سایهای از اندوهت،زل زده بر چشمانم
جمعه بیست و یکم فروردین 1394 09:42 ب.ظخوابیده بود،آرام با صورتی تکیده و رنجور.دوستش دارم،نمی توانم،با اینکه حاضرم برایش همه کاری بکنم اما این یکی را نمی توانم.آدم مغروری است،آدم مغروری که فقط یک بار غرورش را شکسته بود،آن هم زمانی بود که دلش را گذاشت کف دستش و نشانم داد.دلدادگی کرد و دلداده ام کرد،حالا سالهاست که از آن غرور خبری نیست.
قاب عکسی که عکسی از روز عروسیمان دارد را پاک می کنم و نشانش می دهم و می گویم:«یادته چقدر سر این عکس مسخره بازی درآوردی؟» مایوس نگاهم می کند و جوابم را نمی دهد.
-یادته چقدر حرص خوردم؟
باز جوابم را نمی دهد و نگاهش را از نگاهم می دزدد.
-یادته نزدیک بود گریه کنم؟اونوقت به زور این ژستو گرفتی و این عکس حالا شده بهترین عکس روز عروسیمون.
حالا دیگر چشمانش را بسته و خودش را میزند به نشنیدن،می گویم:«مامانمو یادته...» میپرد وسط حرفم و می گوید:«بسه دیگه،چرا همش میخوای بحثو عوض کنی؟!من خسته شدم.می فهمی؟».بغض می کند،بغضش را می خورد و ادامه می دهد:«من از این نکبت خسته شدم،از دیدن لبخندات خسته شدم،از خاطراتی که داشتیم خسته شدم،چرا نمی فهمی؟» قطره اشکی گوشه ی چشمش جمع شد و تا خواستم تمیزش کنم،گفت:«میبنی حتا نمیذاری گریه کنم».
سختی و ناراحتی که این چند سال کشیدم در مقابل عذابی که این چند روز می کشم هیچ است،دلم می خواهد زمان به عقب برگردد،برویم به سه سال پیش،به آن تابستان گرمی که قرار شد برویم سفر،به قبل از آن سفری که هرگز شروع نشد.دلم می خواست برگردیم به همان روزهایی که زیر سایه ی درخت گردوی خانه ی پدر عادل دوتایی روی تاب می نشستیم و با هم می خواندیم.دلم می خواست برگردیم به آن موقعی که دوتایی جلوی آینه قدی خانه می ایستادیم و قبل رفتن سرکار کلی سر نوبت نگاه کردن به آینه با هم بگو مگو می کردیم،دلم می خواست دقیقا برگردیم به همان شب،قبل رفتن.
فکری که عادل به سرم انداخته مثل خوره تمام وجودم را گرفته،هر روز با خودم کلی حرف می زنم و مدام توی ذهنم با خودم کلنجار می روم.این چند روز بدجور دارم خودم را می شناسم.نمی دانم که راه درست کدام است؟راستش من هم از این شرایط خسته شدم،غر زدن ها،بی تابی کردن ها،ناراحتی های عادل خیلی وقت ها تاب و توانم را می گیرد.اما هیچوقت به این مسئله فکر هم نکرده بودم.هیچوقت در همچین برزخی گیر نکرده بودم.
خدا به خیر بگذراند؛عادل از صبح خیلی گیر داده و مدام دارد حرفش را تکرار می کند.نمی دانم چرا امروز اینقدر پیله می کند،رژ قرمزی را که عادل دوست دارد میزنم،موهایم را از پشت خیلی ساده می بندم و تاپ آبی کمرنگم را می پوشم،توی آینه به خودم نگاه می کنم،زیر چشمم گود افتاده،باید فکری به حال این شکل بدریختش کنم،کرم دور چشم می زنم،کرم پودر می زنم،کمی سفید کننده،صورتم به رنگ و لعاب درست و حسابی در نمی آید،گونه ام را کمی سرخ می کنم،خط چشم آبی،سایه ای محو از ترکیب سبز و آبی،کمی هم ریمل به مژه های افسرده ام می کشم.قصد آرایش کردن نداشتم،خیلی وقت است که روبروی آینه ننشسته ام.عادل صدایم می کند.باید بروم ببینم چه می خواهد.
