از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

•|...fix...|•

یکشنبه 25 تیر 1396 11:50 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


Hey Baby 
.welcome to the rainy world  
.We have no law
 and are free here
But the copy 
is allowed by mentioning
 the source
.I hope we will
 be good friends
.I wish you success
.be happy
.bye bye

~▪~▪~▪~▪~▪

my best friends 

Maz maz
Emma ♡
Heli
Mahti ♡
Ati
Yoli ♡
Shr♡

~•~•~•

♡Web buttons ♡



 ♡my logo web♡


Rainy world

وبلاگ-کد لوگو و بنر



♥کامنت ها♥: ^-^♡
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 تیر 1397 02:59 ب.ظ

استقلال *^* آزادی *^* جمهوری دانش آموزی *^*

چهارشنبه 9 خرداد 1397 12:04 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


هاعی *^*
مد تمومید *^*
امتحانام تمومید *^*
احساس نشاط می کنم :|
همه رو عالی دادم جز علوم :"|
عَ ریدم به علوم :"|
عَ =|
عَ =|
امسال خعلی خوب بود خوش گذشت :|
البت اتفاقای بد هم زیااااااد افتاد 
امسال تابسون بدون تلگم T~T
ولی می خوام کلا تو وب باشم :|
کلیم برنامه چیدم
1-کلاس پیانو رو که میرم
2-زبانم که میرم
3-میخوام از صب تا شب بشینم فقط طراحی کنم *^*
4- ویترای کار می کنم *^*
5- کلاس بدمینتونم شاید رفتم *^*
6-شعر مینویسم 
7- هر چارشنبه با بچه ها قرار میذاریم همو ببینیم
8-میخوام اتاقمو کلااا تغییر بدم
9-شاید قالب سازی با گوشیو باز شرو کردم...
10- کلی آموزش میذارم تو وب
11-میخوام رمان بنویسم
12- میخوام کلییییییی کتاب بخونم که دیه عقدشو نداشته باشم :|
فعلا همینا تا ببینم چی میشع *^*
باعیییی *^*




♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 9 خرداد 1397 12:12 ب.ظ

تاریخچه ی فاک :|♡ انگشت میانی

شنبه 5 خرداد 1397 11:44 ق.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•




آیا از ندانستن رنج می برید ؟ :|
آیا برای شما هم سوال شده است که فاک از کجا پدید آمد؟ :|
فاک چه بود و چه کرد ؟ :|
نگران نباشید با ما برای بیشتر دانستن همراه باشید :|
تاریخچه ی فاک =|~♡
انگشت میانی 

انگلستان و فرانسه در خلال سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۴۵۳، جنگ‌های زیادی را با هم انجام دادند که به جنگ‌های صد ساله موسوم است. در خلال این جنگ‌ها و در سال ۱۴۱۵، در جنگی معروف، به نام نبرد آگینکورت، سپاه فرانسه شکست سختی از سپاه انگلستان خورد.

اما پیش از این شکست، فرانسوی‌ها طرحی را برای ناکارآمد کردن سپاه انگلستان ارائه داده بودند. بخش بسیار کارآمد سپاه مقابل را تیراندازان ماهر انگلیسی و ولزی شامل می شدند.

همانطور که می دانید، کمانداران، زه کمان را با استفاده از انگشت وسطشان می کشند و تیر را رها می‌کنند.

از جانب مقامات فرانسوی، دستور رسید تا در صورت دستگیر کردن هر انگلیسی، فوراً انگشت وسط او را قطع کنند. به این ترتیب آن‌ها دیگر قادر به پرتاب تیر نخواهند بود.

از آن پس، در جنگ‌های مقابل، میان انگلیسیها مد شده بود که در صورتی که سربازان فرانسوی را مشاهده می‌کنند، انگشت وسطشان را به سمت آن‌ها بگیرند تا با این حرکت به آن‌ها بفهمانند که “من هنوز انگشت وسط دارم و با همین انگشت یک تیر به سمت تو شلیک خواهم کرد و تو را خواهم کشت."



بعله :|

آیا شماهم مانند من متحول گشته اید؟ :|

پس خفه شین سعی کنین در زندگی بیشتر ازش استفاده کنین :|

بای :|

اَه :|







♥کامنت ها♥: نزر :|
آخرین ویرایش: شنبه 5 خرداد 1397 11:54 ق.ظ

:"|

شنبه 5 خرداد 1397 11:23 ق.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


سلام 
امروز امتحان علوم داشدم
افتضاح بود افتضاح :|
ده بشم صواااات :|
سوالات در حد کنکور بودن :|
همه اعتراض... :|
اصن روانی شدیم :|
حالا فقط سه تا امتحانم مونده که اصلا لازم نیست بخونم
املا زبان سبک :|
***
امروز تو راه خونه با سارا بودم :|
هی عر عر میکرد که کشنشه =|
منم گفدم باااش جهنمو ضرر بریم سوپری
رفتیم داخل سارا چارتا چیپس با یه انگشتش دو تا لواشک با اون انگشتش با بقیشونم یخمک و آلوچه گرفته بود
من دو تا انرژی زا و چارتا بستنی گرفته بودم
ینی کل سوپری به ما خیره شده بودن :|
بعد یهو سارا همه رو ریخت رو میز گفت حساب کن :|
نگاش کردم گفتم چی؟
گفت حساب کن من بیرون منتظرم
داشت میرفت گفتم صب با قیافه ی پوکر نگاش کردم گفتم پول نداری؟ :|
گفت نه :|
باز بهش خیره شدم 
با پوکر فیس گفت : تو که داری؟ :|
گفتم : معلومه که ن :|
هیچی دیگه ده ثانیه بدون پلک زدن به هم خیره شدیم و بعدشم دزدکی بدون سر و صدا از مغازه زدیم بیرون :|
فروشندهه هی داد میزد این بساط مال کیه :|
ماهم که دیگه زرمون برید :|



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 5 خرداد 1397 11:44 ق.ظ

خوابای دیشبم :|♡

سه شنبه 1 خرداد 1397 06:33 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•



سلام جماعت دیشب ساعت ۸ خوابیدم امروز ساعت ۴ عصر از خواب بلند شدم :|
حالا ببینین چه خوابای چیزی دیدم :|
صد بار از خواب بلند شدم دوباره خوابیدم
خواب دیدم داشتم راه میرفتم شب هم بود کسیم پیشم نبود توی یه دشت سرسبز و خلوت و ترسناک بودم :|
بعد یهو افتادم 
سرم بااااز شد =||||||||
اصن درد نداشت
بعد رفتم دکتر گنجشگ گذاشتن توش دوختش زدن =|

خواب دیدم مامانو بابام طلاق گرفته بودن بعد مامانم با یکی ازدواج کرده بود منو داداشم پیش بابام بودیم بعد ده سال مامانم اومد ببینتمون منو دید گفت تو کی هستی گفتم بهارم بعد گفت چ بزرگ شدی :|
از این هم بگذریم 
خواب دیدم توی مدرسه بودم بعد روحامون عوض شده بود :|
ینی روح من رفته بود توی جسم یکی از بچه های مدرسه
خلاصه من رفته بودم تو جلد یه دختری که اسمش زهرا بود
"شخصیت خیالی بود یعنی تا حالا همچین ادمیو ندیده بودم"
خلاصه این زهراعه خیلی زشت بود چونش مربعی بود :|
بعد من خب بدن اینو داشتم
ظاهرا آیکیوش ضعیف بود چونکه اصلا نمی تونستم به راحت ترین سوالای ریاضی جواب بدم وقتی که زهرا بودم :|
یه ادم خنگ بودم :|
اصن یه خوابی بود... :|

خواب دیدم با شادی بیرون بودم 
من سمت راست خیابون بودم شادی سمت چپ بود
بعد اون اومد بیاد پیش من
وقتی داشت از جاده رد میشد 
یه ماشین سنگین بزززرگ قرمز یهو از روش رد شد
ینی قشنگ جلو چشام  شادی تیکا تیکه شد :|

همه ی اینا به کنار
خواب دیدم حامله بودم =||||||
دو قلو =|
ولی بچه های من نبودن اما توی شکم من بودن :|

کلا خوابای من اینجورین :|






♥کامنت ها♥:
آخرین ویرایش: - -

مطلب رمز دار : برای مهتاب *^*

سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 09:46 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 09:59 ب.ظ

اولین صندلی داغ وب ^-^

سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 09:38 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•



های های ^-^
اولین صندلی داغه
هر سوالی دارین بپرسین
چ با اسم ناشناس باشه، چ از دوستام و چ از کسایی که باهاشون مشکل دارم ؛
همه رو ج میدم :|~
خب دیه بگین تا بگم *^*
*این پست فقط تا یه هفته هستش*



♥کامنت ها♥: نزر :|
آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 خرداد 1397 01:07 ب.ظ

ابراز علاقه ی فامیلمون به من :|

سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 09:01 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


دوازدهم فروردین همین امسال 97 بود
ما با فامیلامون لشکری رفتیم کوه چادر زدیم که شب بخوابیم
یه چادر بزرگ زدیم بعد ما چِل نفر بودیم چادره جای  ده نفر میشد :|
*آخر سر هم نخوابیدیم چونکه پی بردیم اصلا پتو با خودمون نیووردیم =| *
برای همین مجبور شدیم یه چادر دیگه بیاریمو بالاتر اونو بندازیم :|
خَلاصه شب ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب بود
همه رفتن پیش چادر بالاییه کنار اتیش آهنگ خوندن
منم جوگیررر
گفتم میخوام مطالعات بخونم :|
کتابو گرفتم رفتم چادر پایینیه که کسی نبود درس بخونم :|
به حالت ریدن روی سنگ نشسته بودم کتاب مطالعاتم دستم بود با شلوار گلگلی :||||| (کوه بود دیع :|)
کاپشن عمومم تنم بود کلا توش غرق بودم
داشتم میخوندم که پسرداییم اسمش رضاعه اومد پیشم
این یه ماه بود میخواس یه چی بم بگه هی نمیذاشتم
اومد گفت میخوام یه چیزی بت بگم فقط هول نکن
گفتم : هااا بنال
گفت : من-
من : چنگیز خان که بود و چه کرد ؟ :|
رضا : چی؟
من : اقدامات غازان خان را نام ببرید 
رضا : ینی چی
من : خعک بر سرت مثلا دوسال پیش اینارو خوندی شلل مغززززِ بدبخت
رضا : بهار
من : ها 
رضا : دوست دارم
بعد از چارثانیه سکوت من با قیافه ای پوکر : ها؟ :|
رضا : دوست دارم 
من : عااا 
چ خوب آفرین :|
*قاطی کرده بودم نمی دونستم چی بگم
رضا : من واقعا دوست دارم
من : عوووو چقد تکرار میکنی حالا که چی چ گوهی بخورم :|
رضا : اگه الان بت بگم دوس دخترم بشی چیکار میکنی
من بعد از دو ثانیه : به بابام میگم :|
رضا : او خب خوب شد پرسیدم
من : عره کلا سعی کن بپرسی خیلی موثره :|
هیچی دیگه بعد رفت منم نشستم مطل خوندم :"|







♥کامنت ها♥: نزر :|
آخرین ویرایش: سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 09:36 ب.ظ

کشف جدید و پنکه :|~

سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 08:53 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز



توی این چن روز کلیییییییی اتفاق افتاد
ینی کلیاااا کلی
ولی حوصله ی تایپ کردن ندارم
حالا ی کوچیکشو میگم
همونطور که قبلا گفدم کلاس ما شلوغترین کلاس مدرسس
همه چیز خوب بود تا اینکه بچه هامون یه چیز جدیدیو کشف کردن...
یه بار آیلا اومد تخته پاکنو وسط کلاس بندازه روی پارمیدا که ظاهرا هدف گیریش خوب نبود و تخته پاک کنو یه راس انداخت بالای پنکه :|
بعد هی میخواسدیم بیاریمش پایین قدا هم ماشالا همه کوتاه :|
برای همینم مجبور شدیم پنکه رو روشن کنیم :|
عاقا من نشسته بودم نیمکت آخر داشتم با سارا حرف میزدم
درهمین حال پارمیدا پنکه رو روشن کرد...
ینیا...
تخته پاکن با سرعت نور از روی پنکه پرتاب شد و شاید باورتون نشه ...مستقیییییییییم خورد تو دماغ سارا :||||
سارا بلند داد زد : عاااااااااااااااا :|
(میبینید چقد جیغامون ظرافت دارن :|)
بعد از این ور بچه ها خوشال شدن که یه چیز جدید کشف کردن
سارا اومد جاشو عوض کرد رفت نیمکت وسط نشست
بچه ها باز اومدن دوباره ماژیک پرت کردن بالای پنکه
ولی در عین ناباوری ماژیک خورد تو سر سارا بازم
ینی ما مُردیم اینقد که خندیدیم
دوباره بچه ها جامدادی گرفتن که پرت کنن
سارا کیفشو گرف جلوی صورتش :|
ینی به خدا قسم اینبار هم باز خورد به کیف سارا :|
ینی نابود شدیم اینقد خندیدیم :|
بعد حالا از این بگذریم...
روز بعد رفتیم رنگ خوراکی اوردیم مدرسه

(برای کاروفناوری باید میوردیم .ابیم بود)
عاقا من جوگیر شدم قبل از اینکه معلم بیاد تو کلاس گفدم که رنگه رو بریزیم توی پلاستیک بندازیم بالای پنکه ببینیم چی میشه :|
حالا فقط یه فرضیه بود هاا
بچه ها هم همه عین خر ذوق کردن :|
همه کیفارو انداختیم رو شونمون و رفتیم یه گوشه ی کلاس یا بعضیاهم زیر میز رفتن
سارینا رنگو گرفت انداخت بالای پنکه... (مثلا مبصر کلاسمونه :|)
ینیا ...
در عرض یک صدم ثانیه پلاستیک پاره شد و رنگه رگ
باری همه چیو با فاااک داد :|
اینجوری بگم
به معنی واقعییییی گند زدیم :|
پنکه ابی شده بود
نیمکتا ابی شده بودن
زمین ابی شده بود
بدتر از اون...
تخته آبی شده بود :|
عاقا ترسیدیم رفتیم از بوفه دستمال خریدیم هی با آب میزدیم رو تخته نمی رفت رنگه :|
(مثلا رنگ خوراکی بود)
با زور و بدبختی یکم تونستیم وضعیت تخته رو درست کنیم
همه ی اینا به کنار
یهو در وا شدو بعد معلم خیر مقدم فرماییدن :|
بقیشو دیگه خودتون حدس بزنید واضحه :"|||






♥کامنت ها♥: نزر :|
آخرین ویرایش: سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 08:59 ب.ظ

معلم چادری و انتظار... :|

جمعه 14 اردیبهشت 1397 04:45 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز


تو مد دیروز زنگ اول بوفه بسته بود

زنگ دوم شلوغ بود همه رو همه به *** دادن

فقط موند زنگ سوم

خلاصه من گشنم بود داشدم میمرررردم

تا اینکه بالاخره زنگ خورد

ینیا...

یجوری کیفو گرفتم تو هوا چرخوندم با سرعت نور بلند شدم برم بیرون که یهو یه زنِ چادری کوتاه زشت بی ریخت اومد تو کلاس نگام کرد گفت : نچ نچ نچ ادبت کجا رفته بیا اینم از دانش آموزهای "انقلاب اسلامی" :/

*طرف از اینا بود که فک کنم شب با چادر میخوابه
خلاصه اومد گفت که یه سوال آسون دارم
کی انگیزه داره جواب بده
کلاس سکوتتتتتت اصن هیشکی جواب نداد
بعد یارو دوباره با انگیزه : چ عالی :|
اومد با ماژیک رو تخته نوشت : ظهور امام زمان (ع)
اومد یهو پرسید : حالا آروم و به نوبت بگین ما به عنوان یک منتظر خوب چیکار باید کنیم
دوباره کلاس سکوتتتت بچه ها پوچ
بعد دوباره خودش با خوشحالی : آفرین ، باید دعا کنیم :|
ماهم هی به هم نگا میکردیم
*من کلا از اینام که آداب نشستن رو نیمکتو ندارن ؛ از اینایی که رو نیمکت پخش میشن همیشه ی خدا*
نگا من کرد گفت درست بشین
گفتم پش :| ببخشید چش :|
بعد گفت منو مسخره میکنی
گفتم نه به جون اینا
بعد به دوستام اشاره کردم
همشونم باهم : چرا از جون خودت مایه نمیذاری :|
من : :|
خلاصه گفت که میخواد چند لحظه ، فقط چند لحظه وقتمونو بگیره...
اینجوری بگم که زنگ تفریح تموم شد که هیچ نصف زنگ بعدیم گرفت :|
وسطای زر زدناشم معلم پرورشیمون که شص سالشه اومد داخل کلا انگار اون چادریه داشت برا معلم پرورشیه حرف میزد
بعد از یه دقیقه جفتشون نشستن باهم عکس گرفتن
معلم پرورشی از هر زاویه ی یارو زنه عکس گرفت :|
بعد زنه *فقط دماغش مشخص بود من قیافشو ندیدم* اومد به معلم پرورشیه با خنده گفت : عکسام پخش نشه خوشگلم حیفه :|||||
بعد اومد گفت "باید" از ماهم عکس بگیره :|
تا اینو گفت همه دستا رو دماغ :|
بعد عصبی شد قاطی کرد گف عکس نمیگیره
خلاصه بعد از چهل دقیقه که زنه داشت زر میزد اومد گفت : دیگه "متاسفانه" :|| باید برم فقط یکی بلند شه خوب بگه : ما باید به عنوان یک منتظر خوب چیکار کنیم
ینی پشه تو کلاس پر نمیزد :| بعد از شیش ثانیه سکوت مطلق دوستم سها داد زد : باید منتظر بمونیم :|
هیچی دیگه یارو عصبانی شد داد زد برید بیرون دیگه نمیخوام جلو چشام ببینمتون :|
ما هم با کمال میل اومدیم بریم تو حیاط که معلم پرورشیه اومد گفت که باید بریم کلاس و زنگ تفریح نداریم.
عاقا بچهاهم که جووووگیر گفتن که تبعیضی همیشه بین ما و بقیه ی کلاسا وجود داره و چه وضعشه و زنگ تفریحمونو گرفتن و....
معلمه راضی نشد گفت باید بریم کلاس
تو راه برگشت یکی از بچه های کلاس تو گوشم گفت نزدیک در شدیم فرار کن
گفتم هان؟؟ :|
از کنار در ورودی که رد شدیم در عرض یه ثانیه همه دویدیم به سمت در ورودی رفتیم بیرون درو محکم بستیم معلمه تو مدرسه موند خلاصه از پشت در هی داد زد : خودم انظباتتونو میدم خودم خودِ خودم
بچه ها هم همه : ایشالا :|
هیچی دیگه رفتیم تو حیاط رفتیم بوفه هی در زدیم هی در زدیم تا اینکه خانم نصاری در بوفه رو وا کرد
بعد گفت مگه شما الان نباید کلاس باشین
در همین فاصله هم همون زن چادریه از کنارمون رد شد که از مدرسه بره بیرون که پارمیدا به زنه یه نگاهی انداخت پوزخند زد یه خانم نصاری با تیکه گفت : منتظر امام زمان بودیم :|
زن چادریه چپ چپ نگامون کرد رفت :|






♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 14 اردیبهشت 1397 04:48 ب.ظ

همینجوری یهویی :)~♡

چهارشنبه 29 فروردین 1397 10:46 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


های *^*
امتحانای پیش ترم شرو شدن دیه... :"|
باید مث خررررر بخونیم T^T
چخبرا؟ :|~
اومدم همینجوری یهویی بگم 
بابت همه چیز ممنون...
اینکه تنهام نذاشتین 
اینکه کنارم موندین
اینکه باعث شدین احساس کنم برا یکی مهمم
اینکه امیدوار شدم 
آخه خودتون که خوب میدونین عمر زمون خودشو مدیون صدای امیده...
شما امیدم بودین :)♡
نمی دونم چجوری باید جبران کنم ...
اصن نمی دونم میتونم چیزی باشم که برام بودین...
~ILU~





♥کامنت ها♥:
آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 فروردین 1397 02:49 ب.ظ

یه سوال...

پنجشنبه 16 فروردین 1397 07:36 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•


های 
من چن وقتی میشه خودمو کشدم از بس انیمه ی عاشقانه دیدم :|
میپرسین چرا
خب راسدش نمی دونم عشق چیه میخوام بفهمم :||||||
اصن فک نکنم وجود داشته باشه
بیشوخی اگه عاشق شدین عشق رو توصیف کنید :|
سوال فنی حرفه ای سال آخرتون :|
نه خدایی بگین  
در حد یه کلمه هم باشه عیبی نداره ._.
از دوستم سها پرسیدم فاک گرفت جلوم :|
از مبینا پرسیدم گفت وجود نداره 





♥کامنت ها♥: بگیییین
آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 فروردین 1397 07:49 ب.ظ

عید من... :|

چهارشنبه 15 فروردین 1397 01:26 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات طنز خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه


عید کجا رفتین ؟ :|
الان همه میان میگن رفتن خارج ._.
ولی خااااب من که با نهایت انگیره میگم :
عاقا ما رفتیم تو یه روستایی توی استان ایلام :|
کلا هر عید میریم تو روستا :"|
بعد لشکریم میریم :|
اسمشم عَلیشَروان بود :|
ینی من به شخصه چارده روز تموم شاهد شیردوشیدن گاو بودم :|
منو دختر داییم رفتیم توی یه جایییش اسمش خُره تاو بود :|
صدتا سلفی گرفتیم اومدیم خونه دیدیم توی همه ی عکسا یه "خر"ی که به ظاهر در حال خوردن بوده پشت ما افتاده :| ینی ریده شد به انگیزمون
حالا دوتا فیلم ترسناک با بچه های فامیل دیدیم....... 
اسماشون :
فاطمه دختر داییم 17 سالشه
رضا داداش فاطی 17 سالشه
مهدی 13 سالشه
علی پسر داییم 17 سالشه اینم
آرمین داداشم 12 سالشه
زهره 20 سالشه
عاقا منو فاطی پیش هم جلو نشستیم پشتمونم رضا و مهدی
بعد کنار من آرمین کنار آرمینم علی بعد زهره
بعد که فیلم شرو شد علی نقش ارشادو داشت :|
 تا یه پسر و دختر یه زنو مرد یه خر نر و خر مونث میومدن توی کادر فیلم ،
سریععع پاشو میذاش رو کامپیوتر :|
آرمینم یه اسپینر نابود دستش بود وقتی سکوت کامل بود صدای خر خر اسپینرش به چیزمون میداد :|
رضا هم هر چی میشد یه جنی روحی چیزی میومد رو صفحه سریع : یا ممدحسن :||
مهدیم هر جای فیلم ترسناک بود منو هول میداد بهم شک وارد میشد :|
فاطی...
فاطی جاهایی میترسید که اصن ترس نداشدن 
مثلا کالسکه ی بچه ه آروووووووم خورد به دیوار
فاطی ده متر رفت هوا برگشت خورد به من من خوردم به آرمین و تا آخر :|
اصن شک الکتریکی وارد میکنه :\
زهره هم موهاش بلنده از اول فیلم تا اخرش موهاش جلو چشاش بود :/
یه فامیل دیگه داریم اسمش ذکراست :|
موهاش فرررر ویزه بعد درااااااز و لاغره :|
هر دو ثانیه یه بار میومد تو اتاق مارو آگاه میکرد : ترسناکه هااا ترسناکه  :|

اصن من دیگه با اینا فیلم نمیبینم -__-





♥کامنت ها♥: :|
آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 فروردین 1397 07:36 ب.ظ

اعصابم در حلق گاو...بخونید

یکشنبه 29 بهمن 1396 05:57 ب.ظ

نویسنده: °•°•°ArezoOo°•°•°


منو خواعرم داشتیم سبزی پاک میکردیم...(من اصلا حوصله نداشتم 

فقط برای بستن دهن خواهرم مثلا داشتم پاک میکردم...)

من یه کِرم دیدم توش حالم بهم خورد جیغ زدم.

خواهرم گفت:گمشو نمیخواد پاک کنی...

منم گفتم:گم میشم ریختتو نبینم...عیوضی...

چقد این رو داره...

بعدش رفتم اماده شدم اس دادم به الناز...

-دارم میام خونتون...خواهرم ریده به اعصابم...

ج داد:من خونم بیا...

رفتم لباسامو عوض کردم از خونه زدم بیرون...

خونشون یکم دوره...من رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم 

و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم 

و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم 

و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و رفتم

تا رسیدم به یه سوپری...

هوس بستنی کردم رفتم یه بستنی قیفی خریدم اومدم بیرون...

همینجور داشتم میخوردم...یه پسره اومد گف:خانومی یخورده 

به ما هم بده دلمون خنک شه...

منم هیچی نگفتم چون میدونستم اگه چیزی بگم بیشتر گیر میده...

ولی اشغال ول کن نیس...
 
رفت دوباره اومد:خانومی دارم باهات حرف میزنمااا...چرا جوابمو 

نمیدی...ارزو خانم...بستنیتو نمیدی به من...

اینو شنیدم خیلی...اون روم بالا اومد...اصا عوضی اون اسممو از 

کجا میدونس...

بعد...

یه کاری کردم...

بستنیمو پرت کردم تو صورتش...

(میگم وحشی و خشن شدم این روزا)

گفتم:بگیر عوضی گدا...بستنی ندیده گوه...اشغال بیشعور...

بازم ول کن نیس...

میگه:وااااااااااااای خانومی چقد خشن...

بعدش یه پسره ی دیگه اومد یه چیزی تو گوشش گف(بی ادب 

نمیدونه نباید تو جمع درگوشی صحبت کنه...) یچیزی بهش گف

پشت گردونشو گرفت بردش...

جونور کثیف و عجیبی هستن این پسرا...(البته شامل بازیگر مورد 

علاقم نمیشه...اون که عشقه...)

بعدش سریع رفتم در خونه النازینا در زدم ۱ ساعت واستادم درو باز 

نمیکردن...

با خودم گفتم:مگ الناز نگفت من خونم بیا..

گوشیمو در اوردم اس هامونو خوندم:

من:دارم میام خونتون...خواهرم ریده به اعصابم...

الناز چی گفته بعد؟؟!!!

من بیرونم نیا...

من اشتباه دیدم...

دیگه هنگ کردم اصا...

یه فوش که بهتره اینجا ننویسم دادم به الناز...

دوباره یه ساعت برگشتم رفتم خونه...

شل و پل بودم...

رفتم تو اتاقم...

فقط مشت میکوبیدم به بالش...

ولی تخلیه نمیشدم...

یه توپ بود پرتش کردم خورد به ساعت دیواری افتاد خراب شد...

شوت زدم به پایه تخت پام داغون شد عصبانی تر شدم...

تبلتمو کوبیدم زمین ال سی دیش شکست...

(۲ تا تبلت دارم یه ۷ اینچ یه ۱۰ اینچ... ۷ اینچی رو لت و پارش کردم)

باز دوباره عصبانی تر بودم...

(تبلتم الان تعمیرگاهه...)

لیوان پلاستیکی توش نوشابه خورده بودم شکوندم...

دفتر خاطراتمو پرت کردم افتاد پشت کمد...

مشت زدم تو آینه شکست!!!

جمش کردم...

رفتم پای اون یکی تبلت که سالم بود به برادرم فوش های رکیک 

فرستادم...

گف:چته؟

گفتم:تبلت ۷ اینچی رو شکوندم...

بلاکش کردم...

هنو خییییییییییییییییییییلی عصبانی بودم...

پرگار برداشتم اون طرفشو که سوزن داش دو بار کوبیدم تو دستم...

سوزنش کلفت بود شر شر خون میومد از دستم...

عین جای نیش خوناشام شده...

اخرش دستمو شستم رفتم کپه مرگمو گذاشتم خوابیدم...

ولی تو خواب اعصاب نداشتم وقتی پا شدم رو زمین بخش بودم...

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°





♥کامنت ها♥: نظر مظر
آخرین ویرایش: یکشنبه 29 بهمن 1396 06:10 ب.ظ

عنوان نمیخواد

یکشنبه 22 بهمن 1396 08:31 ب.ظ

نویسنده: °•°•°ArezoOo°•°•°

کنیچیوا مینا سان !

او گن کیدسکا ؟؟
ببخشید پست نمیذارم
آخه...هیچ اتفاق خاصی نمیوفته...
حالا یه اتفاق افتاد...
خیلی بد بود...
بعضی جاهاش...
خب...ماجرا از این قرار بوعد:
صب با لگدای مادر از خواب پا شدیم...
رفتیم آماده شدیم...
بعدش به زور مامی یه لقمه بهم خروند...
سرویس بوووووووووووووقید...
رفتم سوار شدم الناز (دوستم) هم کنارم بود...
یادم نمیاد چی گف من روم به پنجره بود می خندیدم...
یه پسره ی GOOOOOH منو دید...
یه لبخند زد...
بهش FUCK دادم...   ://////
دید...   :||||
برام مهم نیس دید یا ندید ناراحت شد نشد...
رفتیم رسیدیم مدرسع...
رفتم نشستم جام...
دبیر گرامی و قرانقدر...
یه عکس آورد نشون داد گف بکشین من علان میام...
همییییییییییییییشه خدا کارش همینه...   :////
میره تا یک ساعت نمیاد...
ع.و.ض.ی...
ولی به نکبتی دبیر علوم نمیرسه...
دبیر رف...
من الناز ور میرفتیم با نقاشیمون...
سارا(یکی دیگه از دوزتام)...
چرخید از پشت گفت : آرزو . الناز ببینین...
یابو به جا اینکه نقاشی بکشه...
اسم عشقای ملت رو نوشته...  :○
مثلا...
لیلی...
مجنون رو دوزت داره...
نوشته:
لیلی=مجنون...
حالا نوشته...
فلانی = فلانی
فلانی = فلانی
الناز = محمد گلزاده (گلزارو نوشته بود گلزاده واااااااااااااایییییی)
النازو دیدم گفتم :پخخخخخخخخخ...
یه دونه پس کله ای خوردم...
بعدش
آرزو ( که منم ) : عشق کره ایش که اسمشو نمیگه...
من جوووووووووش عاوردم...
( عاقو یه مدت طرفدار لی جونگ سوک بودم...الان نیستم :)  اسمشو نمیگفتم...نمیدونم چرا )
خب من جوووووشششششششششش عاوردم...
گفتم:سااااارااااااااااا ؟؟؟!!!!!
تازه واس خودش نوشته هیچ...
میدونم خودش یکیو دوس داره...هاها!
بهش گفتم لوت میدم...
بعدش دیدم سارا و بچه عای کلاس خیلی ساکتن...
سرمو آوردم بالا...
دبیر قششششششششنگ واستاده بالا سرم...
از اون نگاها داش...
من مث کچ شده بودم...
برگرو گرفت از دستم...
سارا جییییییییییییییغ:خانم بخدا بازی می کردیم...
دبیر:صبر کن اینو به مدیر نشون بدم...
برگرو گذاشت لای دفتر کلاسی...
چند دقیقه بالاسرمون ایستاد من اصلا استرس میمردم...
یکی خدا خیرش بده اومد در زد یچی گف دبیر رفت...
همین که دیر رف بیرون سارا از جاش بلند شد رف دفتر کلاسی رو باز کرد برگرو برداشت ریز ریز کرد چپوند تو حلقش جویدش تف کرد تو سطل...
اومد نشست گفتم سارا اون دو روز دیگه برگرو میخواااد چیییییییکاااار میکنی تو؟؟
گف یادش میره...
من:×_×
همه با غم و اندوه نقاشیامونو کشیدیم...
بعدش اومد جم کرد نقاشیارو رفت...
زنگ خورد از در رفتیم بیرون زنگ کلاس خورد...
اومدیم نشستیم...
امتحان علوم داشتیم...
دبیر عزیز علوم اومد...
برگه هارو پخش کرد...
چند دقیقه گذشت...
دبیرم که ماشالا بزنم به تخته 800 تا چشم داره...
2 تا بدبختو دید که دارن تقلب میکنن...
خودکار قرمز یه 0 واسشون گذاشت...
بدبختا هم گریه و زارییییی:خانم بخدا بار اخر...بخدا دیگه نمیکنم...
دبیرم قبول نمیکرد...
البت ما هم تقلب میکردیم...
ولی تقلب ما از نوع مدرن و جدید بود و لو نرفتیم...
من برگمو دادم رفتم بیرون...
کلاس هفتما هم انگار امتحان داشتن...
چنتاشون داده بودن...
بعدش یکیشون مث پلنگ پرید جلوم گف:برام یه آیاتو می کشی؟؟(من عاشق آیاتو بودم ولی به این نتیجه رسیدم که از آیاتو خوشم نمیاد)(خودم نمیدونم چی گفتم :/  )
من نمیدونم اونا از کجااا فهمیدن من اوتاکو ام و انیمه عاشقان شیطانی دیدم و بلدم نقاشی بکشم...
من:⊙-⊙
بعدش گفتم باوش...
( از هنر بدم میاد ولی گرافیک رو دوست دارم...برای همین خوب میتونم شخصیت های کارتونی و...بکشم)
زنگ بعدش ورزش داشتیم...الناز هم اومد بیرون...
دبیر ورزش نداریم برای همین آزااااااادیم. 
خب من با دوستم الناز یه نیم ساعتی دور خودمون چرخیدیم اخرش حوصلمون سر رفت و رفتیم تو کتابخونه گشتیم تا یه کتاب باحال پیدا کنیم ولی هیچی نبود.
بعدش توی کمد ها یچیزایی پیدا کردیم...
یه تنگ بود توش خرت و پرت ریخته بودن...
خالیش کردیم...
الناز یه گل سر(من موندم گل سر تو مدرسه؟...)برداشت و گفت اینا اینجا چیکاد میکنن؟؟!!
صدای پا میومد...
من الناز سریییییییع داشتیم خرت و پرتا رو جم میکردیم....
زیاد بود جم نمیشد...
دستگیره اومد پایین و معاون وارد شد...
من و الناز سریع واستادیم دستامونو پشت سرمون قایم کردیم...
معاون:شما دارین چیکار میکنین؟؟
من:داشتیم...نگاه میکردیم (معاونمون خیلی ترسناکه نمیدوستم چی بگم)
بعدش دیگه هیچی...
.....................................
تنبیه شدیم کللللللللللللللللللل کتابخونه رو تمیز کنیم...
زنگ ورزشمون به همین کارا گذشت...
بدبخت به من میگن...



♥کامنت ها♥: نفر نظر دادن...
آخرین ویرایش: یکشنبه 22 بهمن 1396 08:45 ب.ظ

عاقا من چرا اینقد بدبختم :| ؟ نه چرا واقن؟ :|

جمعه 20 بهمن 1396 01:09 ق.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•






سرکلاس فناوری بودیم :|| (:||||||)
همین چارشنبه
منو سارا پیش هم نیمکت اخر نشسته بودیم
من یه قیچی دستم بود
معلممون هی حرف زد هی حرف زد منم حوصلم سر رفت :"|
اصن نمی فهمیدم چی میگه :"|
هی داشت در مورد روش نگهداری بلدرچین میگفت :|
نه خدایی این به چه درد من میخوره ؟ :|
بگذریم
جوگیر شدم به سارا گفتم بیا مقنعه ی فاطمه رو (نیمکت جلوییمون نشسته بود) ببریم :|
اونم که قشنگ مشخص بود حوصله ی درس گوش دادنو نداره یه لبخند از سمت چپ صورتش تا سمت راست صورتش زد :|
عاقا بعد ما اومدیم به اندازه ی ۲ میلی متر مقنعشو ببریم که نفهمه بریده شده
سارا قرار بود ببرتش
هی قیچیو میوردیم هر کاری می کردیم پاره نمیشد مقنعش :|
اصن روانی شدیم اعصابمون خورد شد قاطی کردیم :|
من قیچیو از دست سارا گرفتم با عصبانیت گفتم اهه خعک بر سرت بده من
قیچیو گرفتم که دو میلیمتر از مقنعه ی فاطمه رو کوتاه کنم که همون لحظه معلممون ظاهرا فهمیده بود به درس گوش نمی دیم گفت : سارا عزیزم لطفا برامون توضیح بده نکات رعایت نظافت بلدرچینو :|||||
سارا هم بلند شد هی "ام ام " کرد
منم ترسیدم گفتم الان از منم میپرسه
(اخه منم بلد نبودم دیگه)
استرس گرفتم قیچیو فشار داد...
عاقا یهو یه صدای " قچ" بلندی اومد...
نگا کردم دیدم حدود ۱۵ سانتی متر از مقنعه ی فاطمه رو بریدم :|
هیچی دیگه سریع قیچیو گرفتم زیر میز گذاشتم
همون زنگ فازگرفته بودیم بدجووووور
رفتیم جلد چیپسو اوردیم یه قلب ازش بریدیم با چسب رازی چسبوندیم به مقنعه ی فاطمه بعد سارا با گچ های نیمکت گند زد به مقنعه ی فاطمه :|
عاقا کلااااااا ریدیم بهش :|
بعد سارا جوگیر شده بود رفت مستقیم به 
فاطمه گفت مقنعت پاره شده
منم گفتم وااا راست میگه شاید گیر‌کرده به میزی جایی
بعد هی منو سارا عین احمقا میخندیدیم :||||
فاطمه گفت کار کودومتون بوده
سارا هم مستقیم به من اشاره کرد
هیچی دیگه فاطمه گفت به مدیرمون شکایتم میکنه ^-^
***
همین دو ساعت پیش اومدم برم تو حموم پام گیر کرد به لبه ی در با دماغ افتادم تو تشت آب بعد تشته سر خورد با کله رفتم تو دیوار :| ینی یطع نخاع شدم جون شما :| الان احساس می کنم مغزم باز شدهباهوش تر شدم :|





♥کامنت ها♥: کامنت ♡
آخرین ویرایش: جمعه 20 بهمن 1396 02:05 ق.ظ



صفحات دیگه : 8 1 2 3 4 5 6 7 ...

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات