نمیشه ...
    نرم افزاری های ما پارسال سیستم مدیر فناوری اطلاعات سایت رو هک میکنن و از طریق اون به اکانت رئیس دانشگاه و اساتید دست پیدا میکنن :) البته سر یه قضایایی لو میرن و تهدیدشون میکنن اگه یه بار دیگه همچین کاری رو انجام بدن اخراج میشن. قضیه سر بسته میونه و به کمیته انضباطی هم نمیره. بعد از اون هم رمزها باز عوض میشه.
    یه شب من محتاج نت بودم و بی اکانت ! دوستم گفت بزن rajabjadeh  و رمزش هم **** ! گفتم این کی هست حالا؟ از کجا آوردیش؟ گفت اون مستخدم بی سواده هست که خیلی گیره! منو میگی: :| :/ مستخدم اکانت نامحدود و بی نهایت داره و ما دانشجوهاد بی اکانتیم؟ دوستم گفت چرت نگو استفاده کن. قثط روزا ازشون استفاده نکنی که ردتون میزنن بلاک میشی :)
    چند روز بعد دوستم خبر داد که رجب زاده مذکو اومده سایت که که اکانت من چند روزه وصل نمیشه و برام رمزش رو عوض کنید. البته چون مسئول سایت نبوده میفرستدش که بره یه نیم ساعت دیگه بیاد و همون موقع زنگ میزنم به هم اتاقیم که مگهنگفتم اکانتا رو روز استفاده نکنید. در هر حال به خیز میگذره و کسی بویی نمیبره که ما اکانت میدزدیم و رمز آقای رجب زداه عوض میشه.
    یه روز بعد از ظهر که من خواب بودم دیدم پیامک اومده با چند تا اسم و عدد (رمز) ! فکر میکردم شوخیه اما همین که توی سیستمم واردشون کردم دیدم اینترنت وصل شد. اون مبا چه سرعتی :) اکانت رئیس دانشگاه که افتاد دست گنده اتاقمون! اکانت دو تا از استادامون هم توسط بنده مصادره شد. اکانت مدیر گروه معارف و رئیس کمیته انضباطی رسید به تخت بالاییم. اکانت مسئول داشنکده علوم پایه هم افتاد دست یکی دیگه از بچه ها. البته بازم کلی اکانت داشتیم :) ولی قرار بود دیگه لوشون ندیم !!!

    خلاصه: اگه چند روز دیگه دیدین یا شنیدین که اخ*تل*اس بزرگ در دانشگاه فلان ! یا دزدی و ورود به سیستم های امنیتی دانشگاه ***** زیاد حساس نشید! اون کار ماها بوده. اصلا هم دزدی محسوب نمیشه! حقمونه :) سهممونه :)

    پ.ن.: میباست متذکر شد که در این نوشتار از کندن کاغذ A4  چاپگرهای مرکز کامپیوتر و بلند کردن سوکت، پیچ گوشتی و خودکار و ماژیک و ... (از این کَندنی های کوچیک) توسط دوستان بزرگوارم خودداری کردم! باشد که این اقدامات راهگشای جوانان نیازمند این مرز و بوم واقع شود./ معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 9 آبان 1395 05:37 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مثل هر سال من زودتر از همه عازم دانشگاه شدم! بازم مثل همیشه مشکل لعنتی «خوابگاه»!
    علاوه بر سه بار ثبت نام و رد شدن درخواستم برای اتاق بالاخره 5 مهر درخواست من تایید شد پول خوابگاه رو تمام و کمل ریختم و به زور تونستم یه اتاق 3 نفره پیدا کنم. زود عازم شدم که همین اتاقم از کفم نره. بعد از دو روز بدبختی بالاخره 10 مهر من رسیدم شهر دانشجویی و وسایل رو گذاشتم اتاق بچه ها و بدو دنبال کارای خوابگاه!

    بعد از سه روز مجوز گرفتیم که بریم اتاق 3 نفرمون توی بلوک B (اتاق 235 - سه نفره - طبقه سوم - مقابل دستشویی ها! «به این خاطر به این موضوع اشاره میکنم که قبلا ساکنین این اتاق ها رو همیشه مسخره میکردم و بهشون میگفتم ساکنین اتاق دششوری!!! :)) آخرشم که خودم افتادم توی کوزه!»)

    سرتون رو درد نیارم! از پارسال کلی پیشنهاد خارجی داشتیم که آقا با ما بیا و هم اتاق شو و ما میخوایم ارشد بخونیم و فلان بهت میدیم و اکانتای نامحدود اینترنت بهت میدیم که بزنی روی دانلود و حالشو ببری و ... !منم پیشنهاد محمد آقا (گنده بچه های آموزش زبان 92) و رفقاش (دو تا پسر نرم افزاری) رو پذیرفتم و با یکی از بچه ها رفتیم دنبال کارای اتاقی که با هم باشیم. بدبختی بزرگمون این بود که ممد آقا بخاطر ناکار کردن یه نفر درگیر شده بود و 40 ملیون دیه داده بود و قصد نداشت که به این زودیا بیاد و از این طرف هم یه اتاق براش توی بلوک C (بلوک ترمکا - طبقه دوم - اتاق 320 - اتاق 3 نفره- بغل آشپزخونه «که علی الحساب موقعیتش بهتر از اتاق دستشویی بود و خط دهی Wifi ش هم بیشتر بود») کنار گذاشته بودن چون همه ازش حساب میبرن. خلاصه من زنگ بزن و و ریجکت بکن و رد تماس از طرف محمد! دوستاش هم که کلا بلاک شده بودن :))) هیچی بالاخره یه روز زنگ زد و گفت که برید پیش مسئول خوابگاه ها و اتاق رو بگیرین. حالا باز ما باید کفش آهنی پامون میکردیم و میرفتیم دنبال آقای ک.

    از این طرف یه دانشجو سنواتی 92 ادبیات انگلیسی که به دلیل کارهای بوووووووووووووق دو ترم تعلیق شده بود به ما چسبید و اینم شد گزینه هم اتاقی ما. چون یه جورایی بعضی واحداش با ماست و یه سری از واحداش هم که میخوره به اندک ترمان!

    بعد 10 روز برو و بیا بالاخره کلید اتاق محمد آقا به ما رسید. اما الان یه مشکل داشتیم! یه مشکل بزرگ. من و محمد و جابر رفتیم توی اتاق. هنوز مرتضی مونده (همکلاسی چابر! ترم آخر نرم افزار) و اینکه دو تا دانشجوی بومی هم وبال گردن ما شدن و این سنواتی هم با اینکه اتاقش جایی دیگه ست شده وبال کردن ما. آقا یه اتاق 3 نفره که هر شب 6 7 نفر توش هستن و هنوز هم 2 نفر از اعضاش نیومدن!

    بعد از یه هفته ساکن بودن توی بلوک C با حضور محمد آقا اتاق ما عوض شد! حالا چه اتاقی؟ اتاق 136  بلوک A (بلوک ارشدها - طبقه سوم - 6 نفره - بغل دستشویی - نکته مهم:«دارای مشکل خط دهی Wifi و اینکه از محل توزیع غذا که بلوک C باشه هم خیلی دوره»)

    حالا اسم من و جابر از بلوک B رفته به بلوک C  و از از اونجا بلوک A ! اونم اتاق پارسالم. خلاصه من تخت سابقم رو اشغال کردم. اما باز دو تا مشکل بزرگ داشتم:

    قبلا زیاد از «آشوب گر» گفته بودم! اون دانشجوی کاردانی نرم افزار بود و شوربختانه سنوات خورده بود و فرستاده بودنش بلوک A  و من با افتخار به همه میگفتم که من بالاخره از شر «آشوبگر» یا «سلیمون» راحت شدم! مسئولای شب هم میخندیدن و میگفتن عشق و حال میکنیا! بچه های سلف هم که میدونستن من چی میکشم از دستش میگفتن بالاخره خلاص شدی! اما من بازم برکشته بودم بیخ گوش سلیمون! کسی که از ترم یک باهاش ساخته بودیم :)))) ناموصا آدم بدی نبود و معرفتش زبون زد خاص و عامه اما بالاخره وقتی رگ «لر»ی ش میگیره ول نمیکنه (توی این پست قصد نداریم به هیچ کس توهین کنیم! لطفا برداشت بدی نکنید)

    مشکل دوم بزرگ تر بود! ترم یک و دو ما یه پسر که چه عرض کنم! یه آقای متولد 65 داشتیم که بعد عمری یللی تللی یادش افتاد هبود باید بیاد دانشگاه درس بخونه و چون چند سالی توی ترکیه بوده تصمیم میگیره زبان رو انتخاب کنه. هیچی دیگه ایشون کنکور میدن و بنا بر انتخاب فلک با بنده هم رشته میشن! کسی که از همون روز ثبت نام دیدمش و ازش بدم اومد! اولین جلسه کلاس دستور هم دیدمش و با اون جلف بازیاش منی که هیچ کلاسی رو نمی پیچوندم ناگزیر کرد که کلاسا رو بپیچونم! مرد گنده چند تا اخلاق بد داشت که توی راهرو یه نفرو پیدا میکرد و فارغ از اینکه ایشون بلدن انگلیسی صحبت کنن یا نه بلند باش انگلیسی صحبت میکرد! اخلاق گند دیگه ایشون این بود که دخترایی که همسن دخترای خودش بودن رو جمع میکرد و میبرد توی محوطه دور خودش و باهاشون  flirt میزد :)))) (اصلا قصد حسادت ندارم! اما این کار اصلا صورت خوبی نداره) جوری آقا گند زده بود به وجهه ورودی های 93 ادبیات که من خجالت میکشیدم بگم ادبیات میخونم چون همه رشته ما رو با اون ابله میشناختن
    ایشون یک سال میهمانی گرفتن ولایت خودشون و باز برگشته بودن! چون چارت دانشگاه ها مطابقت نداشت و اینجوری سنوات میخورد. توی این یک سال من تقریبا  نفس راجتی کشیدم اما باز برگشته بود و از قضای روزگار اتاق 137 (اتاق بغل ما) نصیب ایشون شده بود!

    من اصلا حواسم به این دو تا موضوع نبود که بچه ها موقع اسباب کشی یادم آوردن و این خبر برام مثل خالی کردن یه تشت آب بخ روی سرم بود! خدایا حالا من کدوم یکی از این دو تا رو تحمل کنم؟؟؟؟

    بدبختی بزرگ این بود که توی سیستم اسم ما توی بلوک B ثبت شده و ما انصراف نداده بودیم. توی ثبت نام دستی هم ما رفه بودیم بلوک C و بعدش هم بلوک A ! مسئول شب خوابگاه عصبانی اومده بود به من و جابر میگفت: «من به شما دو تا چی بگم؟ نقشه هر بلوکی رو باز میکنم اسم شماها توش نوشته شده و خط خورده (فرآینده جابحایی های ما خیلی پیچیده تر از اینا بود و ما توی هر بلوک اتاق نهایی که ساکن شدیم رو گفتم وگرنه توی بلوک های C و B ما سه تا اتاق عوض کرده بودیم :)) ) خدایی بگین چند تا اتاق عوض کردین؟ بگیرین بتمرگین همین یه جا دیگه» (آخه با شلوغی مجدد اتاق من و محمد و یکی دیگه قرار بود اتاقمون رو عوض کنیم و بریم به یه سه نفره بغل Wifi توی همین بلوک A و همین طبقه -سوم- (دلیل اینکه روی Wifi تاکید دارم اینه که آپشن بزرگی برای یه اتاق محسوب میشه) گفتیم: «آقای گ. ما کارمون از جابجایی اتاق گذشته و بلوک عوض کردیم و تقریبا تا الان ساکن 7 تا اتاق شدیم!»

    هر جور بود من ساکن اتاق شدم و سعی کردم خودم رو وفق بدم! بچه ها هم منو واسطه کردن که نرم از اتاق و محمد رو هم نبرم اتاق 3 نفره. فلذا ما توی اتاق موندگار شدیم! اتاقی 6 نفره که 5 نفرش تکمیل بود و هر روز یکی رو میفرستادن سراغش! من الان حسرت میخورم چرا بخاطر کسایی که اصلا دنبال درس خوندن نبودن اتاقمو عوض نکردم :(( من این ترم در عمل 22 واحد دارم (یک واحد عملی تربیت 2 دارم که خودش به اندازه 10 واحد پدرم رو درآورده!) و به اندازه 32 واحد میرم کلاس!!! یعنی همراه به هم ورودی های خودم کلاس دارم! 4 واحد تخصصی با ورودی های بدون پسر 92 دارم (پسرشون الان دایورت شده روی ورودی ها 93 و هر بار میگه داداش من ورودی 92 عم میگم: خفه شو! من الان با همکلاسی های تو کلاس دارم! تو برو به مامانت زنگ بزن بگو قرصاتو خوردی میخوای بگیری بخوابی) و بقیه واحدا رو هم به صورت داوطلبانه و جهت یادگیری و ارشد با ورودی ها 92 آموزش زبان و ترمکای 94 ادبیات میریم. یعنی بنده از ساعت 10 صبح شنبه کلاسام آغاز میشه و ساعت 19 پنجشنبه تموم میشه! یک روز در هفته هم بیکار نیستم و دائما دارم به خودم فحش میدم! اما کم هم نمیارم و فقط کلاس میرم.

    #ادامه دارد ...


    پ. ن.: خدایا خودت این ترم آخر و عاقبتم رو به خیر بگذرون ! بیشتر از هر وقت دیگه ای محتاج حضورتم! :( 


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات