سایه ی نور

سه شنبه هفدهم مرداد 1391  02:21 ب.ظ

زن كه از چهره اش معلوم بود عمری را گذرانده در حالی كه گونی برنج هندی در دستش بود و چادر مشكیش را زیر بغلش گرفته بود در كنار خیابان برای عبور از عرض خیابان یك طرفه ای كه وجود خط ویژه اتوبوس به نوعی دو طرفه اش كرده بود این پا و آن پا می كرد.خورشید با بی رحمی تمام مشغول مهروزی به زمین و ساكنانش بود و دانه های عرقی كه همچون شبنم بعد از باران بهاری طراوت از دست رفته ی چهره ی زن را تداعی می كرد تمام صورتش را پوشانده بود.به سختی از لا به لای ماشین هایی كه بی توجه به او از خیابان رد می شدند خودش را لنگ لنگان به سمت مقابل خیابان جایی كه ایستگاه اتوبوس بود رساند.در حالی كه داشت نفس عمیقی می كشید تا خستگی ناشی از حمل بار را بر طرف كند گونی برنج را روی صندلی خالی ایستگاه گذاشت و رو كرد به دختر جوانی كه بر روی صندلی كناری نشسته بود و گفت:میشه چن لحظه حواست به این برنجه باشه من برم بقیه وسایلمو از تو فروشگاه روبرویی بیارم؟دخترك با لبخندی گفت:باشه حواسم هست.زن تشكری كرد و با همان سختی كه آمده بود خودش را به فروشگاه بزرگ روبروی ایستگاه اتوبوس رساند.

دختر جوان كه هیكل ظریف و صورت كشیده ای داشت لباس فرمی به تن داشت كه مشخص می كرد در آن ساعت از روز از كارش فارغ شده است و با حالتی خسته گهگاهی نگاهی به سمت چپش می انداخت تا ببیند اتوبوسی به ایستگاه نزدیك می شود یا نه.كلاهی با لبه ای بزرگ كه سایه اش تمام صورتش را می پوشاند برای رهایی صورت كوچك و سفیدش از گزند نور تیز خورشید به سر گذاشته بود را از سرش برداشت و دستش را آرام داخل كیفش قهوه ای بزرگش برد و موبایل كوچكش را كه به راحتی در دستش جا می شد بیرون آورد و شروع كرد به صحبت كردن.از لبخند توام با رضایتش و از اداهای چشم ها و ابرویش مشخص یود با كسی صحبت می كند كه دلبستگی خاصی به او دارد.در حالی كه داشت با دست دیگرش با زیپ كیفش ور می رفت بلند شد و به پشت ایستگاه اتوبوس رفت و در حال مكالمه شروع به قدم زدن كرد،نمی دانم چرا بعضیها وقتی می خواهند با موبایل صحبت كنند چنان از جا بلند می شوند و قدم می زنند كه گویا آنجایی كه نشسته بودند یك دفعه تبدیل به تلی از خار می شود؟!!!

- ای بابا ببین خرید این یه بسته قند چطو داره اذیتم میكنه،یكی نیس به این پسر ما بگه من كه سوات درس و درمون ندارم چجوری از این كارت استفاده كنم؟راهی نداره مادر جون؟

- نه مادر من نمیشه،تراكنش انجام نمیشه اگه پول نقد داری لطف كن نقدی حسابش كن.

- مادرجون اگه پول نقد داشتم كه كارتمو بت نمیدادم.

زن در آخرین لحظات متوجه شده بود خریدی را انجام نداده است كه برای تسویه حساب همین آخرین خریدش به مشكل برخورده بود و داشت با صندوقدار بحثی كه برایش سودی نداشت را انجام می داد.

-         اصن از خیرش گذشتم...

مرد میانسالی كه دیگر اكثر موهایش با سپید شدن فصل سرد عمرشان را شروع كرده بودند با قدی بلند و خمیده و چهره ای در هم كشیده كه مشخص بود گرما و نور بیش از حد تابستانی اذیتش می كند به آرامی و با خستگی زیاد بر روی صندلی كه دخترك قبلا روی آن نشسته بود تكیه كرد.پیراهن تیره ای به تن داشت كه از بس شسته شده بود و نخ نما گشته بود آدم را در تشخیص رنگ واقعیش به شك می انداخت.كفشهایش به سادگی خبر از نابرابری زور او و زور زمانه می دادند و هر بیننده ای در اولین نگاه متوجه اوضاع نا بسامان این سامان ندیده می شد.سرش را پایین انداخته بود و صورت آفتاب سوخته اش را در امتداد كفهایش گرفته بود و به آنها خیره شده بود.داشت به غرولندهای مدام همسرش فكر می كرد كه هر روز مثل رگبارهای پاییزی با غرش و شدت تمام هر روز خدا بر سرش آوار می شدند و به اینكه باز هم دختر كوچك و معصومش باید به دستهای خالی پدر نگاه كند و حسرتی همیشگی كه برایش از بدترین عذاب دنیا بزرگتر است را برای پدر به ارمغان بیاورد.در عوض تنها چیزی كه لحظه ای لبخند را بر صورتش نشاند فكر كردن به همان كار همیشگیش است كه به چهره ی زیبای دخترش لبخند بزند و بگوید:چطوری بابایی؟تا دخترش دستهای لطیف و زیبایش را به دور گردن پدر حلقه كند ولذت بخش ترین و تنها شادی دنیا را نصیبش كند...

در همین فكرها بود كه سایه ای در مقابلش ایستاد،زنی در مقابلش ایستاده بود.مرد سرش بالا آورد اما چهره ی زن به خاطر تابش شدید خورشید بر چشم های مرد قابل تشخیص نبود.زن گفت:ببخشید میشه این گونی برنجتونو بردارید تا من رو صندلی بشینم؟مرد به گونی نگاه كرد،تا این لحظه اصلا متوجه آن نشده بود به اطرافش نگاه كرد زن جمله اش را خطاب به او گفته بود.نگاههای دخترش در مقابل چشمانش بود،سركوفت های همسرش در گوشش زنده شده بود.اما نتوانست گونی را بردارد.در همین حین زن خودش گونی را جلوی پای مرد گذاشت و روی صندلی نشست.

اتوبوسی به ایستگاه نزدیك شد.زن رو به مرد كرد و گفت:ببخشید مادر جون این اتوبوس كجا میره؟مرد با لحن سردی به زن پاسخ داد:میره محتشم.-مادر جون من باس همینو سوار شم اگه با من هم مسیری میشه لطف كنی وسایلمو بزاری تو اتوبوس.مرد سرش را به علامت تایید تكان داد و هنگامی كه اتوبوس آمد به زن كه وسایل زیادی داشت كمك كرد وسایلش را داخل اتوبوس بگذارد.مرد هنوز سوار اتوبوس نشده بود كه زن درحالی كه چادرش را زیر بغلش زده بود رو به مرد كرد و گفت:گونی برنجتونو نمیارین؟


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه هجدهم مرداد 1391 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات