آب را
گل نکنیم
در فرو دست انگار کفتری میخورد
آب
بشه
ای دور سیره ای پر میشوید
یا که
درآبادی کوزه ای پر میگردد
نکنیم
آب را گل
شاید
این آب روان می رود پای سپیداری تا فرو شوید اندوه دلی
درویشی
شاید نان خشکیده فرو برده در آب است
رزن
زیبایی آمده لب رود
نکنیم
آب را گل
روی
زیبا دوبرابر شده است
چه
گوارا این آب
چه
زلال این رود
مردم
بالا دست چه صفایی دارند
چشمه
هاشان جوشان ،گاوهاشان شیر افشان باد
من
ندیدم دهشان
بی
گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
روشن
پهنای کلام ماهتاب آنجاست
بی
گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
که
شقایق چه گلی است مردمش میدانند
بی
گمان آنجا آبی آبی است
باخبرند
غنچه ای میشکفد اهل ده
چه
دهی باید باشد
کوچه
باغش پرموسیقی باد
را می
فهمند مردمان سر رود آب
گل
نکردنش مانیز
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک
غریب
که در آن هیچ کسی نیست که
در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر
از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی
گیران
می فشانند فسون از سر
گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
» دور
باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک
خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها
را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را
ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست«
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به
تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است،
که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر،
شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان
می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب
لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می
شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می
آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به
اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و
روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت ....
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان
نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس
نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز
دارد.
چشم ها را باید شست، جور
دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه
باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر
باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر
باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید
دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران
باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه
"اکنون"است.
طبقه بندی: اشعار فارسی،
برای ورود به سیستمتون پسورد گذاشتید و میخواهید وارد شوید
اگه پسورد خود را فراموش کرده اید!!!زیاد هم جای نگرانی نیست چرا که میتوانید از طریق
Administratorوارد شوید ...
مشکل اینجاست که در هنگام نصب ویندوز برای Admin هم پسورد
گذاشته باشید چاره چیست ؟؟چه به فکرتان میرسد؟؟
حالا این راه که خیلی
کمکتان میکند وخیلی هم ساده هست رو دنبال کنید....
میخواهیم یه جورایی
پسورد را برداریم،یعنی کلاه سر ویندوزمان بزاریم...!!!!!
برای این کار ابتدا
سیستم را Restart کنید و درهنگام بالا آمدن ویندوز
کلید F8
را بزنید وگزینه Safe Mode را انتخاب کنید بعداز وارد شدن
به
محیط ویندوز به منوی start
رفته و Run
را باز کنید ودر آن عبارت
Control userpasswords2 را تایپ کنید و OK نمایید
حال پنجره ای با دو TABباز میشود شما TAB Users
را کلیک کنید در این قسمت تیک عبارت
Must enter a
username and password to use this computer user
را بردارید و OK نمایید.از این پس دیگر در هنگام روشن کردن
سیستم از شما پسورد نمی خواهد.حالا هم میتوانید
نام کاربری جدیدی را بزارید و نام کاربری قبلی را حذف کنید
یا میزان دسترسی کاربران را به ویندوز تعیین کنید.
طبقه بندی: ترفند های کامپیوتری،
اول مهر بود......
همه ی ما بچه ها با لباس و کیف و کفش تازه
(هرچند که بعضی از بچه ها ازش محروم بودن!!!) به مدرسه رفتیم
و جلو در مدرسه ایستادیم تا مدیر بیاد و در را باز کند،مدیر آمد
و در را باز کرد و ما همه به صف
شدیم،
پس از اتمام مراسم به کلاس رفتیم و چه دعواها که نشد بر سر نشستن
در ردیف اول کلاس
(من که همیشه ردیف آخر مینشستم آخه یه کم شلوغ بودم!!!!)
ولی هوای مطبوع کلاس اول سال و یک پایه هم بالاتر از پارسال
همه ی ما رو سر خوش کرده بود.....
کم کم مهر ماه را با یه مداد ، مداد پاکن
و یه تراش تمام کردیم.
اول های آبان بود ،همه حاضر در سر کلاس و چشم به راه در و منتظر
آمدن معلم بودیم و در عین حال سر گرم حرفهای کودکی،یه ربع از
کلاس گذشت ناگاه در کلاس با آن صدای همیشگی ( جیرجیر...) باز شد !!
همه به در چشم دوختیم که مدیر وارد کلاس شد،گفت بچه ها ساکت......
همه ی نفسها در سینه حبس و حرفها در گلو خشک شد وگوش سپردیم به سخنان مدیر ...
مدیر گفت:بچه ها وسایلاتون رو جمع کنید
وبزارید تو کیفتون !!! و
آرام و بی سرو صدا پشت سرهم با یه صف برید خونه....!!!!!
امروز معلمتان نمی آید.....
ولی باید سه مرتبه از روی درس
و سه مرتبه از روی
برای فردا بنویسید.
بعد ما از کلاس خارج شدیم به طرف در مدرسه ،همین که از
در مدرسه آمدیم بیرون با صدای بلند و فریاد کنان به
طرف خانه دویدیم.........
راستی ای کاش زندگی دنده عقب داشت...............!!!!!!!!!!
وچه بچه هایی که شوق درس خواندن داشتند
ولی ..........نشد!!!
پرونده
اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم
،
تو هیچی نمی شی ، هیچی.
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت
دادخواست چیزی بگوید اما سرش را پایین انداخت و رفت.
برگه مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت. اشک و خنده
دبیران در هم آمیخته بود.
امتحان ریاضی ثلث اول :
سؤال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سؤال : عضو خنثی در جمع کدام است؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در
جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند!
سؤال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم، بیماری لاعلاج
مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.
معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد:
سؤال : نامساوی را تعریف کنید.
جواب : نامساوی یعنی، یعنی، رابطه ما با آنها، از مابهتران
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.
سؤال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا که اگر داشته باشی در بخش
بیمارستان پذیرش می شوی وگرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه
خانه فوت می کنی.
سؤال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر، که تولد لیلا، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل
کرد.
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا، که شاید اثر قطره
اشک مجتبی بود ... معلم ریاضی، ادامه نداد برگه را تا کرد، بوسید و در جیبش گذاشت؟مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد:
آقا اجازه ... گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید و پشت در گم شد.
.....................................................................
** فرزاد**
طبقه بندی: سایر مطالب،
در سرزمینی که زمان غرش
شیرها گذشته،
پارس سگهای پست نیز
میگذرد.....
ازکودک فال فروش پرسیدم
چه میکنی؟
گفت: به آنان که در امروز
خود مانده اند
فردا را میفروشم..!!!
قایقت جا دارد ؟؟
صبر کن سهراب...
من هم از همهمه ی داغ
زمین بیزارم!
پروانه شدن یعنی،،،،
تباهی!!!!!
خدایا....
کودکان گلفروش را
میبینی؟!
مردان خانه به دوش...
دخترکان تن فروش...
مادران سیاه پوش...
پدران کلیه فروش...
کاسبان دین فروش...
محرابهای فرش پوش...
زبانهای عشق فروش...
انسانهای آدم فروش....
همه را میبینی؟؟!!
میخواهم یک تکه آسمان
کُلنگی بخرم،
دیگر زمینت بوی زندگی نمی
دهد...!!!!!
خدایا......خدایا......
دیشب گرسنه بود دختری که
مرُد؛
چه آسان به خاک پس
دادیمش...
و دردناکتر از این داستان
مادرش
که برای خریدن نان تن به
هرزگی داد،
همسایه اش زیارتش قبول...!!
مکه رفته
بود....
طبقه بندی: سخن بزرگان،
قبای زندگانی
چاک تا کی
چو موران
آشیان در خاک تا کی
به پرواز آی و شاهینی بیاموز
تلاش دانه در
خاشاک
تا کی
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همین یک قطره ی خون مشکل اوست
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان
جان سپردن زندگیست
عشق با دشوار ورزیدن
خوشست
چون خلیل از شعله گل چیدن خوشست
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقددیرش بدست خویش بنوشت
بآن ملت سرو کاری ندارد
که دهقانش
برای دیگران کشت
قمار زندگانی مردانه بازیم
چنان نالیم اندر مسجد شهر
که دل در سینه
ملا گدازیم
سرود رفته باز آید؟ که ناید
نسیمی از حجاز آید؟ که ناید
سر آمد روزگار این فقیری
اگر دانای راز
آید؟ که ناید
چو رخت خویش بربستم از این خاک
همه گفتند با
ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
ساقیا بر جگرم شعله ی نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف
خاک انداز
او بیک دانه ی گندم
به زمینم انداخت
تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک
انداز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانه ی
ما رفت بتارج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی
هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران ،خواب گران؛ خواب گران خیز
از خواب گران خیز
طبقه بندی: اشعار فارسی،