جان مریم چشماتو وا كن
یکشنبه هشتم مرداد 1391 02:31 ب.ظداشتم ملودی آهنگ جان مریمو كه یكی با گیتار خیلی قشنگ نواخته گوش می كردم كه یاد آن روزی افتادم كه با امین در یك هوای پاییزی رفتیم به بندر انزلی برای دادن رزومه به شركتی كه یكی از همكلاسی های قدیمیمان در آن جا مشغول به كار بود البته نا گفته نماند كه این همكلاسی ما كه از خانم های خوب دانشگاهمان به حساب می آمد مدتی با همین آقا امین ما دوستی شدیدی داشتند از همان نوعش كه با هم به خیابان و كافی شاپ و پارك و سینما و از این جور جاها می روند و تا بخواهی چرت می گویند و پرت تحویل می گیرند و زمخت ترین اثرات طبیعی و غیر و طبیعی را به بهترین اثرات رمانتیك تبدیل می كنند و خنده هایی كه واقعا خنده است را به لب یكدیگر می نشانند.
هوای آن روز كمی بارانی بود آسمان گاهی اشك می ریخت و گاهی بغضش را فرو می خورد و بعد از مدتی انگار كه دوباره یاد غصه اش افتاده باشد باز اشك می ریخت.ما باید به شهر صنعتی می رفتیم كه هیچكداممان تا به حال آن جا را ندیده بودیم.با پرسیدن از این و آن و كمی سر گردانی به محل شركتی كه گویا قرار است در آینده قطعات الكترونیكی برای نمی دانم چه كار زهرماری بسازد رسیدیم .خانم همكلاسی سابق با رویی گشاده به استقبال ما دو نفری كه در آن لحظه هزاران سوال بی جواب در ذهن داشتیم و هر كداممان داشتیم با كنكاش تمام به محیط اطراف نگاه می كردیم تا به قول خودمان سر از كار این سوله ی عجیب درآوریم آمد و بعد از خوش آمد گویی تقریبا رسمی دعوتمان كرد كه به دفتر محل كارشان برویم.
من همینطور داشتم زیر چشمی به تاسیسات و آنچه كه قرار بود خط تولیدی راه بیاندازد نگاه می كردم كه به در دفتر رسیدیم و آقایی كه تقریبا سی و هفت -هشت ساله به نظر می رسید با سری كه از ریزش موهایش برق می زد و عینكی كه نشان می داد سو چشمانش نیز مانند موهایش پر كشیده است با حالتی جدی گفت:خوش آمدید،بفرمایید.
فرمی را طبق معمول باید پر می كردیم و پس از آن حرفها و حدیث های دوران دانشجویی و چه یاد گرفتیم و چه بلدیم و چه نمی دانیم؛كه اگر بخواهم آن چه را كه نمی دانم بگویم تمام عمرم كفاف نمی دهد تا جهلم را بشمارم و توصیف كنم بدون آن كه بخواهم وقفه ای در اجرای این قضیه كه یادآوریش همیشه خرفتم میكند ایجاد كنم
خداحافظی كه برای من مثل تمام خداحافظی های عمرم بود از راه رسید،اما در نگاه امین و خانم همكلاسی به سادگی گذشت تمام روزهای با هم بودن را می شد احساس كرد.دیدار دوباره تمام آن روزها را زنده كرده بود تمام قهرها و آشتیها،تمام درس خواندن ها با هم به بهانه بیشتر با هم بودن،تمام قلیان ها و چایی ها،تمام زیر باران ها تر شدن ها،تمام خواستن ها و نیازها و تمام آنچه بود و گذشته بود.
تصمیم گرفتیم كه به اسكله برویم وقبلش دو سمبوسه داغ گرفتیم تا قدمی بزنیم لب ساحل دریا،آی دریا كه چقد خاطره دارم از تو،چقدر دوستت دارم چه وقتی كه آرامی و چه وقتهایی كه از خشم ساحل بی جان را می كوبی.بیشتر عمرم را نزدیك تو سپری كردم و هر بار كه می بینمت همان شور و شعف همیشگی را دارم.من عاشق زمزمه ی صدای باد لای موجهایت هستم كه به ناز می خرامند روی ماسه های نرم ساحل.عاشق آبی و سبز و كبودیت هستم كه هر بار جلوه گری می كنی و چون طاووسی رخ می نمایی و عظمت و زیباییت را بی هیچ چشم داشتی عرضه می كنی.
لب ساحل روی موج شكنهای سنگی امین گفت:طاها بخون.پرسیدم چی بخونم؟-جان مریمو
و من با صدای موج برای امینی كه غرق روزهای گذشته اش بود دم گرفتم جان مریم چشماتو وا كن سری بالا كن ...
روحت شاد محمد نوری
هوای آن روز كمی بارانی بود آسمان گاهی اشك می ریخت و گاهی بغضش را فرو می خورد و بعد از مدتی انگار كه دوباره یاد غصه اش افتاده باشد باز اشك می ریخت.ما باید به شهر صنعتی می رفتیم كه هیچكداممان تا به حال آن جا را ندیده بودیم.با پرسیدن از این و آن و كمی سر گردانی به محل شركتی كه گویا قرار است در آینده قطعات الكترونیكی برای نمی دانم چه كار زهرماری بسازد رسیدیم .خانم همكلاسی سابق با رویی گشاده به استقبال ما دو نفری كه در آن لحظه هزاران سوال بی جواب در ذهن داشتیم و هر كداممان داشتیم با كنكاش تمام به محیط اطراف نگاه می كردیم تا به قول خودمان سر از كار این سوله ی عجیب درآوریم آمد و بعد از خوش آمد گویی تقریبا رسمی دعوتمان كرد كه به دفتر محل كارشان برویم.
من همینطور داشتم زیر چشمی به تاسیسات و آنچه كه قرار بود خط تولیدی راه بیاندازد نگاه می كردم كه به در دفتر رسیدیم و آقایی كه تقریبا سی و هفت -هشت ساله به نظر می رسید با سری كه از ریزش موهایش برق می زد و عینكی كه نشان می داد سو چشمانش نیز مانند موهایش پر كشیده است با حالتی جدی گفت:خوش آمدید،بفرمایید.
فرمی را طبق معمول باید پر می كردیم و پس از آن حرفها و حدیث های دوران دانشجویی و چه یاد گرفتیم و چه بلدیم و چه نمی دانیم؛كه اگر بخواهم آن چه را كه نمی دانم بگویم تمام عمرم كفاف نمی دهد تا جهلم را بشمارم و توصیف كنم بدون آن كه بخواهم وقفه ای در اجرای این قضیه كه یادآوریش همیشه خرفتم میكند ایجاد كنم
خداحافظی كه برای من مثل تمام خداحافظی های عمرم بود از راه رسید،اما در نگاه امین و خانم همكلاسی به سادگی گذشت تمام روزهای با هم بودن را می شد احساس كرد.دیدار دوباره تمام آن روزها را زنده كرده بود تمام قهرها و آشتیها،تمام درس خواندن ها با هم به بهانه بیشتر با هم بودن،تمام قلیان ها و چایی ها،تمام زیر باران ها تر شدن ها،تمام خواستن ها و نیازها و تمام آنچه بود و گذشته بود.
تصمیم گرفتیم كه به اسكله برویم وقبلش دو سمبوسه داغ گرفتیم تا قدمی بزنیم لب ساحل دریا،آی دریا كه چقد خاطره دارم از تو،چقدر دوستت دارم چه وقتی كه آرامی و چه وقتهایی كه از خشم ساحل بی جان را می كوبی.بیشتر عمرم را نزدیك تو سپری كردم و هر بار كه می بینمت همان شور و شعف همیشگی را دارم.من عاشق زمزمه ی صدای باد لای موجهایت هستم كه به ناز می خرامند روی ماسه های نرم ساحل.عاشق آبی و سبز و كبودیت هستم كه هر بار جلوه گری می كنی و چون طاووسی رخ می نمایی و عظمت و زیباییت را بی هیچ چشم داشتی عرضه می كنی.
لب ساحل روی موج شكنهای سنگی امین گفت:طاها بخون.پرسیدم چی بخونم؟-جان مریمو
و من با صدای موج برای امینی كه غرق روزهای گذشته اش بود دم گرفتم جان مریم چشماتو وا كن سری بالا كن ...
روحت شاد محمد نوری
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه نهم مرداد 1391 | نظرات()