بخشی از توصیف گودریدز در مورد کتاب :
This astonishing memoir reveals how our ideals of masculinity and femininity can make it impossible for a man and a woman to truly know one another - and it captures the beauty that unfolds when one couple commits to unlearning everything they’ve been taught so that they can finally, after thirteen years of marriage, fall in love
داشتم کتاب رو میخوندم. فضای خوبی نداشت ولی به خوندن ادامه دادم. و حرفای بعضی آدما مدام توی سرم میپیچید در حین خوندن. "خارجیا اینهمه الکل میخورن چه مشکلی واسشون پیش اومده؟ " ، " اونا حق انتخاب دارن " ، " اگه قبل ازدواج رابطه نداشته باشی - رابطه نه ارتباط - نمیتونی تو زندگی زناشویی موفق باشی. باید تجربه کسب کنی " و ...
و میخواستم این کتاب که داستان واقعی گلنن ( نویسنده ) بود رو بزنم تو صورتشون
بین کتاب خوندن رفتم اینستاگرام، یکی از کسایی که دنبال میکنم برنی براون نویسنده کتاب موهبت کامل بودنه. دیدم یه پست گذاشته و یه کتاب از یه نویسنده رو معرفی کرده و عکس گرفته با نویسنده. اسم اون یکی ابی وامباخ بود. یه زن بود ولی چهرهی مردونه برا خودش درست کرده بود. منم دنبال اینم که یه دونه ازین موارد ببینم و طرفو تا هفت پشت انفالو و بلاک کنم. رفتم سرچ کردم abby wambach دیدم یه فوتبالیست زنه که با یه زن ازدواج کرده بوده و طلاق گرفته. و سال ۲۰۱۷ با یه زن دیگه ازدواج کرده. گلنن دویله ملتون. اوه خدای من باورم نمیشه! میدونستم آخر این کتاب چیه؛ اخر کتاب نویسنده با کریگ که شوهرشه ( مرد ) به رابطهی خوبی میرسه. کتاب سال ۲۰۱۶ چاپ شده و دقیقا همونسال از کریگ جدا میشه. مغزم تحمل اینهمه تناقض رو نداشت.
با اینحال به خودم گفتم به خوندنش ادامه میدم. چون تا اینجاش یه حرفای خوبی هم داشت. و بعد به خوندن ادامه دادم. توی کمتر از پنج دقیقه به جایی رسیدم که کریگ به گلنن پیشنهاد میده فیلمای پورن ببینن تا رابطهشون بهتر شه. و اصلاً دلم نمیخواد الان به توصیفی که از اون فیلم پورن آورده بود فک کنم. همونجا کتابو حذف کردم ( داشتم رو طاقچه میخوندم ) و نظر منفیمو هم نوشتم.
هنوز نتونستم از شوک این قضیه بیرون بیام. ولی خوندن کامنتای گودریدز باعث شد یکم بخندم و بفهمم تنها نیستم D:
روی تخت دراز کشیدهام و به لحظههایی فکر میکنم که گفته بودم "کاش پام شکسته بود و نمیرفتم ". خب الان پاهایم بهنوعی شکستهاند و نمیدانم تصمیم دارم کجا نروم. نمایشگاه نمیروم. دانشگاه هم امروز نرفتم. شاید کتابفروشی هم نمیرفتم. جای زیادی برای نرفتن ندارم، چون جای زیادی برای رفتن نداشتم.
با کفشهای پاشنهبلند پا به پای فامیلها دو کیلومتر پیادهروی کردم و نگفتم پشتپاهایم تاول زده و بدجور میسوزد. چرا نگفتم؟ چون احساس میکردم در اینصورت مزاحمشان میشوم و برنامههایشان را به هم میریزم. مزاحمشان میشدم؟ بعید میدانم. من شرمسار بودم. شرم توی سکوتم فریاد میزد و آنجا که گفتم " نه نه نگران نباشید" از نونی به نون دیگر میپرید. از خودم و از بودنم شرم داشتم.
