طبقه بندی: اشعار فارسی،
برچسب ها: حسین، حسین پناهی، فنجان چایی،
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
طبقه بندی: اشعار فارسی،
نقش هایی که کشیدم در روز
شــــــبــــــ ز راه آمد و با
دود انـدود
طرح هایی که فکندم در
شـــــبــــــ
روز پـیدا شـد و با
پنبه زدود
دیرگـاهیست که چون من
همه را رنـــگ خاموشـــــــــــی
در طرح لبـــــــــــــ
است
جنبشی نیست در این خـاموشی
دســـــــــــــت ها
پــاها
در قــــــــــــــــیر شــــب
است...
طبقه بندی: مطالب جالب و خواندنی، اشعار فارسی،
برچسب ها: نوشته ی زیبا،
نه تو می مانی
و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند...
به تن لحظه خود،
جامه اندوه مپوشان هرگز....
طبقه بندی: مطالب جالب و خواندنی، اشعار فارسی،
برچسب ها: اشعار زیبا، سهراب، شعر نو،
لاله کاران ! دگر لاله مکارید
باغبانان! دو
دست
از گـــــــل بدارید
اگرعهد گلان این بود که دیدم
بیخ گـــــــــل بر کنید و
خار بکارید
یکی
درد و یکی درمون پسندد
یکی
وصل و یکی هجرون پسندد
مو
از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندم آنچه را جانون پسندد
خدایا
داد از این دل داد از این دل
که یکدم مو نگشتم شاد از این دل
چو
فردا داد خواهون داد خواهند
بگویم صدهزارن داد از این دل
دلا
خو بون دل خونین پسندند
دلا خون
شو که خوبان این پسندند
متاع
کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی
اون گروهی این پسندند
اگر
دل دلبرو دلبر کدام است؟
وگر
دلبر دل و دل را چه نام است؟
دل
و دلبر بهم آمیته وینم
ندونم
دل که و
دلبر کدام است
ز
عشقت آتشی در بوته دیرم
در
آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت
ار پا نهد بر چشم ایدوست
به
مژگان خاک راهش رو ته دیرم
به
گورستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم حال دولتمند و درویش
نه
درویشی بخاکی بیکفن مرد
نه
دولتمند برد از یک کفن بیش
به
گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم
ناله و
افغان و آهی
شنیدم
کلهای با خاک میگفت
که این
دنیـــــــــا نمیارزد
بکاهی
بود
درد مو و درمانم از دوست
بود
وصل مو و هجرانم از دوست
اگر
قصابم از تن واکره پوست
جدا
هرگز نگردد جانم از دوست
غمم
غم بی ، و غمخوار دلم ،غم
غمم هم مونس و هم یـــــــــــار و همدم
غمت
نهله که مو تنها بشینم
مریزا ، بارک الله ، مرحبــــــــــا غم
طبقه بندی: اشعار فارسی، سایر مطالب،
<آی آدمها>
آی
آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک
نفر در آب دارد می سپارد جان
یک
نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی
این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،
آن زمان که مست هستند
از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگویم؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان.
آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،
نان به سفره جامه تان بر تن،
یک نفر در آب می خواهد شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد،
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون.
می کند زین آب ها بیرون
گاه سر، گه پا، آی آدمها!
او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،
می زند فریاد و اُمید کمک دارد.
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش؛
پخش می گردد چنان مستی بجای اُفتاده. بس مدهوش
می رود، نعره زنان این بانگ باز از دور می آید،
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر؛
در صدای باد بانگ او رها تر،
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها.....!!
< داروگ>
خشک
آمد کِشتگاه من
در
جوار کـِشت همسایه
گرچه
میگویند :
"میگریند روی ساحل ِ نزدیک
سوگواران
در میان سوگواران"
قاصدِ روزان ِ ابری، داروگ!
کی
میرسد باران؟
بر
بساطی که بساطی نیست
در
درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و
جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
*چون دل یاران که در هجران
یاران *
قاصد
روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟...
< قایق>
من
چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
* وامانده در عذابم
انداخته است
در راه پر مخافت این
ساحل خراب
و فاصله
است آب
امدادی ای رفیقان با من.*
گل کرده است پوزخندشان
اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و
رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
* در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر
نیست،
هزّالی و
جلافت و غوغای هست و
نیست
سهو است و جز به پاس
ضرر نیست.*
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز
می کند!
من آب را چگونه کنم
خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم
بر
شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست
شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در
گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص
خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم....!
طبقه بندی: اشعار فارسی،
آب را
گل نکنیم
در فرو دست انگار کفتری میخورد
آب
بشه
ای دور سیره ای پر میشوید
یا که
درآبادی کوزه ای پر میگردد
نکنیم
آب را گل
شاید
این آب روان می رود پای سپیداری تا فرو شوید اندوه دلی
درویشی
شاید نان خشکیده فرو برده در آب است
رزن
زیبایی آمده لب رود
نکنیم
آب را گل
روی
زیبا دوبرابر شده است
چه
گوارا این آب
چه
زلال این رود
مردم
بالا دست چه صفایی دارند
چشمه
هاشان جوشان ،گاوهاشان شیر افشان باد
من
ندیدم دهشان
بی
گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
روشن
پهنای کلام ماهتاب آنجاست
بی
گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
که
شقایق چه گلی است مردمش میدانند
بی
گمان آنجا آبی آبی است
باخبرند
غنچه ای میشکفد اهل ده
چه
دهی باید باشد
کوچه
باغش پرموسیقی باد
را می
فهمند مردمان سر رود آب
گل
نکردنش مانیز
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک
غریب
که در آن هیچ کسی نیست که
در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر
از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی
گیران
می فشانند فسون از سر
گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
» دور
باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک
خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها
را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را
ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست«
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به
تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است،
که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر،
شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان
می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب
لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می
شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می
آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به
اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و
روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت ....
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان
نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس
نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز
دارد.
چشم ها را باید شست، جور
دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه
باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر
باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر
باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید
دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران
باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه
"اکنون"است.
طبقه بندی: اشعار فارسی،
قبای زندگانی
چاک تا کی
چو موران
آشیان در خاک تا کی
به پرواز آی و شاهینی بیاموز
تلاش دانه در
خاشاک
تا کی
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همین یک قطره ی خون مشکل اوست
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان
جان سپردن زندگیست
عشق با دشوار ورزیدن
خوشست
چون خلیل از شعله گل چیدن خوشست
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقددیرش بدست خویش بنوشت
بآن ملت سرو کاری ندارد
که دهقانش
برای دیگران کشت
قمار زندگانی مردانه بازیم
چنان نالیم اندر مسجد شهر
که دل در سینه
ملا گدازیم
سرود رفته باز آید؟ که ناید
نسیمی از حجاز آید؟ که ناید
سر آمد روزگار این فقیری
اگر دانای راز
آید؟ که ناید
چو رخت خویش بربستم از این خاک
همه گفتند با
ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
ساقیا بر جگرم شعله ی نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف
خاک انداز
او بیک دانه ی گندم
به زمینم انداخت
تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک
انداز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانه ی
ما رفت بتارج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی
هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران ،خواب گران؛ خواب گران خیز
از خواب گران خیز
طبقه بندی: اشعار فارسی،
ای صاحب فتوا ز تو
پُرکارتریم
با این ھمه مستی ز تو ھُشیارتریم
تو خون کسان خوری
و ما خون رزان
انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟
شیخی به زنی فاحشه
گفتا مستی
ھر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا ھر آن
چه گویی ھستم
آیا تو چنان که می نمایی ھستی
می خور که به زیر
گل بسی خواھی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی ھمدم و جفت
زنھار به کس مگو
تو این راز نھفت
ھر لاله که پژمرد نخواھد بشکفت
گویند بھشت عدن با
حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست
از آن نسیه بدار
کاواز دھل برادر از دور خوش است
من ھیچ ندانم که
مرا آن که سرشت
از اھل بھشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی
بر لب کشت
این ھر سه مرا نقد و ترا نسیه بھشت
گویند که دوزخی بود
عاشق و مست
قولی است خلاف دل، در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی
خواھد بود
فردا باشد بھشت ھمچون کف دست
فصل گل و طرف جویبار
و لب کشت
با یک دو سه دلبری حور سرشت
پیش آر قدح که باده
نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بھشت
گویند بھشت و حور
عین خواھد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواھد بود
گر ما می و معشوقه
گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت ھمین خواھد بود
گویند بھشت و حور
و کوثر باشد
جوی می و شیر و شھد و شکر باشد
پر کن قدح باده و
بر دستم نِه
نقدی ز ھزار نسیه بھتر باشد
یاران موافق ھمه
از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب
در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشتَرَک مست شدند
خیام اگر ز باده
مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جھان
نیستی است
انگار که نیستی چو ھستی خوش باش
من بی می ناب زیستن
نتوانم
بی باده کشیدن بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که
ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
طبقه بندی: اشعار فارسی،
آنكه خوانمش نیست بجز حضرت دوست
دنیا به جمال حضرت
دوست نكوست
گر شود جدای استخوانم
از پوست
گر خاك شوم ذره شوم
جلوه اوست
و آنگاه بیك آه برون اندازند
این كوزه گران كه
در هنر اعجازند
از خاك من و تو كوزه
ها می سازند
ما جمله مسافران
این خرگاهیم
در گردش گردونه پری
از كاهیم
این چند صباح قید
و بند جاهیم
در آخر كار بسته یك آهیم
بشنید به ناله كوزه
دارد خبری
كز خاك من امروز
تو داری هنری
وز خاك تو سازند بفردا اثری
ای مرغ سحر بخوان
سرودی خوشخوان
انداز مغنی طربی
در دل و جان
كاین باد صبا بگوش
بیدی لرزان
خواند كه زهی چند صباحی مهمان
دل بر عشوه پیرزن
دهر مبند
كز حیله و نیرنگ
بسازد لبخند
دلبری كند عروس صد
چهره حریف
بنشسته بپای عقد دامادی چند
كاهی و گلی كه چین
دیواری بود
خاكش دل خون عاشق
زاری بود
كاهش همه گلهای گلستانی
بود
آبش سبب تشنه لبی جاری بود
از دست اجل فتاد
پیمانه عمر
بشكست و بریخت می
جانانه عمر
گفتم به كجا آمده
ام گفت مپرس
دنیا گذرانی ست به
میخانه عمر
انگور بدیم و در
دل خم شده ایم
در شهد شراب خویشتن
گم شده ایم
زان آتش عشق سالها
جوشیدیم
كاین سان می مستانه
مردم شده ایم
ابری بگریست سبزه
ها آخته شد
بلبل چه خوش عاشقانه
دلباخته شد
از نغمه بلبل و صفای
تن گل
اسباب جلای جسم و جان ساخته شد
ای ساقی جانانه ،
بازآ تو به میخانه
رسوای جهانم كن ،
مستم كن و دیوانه
ای دل دل دیوانه
، تا چند زنی چانه
گر معرفتی جستی ،
جستی ز ریاخانه
بنشین ببرم ساقی
، مست از می نابم كن
بیگانه زخویشم كن
، پرشور و خرابم كن
پركن قدحی ساقی ،عمری
نبود باقی
زان باده جانانه
، گلگون چو شرابم كن
طبقه بندی: اشعار فارسی،
غافلان همسازند،تنها توفان کودکان
ناهمگون می زاید.
همساز سایه سانانند، محتاط در مرزهای آفتاب
در هیات زندگان مردگانند.
وینان دل به دریا افکنانند،به پای دارنده ی آتش
ها
زندگانی دوشادوش مرگ پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ و
همواره بدان نامکه زیسته بودند،
که تباهی از درگاه بلند خاطره شان شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد
با جا پائی ژرف تر از شادی در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند،
و می میرند....
طبقه بندی: اشعار فارسی،
ازمرگ ...
اگرچه دستانش ازابتذال،شکننده تربود.
هراس من – باری
– همه ازمردن درسرزمینی است
که مزدگورکن
ازآزادی آدمی
افزونتر باشد……
طبقه بندی: اشعار فارسی،
* بی نشان *
ای بینشان
در برابر چشمهای آسمان
ابر را
در برابر چشمهای ابر
باد را
در برابر چشمهای باد
باران را
در برابر چشمهای باران
خاک را
دزدیدند،
و سرانجام در برابر همه چشمها
دو چشم زنده را زنده به گور کردند
چشمهایی که دزدها را دیده بود.
" میهمان خزانی"
مدتی است که کاغذهای من
خواب نمی بینند؛
طبقه بندی: اشعار فارسی،