باران که می بارد تو می آیی
پنجشنبه ششم فروردین 1394 03:38 ق.ظدر شلوغی این خانه و بین بچه هایی که مدام مشغول بازی و شیطنت هستند پیدا کردن وقت و کنجی خلوت کار سختی است،اما وقتی که باران می آید تو می آیی،حالا مهم نیست که چقدر شلوغ باشد و که باشد و که نباشد.آنقدر واضح می آیی و می نشینی کنارم که همه متوجه می شوند یک طوری شده ام،نه لبخند می زنم،نه اشک می ریزم،فقط مات نگاهت می شوم و می روم توی بالکن خانه ی پدربزرگت،همان خانه ی چوبی با ستون های باریک آبیش و بام زنگ زده ی حلبی اش،شیروانی که وقتی باران شروع می شد،آهنگ موزون طراوت را می نواخت.
مزرعه ی پدربزرگ،دقیقا چسبیده بود به خانه اش،فصل کاشت برنج و آواز محلی زنان هنگام نشای برنج بود،یادش بخیر چای آتشی توی استکان های قدیمی لپ پر و نعلبکی های رنگارنگ گود.قندهای نم گرفته توی قندان استیل و شکرپنیر های چسبیده به هم،پدربزرگت چقدر نازت را می کشید،چقدر دوستش داشتم.حیف که حالا نیست تا بروم کنار رودخانه بنشینم و شستن پاهای گل آلودش را تماشا کنم.نمی دانی که چقدر هوایت را داشت،همیشه می گفت:«مواظب میناز من باشیا،میناز منو رو چشات نگه داریا».آی میناز،میناز،میناز عزیز من.چقدر صدای تبر پدربزرگ را دوست داشتی،چقدر دوست داشتی مثل کارتون ها هیزم ها را مرتب و منظم بشکنی و یک گوشه برای پدربزگ جمعشان کنی.
سماور دارد قل قل می کند،دلم نمی آید بیدارت کنم،می خواهم همینطور که آرام خوابیده ای سیر نگاهت کنم،میدانی که امشب مسافرم،سفر همیشه شروعش با خود آدم است و پایانش با خداست،بگذار چای که دم کشید بیدارت می کنم،به پدربزرگت قول داده ام که مثل او نازت را بکشم،می دانم که باید موهای صافت را آرام از روی گونه ات کنار بزنم تا بتوانم بوسه ای را روی گونه ات جا دهم،می دانم که باید آنقدر دستت را توی دستم نگه دارم تا خودت دستم بگیری و بگویی که بیداری،عزیزکم،میناز من،بهار من بیدار شو،سفره را چیده ام،چای دم کشیده است،بلند شو،بلند شو که باران دارد حسابی طنازی می کند.
چقدر دلهره داشتی،چقدر می ترسیدی که هرگز برنگردم،چقدر در آغوشم گریستی،گفتم،گفتم که بر میگردم،گفتم که من به امید بودن با تو دارم می روم،گفتم که تمام انگیزه من از رفتن تنها تویی و تو.من به اندازه تمام ناگفته هایم نذر کردم که برای با تو بودن برگردم.عکست را توی جیبم نگه داشته بودم تا با دیدنش توان استقامت داشته باشم،من برعکس همه مطمئن بودم بر می گردم.توی نامه ام نوشته بودم که خوبم،نوشته بودم که تو اینجا کنارمی،نوشته بودم که با تو دارم برای تو صبر می کنم،نوشته بودم حتا اگر هزارسال هم بگذرد من بر میگردم،یادت می آید میناز من؟!
من برگشتم،گرچه کاملا سالم نیستم اما برگشتم،همیشه میگفتی:«مرده و قولش»،حالا من مرد هستم؟ همیشه میگفتی:«تو از کجا میدونی برمیگردی؟» حالا دیدی که از کجا می دانستم؟عزیز من،سال هاست که بازگشته ام،سال هاست که می روم توی ایوان پدربزرگ و به جای جای بودنت خیره می شوم،سال هاست که با اولین قطره باران میایی و مینشینی کنج دلم،سال هاست که فصل نشای برنج تو را توی بیجار آقاجانت میبینم که دستت را روی پیشانیت گرفته ای داری نگاهم میکنی،آی میناز عزیزم،من قولم را عملی کردم،من برگشتم.
کاش می توانستم خبرت دهم که زنده ام،کاش کنج تنهایی نمی ماندی،کاش فقط یک اسم از من می شنیدی،کاش نامه هایم توی عراق خاک نمی خورد،کاش خبری از من به تو می رسید،کاش نه جنگی بود،نه سفری،نه سربازی،نه سلولی...
سماور دارد قل قل می کند،دلم نمی آید بیدارت کنم،می خواهم همینطور که آرام خوابیده ای سیر نگاهت کنم،میدانی که امشب مسافرم،سفر همیشه شروعش با خود آدم است و پایانش با خداست،بگذار چای که دم کشید بیدارت می کنم،به پدربزرگت قول داده ام که مثل او نازت را بکشم،می دانم که باید گل های بالا سرت را کنار بزنم تا بتوانم بوسه ای را روی سنگ سیاهت جا دهم،می دانم که باید آنقدر فانوست را توی دستم نگه دارم تا خودت روشناییش را بگیری و بگویی که بیداری!،عزیزکم،میناز من،بهار من بیدار شو،سفره را چیده ام،چای دم کشیده است،بلند شو،بلند شو که باران دارد حسابی طنازی می کند.
+ تقدیم به آنهایی که دل دادند و دل نبریدند.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه ششم فروردین 1394 | نظرات()