فصل ماقبل آخر، قصه هفدهم، ارمغان تاریکی
شنبه سیزدهم مرداد 1397 11:05 ب.ظ
خسته و بی جان و کم رمق میرسم به خانه، پرده اتاق که وقت رفتن نیمه باز گذاشته بودم تا به سروناز خورشید بتابد را میبندم،لباس هایم را درمیآورم، چراغ را خاموش میکنم و وسط هال ولو میشوم، چقدر قدم هایم تو را کم دارد، چقدر دلم کنارت بودن را میخواهد، چقدر قدم هایت را کم دارم، چقدر کنارت راه رفتن را دلتنگم، چقدر دوست دارم دوستت داشتن را،چقدر هوای گرم چشم هایت روی صورتم خالی است، دلم میخواهد صدایم کنی، لزومی به گفتن صدای تو خوب است نیست خوب من، تو خوبی خوب من،به خوبی آغوش، شعر، ترانه.
تو سازی، خود موسیقی، نه مثل ویولن سرکش، نه مثل گیتار هم آواز، یک جایی بالاتر از اکتاو هفتم پیانو، بم تر از صدای دودوک، پرشور تر از دف، طناز تر از تار،مثل لالایی باد توی گوش یاس، مثل صدای رقص باران روی برگ های درخت انجیر، مثل زمزمه برف زیر پای خودت در گرگ و میش یک روز برفی.
ملودی نابی که همه جا به گوشم میرسی، حتی توی این سکوت و تاریکی، کاش نزدیکتر بودی ای نزدیکترین صدای هستی، کاش آنقدر نزدیک بودی که صدای نفس هایم را با موسیقی بی کلام چشمانت هم آهنگ میکردم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه سیزدهم مرداد 1397 | نظرات()