منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • دیشب اندر خواب دیدم مولوی


    بشنو از من چون حكایت می‌كنم
    خواب دیشب را روایت می‌كنم

    دیشب اندر خواب دیدم مولوی
    شاعر ده‌ها هزاران مثنوی

    روح او از قونیه تیک آف كرد
    یک نظر بر عالم اطراف کرد

    چون گذشت از مرز بازرگان همی
    زیر لب می خواند با خود مثنوی

    هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    او به سوی بلخ و مشرق می‌شتافت
    با سماعش لایه‌های جو شكافت

    گفتم ای مولای خوب و پاک ما
    بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

    بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
    گشته منفک و ز غوغا راحتن

    گفت پس كو بامیان و نخجوان
    یا سمرقند و هرات و ایروان

    گفتم این ها چون زیادی بوده‌اند
    شاه‌ها از كیسه‌شان بخشیده‌اند

    گفت پس اندر كدامین سرزمین
    می‌زیند ایرانیان راستین؟

    گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
    زاهدان تبریز و سمنان سیستان

    مشهد و ساری اراک و بیرجند
    عده‌ای هم كه از ایران رفته‌اند

    گفت اكنون مركز ایران كجاست؟
    در كدامین شهر غوغاها بپاست؟

    گفتمش تهران بود، مولای ما
    لیدر تورَت شَوَم با من بیا

    بُردمش با خود به تهران بزرگ
    آن كلانشهر عظیم و بس سترگ

    چون كه دود شهر را از دور دید
    از تعجب یک وجب از جا پرید

    گفت این دود پراکنده ز چیست؟
    آتشی در نیستان یا خرمنی است؟

    زود باش آتش گرفته شهرتان
    كن خبر داروغه و آتش نشان

    گفتمش مولا نزن تو بال بال
    دود خودروهاست بابا بی‌خیال

    ما همه مشتاق آثار توییم
    عاشق و سرمست اشعار توییم

    نام خود بینی به هرجا بنگری
    كافه رستوران هتل یا زرگری

    چارراه و هم خیابان مولوی
    كوچه و بن بست و میدان مولوی

    گفت من آگه نبودم این قدر
    عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

    دست من گیر و به آنجاها ببر
    تا ببینم مردم كُوی و گذر

    بردمش با خود خیابان خودش
    مطمئن بودم كه می‌آید خوشش

    از سرا و تیمچه تا پامنار
    از سر بازارچه تا پاچنار

    می‌كشاندم مولوی را با خودم
    در میان ازدحام و دود و دم

    خلق در طول خیابان ها روان
    بین خودروها ولو پیر و جوان

    بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
    گوییا گم گشته با بارش شتر

    كودكی اموال دزدی می‌فروخت
    گوشی همراه و ارز و كارت سوخت

    هم گروهی مال‌خر در چارراه
    هم بساط سرقت گوشی به راه

    بین شرخرها و دلالان ارز
    شد پشیمان آمده این سوی مرز

    الغرض ملای رومی مولوی
    در خیابان خودش شد منزوی

    آنقدر گرداندمش بالا و پست
    گفت اوه محمود جان حالم بد است

    من شدم سردرد از این غوغا و داد
    آتش است این بانگ ها و نیست داد

    بردمش جایی مصفا و خنک
    قیطریه زعفرانیه ونک

    ماركت و پاساژ و كافی شاپ و مال
    تا مگر یادش رود آن قیل و قال

    چون كه او برچسب قیمت ها بدید
    نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید

    رو به صحرا و بیابان ها نمود
    گفتمش‌ ای شیخ این حالت چه بود؟

    گفت بخشیدم عطایش بر لقا
    این چه بلوایی است یارب، خالقا

    هم شلوغی دود و این آلودگی
    هم گرانی آخر این شد زندگی؟

    ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
    این وطن انگار هرکی هرکیه

    باز گردم بر مزارم که ممات
    بهتر از این گونه در قید حیات

    (؟)