حقایقی هست که فقط خودمان میدانیم، اما مثل بچگیهایمان فکر میکنیم همه میدانند. حتی مهم نیست حقیقت داشته باشند یا نه؛ همینکه به آن نقطهی آسیبپذیر فکر میکنم، انگار همه آن لحظه دارند به آن حقیقت شرمآور فکر میکنند. این از درد پا خیلی دردناکتر بود. کفش مناسبی نپوشیده بودم نه چون کفش ورزشی نداشتم، بلکه چون رفته بودم مهمانی و پیشبینی نکرده بودم ممکن است پیادهروی برویم. کفشهایم مناسب نبودند نه چون بیکیفیت بودند یا ارزان خریده بودم، بلکه به این دلیل ساده که کفش مهمانی با پنج سانت پاشنه بودند. بله من اینها را میدانستم اما در زمانی که حقیقت پول نداشتن من در مقابل آنها خونریزی شدیدی کرده است، چه اهمیتی دارد که در مورد کفشهای گران و چرم و باکیفیتم حقیقت چه باشد؟ من فقط نمیخواستم کسی به زخمم دست بزند...
فک میکردم یه کتاب ساده در مورد یه مامان و یه بچه باشه، ولی چقد غمگین بود :( البته که پایان خوشی داشت و اگه پایان خوشی نداشت من تا چند روز دپرس میشدم
داستان یه مادر و پسرش جک که تازه 5 سالش شده. اونا توی یه اتاقن. صبح تا شب. شب تا صبح. پس بابا کیه؟ پس بقیه کجان ؟ هر کلمه ای بعد ازین به زبون بیارم اسپویله!
داستان از زبون جک روایت میشه. با همون عقل 5 ساله که دنیا رو میبینه. و چقدر جملات کودکانه ش و توصیفاتش لذت بخش بود، در عین اینکه مثل مامان جک یه غصه بزرگ در تمام طول کتاب تو دلت بود، واقعا از ته دل لبخند میاورد به لبات.
یه فیلم اقتباسی هم ازش 2015 ساخته شده، که بعد از خوندن کتاب دیدم. فیلم خب مشخصاً خیلی خلاصه بود و نیمهی دومش که کلا حذف شده بود، دایی پال و زنداییای وجود نداشتن. من موقع خوندن کتاب بارها قلبم به تپش افتاد و منتظر بودم خدایا الان چه اتفاقی میفته، ولی توی فیلم اون هیجانو به نظر من نتونسته بود خوب منتقل کنه. غیر از حالا داستان پشت وانت که ذاتا هیجان داشت. خود کتاب از داستانهایی مشابه الهام گرفته. البته متاسفانه اون داستان واقعی از کتاب خیلی دردناکتره :(
میدونم کلی دفترچه دارم، ولی دلم یه دفتر کوچیک میخواد، نه دفترچه. میخوام جمله هایی از کتابا رو خوشم میاد توش بنویسم. و اگه دلم خواست براشون نقاشی هم بکشم.
توی اینستاگرام میخوندم که یه نفر نوشته بود سحرخیز بودن تجربهایه که اگه لذتشو دریابی هیچ وقت دلت نمیاد صبحا بخوابی.
به این فکر میکردم که اگه نیم ساعت زودتر بیدار شم چه کارهایی میتونم انجام بدم که لحظههای دلپذیری برای خودم بسازم و صبحمو با انرژی شروع کنم.
هنوز مطمئن نیستم. امروز ۶ونیم بیدار شدم و نمیدونستم باید چیکار کنم. تا فکر کردم که چه کارایی میتونم کنم ۷ شد و باید آماده میشدم.
اتاق ما پشت به آفتابه، اما یه ساعتی از صبح هست ( همون حدودای ۷ ) که یه نور نارنجی و خیلی گرم میفته تو اتاق. یکی از فکرام برا فردا این بود که بشینم تو اون نور، گلدونامو دورم بچینم و با هم نور بگیریم. میتونم توی همون نور کتاب هم بخونم.
یه کار دیگه که میتونم انجام بدم، بعد از طلوع آفتاب و قبل از اومدن نور، پیاده رویه. فقط قدم بزنم. آهسته. حیاط خوابگاه اونم تو بهار که جون میده برا قدم زدن و محو شدن.
