به سپیدی برف
سه شنبه بیست و هشتم آذر 1391 01:45 ب.ظصبح به سختی از خواب بیدار شدم، بعد از ماجرای شب گذشته خواب خوبی نداشتم. هوای اتاق كمی سرد بود، از پنجره ی اتاق بیرون را
نگاه كردم، دانه های برف رقصان و آرام قصد دارند رخت سپید بر تن زمین كنند.در
پنجره ی ساختمان روبرویی مان دختر بچه ای را می بینم كه كاپشن بنفشی به تن كرده و
با چهره ای خندان خرامانِ بارش برف را نگاه می كند.
خرامانِ بارش برف را نگاه می كردم،هشت سال پیش بود، خرامانِ بارش برف را نگاه می كرد، پشت قاب پنجره ی اتاقش بود و با فنجانی كه بخارش نشان از گرمای محتویاتش داشت به گوشه ای از باغ كوچك حیاطشان زل زده بود، لبخند زیبایی صورت گرد و سپیدش را به تبسم بهاری شبیه كرده بود.لباس بنفشی كه گل های درشت و زرد رنگی داشت به تن كرده بود، دستان لاغر و موزونش را به آغوشش كشیده بود. مات تابلویی بودم كه گویی خدا به یك باره خلق كرده بود،سپیده را اولین بار همانجا دیدم، جایی كه بعدها برای جدایی همیشگی همانجا برایم دست تكان داد.همراه با ریزش دانه های برف، به سمت من نگاه كرد، نتوانستم نگاهم را از چهره ی دوست داشتنیش برگردانم.لبخندی زدم؛ دستی كه فنجانش را با آن گرفته بود، به علامت جواب لبخندم كمی بالا برد و سلامم را علیك گفت.
سلامم را علیك گفت؛مثل همیشه با انرژی و پر از خنده.شب گذشته با سهراب بودم.
«سهراب نگه دار انگار تصادف شده».هوا سرد بود و خیابان های شمال تهران پوشیده
از برف، با سهراب سریع به طرف ماشینی رفتیم كه با گاردریل تصادف كرده بود، در
ماشین را باز كردم، بوی الكل به شدت توی ذوق می زد.گفتم:«آقا حالتون خوبه؟».خواست
كه از ماشین پیاده شود، دستش را گرفتم كمكش كردم تا پیاده شود.سهراب كسی را كه در
صندلی كنار راننده نشسته بود پیاده كرد.
«این طرفیه حالش خوبه فقط یه كم زیادی خورده»، سهراب داشت وضعیت نفر دیگر را
می گفت.گفتم:«این یكی هم حالش خوبه اما خیلی خورده داره بالا میاره».
حال پسر جوان اصلا خوب نبود،دختری كه با او در ماشین بود گفت:«آقا تورو خدا
كمكش كنید، ببریدش بیمارستان».سهراب رو به دختر كرد و پرسید:«ببخشید خانم شما هم
به دكتر نیاز دارین؟».دخترك كه مستاصل بود جواب داد:«من نمی تونم بیام بیمارستان،خانوادش
نباید منو باهاش ببینن.یه تاكسی می خوام».
«ببین این یارو دردسر میشه،من كه نمیام بیمارستان».سهراب با حالتی عصبی در
حالی كه داشت دستش را داخل موهایش فرو می برد این جمله را به من گفت، به سهراب
نگاه كردم و بعد از كمی مكث گفتم:«باشه تو مارو برسون بیمارستان، من خودم می برمش
داخل اورژانس ».
بعد از اینكه به سوالات مامور نیروی انتظامی جواب دادم، پرستاری كه اطلاعات
بیمار را از من پرسیده بود سراغم آمد و گفت:«همسر این آقایی كه شما آوردینش میخواد
شما رو ببینه».پرسیدم:«ایشون كجا هستن؟».پرستار در حالی كه با دستش مسیر راهروی
منتهی به بیرون را نشان می داد گفت:«اون بیرون، یه كم برید جلو تر از شیشه بالای
در دیده میشن.»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه سوم دی 1391 | نظرات()