رها رها رها من
جمعه بیست و پنجم مهر 1393 01:41 ق.ظبعضی وقت ها آدم مجبور می شود کاری را انجام دهد،همان قضیه جبر و اختیار همیشگی است.همان که همواره درباره اش هر فکری می کنم به نتیجه ی خاصی نمی رسم.الان دقیقا کاری که دوست ندارم را دارم انجام می دهم.نوشتن! اما آنقدری به هم ریخته هستم که اگر ننویسم باید بروم بالای پشت بام شروع کنم به فریاد کشیدن، فریادی که تهران را زیر و رو کند.
قضیه نه شکست عشقی است،نه دلگیری،نه ورشکستی مالی،نه بیماری کسی،نه درگیری و از این قبیل چیزها.قضیه فقط یک چیز است و آن هم اینکه دقیقا لحظه ای که فکر می کردم نباید فکر کرد و باید ادامه داد خیلی بی مقدمه رسیدم به نقطه آغاز؛به همانجایی که باید مدت ها فکر کرد.
باور کنی یا نه من از بیست و چهار ساعت عین بیست و چهارساعتش را فکر می کردم،حتا در خواب! و حالا باز هم باید فکر کنم؛عین بیست و چهار ساعت را.خب اصلا شاید فکرکردن های من نتیجه ندهد اما آنقدر فکر می کنم تا توی هجمه ی فکرهایم جایی برای عبور ناخودآگاه نباشد.نمی دانم چرا افتاده ام توی پیچیده گویی،باید راحت تر بگویم برای فراموشی باید فکر کنم،به تمام غیر ممکن ها،به تمام نشدن ها،به تمام احتمالات غیر ممکن،به هر آنچه که نیست و نخواهد بود،کاش هر آنچه که نیست اصلا نمی شد،یعنی در گذشته هم نبود.خب چه معنی دارد چیزی که قرار است روزی نباشد از اول بوجود بیاید.یکیش همین خود من،روزی باید بروم و نیست شوم،حالا لزوم بودنم چیست؟کلا لزوم نبودنم چیست؟
من عین یک آونگ،مدام بین دو نقطه در رفت و آمد هستم.نقطه آغاز و نقطه پایان.شروع،حرکت،پایان؛پایان،حرکت،شروع.این پایانی که می گویم پایان شروع نیست بلکه پایان مدار حرکت است.هیچ کاری تمام نمی شود،همه شان در یک لوپ بی انتها ادامه دارند،تنها چیزی که دارد به انتها نزدیک می شود وجود است.که ایکاش زودتر به انتهایش برسد تا ببینم باز هم باید برگردم به آغاز یا نه؟
راستش از این همه تسلسل بی انتها و گردشی خسته شده ام،زمین دور خورشید می گردد،ماه دور زمین،منطومه در کهشکان و الی آخر،همه دور یک چیزی می گردنند،آخر دورت بگردم حالا من بدون تو دور کدامین جاذبه باید بگردم؟همینطور بی هوا و بیخیال که نمی شود،کلی دور خودم گشته بودم،یعنی سرگشته بودم،گرفتارت شدم،مثل ماه بدبخت که گرفتار زمین شده،حالا این زمین است که تصمیم گیرنده است،تو هم تصمیمت را گرفتی و بنگ.این بنگ همان بیگ بنگ زندگی من شد،فکر می کنم افتاده ام توی یک سیاه چاله،همه جا تاریک است.چیزی نیست،اینجا خوشگل هیچ چیزی نیست؛خیلی شیک و مجلسی.تصورش برای کسی که توی سیاه چاله نیست غیر ممکن است،یک رهایی ناشی از سردرگمی و جبری سنگین،این سنگین که می گویم از جرم تمام سیاه چاله های دنیا بیشتر است.
نیستی،وقتی بودی تمام قوانین فیزیک معنا داشت،تمام گشتن ها معنا داشت که هیچ،شاعرانه هم به نظر می رسید.همین ماه بی نوا،مهتاب بود.خورشید گوی طلایی بود که طلوعش دلکش بود و غروب اش سرآغز آرامش،ستاره عشوه های آسمان بود و باران لحظه های تازگی نفس های ما.
مشمئز کننده است که از گردش دوران خسته شده باشم اما باز دلم بخواهد دور تو بگردم،شاید هم جنون آمیز باشد.از همه بدتر این است که نمی دانم تو دور کسی می گردی یا هنوز نقطه ثقلی،یا شاید هیچ کدام.نه نه اصلا دوست ندارم این هیچ کدامی که کفتم باشی،زبانم لال،گوش شیطان هم کر.این هیچ کدام یعنی اینکه الان دقیقا عین من باشی؛رهای رها.همیشه فکر می کردم رهایی یعنی پایان خوشایند همه چیز،یعنی وقتی رها هستم،از همه چیز و همه کس آزادم،فکر می کردم حسی ناب باشد و بی مثال،البته درست فکر می کردم،حس نابی است از سنگینی تمام تعلقاتی که در ظاهر متعلق به آدم نیستند.
حالا من رها شده ام،تو رهایم کردی.اما با جبری سنگین،مثل همان جبری که در دوران دبیرستان داشتیم،همان که به زحمت پاسش کردم،نمی دانستم این جبر بی پدر را چه بخواهم و چه نخواهم باید پاس کنم،مثل چک هایی که برای این و آن کشیده ام.خیالی نیست برای نبودن شما باید چکی سپید امضا کنم،موعد پرداختش هم آخر عمر است.کار روزگار را ببین برای بودن شما هم عین همین چک را کشیده بودم.
راستی چقدر زود شدی«شما»...
+ برای «طاها»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه بیست و پنجم مهر 1393 | نظرات()