کیوسک
دوشنبه هفتم اردیبهشت 1394 10:40 ق.ظما تلفن نداشتیم،مثل خیلی های دیگر.در کل کوچه فقط یکی از همسایه ها تلفن داشت،تلفن کرم رنگی که هرگز با آن صحبت نکردم،خیلی دوست داشتم یکبار گوشی را بگیرم توی دستم و ببینم و صدای پشت تلفن چه شکلی است!!!من و هم سن و سالانم در بچگی یک چیزی بودیم تو مایه های جلبک،همیشه مبهوت،خیره و تا حد زیادی شاید گیج و منگ.خب هیچوقت آرزوی شنیدن صدای آنور گوشی کرم رنگ همسایه برآورده نشد،مثل هزاران آرزوی دیگر.اما کنجکاویم به شدت زیاد شده بود و دلم می خواست صدای توی تلفن را بشنوم،همیشه فکر می کردم حالا این کی است که همیشه توی تلفن نشسته و صحبت می کند.تعجب نکنید قضیه جلبک را که گفتم...
از آنجایی که شهر کوچک ما از تمام تکنولوژی های دنیا که چه عرض کنم از همه تکنولوژی های ایران هم فرسنگ ها عقب بود.پیدا کردن کیوسک تلفن هم چندان کار راحتی نبود.خیلی از جاهای شهر را نمیشناختم،با آنکه خیلی کوچک بود اما چون سن و سالم کم بود فقط محدوده کوچه و محل خودمان را میشناختم،محدوده ای پر از زمین های بایر و کوه های سبز و آبی.برای بار اولی که کیوسک زرد رنگ بزرگی را نزدیکی های مدرسه ی دوران ابتداییم دیدم-آن موقع هنوز به مدرسه نمی رفتم-حتا نمی دانستم که به چه دردی می خورد،تا اینکه یک بار با مادرم رفتیم داخلش،مامان می خواست تلفن بزند!!!گوشی را برداشت،سکه ها را یکی یکی داخل تلفن می انداخت و حرف می زد.و این عجیب ترین تکنولوژی بود که تا آن موقع دیده بودم،اینکه دستگاه تلفن آن همه سکه را ببلعد به هیچ عنوان برایم قابل قبول نبود...
القصه یک روز دو تا سکه از توی کیف مامان کش رفتم و خودم را رساندم به کیوسک،ظهر بود و آفتاب فرق سر آدم را می شکافت،هوا به شدت شرجی بود.یک روز گرم تابستانی.سگ را می زدی از جایش تکان نمیخورد،سکه ها را محکم توی دستم گرفته بودم،کف دستم خیس عرق بود.رفتم توی کیوسک،انگار رفته باشی توی تنور،داغ داغ بود.هرکاری کردم دستم به گوشی تلفن نرسید،هیچ جنبنده ای نبود.رفتم بیرون،داشتم دنبال چیزی می گشتم تا بگذارم زیر پایم.چیزی نبود،یکی-دو کوچه بالاتر یک ظرف خالی روغن پیدا کردم،روغنی بود و کثیف.با هزار بدبختی و کثافت کاری ظرف را بردم توی کیوسک،عرق از سر و رویم می بارید،ذوق عجیبی داشتم.رفتم روی ظرف روغن،حالا تلفن روبرویم بود.کرم رنگ نبود،خاکستری بدریخت بود و خیلی هم بزرگ بود،ترسناک بود.دو دل شده بودم،ضربان قلبم بالا رفته بود،مثل لحظه های دیدار با معشوق.خوب نگاهش کردم،جرات دست زدن بهش را نداشتم.خوب نگاهش کردم،به دکمه هایش خیره شدم.اعداد و ارقام را بلد نبودم.لب و دهنم خشک شده بود و اضطراب شیرینی وجودم را گرفته بود.دلم را زدم به دریا،گوشی را برداشتم.با مکث و ترس زیاد گوشی را به گوشم نزدیک کردم،صدایی نبود،هیچ صدایی.یکی از سکه ها را انداختم توی تلفن،تلفن با صدایی عجیب سکه را خورد و از پایین دستگاه پسش داد،سکه دیگر را انداختم،بازهم نشد،سکه ها را مدام می انداختم و اتفافقی نمی افتاد،گوشی را گرفتم روبروی صورتم و گفتم:«تو رو خدا حرف بزن،من فقط همین دوتا سکه رو دارم،قبول کن دیگه!باشه؟» خبری نشد که نشد،بغض کردم،ناراحت شدم،عصبانی شدم و با مشت کوبیدم روی دکمه های تلفن بیچاره،چند لحظه بعد صدایی عجیب آمد و تلفن هرچه سکه خورده بود را شروع کردن به پس دادن،فکر کردم بیچاره دارد بالا می آورد.ترسیدم،خیلی زیاد.خواستم گوشی را بگذارم سر جایش که پایم لیز خوزد و با کمر افتادم کف کیوسک،سکه ها کف کیوسک ریخته بودند و ظرف روغن یک طرف دیگر ولو شده بود،سرم گرم شد و خون چکید روی پیراهنم،زدم زیر گریه،به سختی بلند شدم،درحالی که یک دستم روی زخم سرم بود داشتم دنبال سکه های خودم می گشتم.
+این اتفاق هرگز رخ نداده است،البته پاراگراف اول و دوم عین واقعیت بود.به هر حال این نوشته طرحی بود که قصد داشتم بسطش دهم و در مسابقه ای شرکت کنم که نتوانستم جمع و جورش کنم.
++دیروز و امروز بی موبایل بودم.حس خوبی است اما چه سود که این روزها موبایل مثل مسواک می ماند،همیشه واجب است لامصب.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه هفتم اردیبهشت 1394 | نظرات()