    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 آبان 1399 08:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • کدام اخلاقمان شبیه پیامبر (ص) است؟


    پیامبر اسلام :

     دائماً متفکر بود.
     اکثر اوقات ساکت بود.
    خلقش نرم بود.
    کسی را تحقیر نمی‌‌کرد.
    دنیا و ناملایمات هرگز او را به خشم نمی‌آورد.
    حقی پایمال می‌شد از شدت خشم کسی او را نمی‌‌شناخت تا این که حق را یاری کند.
    بیشتر خنده‌های آن حضرت تبسم بود.
    می‌فرمود حاجت کسانی که به من دسترسی ندارند را ابلاغ کنید.
    با مردم انس می‌گرفت و آنان را از خود دور نمی‌کرد.
    در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفریط نمی‌کرد.
    زبان خویش را از بیان سخنان غیرضروری کنترل می‌کرد.
    در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهی نمی‌کرد.
    بافضیلت‌ترین فرد نزد پیامبر خیرخواه‌ترین آنان برای مردم بود.
    در مجالس جایگاه خاص برای خود برنمی‌گزید.
    هنگامی که بر جمعی وارد می‌شد در جای خالی می‌‌نشست و به یاران خویش دستور می‌داد این گونه عمل کنند.
    هر کس برای رفع نیاز رجوع می‌کرد نیازش را برآورده می‌کرد یا با کلام دلنشین آن حضرت قانع می‌شد.
    رفتار پیامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدری دلسوز و مهربان می‌دانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار یکسان بود.
    مجلسش مجلس بردباری، حیا، صدق و امانت بود.
    عیب‌جو نبود و از کسی هم تعریف زیاد نمی‌کرد.
    پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز می‌داد جدال، پرحرفی و سخنان غیرضروری.
    هرگز کسی را سرزنش نمی‌کرد.
    در پی لغزش‌های مردم نبود.
    سخن نمی‌گفت مگر در جایی که امید ثواب در آن وجود داشت.
    سخن کسی را قطع نمی‌کرد مگر این که از حد متعارف تجاوز می‌کرد.
    به آرامی و متانت گام برمی‌داشت.
    کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود.
    پیامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکیبا بود.
    هر روز هفتاد بار استغفار می‌کرد.لحظه‌ای از عمر بابرکت خویش را بیهوده نمی‌گذرانید.
    دیرتر از همه مردم به خشم می‌‌آمد و زودتر از همه راضی می‌گشت.
    با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست می‌داد و مصافحه می‌کرد و وقتی به کسی دست می‌داد بیش از او دست خویش را باز نمی‌کشید.
    با مردم شوخی می‌کرد تا مردم را خوشحال سازد.


    امام صادق(ع)فرمودند:
    انی لاکره للرجل ان یموت و قد بقی خلة من خلال رسول الله صلی الله علیه و آله لم یأت بها.
    من خوش ندارم کسی بمیرد در حالی که هنوز برخی از آداب پیامبر (ص) را به جا نیاورده است.

    منبع: سنن النبی، علامه طباطبایی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی. 114

    اثر انتخابات آمریکا!!

    گفت: هنوز نتایج انتخابات آمریکا اعلام نشده،بازار اقتصاد ایران متلاطم شده!

    گفتم: اصلاً! انتخابات آمریکا هیچ اثری بر ما ندارد!

    گفت: دلار 32 هزار تومانی دارد به زیر 20 هزار تومان می رسد!

    گفتم: قیمت دلار بله، ولی هیچ اثر مهمی ندارد!

    گفت: خب،همۀ قیمت ها تحت تاثیر قیمت ارز است!

    گفتم: بله، درست است،ولی هیچ اثر مهمی ندارد!!

    گفت: تو هم مثل دوست این آقایی هستی که لاستیک ماشینش پنچر شد. رفت سراغ اگزوز و شروع کردن به فوت کردن!!! 

    بعد دوستش به او گفت :تا فردا هم فوت کنی لاستیکت باد نمی شود!

    او پرسید : چرا؟
    پاسخ داد: چون شیشه سمت راست راننده پایین است!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پاسخ قانع کننده!!/طنز

     

    دختر 4 ساله ای تو تاکسی بغل دستم نشسته بود، و لواشک می خورد.
    گفتم :مگه نمی دونی لواشک بده و واسه سلامی مضره؟ چرا می خوری؟
    گفت :پدر بزرگم 115 سال عمر کرد!
    با تعجب پرسیدم: چون لواشک می خورده؟!
    گفت:  نه ! چون سرش تو کار خودش بود!

    چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چند لطیفه جالب

    خانومه فیش گاز رو برد بانک پرداخت کنه، به یارو پشت باجه گفت:
    ببخشید آقا، شما گازم می گیرید؟
    طرف گفت:
    نه خانم، من فقط جفتک میندازم،
    اون یکی همکارم هم گاز می گیره،
    هم هاپ هاپ می کنه !

    -------------------------

    واسه بابام برنامه "دیوار" رو نصب كردم.
    از دیروز هی میاد تو اتاقم وسیله هامو برمی داره میگه:

    تو اینا رو میخوای؟

    خدا بدادم برسه!
    امروز داشت از خودم عكس می گرفت.

    -----------------------------------

    مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: 

    عزیزم از من خواسته شده كه با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهی گیری به كانادا بریم ما یك هفته آنجا خواهیم بود.
    این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی كه منتظرش بودم بگیرم.. لطفاً لباس های كافی برای یك هفته برایم بردار و وسایل ماهی گیری مرا هم حاضر كن ،ما از اداره حركت می كنیم و سر راه هم وسایل را از خانه خواهم برداشت. راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگ رو هم بردار. زن فكر كرد این مسئله كمی غیر عادی است اما به خاطر این كه نشان دهد همسر خوبی است، دقیقاً كارهایی را كه همسرش خواسته بود، انجام داد

    هفته بعد مرد به خانه آمد كمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود ،همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید كه آیا ماهی گرفته است؟ مرد گفت : 

    بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا ،چند ماهی فلس آبی و چند اره ماهی گرفتیم اما چرا اون لباس راحتی آبی كه گفته بودم برام نذاشتی؟
     زن جواب داد :لباس های راحتی رو توی جعبه ماهی گیریت گذاشته بودم عزیزم !!!

    ( مچ گیری رو حال كردی! )

    این یکی رو حتی جسدش رو هم پیدا نکردن...!!!
    خدا بیامرزدش!

    -------------------------------

    بچه های الان تنبیه و کتک چه میدونن چیه.

    یادمه بچه ک بودم یه مگس کش سفید داشتیم

    وقتی بابام ورش میداشت اول من در می رفتم بعد مگسا!

    -------------------------

    تو گروه دندان پزشک نداریم!!!؟؟؟؟؟

    یه مسواک خریدم ۳۰۰ هزار تومان!!
    سوالم اینه:

    دندونام برای مسواک ضرر ندارن عایا؟

    ------------------------------

    ‏روابط عمومی صداوسیما اعلام کرده: 

    بالاترین میزان رضایتمندی مخاطب از برنامه‌های تلویزیون مربوط می‌شه به برنامه راز بقا.

    این یعنی مردم از گاومیش و زرافه و گورخر بیشتر از مجری‌های تلویزیون رضایت دارن؟!
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌----------------------------------

    ﺁﻏﺎﺯ ﻫﺮ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﺁﻏﺎﺯ
    ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ!

    ﻣﻨﻢ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﮐﻼﺳﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﺰﺍﺭﻡ.

    ----------------------------

    من نمیدونم چرا وقتی پای من می خوره به استکان چایی می ریزه بابام میگه مگه کوری؟
     
    اما وقتی پای بابام می خوره به همون استکان میگه کدوم خری اینو گذاشته اینجا؟

    ------------------------
    ژاپنیه با عصبانیت به زنش میگه:
    هیین سا نو تیو کیشو چین شی!
    زنش میگه:
    تو می سی ژانکو تو نو


    خوشم میاد همچین با دقت می خونی
    که انگار اصلیتت ژاپنیه!
    به تلاشت ادامه بده تو میتونی!

    --------------------------

    زن و شوهری از زندگی خسته شدند و تصمیم گرفتند با هم خودکشی کنند. با هم با بالای برج بلندی رفتند .مرد گفت تا ۳ می شماریم و با هم می پریم. تا ۳ شمردند و زن پرید ولی مرد نپرید. مرد با لبخند سقوط زن را نگاه می کرد که ناگهان چتر نجات زن باز شد و در حالی که با آرامش در حال فرود بود می گفت :
     بی شرف دروغگو، مگر پات به خونه نرسه می دونم چیکارت کنم.

    -------------------------------

    طرف برادرشو نصیحت می کرد می گفت: بعد از ازدواج اقتدار داشته باش مثل من.
    دیشب به زنم گفتم من ساعت 11 آب گرم می خوام.

    اونم رأس ساعت 11 آب گرم رو آماده کرد. داداشش گفت :

    حالا اون موقع آب گرم می خواستی چیکار؟

     گفت: چون نمی تونم با آب سرد ظرف بشورم، پوستم حساسه !


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چه بایدن ، چه ترامپ!!

    ما که رسوای جهانیم ، چه بایدن،چه ترامپ

    ناامید از همگانیم، چه بایدن چه ترامپ.

    یک دم آسوده نماندیم ز باران بلا

    داغدار و نگرانیم چه بایدن، چه ترامپ

    ثروت ما همگی خرج اَتینا شده است

    آفت افتاده به جانیم،چه بایدن، چه ترامپ.

    گیوه ی پاره و جیب تهی ما شاهد

    روز و شب در پی نانیم، چه بایدن،چه ترامپ.

    مَرکب ما شده یک کهنه پراید حلبی

    باز هم  شیر ژیانیم، چه بایدن، چه ترامپ

    زندگی پشت به ما کرده، که چندین سال است

    فکر مرگ دگرانیم، چه بایدن، چه ترامپ

    ما برای همه دنیا، چه صغیر و چه کبیر

    دائم الخط و نشانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

    ملّت ِ دور ز شادابی و شادی شده ایم

    مجمع غمزدگانیم ، چه بایدن، چه ترامپ.

    هر کجا جنگ و کتک کاری و جنجال به پاست

    هیزم ِ آتش آنیم، چه بایدن، چه ترامپ.

    دیدن و گفتن و خندیدن ما ممنوع است

    در سکوت و خفقانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

    ای هیولای گرانی! تو نترسان ما را

    خودمان بار گرانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

    به کجا می رود و می رسد این روز سیاه

    تا که خوابیم ندانیم، چه بایدن، چه ترامپ.


    شهین محمدی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بایدن میو میو کردن که بلد است!!

    هر روز گرگ می آمد، گوسفندی می درید و می‌رفت.
    چوپانان اما 10 گوسفند از رمه آبادی می‌ربودند، به بهانه ی حمله گرگ.

    از قضا ،گرگ مرد!
    چوپانان در به در، دنبال گرگی می‌گشتند که به گله حمله کند.
    نیافتند..........
    ناچار با گربه توافق کردند......
    هر روز گربه می آمد، میو میو می کرد و 10 گوسفند از رمه آبادی کم‌ می شد!

    ****************

    داستان تحریم این گونه است، آمریکا با تحریم کردن یک گوسفند می برد، اینجا 10 برابرش از کیسه ملت کم می شد!

    بعضی ها، انتخابات آمریکا را که می‌بینند، نگران می‌شوند، که شاید گرگ بمیرد !
    نگران نباش عزیز، بایدن میو میو کردن که بلد است!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  #طنزسیاهنمایی.111

    رفع تحریم ها!

    گفت: آقای رئیس جمهور فرمودند از روز یکشنبه 27 مهرماه تحریم ها به پایان می رسد و....

    گفتم: خوش خبر باشی! پس دیگر مشکل گرانی و کمیابی نان و گوشت و تخم مرغ و دارو و...نخواهیم داشت؟

    گفت: من چه می گویم! تو چه می گویی!! می گویم تحریم های مهم برداشته شد. تو هم همه اش به فکر شکم هستی! یعنی ما می توانیم اسلحه بخریم و بفروشیم!

    حالا اگر پسر بچه ای در زباله دانی زندگی می کند،

    دختر بچه ای تا کمر در سطل زباله خم شده و دنبال نان می گردد،

    زن شرافتمندی تن فروشی می کند،که کودکانش گرسنه نمانند.

    مردی روی رفتن به خانه را ندارد.چراکه دستش تهی است و شرمنده زن و فرزندانش ووو...

    حالا آیا این گونه مسائل و مشکلات کوچک مردم زیر خطِ فقر مانند نان و گوشت و دارو مهم تر است یا موشک؟

    می گویند از مردی پرسیدند: در خانه شما آیا مردسالاری حاکم است یا زن سالاری؟

    با غرور پاسخ داد: مردسالاری!

    پرسیدند: مثلاً کدام ادارۀ امور خانه با نظر شماست و کدام با نظر همسرتان؟ 

    گفت: من درباره مسائل مهم مثل افغانستان،جنگ قره باغ،فلسطین،یمن و...نظر می دهم،ولی همسرم درباره مسائل کوچک چون انتخاب مسکن،ماشین،غذا،لباس و امثال این مسائل پیش پاافتاده!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: شنبه 17 آبان 1399 04:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سه بیت، سه نگاه، سه برداشت


    موسی خطاب به خداوند در کوه طور می گوید:
    اَرَنی : خود را به من نشان بده!

    خداوند م یفرماید:
    لن ترانی : هرگز مرا نخواهی دید.

                 
    برداشت سعدی:
    چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
    که نیرزد این تمنّا به جواب "لن ترانی"

                 
    برداشت حافظ:
    چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
    تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"


    برداشت مولوی :
    ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
    تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی

    سه بیت، سه نگاه، سه برداشت:

    مثل سعدی ، عاقلانه
    مثل حافظ ، عاشقانه
    مثل مولوی، عارفانه

    نتیجه:
    به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسیر متفاوت، و عملكردهای متفاوت وجود دارد

    من و تو با دست های خود دنیایمان را به هر رنگی بخواهیم ترسیم می كنیم.

    و

    بیاییم باهم از امروز ،زیبا ترین برداشت ها را از دنیای اطرافمان داشته باشیم.

    بیا با هم امداد اندیشه باشیم.۱۳۹۹/۹/۱۶

    آخرین ویرایش: جمعه 16 آبان 1399 03:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چه کسی باید برود؟!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 107

     #شفیعی_مطهر

    روزی اعلی حضرت هردمبیل هوس کرد با لباس مبدّل به طور ناشناس بین مردم برود و ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و دربارۀ او چه می گویند.

    چند گریمور آورد تا او را به گونه ای گریم کنند که همۀ مردم او را کارگری زحمتکش و فقیر بپندارند. وقتی گریم کرد به میان مردم رفت.مدّتی در شهر گردش کرد تا به میدان بزرگ شهر رسید. در وسط میدان مجسّمۀ بزرگ خود را در محاصرۀ ماموران امنیّتی دید که مردم را مجبور می کردند که پس از تعظیم و ادای احترام به مجسّمۀ اعلی حضرت به دنبال کار خود بروند. هردمبیل کناری ایستاد و به تماشای مردم پرداخت. ناگهان یکی از ماموران امنیّتی باتومی بر پشتش زد و گفت: 

    مردک! زود باش تعظیم کن و گورت را گم کن!

