قصه پرغصه فرهنگیان بازنشسته
برفت شوکت محمود و در زمانه نماند؛
جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی!!!
.... ساعت ۱۰ شب بود؛ آخرین مسافر هم کرایه اش را پرداخت و پیاده شد.
احساس خستگی می کرد، دوست داشت هر چه زودتر خود را به خانه برساند.
تا خانه شان چند چهارراه فاصله بود که ناگهان با شنیدن کلمه «دربست»،
بی اختیار پایش را روی پدال ترمز گذاشت و کمی جلوتر از مسافر، خودرو متوقف شد.
دنده عقب گرفت و جلوی مردی شیک پوش نگه داشت و او هم با سلام گرمی، سوار خودرو شد؛ بدون آن که به مسافر نگاه کند، پاسخ سلامش را داد و پرسید:
«کجا می روید؟»
مسافر به سمت راننده برگشت اما ناگهان احساس کرد، یخ کرده است، گرمی اش ناگهان به سردی تبدیل شد و خیلی آرام پاسخ داد: «نیاوران» .....
راننده بدون آن که متوجه تغییر احوال مسافر شود، گفت: «۴۰ هزار تومان می شود»؛ مرد عرق سردی را که روی پیشانی اش نقش بسته بود، پاک کرد و با همان لحن آرام پاسخ داد:
«مشکلی نیست».
راننده مسیرش را به سمت مقصد مسافر تغییر داد. سکوت عجیبی بین آن دو حاکم شده بود؛ مرد که به نظر ۴۰ ساله می آمد، حس تلخی داشت؛ زیرچشمی راننده را نگاه کرد؛ با آن که تنها نیم رخش را می دید و چین و چروکی نیز روی پوستش جا خوش کرده بود؛ اما به راحتی او را شناخته بود.
اصلا مگر می شد بهترین روزهای زندگی اش را با آقا "معلم مهربان" کلاس چهارم فراموش کند؛
.... مردی که مهرورزی کردن و احترام به هم نوع را از او آموخته بود؛ مردی که همواره در عمرش فاصله میان ذهن و زبان و عمل را به حداقل رسانده بود!!! رفتار و گفتارش همیشه در ذهنش نجوا می کرد!
....با خود فکر می کرد چرا باید مردی که سال ها به دانش آموزان درس عشق و زندگی آموخته، اکنون در سن بازنشستگی مسافرکشی کند!!!!
با خودش فکر می کرد حتما آقامعلم کلاس چهارم خیلی محتاج شده است که تا این ساعت شب، مسافرکشی می کند.
دیگر به مقصد رسیده بودند و او همچنان در فکر بود؛ دلش می خواست آقا معلمش را در آغوش بگیرد، بوسه بر دستانش بزند و احساس آرامشی را که همیشه از او می گرفت؛ دوباره تکرار کند اما می دانست این کار اصلا درست نیست!
نمی خواست آقا معلم احساس شرمساری از دیدن شاگردش داشته باشد؛ هنوز یک خیابان به خانه اش مانده بود که تصمیم گرفت پیاده شود.
۴۰ هزار تومان را مودبانه روی داشبورد گذاشت و با همان لحن آرام گفت:
«خسته نباشید، شب تان بخیر»؛
و به سرعت پیاده شد تا آقا معلم متوجه اشک های او نشود!!!
به قول ادیب الممالک فراهانی:
افسوس که این مزرعه را آب گرفته؛
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته!
خون دل ما رنگ می ناب گرفته؛
وز سوزش تب، پیکرمان تاب گرفته!
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته؛
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته!!
و به قول حضرت حافظ:
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش؛
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم