مامان من یه جملهای میگفت از همون بچگیم که واقعاً اویزهی گوشم شده. هر وقت میگفتم فلان چیزو دیدم هوس کردم. این شعر باباطاهرو میخوند و منم قانع میشدم.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
خب اینجوری شد که من در برابر خوردنیا ارادهی قویای دارم. هیچ وقت نشده برم خیابون چیزی رو هوس کنم و بخرم. اگرم دلم بخواد تو دلم این شعرو میخونم و میگم ببینم چقد قویای فلانی!
البته این تکنیک رو خواهر برادرم جواب نداده D: مخصوصاً خواهرم که ذرهای نمیتونه در برابر هوسش مقاومت کنه. گاهی فک میکنم دلیلش دورانیه که به دنیا اومدیم. من توی دورهای به دنیا اومدم که وضع مالیمون خوب نبود و از همون بچگی هم هیچ وقت نگفتم برام اینو بخرین. همیشه میگفتم مامان پول داری دستت؟ یا میگفتم هر وقت پول داشتی برام اینو میخری؟ ولی خب خواهر و برادرم توی دورانی به دنیا اومدن که حتی بدون درخواست کردن براشون خرت و پرت میخریدن و من همیشه فک میکردم چقد خوب که من میتونم بیپولی رو درک کنم و اعصابم خورد میشد از اینکه اونا چقد بیملاحظهان.
الانکه فکرشو میکنم گریهم میگیره. نه برا خودم. من هرچی که میخواستم داشتم. ولی برا مامانم دلم میسوزه. چون خنجر واقعی رو اول خودش به دیده میزد.
دنیا عادی بود و منم دختر خاصی نبودم. تا وقتی توی روستامون و بعد از اون تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم. ولی بعدش که کلاس پنجم اومدیم شهری که الان هستیم. من همیشه با تعجب نگاه کردم. مصرفگرایی، خودخواهی، داستانهای بیمزه. چطور ممکن بود یه نفر وسط سیب رو نخوره و بندازه سطل آشغال ؟ اوه خدای من این یکیو ببین حتی نصف لقمهش رو هم نخورده! واقعاً لازمه وقتی که گشنهمون نیست هر زنگ تفریح بریم یه چیزی از بوفه بخریم؟ مگه خوردن برای رفع گرسنگی نبود؟ یعنی براشون مهم نیست مادر پدرشون چجوری پول در میارن؟ مگه مدرسه جای یکرنگ بودن نبود؟ مگه مدرسه جای ملاحظهی همکلاسیا نبود؟ مگه نه اینکه نباید چیزای خوشمزه رو بیاری مدرسه چون ممکنه یکی هوس کنه و نداشته باشه؟ جامعه چه معنیای داشت ...
من بهتزده بودم. واقعا همنقدر بهتزده بودم. تا همین امروز هم بهتزده باقیموندهم. نه میتونم درک کنم چطور نه میتونم بفهمم چرا. البته حالا دوستهایی از راه دور دارم که بتونیم با هم خیره بشیم. و کلماتی مثل مصرفگرایی، کاپیتالیسم و گلوبالیسم یاد گرفتم. بهم کمک میکنن بتونم اعتراضمو بیان کنم.
چند روزه خیلی هوس بستنی کردم. بستنی سیب و طالبی. هماتاقیم میگه مامانت عجب شعرای خشنی بهت یاد داده. البته خداروشکر بعدش قرار نیست بگه این شعرا مصداق کودک آزاری بوده. فقط میخندیم و سعی میکنیم تصور کنیم خنجر تو چشم چه شکلیه :)))))) بهش نمیگم که بیشتر از خنجر توی چشمم، خار توی گلوم منو ازار میده.
غریبی بس مرا دلگیر داره
فلک بر گردنم زنجیر داره
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر داره
اردیبهشت اصلا حس درس نداره :( باید درس بخونم ولی نمیخونم :((((
این چند روز مامان دوستم اومده بود خوابگاه و یکم حال و هوامون عوض شد و از گرسنگی و فلاکت در اومدیم. خرید هم رفتیم و من یه کیف برا خودم خریدم، ولی طبق معمول همیشه تو فاز پشیمونی بعد از خرید قرار دارم. :( چرا آخه من اینجوریم
امروز رفتیم نمایشگاه کتاب و خب من از امسال قراره از نمایشگاه چیزی نخرم. ولی انقد برا همه توضیح دادم چرا نمیخرم که اینجا حسشو ندارم بگم D: برای حمایت از کتابفروشیها به طور خلاصه و اعتراض به بازار سیاه بن کتاب
من چرا آب گریزی دارم؟ باورتون میشه تو این سن حتی یکبار حاضر نشدم برم استخر؟ هیچ وقت تو دریا بیشتر از زیر زانو پامو تو اب نمیبرم و حتی هنوزم به زور منو میفرستن حموم T_T واقعاً اینقد آب گریزی به نظر من باید یه چیز ژنتیکی باشه. یه بار یه روایتی تو مجله داستان میخوندم. آقاهه شمالی بود ولی میگفت از بس که ابگریزی دارم، حس میکنم حتما من یه رگ کویری دارم. حالا منکه رگ کویری قطعا دارم، ولی ایا این ربطی میتونه داشته باشه؟
--
ریحونام خراب شدن و فقط چندتاییشون سالم موندن :( میگه چون آب بهشون زیاد دادی. گفتم جابجا کنم میگه نه اصلا. فقط کمتر آب بده.
بعد نعنا هم اورده بود مامان دوستم، ساقههاشو گذاشتم تو آب که ریشه بزنه، اگه بزنه و بکارم عالی میشه. میتونیم نعنای تازه بخوریم.
از اهداف امسالم اینه که ماهی یه دونه گل جدید بخرم و به اتاق اضافه کنم.
---
دو تا سوال بی ربط ازتون دارم :
آیا شما برای تسهیل زایمان چیزی میشناسید؟ که مثلا زن باردار قبل از وضع حمل بخوره که راحت تر زایمان کنه؟
و سوال دومم اینه خوشبوترین گیاهی که تا حالا بوییدید چی بوده؟
عیدتون مبارککککک ^__^
ولی ما دیگه خسته شدیم از تولد هزار و شونصد سالگی گرفتن، بسه دیگه! پاشو بیا خودتو ببینیم
انقد بدم میاد که طرف امروز تولدشه شب قبل براش جشن میگیرن و تبریک میگن :/ چه معنی داره آخه
رفتیم با دوستم شیرینی فروشی تو ظرف خودمون شیرینی گرفتیم و برگشتیم ^__^ شما هم میرید خرید ظرف و کیسه خرید خودتونو میبرید؟
دیروز عصر رفتم بیرون همینجوری الکی قدم زدم تو خیابون. یکمم تو کتابفروشی نشستم برا تورق. ولی هیچ کدوم از کتابایی که برداشتم خوشم نیومد ازشون. یکیشون کتاب دروغ / اراده آزاد؛ که مدتها بود میخواستم بخونمش، بعد تورق کردم دیدم تهش نتیجه گرفته اراده آزاد اصلا وجود نداره. منم همونجا پروندهشو بستم.
احساس میکنم باور به یه چیزایی حتی اگه حقیقت هم نداشته باشن - که به نظر من حقیقت دارن - مثل آخرت،عدالت و اختیار؛ برای جامعه مفیدن. یعنی جامعهای که عمیقاً به این چیزا اعتقاد داره و توی متن زندگیش هست جامعهی شادتر و موفقتریه. حتی اگه آخرتی وجود نداشته باشه.
قدم زدن و بیرون رفتن حالمو بهتر میکنه. گاهی واقعا حالم از خوابگاه بهم میخوره. مخصوصاً روزایی که غرغرو میشم به این نتیجه رسیدم باید حتماً یه هوایی به کلهم بخوره.
امروز با یکی از فامیلا رفتیم پارک چیتگر. اولین بار بود میرفتم. دوتا دوچرخه دونفره گرفتیم و یه جا که من جلو نشسته بودم نزدیک بود تصادف کنیم و نصف راهو فک کنمپیاده رفتیم چون ترسیدیم بمیریم تو سربالاییا و سرپایینیا D: من فک کردم تو زندگی باید دنده عوض کرد، تا بتونی از سربالاییا و سرپایینیا جون سالم بدر ببری. فک میکنم دنده عوض کردن همون تابآوریه. و اینکه خندیدیم حتی وقتی پیاده رفتیم، حتی وقته خسته شدیم، حتی وقتی دوچرخهسوارا رد میشدن و میگفتن قوی باش رکاب بزن! راستی کاش توی زندگی هم کسی بود که بلند بهمون یادآوری میکرد قوی باش رکاب بزن!
من یه جا یه گل شقایق رو از ریشه بیرون آوردم که توی گلدون بکارم. الان هم کاشتمش. ولی یکم پژمرده شده بود. از ته دلم آرزو میکنم گل بده. گلای قرمزی که رنگ بپاشن تو اتاقم. وقتی کلاس اول بودم تو حیاطمون یهو یه گل شقایق در اومده بود. من همش میرفتم نگاش میکردم. میترسیدم روز بعد دیگه نباشه. غیر منتظره اومده بود تو حیاطمون و باور نداشتم واقعا متعلق به ما باشه. باور کردن کار سختیه. حتی وقتی حقیقت داره.
کاش تو خوابگاه به جای بنفشهها شقایق میکاشتن...
روی نیمکت یک جورهایی ولو شدم و سرم را بین دستهایم گرفتم. یکباره انگار تمام خون دوید توی سرم، میتوانستم صورت گرگرفتهام را تصور کنم، چشمهایم را بستم و اجازه دادم خون در رگها طغیان کند. یک سوزش خفیف زیر پوستم حس میکردم، مثل وقتی که پاهایم خواب میروند و بیدار میشوند. و حالا حس میکردم سرم خواب رفته بوده و بیدار شده است. لبخند هم میزد.
دویده بودم. با استرس و ترس دویده بودم و حالا که میتوانستم روی نیمکت روبروی مسجد بنشینم حتی اگر ضعف میکردم و غش میرفتم نگران نبودم. خوابگاه همینجا روبروی مسجد است و وقتی آن دختر و پسر را دیدم که روی نیمکت کناری نشستهاند، بر خلاف قبل اصلاً حسودی نکردم. برعکس آرزو میکردم کاش تمام پیادهروهای این خیابان پر بود از دختر و پسرهایی که دنبال یک گوشه برای خلوت کردن و حرف زدن بودند؛ آن وقت انقدر از ترس نمیدویدم.
حق داری نگرانم باشی و اخم کنی که چرا با آنها رفتهام سینما. نمیدانستم پنجشنبهها اتوبوس تا ساعت ۷ بیشتر کار نمیکند. آنها را هم اتفاقی وسط راه دیده بودم. دلم میخواست مثل بقیه باشم. اما مثل بقیه نبودم و باید این را میپذیرفتم. شاید حقیقت حقیقیتر این بود که میخواستم مثل او و آن و فلان باشم. اما من تنها بودم. تنها در قلبم تو بودی و این مرا از تنهاها هم تنهاتر میکرد. با هم بودن فقط با تو بودن است و وقتی که نیستی تنهاترینم.
حالا که روی تخت دراز کشیدهام و به دختر و پسر روی نیمکت فکر میکنم خیلی حسودیام میشود...
نشر میلکان
اولین کتابی بود که از جوجو مویز میخوندم بخاطر همین یکم اکراه داشتم که بخونم یا نخونم؛ ولی داستان قشنگی داشت و ازش خوشم اومد. کشش داستان هم که خب دقیقاً همونجور که رو جلدش نوشته کتابیه که نمیتونید زمین بذارید.
داستان در مورد یه زن فرانسویه به اسم سوفی که شوهرش رفته جنگ و سوفی با دختر و خواهرش و برادرش توی خونه پدریش که قبل از جنگ یه هتل بوده زندگی میکنه. فرمانده که آلمانیه و دشمنشونه عاشق سوفی میشه و بقیهشو خودتون باید بخونید.
اما داستان در زمان حال هم روایت میشه. لیو دختریه که شوهرشو چهار ساله از دست داده. شوهرش یه معمار بوده و خونهای که لیو توش میشینه هم کار اون بوده. اما بعد از اون دیگه نتونسته به هیچ مرد دیگهای فک کنه.
شوهر سوفی ادوارد یه نقاش بوده و نقاشی سوفی رو کشیده. این نقاشی الان توی خونه لیو قرار داره و این چیزیه که نقطه اتصال گذشته و حال توی داستانه.
بقیهشو نمیگم که اسپویل نشه. داستان پایان خوش داشت. و من دوسش داشتم. اما تصمیم دارم دیگه هیچ کتابی از جوجومویز نخونم چون انگار بقیه کتاباش به این خوبی نیستن و نمیخوام تصورم خراب بشه.
دلم میخواست فیلمشو ساخته بودن میدیدم. من هر لحظه تو ذهنم داشتم فیلمشو تصور میکردم. شمام موقع خوندن کتاب تصور میکنید؟
دلم میخواهد صبح به اشتیاق اتفاقی بیدار شوم. گزارشکارها را خیلی زود بنویسم، برای امتحان بخوانم و همهچیز را مرتب و آماده کنم تا وقتی درون آن "اتفاق" هستم نگرانیای نداشته باشم. اما هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. تمام روز را برای این کارهای اندک و حوصلهبر فرصت دارم. حتی وقتی به خودم میگویم خب اگر درست را زود بخوانی میتوانی به تفریحات و کارهای جانبیات برسی؛ بعد از دو ثانیه از حرفم پشیمان میشوم. تفریحات و کارهای جانبی واژههای دیگری هستند هممعنی همان حوصلهبرها. همهشان به یک چیز ختم میشوند. خواندن و خواندن و خواندن. از این نمیدانم چند اینچی خستهام. از خوابیدن حالم بد میشود. قدم زدن هم فقط قرار است دود سیگار بقیه را وارد حلقم کند و نتوانم آنطور که میخواهم دستم را توی حلق این سیگاریها فرو کنم تا بمیرند.
بعد شروع میکنم به غر زدن. وقتی میگوید دستههای پروانه آسمان را گرفتهاند با کمی مکث میگویم خوشبحالشان. کاش انقدر گیراییاش بالا نبود که منظورم را بفهمد و ناراحت شود. میگوید متلک ننداز، برای پاهای خودت گفتم نرو. میدانم. اما فقط دلم میخواست برای یک رفتنی اشتیاق داشته باشم...
.