    هردمبیل که از درد به خود می پیچید در آنی یادش رفت که باید نقش یک کارگر را بازی کند،لذا فریاد زد: نمی خوام تعظیم کنم!

    مامور با صدای بلندتر فریاد زد: 

    غلط می کنی تعظیم نمی کنی! تو فکر می کنی همۀ این هایی که تعظیم می کنند از این هردمبیلک خوششان می آید؟ ما هم مثل تو مجبوریم! بیا و برای خودت و ما دردسر درست نکن. یک تعظیم زورکی بکن و برو دنبال کارت!

    هردمبیل که خیلی شوکه شده بود،ضمن یک تعظیم زورکی در حالی که آثار نفرت از خود را در چهرۀ همۀ مردم می دید،میدان را ترک کرد. 

    پس از ترک میدان شهر به خیابان وسیع رسید و جمع بسیاری را دید که در مقابل یک ساختمان بزرگ صف کشیده اند. او کنجکاو شد و به میان مردم صف کشیده رفت. ناگهان یکی از افراد داخل صف با صدای بلندگفت: 

    سلام اعلی حضرت! بفرما!

    هردمبیل شگفت زده هر چه در چهرۀ او دقیق شد،دید اصلاً او را تا کنون ندیده و نمی شناسد.لذا از او پرسید: 

    من که لباس و قیافۀ کارگری دارم. تو چطور مرا شناختی؟

    آن مرد خندید و گفت: با سه نشانی. اولاً آداب صف را بلد نیستی.از راه رسیدی و به جای این که بروی ته صف،آمدی وسط صف. ثانیاً هنوز بلد نیستی مثل مردم لباس بپوشی. کت و شلوار پوشیدی،ولی کت خود را داخل شلوار کردی و روی آن کمربند بستی! ثالثاً بر خورد انسانی هم بلد نیستی. از راه رسیدی بدون سلام و احوال پُرسی آمدی داخل صف ایستادی! انگار نه انگار این همه انسان اینجا هستند!

    هردمبیل از این برخورد خیلی ناراحت و متعجّب شد. خواست با او برخورد تندی بکند،یادش آمد که فعلاً یک کارگر تنها بیش نیست،لذا کوتاه آمد . کم کم مردم وقتی فهمیدند او هردمبیل است همدیگر را خبر کردند و همه دور او جمع شدند. هردمبیل خواهی نخواهی شروع کرد به سخنرانی برای مردم.

    او به قدری از خود و نظام سلطنتی خود تعریف کرد،که باورش شد مردم همه عاشق او و حکومتش شده اند. ولی دید بر عکس کم کم مردم از دور او پراکنده می شوند و می روند .همۀ مردم صف را ترک کردند به خانه هایشان رفتند و جز چند نفری نماندند. هردمبیل از یکی از آنان پرسید: راستی این صف برای چه بود و چرا مردم رفتند؟

    آن مرد در حالی که خودش هم داشت محل را ترک می کرد،گفت:

    مردم این جا صف کشیده بودند برای گرفتن ویزای سفر به فرنگ!

    هردمبیل ضمن تعجّب گفت : پس چرا همه صف را ترک کردند و رفتند؟ لابد وقتی من از خوبی های حکومت شهر هرت گفته ام،مردم از گرفتن ویزا و هجرت از شهر هرت منصرف شده اند!

    آن مرد قاه قاه خندید و گفت: 

    نه ،اعلی حضرتا! دقیقاً بر عکس! مردم به خاطر نفرت از شما می خواستند هجرت کنند! وقتی دیدند شما دارید ویزا می گیرید و از  این شهر بروید،مردم از رفتن منصرف شدند و به خانه هایشان رفتند! ولی شما را به خدا قسم می  دهم با رفتن هر چه زودتر از این شهر همه را خوشحال کنید!

    این را گفت و محل را ترک کرد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 16 آبان 1399 04:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات