همین دوست داشتن زیباست
شنبه یکم فروردین 1394 04:52 ق.ظصدای اذان به گوشم می رسد،اولین سحرگاه سال نود و چهار است.سالی که بعد ار مدت ها ابتدایش رسیده به شنبه،از همان سال هایی که می گویند خوش یمن است.این اولین پستی است که توی خانه پدری می نویسم و از شمال ایران می خواهم آپش کنم،به عبارتی شمالی ترین مطلب وبلاگم.
جاده بارانی بود،از همان ابتدای حرکت.انگار که به محض حرکت رسیده باشم شمال،ترافیک تقریبا روان بود و به جز یک تصادف که جاده را بند آورده بود خبری از ترافیک سنگین نبود.شکوفه های زیبا،گل های کنار جاده فومن،طراوت بی حد بهاری،هوای ناب،دیدن عزیزترین کسانم به بهترین شکل ممکن آخرین لحظات سال را برایم رقم زد.سالی که روزهای آخرش پر از حس تردید بود و نا امیدی...سالی که به تاریخ ها پیوست،روزهایی که حالا شدند پارسال،لحظه هایی که الصاق شدند به خاطره ها.
کمی قدم زدم،شهر بیگانه تر از همیشه بود،شلوغی های لحظه ی آخر سال همیشه کلافه ام می کند.اینجا جایی است که به دنیا آمدم،بزرگ شدم،درس خواندم،بیشتر عمرم را اینجا بودم.هنوز هم که توی خیابان راه می روم آشناهای بسیاری را می بینم اما همان نگاه مردم بیگانه در دل غربت اینجا هم دلم را نشانه می رود...
فصل فصل مستی است،فصل فصل تلو تلو خوردن لابه لای پیچ و تاب عطر زلف هایی است که صبا با خودش به مشام می رساند،فصل فصل ناز و نیاز است،فصل فصل شروع چرخ دوران است،فصل فصل آغاز است،همان آغازی که دوست داشتن است...
+ همه شما بزرگوران را دوست دارم و برایتان روزهایی خوش و به یادماندنی آرزومندم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه یکم فروردین 1394 | نظرات()