دنیای این روزای من
چهارشنبه پانزدهم آذر 1391 02:15 ب.ظیك جورایی دچار مالیخولیا شده ام، اصلا همین دچار شدن خودش كلی ماجرا دارد، ما آدم ها همیشه دچاریم، دچار فكر، دچار مسائل، دچار عشق، دچار زندگی و كلی چیزهای دیگر. حالا این وسط من دچار مالیخولیا هم شده ام، یعنی یك لحظه خودم هستم، لحظه ی بعد فكر می كنم همكارم هستم یا مثلا فلان دوستم هستم و از قولش با خودم حرف می زنم. آن هم چه حرف هایی! یك دفعه از فلسفه، دفعه ی دیگر از تاریخ آفریقا و بدتر از همه صحبت هایم از قول دوستم درباره ی حمایت از بره های بی سرپرست... یك دفعه بر میگردم و از اطرافیانم بی مقدمه سوالی می پرسم كه با تعجب نگاهم می كنند و تا می خواهند جوابم را بدهند می گویم:«برا چی اینارو به من میگی؟».
در حالی كه با چهره ای به هم ریخته و به شدت شلخته مقابل آینه ایستاده ام جملات بالا در ذهنم ردیف می شوند.چشمان خواب آلودم را با دستانم و با شدت زیاد می مالم، دوباره به آینه نگاه می كنم. قیافه ی پف كرده و مضحكم با آن موهای باری به هر جهت هیچ نشانی از هوش و فكر كردن را در وجودم نشان نمی دهد. به خودم پوزخندی می زنم و با خودم می گویم با این شكل و شمایل و آن خواب دو ساعت دیشب بعید نیست چنین افكاری از ذهن مغشوشم عبور كنند.
لباس های تیره ام را به تنم میكنم، موهایم را شانه می كنم، به سختی قبول می كنند كه با هم به یك سمت بروند. انگار با هم بودن و با هم به یك سمت رفتن را دوست ندارند!گوشیم را به جیب راست شلوارم می اندازم و گوشی دیگرم را كه نقش ام پی تری پلیر دارد را به جیب چپم، از پله ها بالا می روم، هوا غبارآلود و دلگیر است، انگار نه انگار كه صبح است و پاییز.
از روزهای تعطیل و دلگیر بیزارم، مخصوصا آنكه تعطیل باشد و بروی سركار.سلانه سلانه از كوچه ی باریكی كه به شدت غمگین به نظر می رسید خودم را به خیابان اصلی می رسانم، بیش از حد خلوت است و كسل كننده. هنوز روز شروع نشده دلم می خواست تا تمام شود.اتوبوس نارنجی رنگ از مقابلم رد شد، برایم مهم نبود كه دیر به سر كارم برسم. خودم را به ایستگاه رساندم. طبیعتا كسی در ایستگاه نبود. هیچ ماشینی رد نمی شد. من بودم و ایستگاه و خیابان و كلاغی كه نای قارقار كردن نداشت. هوا سرد بود، سرد و بی روح، یاد فیلم I am Legend افتادم. خودم را میان كاپشنم فرو بردم و با چشمم مسیر آمدن اتوبوس را به انتظار نشستم.
اتوبوسی سفید و زیبا از دور نمایان شد، خیلی آرام و باوقار مقابلم ایستاد.تا حالا این اتوبوس را در این خط ندیده بودم، دربش بر خلاف تمام اتوبوس ها برقی نبود، دستم را به دستگیره ی درش رساندم و در را باز كردم، راننده لباس فرم مخصوصی پوشیده بود، كلاه لبه داری به سر داشت و بسیار آراسته و شیك و تمیز بود.لبخند زیبا و آرامش بخشی بر لب داشت. صندلی های خالی و فضای بسیار تمیز اتوبوس شوكه ام كرد. راننده گفت:«بالا نمیای؟». نمی دانم چرا جوابش را ندادم خیلی آرام رفتم و در ردیف دوم روی یكی از صندلی ها نشستم.
به خودم آمدم پشت میز محل كارم نشسته بودم و داشتم به اتوبوس سفید فكر می كردم، نمی دانستم كه واقعا با این اتوبوس به محل كارم آمدم یا نه.رفتم دست و صورتم رابشورم.در آینه به خودم نگاه كردم، خوب خیره شدم. نه؛ من فرقی نكرده ام، راستش از دیوانه شدن می ترسم.همیشه از فراموشی و فراموش شدن می ترسم.صورتم را با آب سرد شستم. سیلی محكمی به صورتم نواختم. من بیدارم، كاملا هشیار. اما این افكار چیست؟ اتوبوس سفید!سوارش شدم، یادم است كه سوارش شدم. اما خودم هم شك دارم كه چنین اتوبوسی باشد.
حوصله ی انجام دادن كاری را ندارم، كارهای ضروری را انجام می دهم و بقیه ی كارها را می گذارم برای فردا، لیوان چای را دستم می گیرم، گرم است،بهتر است بگویم كه داغ است. داغیش را با تمام وجودم حس می كنم، یك جرعه می نوشم. تلخ است، زهر مار است، داغی و تلخیش جگرم را به آتش می كشد. بلند می گویم سوختم،سوختم. كسی داخل اتاق نیست. به خودم نگاه می كنم كه وسط اتاق با لیوانی خالی و سرد ایستاده ام. سردم است، اتاق بخاری ندارد. روی صندلیم می نشینم، داخل صندلی كز می كنم.
هوا تاریك است و سرد، بی نهایت سرد. هنوز زمین و زمان دلگیر است.منتظر اتوبوسم، در ایستگاه چند نفری هستند.اتوبوس نارنجی از دور نمایان می شود...ایكاش اتوبوس سفید می آمد...
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()