!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
7
مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم
میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز
که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با
عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره
با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال
قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول
زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان
کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر
موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین
امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده
که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که
وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا
این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد
یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه
که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر
وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه...
خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم...
مجبوووووور... برگردیم
به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش كن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم
آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا... یه
وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم شهاب رو داشته باشه که گاهگاهی
خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش
بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل
از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم! +
یکی از اون چندین نفر مصطفاس که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش
کردمااااا
همیشه
تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم،
یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم
با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات،
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...
عنوان رو حال كردین؟!
جونم براتون بگه كه تقریبا دو ماه پیش بود كه از طرف اون آموزشگاهی كه اونجا تدریس میكردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!
كلی اطلاعات جمع كردم كه چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم كه چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شكیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو كتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شك كنم به نمازی كه خوندم، دندم نرم شروع میكنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم كه وسط نماز شك كردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شك" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!
خلاصه یكی از همكارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا كه قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت كه سخت نیست و نترس و از این صوبتا!
رفتم و سر صبح اولین نفری بودم كه اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دكترا كه میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلان
همچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!
یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده كرده بودم كه هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط انداز
خلاصه از اونجایی كه خوده لوك خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم كه شهیده!! فك كنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتا
آخر آخرا كه از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!
قیافه ی من در اون لحظه
نمیخواستم كم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!
قیافه ی خانومه
منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم كه نزدیكه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیك ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!
قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلكی چقد از فضایل معنوی دوره!!
خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت كلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید كفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم!
با این مقدمه ی یه كوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!
از اونجایی كه فقط صبح ها میرم سركارو عصرا بیكارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه كنكورم هم برنامه ریزی كردم از بهمن شروع كنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...
برا همین قضایایی كه گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی كه اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میكشه و به طبع با ماشین خیلی كم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه!
راستش فك میكردم الان یه جاییه كه نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بكمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تكبیر بگی! بعدش كه رفتم دیدیم حتی خانوم هایی كه در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت كردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!!
+ بسیج همچین كه میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)
+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی كه در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از كنكور شرم آوره ارشد كه هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و كارشناسی شركت كنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم كه بلههههه من امسال باید پزشكی قبول شم!!
لابد فك میكنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!
خلاصه با دوتا شغلی كه داشتم یكیش صبح و یكیش عصر طوری برنامه ریزی كردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای كنكور كه سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه كه موقع خوردن كیك و ساندیس ممكنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا كنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هركی
بوداااا دیگه در قبولی من شكی نداشت!
تا اینكه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میكنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرك لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی كه بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیكال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذكره بگم كه رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی كه احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُك به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشكی شهید بهشتی!!
همینطور نوشتم و نوشتم كه دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشك میدیدم!
همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با كمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد 5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام كه بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت كنكوری داشتن كه ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام كارشون خوب بود ولی نه در حد من!!
حالا همه ی اینا رو گفتم كه برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!
من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو كی از خودش درآورده كه اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم كه میتونم كوش؟! تازه واسه همین افكار مثبت هم كلی كارا كرده بودم، مثبت فكر میكردم كه بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... كلی وسایلامو جمع و جور كرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست كرده بودم كه توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!
من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!!
اصلا من از امروز به انرژی كائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی كه میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم كنكور شركت میكنم! انرژی هم نمیدم كه پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نكنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!
الیس ا... بكاف عبده --------> آیا خدا برای بندگانش كافی نیست؟
+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |