لبخند میزنم :)

سلام! میخوام براتون یه داستان تعریف کنم٬ میخوام داستانای محلیمونو کم کم اینجا بنویسم به مرور که میشنوم تا یه جایی ثبت بشه. یکم +۱۸ هست داستانش ولی خب دیگه؛ دلم نیومد ننویسمش. اول به زبون خودمون مینویسم بعد به فارسی معیار.

یک شهری و روستایی بیدن سالهای سال با هم رفیق بیدن و روستاییه هر سال مرفته خنه شهریه. شهریه دو تا پسر داشته به اسم حسن و حسین؛ ای از را که مرسیده مگفته حسنم حسینم کجینین اونام میمادن و یکی او مداده دستش یکی دسمال مداده دستش خلاصه که تحویلش مگریفتن. ولی شهریه هیچ وقت نرفته بیده خنه روستاییه٬ یک سال مگه ای همه سال آشنامان اماده خنه ما امسال بییین ما بریم. مره و در مزنه٬ روستییه دره وا منه و مبینه اینه یکم ترش منه. خلاصه هیچی نمگه٬ وقت ناهار که مره یک تغار شیر میره جلوش مذره٬ مگه ماست ازینه دوغ ازینه کمه ازینه کره ازینه٬ ایره بخور که همه چی ازینه. شهریه ناراحت مره ولی هبچی نمگه٬ برمگرده به دیارشان٬ میسته میسته تا یک روز باز روستاییه پیداش مره. در مزنه مگه حسنم حسینم کجینین بییین دره باز کنین که منم. مرده هم که فرصته مناسب مبینه میه جلوی در دره وا منه٬ سر دولشه نشون مته مگه حسن ازینه حسین هم از اینه٬ برو دگه ما و تو آشنیی ندریم. :))) بالا رفتیم ماست بید٬ پایین امادیم دوغ بید٬ قصه ما دروغ نبید

فارسی :::

دو تا رفیق بودن٬ یکیشون شهری بوده یکیشون روستایی. روستاییه هرسال میرفته خونه شهریه٬ از راه که میرسیده پسرای صاحبخونه رو صدا میزده مبگفته حسن حسن کجایین بیاین. اونام میومدن آب و نون دستش میدادن و خلاصه بهش میرسیدن. یه سال شهریه میگه ابنهمه سال این آشنامون اومده خونمون٬ بیاین امسال ما بریم. میره و در میزنه٬ روستاییه تا درو باز میکنه یکم اخماش میره تو هم. وقت ناهار که میشه٬ یه کاسه شیر میاد میذاره جلوی مهمونش؛ میگه اینو بخور که ماست ازینه دوغ از اینه کمه از اینه کره هم از همینه. شهریه هیچی نمیگه میخوره و برمبگرده خونشون. سال بعد که روستاییه میره خونه شهریه٬ در میزنه میگه حسن حسین کجایین؟ بیاین درو باز کنین که منم. مرده هم که از کار مرد روستایی ناراحت بوده٬ درو باز میکنه شلوارشو پایین میکشه میگه حسن از اینه حسین هم از اینه. برو که بین ما دوستی ای نمونده. این بود قصه‌ی امروزمون :))))))


27 اسفند 97 ساعت 14:21 | حسنا :) | نظرات

اسفند عجب ماهی شد ^__^ 
من هنوز نگران کشت بافتمم که یادم رفته بذارم زیر مهتابی :/ ولی خب امیدوارم بزرگ بشن T_T

خب بریم سر کتاب. این یه کتاب کمیک استریپه. داستان خود طراح کتابه که برای دو ماه کار روی یه انیمیشن میره به کره‌ی شمالی و یه سفرنامه مصور ازونجا نوشته. 
اولین کتابی بود در مورد کره‌ی شمالی می‌خوندم. واقعاً انقدر خفقان برام غیر قابل تصوره. چطور ممکنه آخه؟ چطور ممکنه مردم انقدر سکوت کنن؟ :( 

حتماً دلم میخواد یه کتاب دیگه در مورد کره‌ی شمالی بخونم. ولی خب هنوز نمیدونم چی بخونم. 

این کتاب مال نشر اطرافه. نشر اطراف هم مال خانم نفیسه مرشد‌زاده‌س که من خیلی دوسش دارم. یه مدت سردبیر مجله‌ی داستان بود و اون زمان شاید بشه گفت اوج مجله‌ی داستان بود. ازون نشراییه که دلم میخواد همه‌ی کتاباشونو بخونم و این کتابشونو هم خیلی دوست داشتم ( کاش ولی یکم ارزونتر بود T_T )


25 اسفند 97 ساعت 10:19 | حسنا :) | نظرات

فکر میکردم خیلی تخصصی باشه و قراره هیچی ازش نفهمم. البته که خیلی از جاهاشو نفهمیدم، ولی همنقدر که کمی فهمیدم منو شگفت‌زده کرد و چقدر چقدر چقدر خوشحالم که این کتابو خوندم. 

عمیقاً به این باور رسیدم که "ساده صحبت کردن" فقط از عهده‌ی یک "متخصص" برمیاد و استیفن هاوکینگ با اون عظمتی که توی ذهنم داشت چقدر ساده تونسته بود اون مفاهیم بغرنجو بیان کنه. و واقعاً چقدر آدم باهوشیه. حیف که از دستش دادیم :( حالا که مرده در کجای زمان قرار داره، و چطور به عالم نگاه می‌کنه؟ آیا در برزخ هم به محاسبات ادامه میده؟ 

دوستانم گفتن به جای واژه‌ی " تیک هوم مسج" از واژه‌ی "خانه برد" استفاده کنیم. حالا میخوام خانه بردمو از این کتاب بگم. ممکنه فضا-زمان یک تکینگی داشته بوده باشه و این یعنی عالم آغازی داشته. در اینصورت، خدایی در کار بوده که بگه باید عالم چجوری آغاز بشه چون فقط در اونصورت منتهی به این عالم میشده و نه هیچ صورت دیگه‌ای. فرضیه دوم اینه که زمان اصلا آغازی نداره و عالم هم احتمالاً از خالق بی نیازه. و به نظر میرسه هنوز نمیشه هیچ کدوم ازینها رو رد یا تایید کرد. و این فرضیات اساس ریاضی دارند، نه فلسفی.

من کوچیکتر از اونیم که نظری بدم، ولی خب ادمم و بهرحال یه فکرایی میکنم. من فک میکنم شاید هردوش درست باشه. وقتی از عالم صحبت میکنیم از چی صخبت میکنیم؟ دنیا؟ برزخ؟ آخرت؟ به نظر میرسه قرآن معتقده دنیا آغازی داشته، اما در مورد جهان‌های قبل ازون صحبتی نمیکنه. 

دوست دارم در مورد کلمه‌ی "نظم" در قرآن بیشتر بخونم. دلم میخواد بتونم یه جمع بندی داشته باشم نسبت به نظم. اینبار از نگاه بی‌نظمی = آنتروپی بیشتر


23 اسفند 97 ساعت 21:26 | حسنا :) | نظرات

امروز عجب ماجرایی شد! میخواستم برم خونمون، بلیط اتوبوس رو هم اینترنتی رزرو کرده بودم برا ساعت یازده صبح؛ دیگه دیشب وسایلامو بستم چمدونمو گذاشتم کنار. خواهرم یه کتاب سفارش داده بود فرصت نکردم تو طول هفته برم بخرم؛ اول گفتم صبح میرم میدون انقلاب، کتابو میخرم از همونجا با بی‌ار‌تی میرم ترمینال. بعدش دیدم بارم خیلی زیاده؛ هم مزاحم بقیه میشم هم برا خودم سخته. معمولاً هم وقتی چمدون دارم ( چمدونم سایز بزرگه) دربست میگیرم میرم ترمینال. از همون جلوی خوابگاه تاکسی وایستاده همیشه. دیگه هیچی گفتم پس صبح زود میرم انقلاب، کتابو میخرم، برمیگردم خوابگاه، چمدونمو برمیدارم با تاکسی میرم ترمینال. صبح خلاصه رفتم و برگشتم؛ دیگه تا برگشتم خوابگاه ساعت ۹ بود. مسیریابی هم کردم دیدم نیم ساعت طول میکشه برسم ترمینال، یکم وایستادم نه و نیم دیگه اومدم تاکسی بگیرم. چون پنجشنبه بود اون تاکسیایی که همیشه بودن جلوی در نبودن، ولی تاکسی تو خیابون بود هنوز، یکی وایستاد گفتم دربست گفت نه نمیبرم. بعدی اومد، گفت چقد میدی گفتم انقد ( همون قیمت اصلیشو گفتم) گفت باشه بشین. نشستم بعد دیدم همون اول کاری، جهت کاملا برعکس خیابونو داره میره، گفتم من همیشه تاکسی میگرفتم از اونسمت میرفته شما از کجا میخواین برین؟ گفت من از طرح میرم میرم فاطمی و نمیدونم کجا ازونجا میرم. گفتم باشه. رفت یکم بعد دیدم هی داره از کوچه‌ها میره، گفتم آقا فاطمی همین خیابونو بری پایین میرسی کجا داری میری. درو باز کردم گفتم همینجا پیاده میشم. گفت نه و تو مسیرو بلد نیستی و اینا. گفتم من مسیرو بلد نیستم ولی همینجا پیاده میشم. پیاده شدم، حالا اصلا نمیدونم کجام، تو خیابون فرعی بودم همه مسکونی بود؛ یکم نقشه رو نگاه کردم رفتم به یه خیابون اصلی‌ رسیدم، از یکی پرسیدم ایستگاه اتوبوس کجاست، یه اقای میانسالی بود اومده بود زباله‌های خشکشو بده غرفه‌ی بازیافت، گفت کدوم خط؟ گفتم نمیدونم فقط میخوام ببینم نزدیکترین ایستگاه کجاست، گفت کجا میری؟ گفتم به خط انقلاب وصل بشه، گفت من میرسونمت تا انقلاب ده دقیقه‌س، اصرار هم کرد دیگه گفتم نه ممنون. رفتم ایستگاه؛ از همونایی اونجا بودن پرسیدم، اونام گیج ترم کردن. آخرش یه دختره گفت باید اصلا اونطرف خیابون سوار شی، بنده خدا رسوندم خودش نشونم داد ایستگاهو، البته اون گفت خط امام خمینی سوار شو من رفتم دیدم مستقیم به انقلاب داره همونو سوار شدم. یه یه ربعی بعدش رسیدم میدون. ولی دیگه من یه ربع به یازده رسیدم میدون، بی ارتی هم حداقلش ۴۰ ۴۵ دقه طول میکشه تا برسه ترمینال، زنگ زدم مامانم گفت زنگ بزن ترمینال شاید وایسته برات، چون خب میگن یازده ولی یازده هیچ وقت حرکت نمیکنن؛ من زنگ زدم مشغول بود گفتم دیگه خودت زنگ بزن من تو خیابونم، زنگ زده بود گفته بود نه اتوبوس الان چون تکمیله ظرفیتش سر ساعت حرکت میکنه، اینو من نصفشو عودت میدم با اتوبوس بعدی که ساعت ده شبه میتونه بیاد. الانم خب دم عیده شلوغه، همونم شانس آوردم که پیدا شد گفتم باشه با همون میرم. دیگه وسایلمو الان قرار شد برم ترمینال بذارم تو انبار، تا ده شب وقت دارم یه دوری تو خیابون بزنم. شایدم حالا قسمت بود دیرتر برم، چون از اونروزا هی خواستم برم برا مامانم اینا یه جیزی بخرم دست خالی نرم، ولی فرصت نکردم، دیگه گفتم حالا از همونجا چیزی میخرم. ولی الانکه اینجوری شد فرصت دارم یه دوری بزنم. ماجرایی شد ها... خداروشکر به خیر گذشت

23 اسفند 97 ساعت 11:10 | حسنا :) | نظرات

امروز از ساعت دوازده و نیم تا یک و نیم بیکار بودم. گفتم برم کتابفروشی. رفتم نشستم به کتاب خوندن. این کتابو تموم کردم ( همش صد صفحه بود) و یه کتاب دیگه رو هم تا وسطاش خوندم. البته بعدش یه حس عذاب وجدانی گرفتم؛ احساس میکنم کار بدی کردم. نمیدونم. ولی بازم مطمئن نیستم کارم درست بوده یا غلط. چیزای زیادی هست که بهشون فک میکنم؛ چیزایی که بهم میگه کارم درست بوده اینه که اولاً خود فروشنده‌ها کتابا رو میخونن معمولاً، دوماً من با احتیاط خوندم و حتی کتابو ۹۰ درجه باز نکردم که صفحه‌هاش آسیب نبینه. چیزایی که بهم میگه کارم بد بوده اینه که خب نویسنده کتابو نوشته که ازش درآمد کسب کنه، اینکه همینجوری خوندم شاید شبیه دانلود غیرقانونیه. ولی خب نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و کتابا رو نخونم، از طرفی اونقدم پول ندارم که هر کتابی دلم میخواد بتونم بخرم. 

کتاب قشنگی بود ولی غمگین. نامه‌های غلامحسین ساعدی به طاهره؛ که بعد از مرگ طاهره پیدا میشن. دو عاشق که هیچ وقت به هم نرسیدن :( 
جملات قشنگی داشت. البته یه جاهاییشم ساعدی زور میگه، مثلاً میگه طاهره درستو رها کن. ولی خب بعداً باز میگه بیا از درست برام بگو :D 

و چقدر غلامحسین ساعدی تا لحظات اخر امیدوار بود ... میگفت من مطمئنم، یه چیزی تو دلم میگه ما یه روز مال هم میشیم... :( 

میگن طاهره وقتی خبر مرگ غلامحسینو میشنوه به محله‌شون میره و تمام اعلامیه های فوتو از دیوار جمع میکنه...





19 اسفند 97 ساعت 19:20 | حسنا :) | نظرات

خوشحالم که این فرصتو برا خودم ایجاد کردم که بیشتر بتونم کتاب بخونم، و به نظر میرسه دارم خوب پیش میرم و واقعاٌ به اینکه هرروز حتی شده یه ربع کتاب بخونم عادت کردم. برای سال جدید نمیخوام برنامه ی خاصی برا کتاب خوندن بریزم، ولی همینکه حداقل در ماه دو تا کتاب بخونم فک میکنم پیشرفت حساب میشه برام و به همین راضیم فعلاً. 

اما در مورد این کتاب که خیلی هم پرفروشه این روزا ! 

من دوسش داشتم، خیلی سریع پیش رفت ( دویست صفحه توی سه روز)، و روی هم رفته حدود دو ساعت و نیم زمان برد خوندنش. یه جاهاییش البته اونقدرا به مذاقم خوش نیومد ولی اگه بخوام از بعضی مثالهایی که آورده بود چشم پوشی کنم و به محتوا و مفهومی که میخواست انتقال بده توجه کنم کتاب عالی ای بود و هر کسی ( نه فقط خانم ها) خوبه که این کتابو بخونن. حتی به نظرم اگه اسمش میبود خودت باش زن، یا خودت باش خواهر ، یا خودت باش بدون هیچ چیز اضافه ای، نمیدونم یه چیزی که کلی تر باشه بهتر بود. چون وقتی اسمش هست خودت باش دختر، کسی مثل مامان من که 47 سالشه نمیره سمتش، در حالی که اتفاقا مخاطبش بیشتر اون دسته از خانمها هستند. بهرحال اینکه گول اسمش رو نخورید و چه خانم هستید چه آقا در هر سنی ( بالای 18 سال) میتونید این کتابو بخونید و کتاب مفیدیه احتمالاً براتون. برای منکه بود.

پیام اصلی اصلی کتاب که خود نویسنده هم در مقدمه و هم در فصل پایانی به وضوح میگه این بود : 

" سرنوشت هر کسی در دست خود اوست"

اما در هر فصل یکی از دروغ های (باورهای غلط) رایج جامعه که قبلاٌ بهشون باور داشته رو بیان میکنه و توضیح میده که چرا دیگه این دروغو قبول نداره. و پیامی که در نهایت میده خیلی بیشتر از اون یه جمله ست.

چیزایی که من خودم باور داشتم ولی نگرشم در موردشون بعد از خوندن کتاب کمی تغییر کرد ( هرچند باور یه روزه عوض نمیشه ولی نگاهم عوض شد) : 

+ میگفت وقتی اولین کتابمو بعد از کلی زحمت و دردسر تونستم چاپ کنم، همش توی گودریدز نگاه میکردم که نظر بقیه چیه، اولش همه چی خوب بود و همه عاشق کتابم شده بودن ولی یه روز اولین کامنت منفی رو دریافت کرده بودم که گفته بود این کتاب مزخرفه. بعدش افسردگی گرفتم و همش نگران بودم و کامنتای منفی هم یکی یکی بیشتر شدن. ولی بعدش یاد گرفتم که نباید به نظر بقیه اهمیت بدم. من یه چیزی خلق کردم و این ارزشمنده. نمیتونم هرگز چیزی بنویسم که به مذاق تمام دنیا خوش بیاد، ولی من اینکارو کردم چون فک میکردم کاریه که باید انجام بدم و این به خودی خود ارزشمنده. بعدش به خوندن نظرات پایان دادم و فقط روی کارم تمرکز کردم و برام مهم نیس که یه نفر اون وسط بگه چه کار مزخرفی کردی.

من خودم یه پیج اینستاگرام دارم که همیشه واقعاً فک میکردم اینکارو باید انجام بدم و یه روز شروعش کردم، با ذوق و شوق توش نوشتم و براش محتوا تولید کردم. نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بکشم و دقیقاً همونجوری که نویسنده این کتاب توصیف کرده بود احساس رسالت نسبت بهش داشتم. اما یه هفته ایه که چیزی توش ننوشتم، ریکوئست ها رو جواب ندادم و اصلاٌ دلم نمیخواد بازش کنم. چون دو تا کامنت گرفتم که سر یکیشون نشستم و گریه کردم. کسی که کامنت منفی میذاره فک نمیکنم هیچ وقت فک کنه که منم اونطرف گوشی یه آدمم که احساسات دارم و کلی زحمت کشیدم برای اونچیزی که نوشتم (هرچند که بی نقص نباشه) و حرفش میتونه باعث بشه کل روز من خراب بشه و عمیقاً ناراحت شم و گریه کنم. این بخش کتاب یکم بهم کمک کرد که با این نظرات راحت تر کنار بیام ولی خب هنوزم نمیتونم به راحتی بپذیرم و برگردم سرکارم. فعلاً سعی میکنم کلاٌ از شبکه های اجتماعی دوری کنم، تا وقتی که حالم بهتر بشه و شاید بتونم تحمل شنیدن یه حرفایی رو توی خودم ایجاد کنم.