و اما قبل از طلوع آفتاب هم میتونم نماز بخونم و خلوت کنم.
فردا امتحانش میکنم انشالله. امیدوارم بتونه روزهای بعد هم منو از تخت بکشه بیرون.
پیشنهادی ندارید؟
من واقعاً خیلی این کتابو دوست داشتم، خیلی شفاف و واضح صحبت کرده بود و به نظرم نسبت به خیلی از کتابای خودیاری بسیار واقع بینانه بود. این کتابیه که یه مشت محکم به صورتتون میزنه.
برای هدیه دادن هم خیلی کتاب خوبیه به نظر من، واقعاً ارزش خوندن داره.
ترجمهای که من خوندم مال انتشارات میلکان بود و به نظر منکه خیلی خوب بود. با اینکه میدونم کتابی پر از ف-ها بوده، ولی ترجمهش خیلی خوب بود.
ایده کلی کتاب اینه که، ما ذهنمون پر از دغدغههای زیاد اما غیر واقعی و غیرضروریه. حالا اینکه این دغدغهها از کجا میان، چیزیه که توی هر فصل توضیح میده؛ و بهمون میگه که چطور خودمون دغدغههامون رو انتخاب کنیم و مسئولیت زندگیمونو خودمون به دست بگیریم.
و چیزی که خیلی دوست داشتم نقد مشروحش به کتابهای مثبت اندیشی بود که واقعاً حال منو بد میکنن و توضیح داده بود که این کتابا چطور باعث شدن آدمایی حق به جانب به وجود بیان و در عین اینکه زندگی مزخرفی دارن فک کنن خیلی خوشبختن.
یه چیز دیگه هم که توجه منو جلب کرد، تاکیدش روی تعهد بود. و اینکه آزادی در بیبند و باری نیست بلکه در تعهده.
کتاب سبک storyteller داشت و من خیلی این مدلو دوست دارم. بهتون اطمینان میدم از خوندنش پشیمون نمیشید.
اگه قرار بود من الههی چیزی باشم احتمالاً الههی کارهای نیمه تموم بودم. همیشه وسط کار حواسم به چیز دیگهای پرت میشه و میرم که اونکارو انجام بدم و اونکارو تموم نکرده دوباره رهاش میکنم و میرم سراغ یه چیز دیگه.
به نظر خودم بخشی از این به عدم تمرکزی برمیگرده که دنیای تکنولوژی برام به همراه آورده، اصلاً شاید همه چیز زیر سر همین دکمهای باشه که صفحات باز گوشی رو میاره و پریدن از این شاخه به اون جاخه رو برامون راحتتر کرده.
چند وقت پیش هم توی کتاب درباره مدیریت خود مطلبی میخوندم با عنوان مدارهایی با اضافه بار؛ که در مورد ADT یا نقص توجه صحبت میکرد. شاید شما در مورد ADD شنیده باشید، که بیماری نقص توجه ژنتیکیه، ولی ADT اکتسابیه و با زندگی مدرن بسیار گسترش پیدا کرده.
سعی میکنم به خودم هشدار بدم. وقتی ندای زیرکار-در-رو بهم میگه برای امروز کافیه، وقتشه به بقیه کارات برسی وگرنه تا آخر شب میشینی اینجا؛ ندای کار-را-که-کرد-آنکه-تمام-کرد بهم میگه که تا وقتی اینکارو تموم نکردی حق نداری بری سراغ بعدی و اگه میخوای تا آخر شب اینجا نشینی بهتره دست بجنبونی نه اینکه کارو رها کنی. ندای دومی شبیه صدای مامانمه، ولی قاطع تره و میدونم بعد از تموم کردن کار بهم پاداش خوبی میده. کمی بهتر شدم.
یکی از راهکارهایی که کتاب ارائه میده اینه که برای ADT آماده باشید.
" به عوض آنکه اول صبح خود را در گرداب ایمیلها یا پستهای صوتی بیندازید، به یک کار مهم مشغول شوید. در مورد کارهای کاغذی از قاعدهی اوهایو ( تنها یک بار به ان دست بزنید ) تبعیت کنید : هرگاه به سراغ سندی میروید، روی آن اقدام کنید، آن را بایگانی کنید یا دورش بیندازید. کارهای بسیار مهم را در اوقاتی از روز انجام دهید که بهترین عملکرد را دارید. از هر استراتژی کوچیکی که به شما در استفادهی بهتر از ذهن خود کمک می کند استفاده کنید، چه گوش دادن به موسیقی باشد یا قدم زدن در اطراف هنگام کار یا خط خطی کردن کاغذ در جلسات. پیش از انکه محل کار را ترک کنید، سه تا پنج اولویتی را که لازم است فردا به آنها بپردازید، مشخص کنید. "
سال کنکور دقیقاً همین استراتژی رو داشتم. من برخلاف بعضی دوستانم که کتابهای تست رو چندبار دوره کرده بودن حتی یکبار هم تمام تستهای کتابهام رو نزده بودم. اما مباحثی رو که خونده بودم عمیقاً خونده بودم. تفکرم این بود که یک تست با اطمینان جواب دادن بهتر از سه تست شکداره. بخاطر همین جوری میخوندم که اون چیزی رو که بلدم با اطمینان جواب بدم. در عین اینکه بخشی از مباحث رو به طور کلی حذف کردم و نخوندم.
نکتهی آخری که اینجا گفته رو هم همیشه عمل میکردم. هر شب رو یه کاغذ کوچیک مینوشتم که فردا قراره چه مباحثی رو حتماً بخونم، عنوانها جزئی بودند؛ و اغلب نگاه جمع بندی داشتند و یا اشکالاتی بودند که باید رفع میکردم.
خب پس چرا دوباره اونکارها رو نکنم؟ چه کسی به ما گفته بود کنکور دروازهایه به سوی خوشبختی و بعد ازون قراره از این کارهای لعنتی و مدام درس خوندن و استرس داشتن رها بشیم؟
مهم نیس مقصر کیه، امروز میدونم که اینطور نیست و باید خودمو باور کنم و فک نکنم نمیتونم با این عدم تمرکزم مقابله کنم و فک نکنم قراره تا آخر عمرم الههی کارهای ناتموم باقی بمونم. به امید روزی که شما رو با الههی تمومکردن کارها آشنا کنم :)
امروز کتاب "هنر رهایی از دغدغهها " رو داشتم میخوندم. یه جملهش برام خیلی آشنا بود
" کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست؛ بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر و ضروریتر است "
دوم یا سوم راهنمایی بودم، موسسه زبانمون یه مسابقهی سخنرانی برگزار کرد بین بچههای موسسه. من اولش شرکت نکردم چون اعتماد به نفس کافی نداشتم، ولی دبیرمون اصرار کرد هممون شرکت کنیم، فوقش اینه که میبازیم ولی کنارش اشکالاتمون گرفته میشه و چیزای زیادی میتونیم یاد بگیریم. منم یه متن آماده کردم و سخنرانی کردم. توی صحبت کردن بد نبودم، ولی زیاد هم مسلط نبودم. صدام آهسته بود و استرس داشتم. تنها نقطهی قوتم متنم بود. نه اینکه موضوع خاصی باشه ولی مقدمه، بدنه و پایانبندی منسجمی داشت. در کمال تعجب خودم یکی از کسانی شدم که به مرحلهی دوم راه پیدا کرد!
بعدش برامون یک یا دو جلسه کلاس گذاشتن و اصول سخنرانی رو بهمون یاددادن و یکم هم تمرین کردیم و اشکالاتمونو گرفتن. موضوعات مرحلهی اول دلبخواه بود ولی برای مرحله دوم همه باید در مورد یک موضوع صحبت میکردن.
" بزرگترین نیاز انسان چیست؟ "
این همه حرف زدم که بگم موضوع سخنرانی من این بود
" بزرگترین نیاز انسان نیاز نداشتن است "
حالا که هم توی بحث محیطزیست و هم توی خودیاری دائماً به این مفهوم برمیخورم که مصرفگرایی چه بلاهایی که نه فقط به سر محیطزیست بلکه به روح و روان آدمها وارد کرده، یاد اون روزا میفتم و به این فکر میکنم که این باور توی زندگی من چطور نقش بازی کرده...