خدا باید مردها را کور می آفرید
شنبه دوازدهم مهر 1393 09:25 ب.ظباورت می شود؟برای اولین بار توی مترو خوابم برده بود،ایستگاه چیتگر را دیدم و بعدش چشمانم رفت روی هم.خیلی خسته بودم،بعد از کلاس کلی مطالعه کرده بودم و چشمانم سنگین شده بود اما اصلا فکرش را نمی کردم کتاب در دست روی صندلی مترو خوابم ببرد.قطار در آن ساعت از روز همیشه خلوت است،اطرافم کسی نبود تا ببیند که چطور به خواب رفته ام،لا اقل من اینگونه فکر می کردم.چشمم را باز کردم،دختری روبرویم نشسته بود،از آن همه صندلی خالی دقیقا صندلی روبروی من را انتخاب کرده بود،لحظه ای نگاهش کردم و سریع چشمانم را بستم،اینبار خوابم نبرد اما خودم را به خواب زدم،تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که دختر جایی را انتخاب کرده بود تا نگاهی نباشد که براندازش کند،نگاهی نباشد که صاف برود توی چشمانش،نگاهی نباشد که تا آنجایی که نباید را اسکن کند و درحالی که تمام هوسش را توی چشمانش جمع کرده با زهر خندی منزجر کننده تیکه ای بپراند...
می بینی چرا همیشه می گفتم:«خدا باید مردها را کور می آفرید».اصلا چشم ما مردها هر آنچه را که نباید ببیند می بیند،به خیال خودمان کلی نگر هستیم و منطقی! اما جاهایی هست که جنیان و شیطان هم به اندازه ما جزیی نگر نیستند،یعنی حتا خود شما زن ها هم به اندازه ما جزییات را نمی بینید.نمونه اش همین راننده شرکت مان،چه با سرعت در حرکت باشیم یا در کندترین حالت توی ترافیک مچاله شده باشیم در آن واحد چندین زن و دختر را می بیند که هیچ به هر کدامشان هم جمله ای از نهایت مغز پایین تنه اش نثارشان می کند و بعدش تازه شروع می کند از جزییاتی برایمان تعریف کردن که ای به قربان فلان و بهمانش بروم و این چرت و پرت ها.نمونه دیگرش استاد کلاس شبکه ام،مردک کل کلاس را بیخیال شده بود و چسبیده بود به یکی از دخترهای کلاس،از آن بدتر دوتا از همکلاسی های پسر بودند که با استاد همراه شده بودند و سه نفری روی یک پروژه کار می کردند،وقتی می دیدم که چشمان استاد کجاهای دخترک را سیر می کرد آرزو می کردم که ایکاش خودم کور بودم و این صحنه ها را نمی دیدم.یادت هست مدام می گفتی:«تو چقدر به جامعه بدبینی» ؟
اصلا نمی خواهم راه دوری بروم بگذار خودم را بگویم،من هم مثلا مردم،من هم مثل بقیه شان.به قول بعضی از شما زن ها ما مردها سرتا پا از یک کرباسیم،پر بیراه هم نمی گویید،همین خود من،یادت هست چطور داشتم نگاهت می کردم،یادت هست هر وقت که روبرویم می نشستی چطور محو تماشایت می شدم،بگذار خودمانی بگویم؛هیز بودم.اصلا قبل آشناییمان را که نمی دانستی چند وقت توی نخت بودم و جوری نگاهت می کردم که جز تو هیچ نمی دیدم،اگر توی یک اتوبوس پر از آدم له شده هم بودی باز می توانستم نگاهت کنم و به راحتی از بقیه تفکیکت کنم،جز جز چهره ات را،تک تک حرکاتت را،حتا آن تیک عصبی بالای ابروی چپت را،همانجایی که همیشه می بوسیدمش،همه را می توانستم از فرسنگ ها دورتر تشخیص دهم.یادم می آید آن روزی که توی بازار طلافروشان از پشت دستم را روی شانه ات گذاشتم و صدایت کردم با تعجب پوشیه ات را کنار زدی و گفتی:«آخه با این چادر و پوشیه چطور شناختیم؟» گویا نمی دانستی که این چشم ها کارشان همین است،من راه رفتنت را از کیلومترها دورتر می شناختم،عشوه هایت را می توانستم با چشمه بسته هم تشخیص دهم.ببین از کجا به کجا رسیدم،تمام حرف هایی که زدم برای این بود که دوست داشتم خدا همه ی ما مردها را کور می آفرید تا بلکه هیچ گاه چشمم به تو نمی افتاد.چشمی که زیباترین تابلوهای عالم را از تصویرت توی مغزم حک کرد و به یادگار گذاشت،کاش همه ی ما کور بودیم تا نه هرزگی معنایی داشت و نه شیفتگی...
راستی یادم رفت بگویم:«دختری که توی مترو دیدم عجیب شبیه تو بود».ببین چطور در یک نگاه متوجه شباهتتان شدم! حالا حق دارم بگویم که:«خدا باید ما مردها را کور می آفرید» ؟
دارم چای پررنگ و تلخم را مزه مزه می کنم و به ماجرای آن روز مترو فکر می کنم و آنچه را که اتفاق افتاده را مرور می کنم،خوب که فکر می کنم تعجب می کنم از شباهت عجیبی که بین تو و آن دختر بود،آن همه شباهت بین تو و دیگری اصلا ممکن نیست،تو تکرار ناشدنی هستی،خیلی عجیب است حتا الان دارد یادم می آید که دختر همان تیک عصبی تو را داشت،همان مهربانی چهره،همان لبخند محو همیشگیت،همان موهای لخت سیاهت،همان کیفی که با هم خریده بودیم،همان متانت،او همه ی تو را داشت،وای خدای من چنین چیزی اصلا ممکن نیست،چقدر ابله بودم،چطور نفهمیدم؟!مطمئنا آن دختر خود تو بودی، افسوس و صد افسوس که آن لحظه متوجه بودنت نشدم،آخر چطور توانستم چشمم را به این سادگی به روی تو ببندم؟!...
+ تقدیمش می کنم به پاییز که از دیشب با اولین بارانش شروع شد،دوستت دارم فصل رنگ بازی رقص ها
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه سیزدهم مهر 1393 | نظرات()