+ برای اینکه به قولمون عمل کنیم فقط کافیه یه بار به قولمون عمل کنیم. اینکه هر دفعه یه قول و قراری با خودمون میذاریم ولی وسطش میزنیم زیرش بخاطر اینه که هیچ وقت موفق نشدیم یه کارو به پایان برسونیم و ته ذهنمون این باور هست که من موفق نمیشم و اشکالی نداره اگه موفق نشم. شاید هم فک میکنم بدقولی کردن نسبت به خودمون بدقولی به حساب نمیاد. ولی واقعاً کافیه یه بار یه کارو تا آخر انجام بدیم، بهش هرجوری شده پایبند بشیم، اگه لازمه روی دیوار یا جایی که مدام ببینیم بنویسیمش، و وقتی فقط یه کارو به پایان برسونیم اونوقته که یکی یکی بقیه ی اهدافمون رو هم به پایان میبریم. به هیچ جمله ی انگیزشی و کار اضافه ای نیاز نداریم، فقط کافیه انجامش بدیم! همین! بهتره با یه کار آسونتر شروع کنیم. و یه چیزم گفته بود که جالب بود، میگفت مثلاٌ اگه هدفتون اینه وزن کم کنید، به جای اینکه بگید کیک نمیخورم، بگید روزی 8 لیوان آب میخورم، چون به طور کلی "اضافه کردن عادت" راحتتر از "ترک عادته". 

+ اگه از "اون واقعه ی سخت" توی زندگیمون جون سالم به در بردیم و تونستیم انجامش بدیم، پس معنیش اینه ما آدم قوی ای هستیم و میتونیم از پس مشکلات بعدی هم بربیایم. حتماٌ همه تو ذهنشون یکی از اون واقعه های سخت دارن.

+ از منطقه ی امنتون بیرون بیاد. ( این چیزی بود که توی کتاب درباره مدیریت خود هم خوندم). تا وقتی توی منطقه ی امن باشیم پیشرفتی در کار نیست و اگه یه بحران اتفاق بیفته دستپاچه میشیم. همیشه باید خودمونو توی موقعیتایی قرار بدیم که صددرصد توی منطقه ی امن نباشیم. حالا این به معنی این نیست که کارای زیادی به عهده بگیریم که از پسشون بر نمیایم، فقط کافیه مدام در حال یادگیری باشیم و لازمم نیس توی حوزه ی کاریتون باشه، مثلا میتونه یاد گرفتن یه مهارت مثل گلدوزی باشه. چیزی که احساس کنیم ما توش کامل نیستیم و اون دید آماتوری که همش دنباله از بقیه چیزی نکته ای یاد بگیره رو بهمون یادآوری کنه.

+ اعتیاد به کار. بعضیا نمیتونن یه گوشه بشینن، همش در حال کارن و همش هم فک میکنن عقبن. و در عین حال همش عذاب وجدان دارن، فک میکنن مادر خوبی نیستن، کارمند خوبی نیستن، دانشجوی خوبی نیستن، و وارد یه چرخه‌ی معیوب میشن. میگه که به خودتون برسید برا خودتونم اهنیت قائل بشید، وقتی به خودتون اهمیت بدید و وقت بذارید اونوقت مادر و کارمند و همسر بهتری هم خواهید بود.




18 اسفند 97 ساعت 20:01 | حسنا :) | نظرات

خداکند اینکه می‌گویند فرشته‌ها همه چیز را ثبت می‌کنند حقیقت داشته باشد.  و اینکه می‌گویند دوباره روز قیامت بر ما آشکار می شود. میخواهم امروزها را هزار بار ببینم. کاش این فرشته‌ها کمی ذوق ادبی هم داشته باشند‌. و به خوبی همه چیز را نوشته باشند. اول کتابمان را بخوانیم؛ بعد فیلممان را ببینیم، بعد بخندیم و ادای خودمان را در بیاوریم. 

نیچه میگفت اگر زمان بی‌نهایت باشد، تمام لحظه‌هایی که زندگی می‌کنیم بی‌نهایت بار تکرار می‌شوند.

ما لحظات زیادی را زندگی می‌کنیم؛ اما اصلاً شاید به دنیا آمده‌ایم، فقط برای آنکه یک لحظه‌ی خاص را بر قاب حیات جاودانه کنیم. کاش می‌شد هرروز اینگونه زندگی کنیم...


16 اسفند 97 ساعت 18:19 | حسنا :) | نظرات

صفحات قبل : ... 5 6 7 8 9 10 11 ...