به محض اینکه من را می بیند می گوید:«فکر کنم تصمیمتوگرفتی،آره؟».نگاهش می کنم،کمی مکث می کنم،راستش مستاصل شده ام،من من می کنم و می گویم:«نه،چطو مگه؟».کمی ناراحت می شود و می گوید:«آخه خیلی وقت بود اینقدر به خودت نرسیده بودی».لبم را کمی کج می کنم و می گویم:«آره خیلی وقت بود،اما هنوزم می گم نمیتونم عادل،نمی تونم».چهره اش در هم می ریزد و فریاد می زند:«بابا تو چرا نمی فهمی؟من خسته شدم،من از اینی که اسمشو گذاشتین زندگی خسته شدم،از این نکبتی خسته شدم،از این بی تحرکی خسته شدم،از این همه دردسری که دارم خسته باشم،پری من،عمر من،عشق من،عزیز من،من از این اینکه تو رو به این روز انداختم خسته شدم،می فهمی؟خواهش میکنم پری،التماست می کنم پری،عزیزم آزادم کن» کنارش می نشینم و اشک هایش را پاک می کنم و لبهایش را می بوسم،لبهایی که دیگر داغ نیستند،لب هایی که روزی مدام می خندیدند،شور داشتند،داغ بودند و پراحساس.
عادل کمی آرام گرفته،آنقدر گریه کردم که چشم هایم قرمز شده اند،نمی دانم آن شبی که داشتیم می رفتیم راننده تاکسی حواسش پی کدام بدبختی اش بود که با سرعت زیادی که داشت رفت توی دل گارد ریل ها،نمی دانم از دست زندگی سیر شده بود یا خواب چشمانش را خمار کرده بود،اما هر چه بود عادل را به یک تکه گوشت بی جان تبدیل کرد و ما را توی جهنمی که ساخت رها کرد و رفت.سه سال از ان شب گرم و تاریک گذشته و هنوز زندگیمان تاریک است و سرد.عادل را دوست دارم،نمی توانم نداشته باشمش،من همین تکه گوشت بی حرکت را دوست دارم.اما خودش در عذابی گرفتار شده که دیگر طاقتش را ندارد.
اشک هایم را پاک می کنم و می روم اتاق عادل،نگاهم نمی کند،دستی به موهای جو گندمیش می کشم،چشمانش را می بوسم،نگاهم می کند،می خندم،کمی اخم می کند،ابروهایش را با نرمه انگشتم نوازش می کنم،آهی می کشم و می گویم:«قبول»می خنددفبعد از مدت ها می خندد،گریه می کند،هق هق می زند و باز می خندد،اشک هایش از کنار چشمانش به سمت گوشهایش سرازیر می شوند،می خندد.این بار چشم هایش هم می خندد.می روم سراغ گاوصندوق،رمزش را میزنم،عادل را نگاه می کنم،می خندد و با خودش حرف می زند.اسلحه روولور را در می آورم،گلوله ها را یکی یکی توی اسلحه قرار می دهم،دستانم می لرزد،چشمانش می خندد،طبق قرارمان یک گلوله کمتر می گذارم،اشک هایم جاری می شوند،چشمانش می خندد،اسلحه را محکم توی دستم می گیرم،هنوز دارم گریه می کنم،چشم هایش می خندد،هق هق می زنم،می گرید،شانه هایم می لرزد،گونه هایش خیس می شوند،می خواهم بگویم:«دوست دارم عادل»،اما نمی توانم،هنوز گریه می کند اما چشم هایش می خندد،کمی مکث می کنم،توپی اسلحه را می چرخانم،حرفی نمی زنم،حرفی نمی زند.نگاهمان توی هم تلاقی می کند،اسلحه را به سمتش نشانه می روم،چشم هایش می خندد،ماشه را می چکانم.
+برای همه ی مادرها و زن های سرزمینم.
++ روز مادر و روز زن را به همه ی زن ها ی جهان مخصوصا مادرها و زن های ایرانی تبریک میگویم.
+++ این آهنگ.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه بیست و یکم فروردین 1394 | نظرات()