آیا برای شما هم سوال شده است که فاک از کجا پدید آمد؟ :|
فاک چه بود و چه کرد ؟ :|
نگران نباشید با ما برای بیشتر دانستن همراه باشید :|
تاریخچه ی فاک =|~♡
انگشت میانی
انگلستان و فرانسه در خلال سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۴۵۳، جنگهای زیادی را با هم انجام دادند که به جنگهای صد ساله موسوم است. در خلال این جنگها و در سال ۱۴۱۵، در جنگی معروف، به نام نبرد آگینکورت، سپاه فرانسه شکست سختی از سپاه انگلستان خورد.
اما پیش از این شکست، فرانسویها طرحی را برای ناکارآمد کردن سپاه انگلستان ارائه داده بودند. بخش بسیار کارآمد سپاه مقابل را تیراندازان ماهر انگلیسی و ولزی شامل می شدند.
همانطور که می دانید، کمانداران، زه کمان را با استفاده از انگشت وسطشان می کشند و تیر را رها میکنند.
از جانب مقامات فرانسوی، دستور رسید تا در صورت دستگیر کردن هر انگلیسی، فوراً انگشت وسط او را قطع کنند. به این ترتیب آنها دیگر قادر به پرتاب تیر نخواهند بود.
از آن پس، در جنگهای مقابل، میان انگلیسیها مد شده بود که در صورتی که سربازان فرانسوی را مشاهده میکنند، انگشت وسطشان را به سمت آنها بگیرند تا با این حرکت به آنها بفهمانند که “من هنوز انگشت وسط دارم و با همین انگشت یک تیر به سمت تو شلیک خواهم کرد و تو را خواهم کشت."
بعله :|
آیا شماهم مانند من متحول گشته اید؟ :|
پس خفه شین سعی کنین در زندگی بیشتر ازش استفاده کنین :|
سلام جماعت دیشب ساعت ۸ خوابیدم امروز ساعت ۴ عصر از خواب بلند شدم :|
حالا ببینین چه خوابای چیزی دیدم :|
صد بار از خواب بلند شدم دوباره خوابیدم
خواب دیدم داشتم راه میرفتم شب هم بود کسیم پیشم نبود توی یه دشت سرسبز و خلوت و ترسناک بودم :|
بعد یهو افتادم
سرم بااااز شد =||||||||
اصن درد نداشت
بعد رفتم دکتر گنجشگ گذاشتن توش دوختش زدن =|
خواب دیدم مامانو بابام طلاق گرفته بودن بعد مامانم با یکی ازدواج کرده بود منو داداشم پیش بابام بودیم بعد ده سال مامانم اومد ببینتمون منو دید گفت تو کی هستی گفتم بهارم بعد گفت چ بزرگ شدی :|
از این هم بگذریم
خواب دیدم توی مدرسه بودم بعد روحامون عوض شده بود :|
ینی روح من رفته بود توی جسم یکی از بچه های مدرسه
خلاصه من رفته بودم تو جلد یه دختری که اسمش زهرا بود
"شخصیت خیالی بود یعنی تا حالا همچین ادمیو ندیده بودم"
خلاصه این زهراعه خیلی زشت بود چونش مربعی بود :|
بعد من خب بدن اینو داشتم
ظاهرا آیکیوش ضعیف بود چونکه اصلا نمی تونستم به راحت ترین سوالای ریاضی جواب بدم وقتی که زهرا بودم :|
توی این چن روز کلیییییییی اتفاق افتاد
ینی کلیاااا کلی
ولی حوصله ی تایپ کردن ندارم
حالا ی کوچیکشو میگم
همونطور که قبلا گفدم کلاس ما شلوغترین کلاس مدرسس
همه چیز خوب بود تا اینکه بچه هامون یه چیز جدیدیو کشف کردن...
یه بار آیلا اومد تخته پاکنو وسط کلاس بندازه روی پارمیدا که ظاهرا هدف گیریش خوب نبود و تخته پاک کنو یه راس انداخت بالای پنکه :|
بعد هی میخواسدیم بیاریمش پایین قدا هم ماشالا همه کوتاه :|
برای همینم مجبور شدیم پنکه رو روشن کنیم :|
عاقا من نشسته بودم نیمکت آخر داشتم با سارا حرف میزدم
درهمین حال پارمیدا پنکه رو روشن کرد...
ینیا...
تخته پاکن با سرعت نور از روی پنکه پرتاب شد و شاید باورتون نشه ...مستقیییییییییم خورد تو دماغ سارا :||||
سارا بلند داد زد : عاااااااااااااااا :|
(میبینید چقد جیغامون ظرافت دارن :|)
بعد از این ور بچه ها خوشال شدن که یه چیز جدید کشف کردن
سارا اومد جاشو عوض کرد رفت نیمکت وسط نشست
بچه ها باز اومدن دوباره ماژیک پرت کردن بالای پنکه
ولی در عین ناباوری ماژیک خورد تو سر سارا بازم
ینی ما مُردیم اینقد که خندیدیم
دوباره بچه ها جامدادی گرفتن که پرت کنن
سارا کیفشو گرف جلوی صورتش :|
ینی به خدا قسم اینبار هم باز خورد به کیف سارا :|
ینی نابود شدیم اینقد خندیدیم :|
بعد حالا از این بگذریم...
روز بعد رفتیم رنگ خوراکی اوردیم مدرسه
(برای کاروفناوری باید میوردیم .ابیم بود)
عاقا من جوگیر شدم قبل از اینکه معلم بیاد تو کلاس گفدم که رنگه رو بریزیم توی پلاستیک بندازیم بالای پنکه ببینیم چی میشه :|
حالا فقط یه فرضیه بود هاا
بچه ها هم همه عین خر ذوق کردن :|
همه کیفارو انداختیم رو شونمون و رفتیم یه گوشه ی کلاس یا بعضیاهم زیر میز رفتن
سارینا رنگو گرفت انداخت بالای پنکه... (مثلا مبصر کلاسمونه :|)
ینیا ...
در عرض یک صدم ثانیه پلاستیک پاره شد و رنگه رگ
باری همه چیو با فاااک داد :|
اینجوری بگم
به معنی واقعییییی گند زدیم :|
پنکه ابی شده بود
نیمکتا ابی شده بودن
زمین ابی شده بود
بدتر از اون...
تخته آبی شده بود :|
عاقا ترسیدیم رفتیم از بوفه دستمال خریدیم هی با آب میزدیم رو تخته نمی رفت رنگه :|
(مثلا رنگ خوراکی بود)
با زور و بدبختی یکم تونستیم وضعیت تخته رو درست کنیم
همه ی اینا به کنار
یهو در وا شدو بعد معلم خیر مقدم فرماییدن :|
بقیشو دیگه خودتون حدس بزنید واضحه :"|||
یجوری کیفو گرفتم تو هوا چرخوندم با سرعت نور بلند شدم برم بیرون که یهو یه زنِ چادری کوتاه زشت بی ریخت اومد تو کلاس نگام کرد گفت : نچ نچ نچ ادبت کجا رفته بیا اینم از دانش آموزهای "انقلاب اسلامی" :/
*طرف از اینا بود که فک کنم شب با چادر میخوابه
خلاصه اومد گفت که یه سوال آسون دارم
کی انگیزه داره جواب بده
کلاس سکوتتتتتت اصن هیشکی جواب نداد
بعد یارو دوباره با انگیزه : چ عالی :|
اومد با ماژیک رو تخته نوشت : ظهور امام زمان (ع)
اومد یهو پرسید : حالا آروم و به نوبت بگین ما به عنوان یک منتظر خوب چیکار باید کنیم
دوباره کلاس سکوتتتت بچه ها پوچ
بعد دوباره خودش با خوشحالی : آفرین ، باید دعا کنیم :|
ماهم هی به هم نگا میکردیم
*من کلا از اینام که آداب نشستن رو نیمکتو ندارن ؛ از اینایی که رو نیمکت پخش میشن همیشه ی خدا*
نگا من کرد گفت درست بشین
گفتم پش :| ببخشید چش :|
بعد گفت منو مسخره میکنی
گفتم نه به جون اینا
بعد به دوستام اشاره کردم
همشونم باهم : چرا از جون خودت مایه نمیذاری :|
من : :|
خلاصه گفت که میخواد چند لحظه ، فقط چند لحظه وقتمونو بگیره...
اینجوری بگم که زنگ تفریح تموم شد که هیچ نصف زنگ بعدیم گرفت :|
وسطای زر زدناشم معلم پرورشیمون که شص سالشه اومد داخل کلا انگار اون چادریه داشت برا معلم پرورشیه حرف میزد
بعد از یه دقیقه جفتشون نشستن باهم عکس گرفتن
معلم پرورشی از هر زاویه ی یارو زنه عکس گرفت :|
بعد زنه *فقط دماغش مشخص بود من قیافشو ندیدم* اومد به معلم پرورشیه با خنده گفت : عکسام پخش نشه خوشگلم حیفه :|||||
بعد اومد گفت "باید" از ماهم عکس بگیره :|
تا اینو گفت همه دستا رو دماغ :|
بعد عصبی شد قاطی کرد گف عکس نمیگیره
خلاصه بعد از چهل دقیقه که زنه داشت زر میزد اومد گفت : دیگه "متاسفانه" :|| باید برم فقط یکی بلند شه خوب بگه : ما باید به عنوان یک منتظر خوب چیکار کنیم
ینی پشه تو کلاس پر نمیزد :| بعد از شیش ثانیه سکوت مطلق دوستم سها داد زد : باید منتظر بمونیم :|
هیچی دیگه یارو عصبانی شد داد زد برید بیرون دیگه نمیخوام جلو چشام ببینمتون :|
ما هم با کمال میل اومدیم بریم تو حیاط که معلم پرورشیه اومد گفت که باید بریم کلاس و زنگ تفریح نداریم.
عاقا بچهاهم که جووووگیر گفتن که تبعیضی همیشه بین ما و بقیه ی کلاسا وجود داره و چه وضعشه و زنگ تفریحمونو گرفتن و....
معلمه راضی نشد گفت باید بریم کلاس
تو راه برگشت یکی از بچه های کلاس تو گوشم گفت نزدیک در شدیم فرار کن
گفتم هان؟؟ :|
از کنار در ورودی که رد شدیم در عرض یه ثانیه همه دویدیم به سمت در ورودی رفتیم بیرون درو محکم بستیم معلمه تو مدرسه موند خلاصه از پشت در هی داد زد : خودم انظباتتونو میدم خودم خودِ خودم
بچه ها هم همه : ایشالا :|
هیچی دیگه رفتیم تو حیاط رفتیم بوفه هی در زدیم هی در زدیم تا اینکه خانم نصاری در بوفه رو وا کرد
بعد گفت مگه شما الان نباید کلاس باشین
در همین فاصله هم همون زن چادریه از کنارمون رد شد که از مدرسه بره بیرون که پارمیدا به زنه یه نگاهی انداخت پوزخند زد یه خانم نصاری با تیکه گفت : منتظر امام زمان بودیم :|
زن چادریه چپ چپ نگامون کرد رفت :|
جوگیر شدم به سارا گفتم بیا مقنعه ی فاطمه رو (نیمکت جلوییمون نشسته بود) ببریم :|
اونم که قشنگ مشخص بود حوصله ی درس گوش دادنو نداره یه لبخند از سمت چپ صورتش تا سمت راست صورتش زد :|
عاقا بعد ما اومدیم به اندازه ی ۲ میلی متر مقنعشو ببریم که نفهمه بریده شده
سارا قرار بود ببرتش
هی قیچیو میوردیم هر کاری می کردیم پاره نمیشد مقنعش :|
اصن روانی شدیم اعصابمون خورد شد قاطی کردیم :|
من قیچیو از دست سارا گرفتم با عصبانیت گفتم اهه خعک بر سرت بده من
قیچیو گرفتم که دو میلیمتر از مقنعه ی فاطمه رو کوتاه کنم که همون لحظه معلممون ظاهرا فهمیده بود به درس گوش نمی دیم گفت : سارا عزیزم لطفا برامون توضیح بده نکات رعایت نظافت بلدرچینو :|||||
سارا هم بلند شد هی "ام ام " کرد
منم ترسیدم گفتم الان از منم میپرسه
(اخه منم بلد نبودم دیگه)
استرس گرفتم قیچیو فشار داد...
عاقا یهو یه صدای " قچ" بلندی اومد...
نگا کردم دیدم حدود ۱۵ سانتی متر از مقنعه ی فاطمه رو بریدم :|
هیچی دیگه سریع قیچیو گرفتم زیر میز گذاشتم
همون زنگ فازگرفته بودیم بدجووووور
رفتیم جلد چیپسو اوردیم یه قلب ازش بریدیم با چسب رازی چسبوندیم به مقنعه ی فاطمه بعد سارا با گچ های نیمکت گند زد به مقنعه ی فاطمه :|
عاقا کلااااااا ریدیم بهش :|
بعد سارا جوگیر شده بود رفت مستقیم به
فاطمه گفت مقنعت پاره شده
منم گفتم وااا راست میگه شاید گیرکرده به میزی جایی
بعد هی منو سارا عین احمقا میخندیدیم :||||
فاطمه گفت کار کودومتون بوده
سارا هم مستقیم به من اشاره کرد
هیچی دیگه فاطمه گفت به مدیرمون شکایتم میکنه ^-^
***
همین دو ساعت پیش اومدم برم تو حموم پام گیر کرد به لبه ی در با دماغ افتادم تو تشت آب بعد تشته سر خورد با کله رفتم تو دیوار :| ینی یطع نخاع شدم جون شما :| الان احساس می کنم مغزم باز شدهباهوش تر شدم :|