بازی با زندگی
پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1394 03:32 ب.ظ1-«دکتر روی شکمم کلی خط کشید،کلی معاینه کرد.کلی فکر کرد.دکتر آشنا بود،کمی من من کرد و گفت:«بچه خارج از رحمه،صدای قلبش هم نمیاد،متاسفانه به نظر بچه زنده نیست»،آن همه تحمل کرده بودم،بچه توی شکمم بود،دوستش داشتم.رفتیم ششهر دیگر و دکتر دیگری را دیدیم،معاینه کرد،پوز خندی زد و گفت:«صحیح و سالمه،جاش تنگه تکون نمیخوره،صدای قلبش هم میاد».آن موقع سونوگرافی نبود،نمی دانستم که پسرم می شوی،اما خوشحال شدم و بعدش هم که به دنیا آمدی،یک پسر کچل خیلی تپل.»
مامان این ها را تعریف کرد و خندید،داشتم فکر می کردم اگر حرف دکتر اولی درست بود،حالا برای من زندگی در کار نبود.به مامان لبخند زدم و دستش را گرفتم توی دستم.
2-بابا بالای سرم ایستاده بود که دوست و همکار سابقش،شروع کرد به آمپول زدن،به محض اینکه درد آمپول را حس کردم،دیدم بابا رنگش پرید و با دست پاچگی پرسید:«سرت گیج میره؟».دوستش هم به بابا اضافه شد و با لکنت پرسید:«سرت گیج میره؟» سرم واقعا گیج نمی رفت،حالم خوب بود،اما حال آن دو به شدت خراب بود،فکر کردم همین حالاست که پس بیافتند.پا شدم و نشستم،شنیدم بابا می گوید:«خدا رحم کرد».گفتم:«مگه چی شده بود؟».بابا خدارو شکر کرد و گفت:«پنیسیلین نزدیک بود بره تو رگت،اگه یه قطره اش میرفت تو رگت مرده بودی!».با خودم فکر کردم اگر قرار بود جواب سوال بابا و همکارش مثبت باشد من اصلا فرصت می کردم که بگویم سرم گیج می رود؟!
3-آنقدر درد شدید بود که قدرت انجام کاری را نداشتم،تمام وجودم فشار شدیدی را حس می کرد،کاملا به موقعیتم واقف بودم.اما توان هیچ حرکتی را نداشتم،دلم می خواست فریاد بزنم،می دانستم توی اتاق خواب طبقه پایین کنار برادرم خوابیدم اما نه دستانم تکان می خورد،نه لب هایم از هم جدا می شد،نه حتا پلک هایم از هم باز می شد.تمام این ها شاید چند صدم ثانیه بود.بعدش به یکباره همه چیز تمام شد و احساس کردم رها شده ام،احساس سبکی می کردم،سبکی که هیچگاه تجربه اش را نداشتم.در همین حس و حال بود که خودم را دیدم،خودم را بی جان و غرق در خواب دیدم.انگار سالهاست تکان نخورده بودم،ترسیدم،خیلی زیاد.دوباره درد تمام وجودم را گرفت،با فشار و درد شدید،دست هایم از هم باز شد،لب های خشکیده ام جدا شده اند و پلک هایم مثل وحشت زده ها با سرعت زیاد باز شدند،بلند شدم و نشستم،خیس عرق بودم،عرقی سرد.براردم هنوز کنارم خوابیده بود.نمی دانم چه بود؟کجا رفتم و برگشتم؟اما هرچه بود آنی بیش نبود،آنی به اندازه ی تمام عمرم،خودم را به صورت برادرم نزدیک کردم،صدای نفس هایش را شنیدم،لبخند زدم و گونه اش را بوسیدم.
4-روی پل بودیم،یکی از پلهای قدیمی و باریک شهر،پشتم به سمت حرکت ماشین های لاین مخالف بود،توی شانه خاکی ایستاده بودیم،نزدیک ترین نفر به جاده بودم،تا برگشتم چیزی بگویم.از ترس سر جایم میخکوب شدم؛اتوبوسی که روی پل داشت سبقت میگرفت،با صدای بوق وحشتناکش روبرویم بود.فقط نگاه کردم و باد شدیدی که از گذشتن اتوبوس وجودم را گرفت توی گوشم نجوای زندگی را زمزمه کرد.
5-ساختمان قدیمی بود،هفته ای یکبار می رفتم آنجا،کلاسم طبقه چهارم بود.سوار آسانسور شدم.مثل همیشه تکان شدیدی خورد و شروع به حرکت کرد،طبقه سه را رد کرد و به ایستاد،به طبقه چهار نرسید،ثابت مانده بود،هیچ حرکتی نمی کرد.آسانسور کوچکی بود،تاریک و قدیمی.نه دوربینی داشت،نه زنگی.کمی با دکمه ها ور رفتم.نشد که نشد،خیال حرکت نداشت.چند دقیقه ای درگیر دکمه ها بودم،اما نتیجه ای نداشت.گوشیم را درآوردم تا تماس بگیرم و بگویم که توی آسانسور گیر کرده ام.گوشی کوچکم هیچ آنتنی نداشت،حتا نمی توانستم اس ام اس بدهم.خواستم با ضربه زدن به در آسانسور و سر و صدا کردن،کمک بخواهم که آسانسور به شدت لرزید،با خودم گفتم:«این دفه دیگه تمومه،اینجا آخر خطه» هرگز فکرش را نمی کردم این گونه قرار است بمیرم.چشمانم را بستم و سعس کردم لحظات آخر عمر را آرام باشم.آسانسور رفت بالا،طبقه چهارم،در باز شد.زنی روبروی در آسانسور بود.الهه نجاتم،لبخندی زدم و گفتم:«سوارش نشید،خرابه،چند دقیقه ای هست بین طبقات گیر کردم».لبخندی زد و رفت سمت راه پله و من آنقدر تماشایش کردم تا از آخرین پله هم پیچید و رفت پایین.
6-محال بود بتوانم این همه راه را برگردم،خسته شده بودم،می دانستم از اینجا به بعد عمق دریا بیشتر از چهار-پنج است.فاصله ام با ساحل کمی زیاد به نظر می رسید،شنا کردن را خوب بلد نبودم.چاره ای نبود،هوا تاریک شده بود،ساحل بی گمان خلوت تر از هر زمان دیگری بود.دلم را باید می سپردم به دریا،شنا کردم،دست و پا می زدم و جلو می رفتم،اما خستگی مانع از فعالیت بیشتر می شد،بلد نبودم روی آب دراز بکشم و آرام و آرام بروم،کاملا ناشیانه دست و پا می زدم.تمام نیرویم را جمع کردم تا به آتشی که توی ساحل می دیدم برسم.چندباری زیر آب رفتم و بالا آمدم،حسابی آب شور خورده بودم و نفسم بند آمده بود،انگار دیگر تمام بود،آخرش بود گویا.همان مجهول همیشگی بیشتر از هر وقتی معلوم شده بود،توی آب های آرام و گرم دریای خزر در یک غروب تابستانی،خیلی شاعرانه و زیبا.هنوز دست و پا می زدم،با کمترین امیدی که داشتم تمام انرژی باقیمانده ام را جمع کردم و خودم را به ساحل رساندم،توی ساحل داشتم بالا می آوردم،سرم گیج می رفت و حال ایستادن نداشتم،دراز کشیدم و آسمانی که حالا ستاره هایش داشتند چشمک می زدند را نگاه کردم،چشمکی زدم و گفتم:«چاکریم رییس!»
+ روزی نیست که یاد رفتن نیافتم،نمی دانم به چه شکل و چگونه و چه وقت خواهد بود اما می دانم که مثل انتهای فیلم ها تصویرها می رود توی یک صفحه سیاه یا شاید هم سپید و همانطور که من محو تماشای سیاهی و یا سپیدی هستم یکی میزند روی شانه ام و می گوید:«این دفعه دیگه تموم شد طاها»
این دست بوسیدنی است
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1394 | نظرات()