!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

اینکه من پست نمیذارم دلیل بر این نیس که هیچ اتفاقی نمیوفته...اتفاقا برعکس، اونقد اتفاقای جورواجور میوفته که وقت نمیکنم! از جملۀ همین اتفاقا اضافه کاری هایی بود که عصرا از ساعت 6 تا ساعت 10 میرفتم... بعدش آقای م.ت فک میکنه من بیکارم!! من که گفته بودم قول صد در صد نمیتونم بدم! واقعا تو محل کار سرمون خیلی شلوغه!

پنجشنبه بود و بعد از ناهار غیرتم گل کرده بود و بعده چندین ماه اومدم ظرفای ناهار رو بشورم که دیدیم یکی در زد! فک کردیم داداشمه، آخه چون محل کارش به خونۀ ما نزدیک تر از خونۀ خودشه معمولا برا ناهار وقت کنه میاد اینجا... یهو دیدیم مامان از خو شحالی داره قربون صدقۀ یکی میره و میبوستش... نگاه کردم دیدم میلاد بی خبر اومده مرخصی! فرداش ساعت 2 هم باید میرفت، اومده بود که لباساشو ببره خیاط و کلی کارای دیگه... از همه مهمتر یه سری هم به گوشیش بزنه!!

از پادگان کلی بهش کار گفته بودن توی این 24 ساعته انجام بده که یکیش هم خریدن لیوان استیل بود! توجه کنین به اسم روی لیوان:

IMG_۲۰۱۶۰۲۰۴_۱۲۰۴۲۷.jpg

امروز عصر که رفتم طبق معمول یه سر به تلگرام بزنم دیدم مصطفی چه استیکرهای باحالی پیدا کرده! استیکرهای دانشگاهمون... الناز اومده پی وی میگه من قبلا اینو برات فرستاده بودم! دروغ میگفت... مطمئنم نفرستاده بود...

Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۰۵-۱۸-۰۶-۵۰.png

+ یه چیز دیگه هم میخواستم بگم هرچی فک میکنم یادم نمیاد... یادم افتاد حتما به سمع و نظر شما میرسونم... تا درودی دیگر بدرود...




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 5 دی 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه كه تنها دیالوگ هایی كه بین ما رد و بدل میشد راجع به فیلم و كارتون های جدیدی بود كه به دستمون میرسید و تنها چیزی كه بینمون رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از تیكه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت كه تو هر موقعیت و هرجایی كه آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی میكرد! از بعد از فارغ التحصیلی كه قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از اینكه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینكه دیروز توی تلگرام یه عكسی كه قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر كه اصلا حال و حوصله ی چت و حرف زدن با هیشكی رو نداشتم دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق زده شده بودم كه هیچكدوم از پیام ها رو باز نكردم و مستقیم رفتم با اون صحبت كنم!

درسته كه شمارشو داشتم اما احساس میكردم شماره مو پاك كرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت خودمو معرفی كنم كه كی ام و چیكار دارم و چی میخوام!

اولین چیزی كه بهم گفت این بود كه توی این دو سال داداشش زن گرفته! اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو كه شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و میگفتم باید منو برا اون بگیرین! خلاصه اون مورد هم پرید!

ازش پرسیدم كه چی شد یهویی بعد از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت:


Copy of Screenshot_۲۰۱۶-۰۱-۲۶-۰۰-۲۶-۳۴.png

قضیه ی "چیز" برمیگیرده به یكی از روزا كه من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم بگذرم و سریع تو یكی از سالن های دانشكده كه دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از این كلمه استفاده كردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! یادش بخیر... خلاصه دیشب جاتون خالی كلی باهم خاطراتمونو مرور كردیم و اونقد خندیده بودم كه فكم درد میكرد!

چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف

+ النازم دیشب كلی بهم فحش داد! حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این كارشو تلافی نكنم!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 08:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

فك میكنم یه هفته ای شده كه چیزی ننوشتم! اینو امروز صبح فهمیدم كه دیدم دیشب الناز تو تلگرام برام پیام گذاشته كه چرا با شبكه های مجازی قهری!! بعد تازه یادم افتاد كه ای دل غافل... وبلاگم هم بلاتكلیف مونده!

سه شنبه ی پیش بود كه سر یه سوء تفاهم جزئی با سحر موقع صبحونه حرفم شد و صدا بالا گرفت و همه فكر كردن دیگه ما الان به خون هم تشنه ایم! اما نمیدونستن كه كمتر از نیم ساعت به لطف اس ام اس با آرامش قضیه رو حل و فصل كرده و معذرت خواهی كردیم و فرداش كه بازم مثه همیشه صمیمیت ما برقرار بود صاحب كارمون داشت از تعجب شاخ درمیاورد!

چند روز پیش هم از طرف كلاس آشپزی توی گروه آشپزیمون توی تلگرام پیامی دادن كه كلاس این هفته چهارشنبه در روز 14 آذر كه دیروز باشه برگزار میشه! نكته ی جالب توجه در كلاس دیروز این بود كه حرف از نخود فرنگی كه ما اونو فَرَنگی (farangi) تلفظ میكنیم به میان اومد و تعدادی از خانومای مثلا باكلاس گفتن كه تلفظش فِرَنگی (ferangi) هست!! منو سحرم آی خندیمااااااا و تمامی كلماتی كه به فرنگی ختم میشدن رو با همون تلفظ تكرار میكردیم و میخندیدیم!

یكی از بزرگترین مشكلات زبان فارسی اینه كه ما حركه نداریم مگه اینكه مجبور باشیم چیزی رو بفهمونیم و براش حركه بذاریم! خداییش همیشه دلم به حال زبان آموزان فارسی میسوزه... وقتی ما خودمون مشكل داریم اونا كه دیگه...

یاد انتخابات مجلس خبرگان افتادم كه بالاخره نفهمیدیم تلفظش خِبرگان، خُبرگان و یا حتی خَبرگان بود!!

+راستی این روزا هوا خیلی سرده... خیلی... حتی ناجوانمردانه هم نه... رسما بی رحمانه و ظالمانه!! دارم فك میكنم چطور میشه با چادر شال بكنم كه صورتم رو از سرمای بی رحم محفوظ بدارم... هر طور فكر میكنم نمیشه... یادش بخیر زمانی كه بدون چادر میرفتم و به جز چشمام همه جام رو میپوشوندم! توی این یه مورد با این جمله ی چادر محدودیت است موافقم!

+ دیر دیر نوشتنم رو بذارین به حساب مشغله ی فكری! رفع بشه بازم در خدمتم...

 




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 15 آذر 1394 ] [ 07:48 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این فارسی حرف زدنه من نه تنها منو از زبان مادریم =تركی دور نمیكنه بلكه خیلی هم نسبت به لهجه ی سایر ترك زبان ها حساس ترم كرده! مثلا خیلی برام جالب بود كه زمان دانشگاه یكی از همكلاسی هام كه اهل بناب بود، شب (گِجَه) رو به طور عجیبی كه من تا حالا تو عمرم نشنیده بودم تلفظ میكرد (جِجَه) و من هم چقد میخندیدم و میگفتم زهره بازم بگو و بازم من میخندیدم و حتی یادش هم منو میخندونه و دوستم هم اصلا ناراحت نمیشد! یعنی رفتار و خصوصیات دوستام هم كشیده به خودم...

با این مقدمه و یه مقدمه ی جدید كه میخوام بگم، میخوام بگم چرا و به چه دلیل و چگونه تصمیم گرفتم این پست رو بذارم!

یه دوستی داشتم به اسم فائزه كه یادم میاد توی یكی از پست ها نوشته بودم كه رفته بودیم خونشون و خیلی هم خوش گذشته بود... منو فائزه از زمان آموزشگاه باهم همكلاس بودیم اما اون رفت دانشگاه تاریخ خوند و منم یه سال بعدش توی همون دانشگاه زبان قبول شدم البته فائزه یه سالی از من كوچیكتره... اما اون زمان كه اون دانشگاه قبول شد منم بیكار نبودم و دانشجوی شیمی بودم! خلاصه یادمه یبار داشتم با فائزه حرف میزدم كه بحث از وسواسی شد و فائزه كلمه ی شستن رو اینجوری تلفظ كرد "یوغورام" (من فارسی حرف میزنم و فائزه تركی جوابمو میده... این همزبانیمون چندتا كشته مُرده داشته تاكنون! ) و از اونجایی كه من خودمم به زبان تركی مسلطم یاد گرفتم كه به شستن میگن "یووُرام"

از اون به بعد من به هركی رسیدم پرسیدم كه به شستن چی میگن و قریب به صددرصد تلفظشون مثه اونی بود كه من گفتم، نتیجه گرفتم كه فائزه احتمالا لهجه داره و اصالتا از اطرافه تبریزه!

امروز هم موقع خوردن صبحونه شنیدم كه الهه هم به شستن گفت "یوغورام"!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات، 
[ یکشنبه 8 آذر 1394 ] [ 10:29 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

الان که دارم این پست رو میذارم خونه تشریف دارم!! چرا؟! آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و هفتمه آبان ماه سال  1394 ه.ش است!! و این عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟! اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو تعریف کنم!

از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور احاطه شده) خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها

اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش منم دیگه!! دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار! اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم! اومدم اینجا اعلام کنم که به یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟

+ اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! امیروزم میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و زندگیش باز من تنها میشم!!

+ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره!

+ راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!! یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 27 آبان 1394 ] [ 10:21 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

داشتیم صبحونه میخوردیم كه صاحب كارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاكه خودشه؟! سرمو بلند كردمو لقمه ای كه دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!!

البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از شما هم كه پنهون كه نیست، با امروز میشه سه روز كه حال خوشی ندارم اما دیگه بسه، تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم كی بهم ارزش میده و كی نمیده!والاااا باید توقع و انتظاراتمو بیارم پایین تا یكم حالم خوب شه! دیروزم كه با الناز و زهرا قرار بود بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره كه نیاد، با هزار و یك تا خواهش و التماس راضیش كردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار كه دیدم الناز همچین پیامی فرستاده:


2.png

اینم نمایی از پاركی كه رفته بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم!
1.jpg

راست: آستین قرمز الناز، بغلیش ساناز

چپ: آستین قرمز من، كناریم كه فقط انگشتش افتاده زهرا

وسط شیرینی هایی كه پختم و پوست شكلات ها!!!

موقع برگشت هم با امیر اومدیم خونه و چون واسه اونم یكمی شیرینی داده بودم در عوض واسم كلی از این بیسكوییت ها آورده بود كه من بعد از اینكه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد ازشون عكس بگیرم!

3.jpg




طبقه بندی: حرف های قدیمی، خاطرات، 
[ دوشنبه 25 آبان 1394 ] [ 10:26 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

جمعه بود... توی اون گروهمون توی تلگرام كه میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نكرده قرار بود طبق قوانینی كه من تعیین كرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین اولین نفر مدیر گروه یا همون مصطفی بود! نمیدونم این پیشنهاد كی بود اما به نظر من آدم هرچی كمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یكی رو نشناسه بهتره! اون روز اینقد حالم بد بود كه وقتی سید خبر داد كه قراره بره كربلا بجای اینكه خوشحال بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد كلی خوشحال شدم و یكمی هم غبطه خوردم به اون و یكی دیگه از بچه ها (همونی كه شهریور باهاش رفته بودم بیرون!) كه اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب بود كه مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم نداشتم! اونقدری كه وقتی اونی كه دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد كرد انگار منو نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واكنشی به رسمی حرف زدنش نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یكی از دوستام كه اسم منو گذاشته بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم!

از طرفی با الناز و زهرا هم كه امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست كنم... راسته كه میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن سرخ كردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه كه باید سرخ بشه اما اینقد بی حال بودم كه از خودم ابتكار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فك میكنم طعمش خوب نیس چون میلاد به تنهایی اكثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود!


IMG_۲۰۱۵۱۲۲۵_۲۰۴۰۳۳.jpg


امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره اما... 




طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 24 آبان 1394 ] [ 08:40 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دو سه روزی میشه كه سیستم هامون مشكل پیدا كرده و نمیدونیم چی شده، ویروسی شده یا باكتری یایی یا شایدم قارچی! به هر حال دیروز هم سخت افزاری هم نرم افزاری رفیتم به جنگ با این عوامل بیگانه! اینم مهندس كامپیوترمون زهرا خانوم در حال تعمیر سیستم خودش و مریم! لازم به ذكره كه هنوز درست و حسابی تعمیر نشدن و احتمالا با سیستم های جدید جایگزین بشن!


IMG_۲۰۱۵۱۲۲۱_۱۰۵۶۴۷.jpg

همین نیم ساعت پیش همه توی آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم كه متوجه شدیم مریم و سحر احتمالا از بهمن ماه دیگه نیان، چون دیگه قراره برن سر خونه و زندگیشون و خب نمیرسن اینجا هم بیان! زهرا و الهه هم بعد از محرم و صفر قراره براشون خواستگار بیاد و اونطوری كه اونا خواستگاراشون رو میشناسن قرار نیس بهشون اجازه داده بشه كه كار كنن! میمونه من!! من تنها میمونم!! باورتون میشه؟!

به همین مناسب اومدم "اطلاعیه" بدم كه بنده به یك همسر ایده آل تا یكی دو ماه دیگه سریعا نیازمندم! آبروم در خطره! اینا همشون از من كوچیكترن!! چه معنی میده اینا برن و من بمونم! البته فقط واسه اینه كه تنها نیام سركار هااا وگرنه منو ازدواج؟! اصلا بابا!!

دیروزم توی كلاس آشپزی كنار منو سحر یه دختری نشسته بود؛ منم هی داشتم غر میزدم كه من به آشپزی علاقه ندارم و از این صوبتا؛ یهو دختره برگشت به سحر گفت زهرا (یعنی من) فقط به درس خوندن علاقه داره و خیلی دختر زرنگ و درسخونیه! بعد قیافه من

برگشتم گفتم ببخشید من شما رو به جا نمیارم شما؟!

گفت من از همكلاسی های دوران راهنماییت هستم توی فلان مدرسه!! بازم من

درسته كه یادم نیومد اما الكی مثلا یادمه گفتم آآآآآرررره میگم قیافه تون آشناس! اما در واقع اصلا آشنا نبود!

گفت تو اصلا عوض نشدی همون قیافه ی معصوم اونموقع تو چهره ته!

گفتم من همیشه مظلوم و معصوم واقع شدم!!

اما همچنان من

+ دلیل اینكه تمام دوستای دوران راهنمایی و دبیرستانم حتی اونایی كه باهام همكلاس نبودن منو دقیق با اسم و فامیلم یادشونه اینه كه من تنها كسی بودم كه بین 500-600 نفر دانش آموز ترك زبان كه به جز موقع روخوانی كتاب هرگز به زبان دیگه ای صحبت نكردن، فارسی حرف میزدم! و بارها هم به این دو سوال جواب دادم كه 1) اصالتا كجایی هستم؟ تبریزی هستم.  2) چرا پس فارسی حرف میزنی؟ چون بزرگ شده ی كرمانشاه هستم و تركی یاد نگرفتم!

همیشه تافته ی جدا بافته بودم و با همه فرق میكردم! اینم یكی از تفاوت های من با آدمای اطرافمه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ پنجشنبه 21 آبان 1394 ] [ 10:15 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز اتفاق جالبی افتاد! صاحب كارمون گفت اگه دفتر رو تمییز كنیم برامون پیراشكی میخره، زهرا و مریم و الهه بسیج شدن كه تمییز كنن و منم الكی این طرف اون طرف میرفتم! البته بیكاره بیكارم نبودم، میخندوندمشون و ازشون عكس گرفتم! واقعا كار من سخت تر بود!!

چون من كمك نكرده بودم و بارون هم میومد واسه اینكه شدید نشه و بتونم به موقع برسم خونه از خوردن پیراشكی منصرف شدم و ساعت دو كه شد دوتا پامو كردم توی یه كفش كه من میخوام برم خونه، هر كاری كردن كه بمونم واسه پیراشكی گفتم نمیمونم كه نمیمونم! كه خب میموندم هم ضرر میكردم چون الان مطلع شدم كه پیراشكی وعده ای بیش نبود!!

این عكس كارگران مشغول به كار:


IMG_۲۰۱۵۱۲۲۰_۱۳۲۹۰۷.jpg

(از راست: زهرا، الهه، مریم)

قبل از اینكه راجع به اتفاق دیشب بگم لازم میدونم بگم كه چند شبه توی گروه ادبیات من و چند نفر از آقایون و گاهی هم یه خانوم دیگه مشاعره میكنیم و خب بیشتر شعرایی كه میذایم عاشقانه هست! من میخوام بدونم توی شعر عاشقانه چی میگن؟! مثلا میگن عشقم برو نمازتو سر وقت بخون؟! بابا خب شعر عاشقانه پره از آغوش و بغل و بوسه! حالا چند نفر رفتن به مدیر اون گروه شكایت كردن كه وااااااااای اسلام داره تو خطر میوفته!! آخه من میخوام بگم مرد یا زن مومنی كه رفتی چنین حرفی زدی و معلوم نیس از شعرای ما چه برداشتای دیگه ای كردی، من بخوام كسی رو ببوسم میرم توی قسمت خصوصی اونقد میبوسمش كه یا جان اون دربیاد یا جان من! دوما مگه مرض دارم كسی رو ندیده و نشناخته ببوسم آخه؟! خداییش تو خودت میتونی كه همچین فكری راجع به بقیه میكنی؟! یه زمان توی فیسبوك جك های خنده داری راجع به شوهر و دوس پسر و مخاطب و اینا میذاشتم همه فك میكردن من دنبال دوست پسرم! اصلا مردم ما فرق بین طنز و شعر و واقعیت و جدی و كلا فرق بین هیچی رو نمیدونن!! بعد خودشونو عقل كل میدونن! آخه توی گروهی كه برادر و آشنایان من كه خیلی هم بهشون ارادت دارم هستن چه دلیلی داره من بخوام با نیت خاصی به پسر مردم بوسه تحویل بدم؟! یعنی دور از حضور هر آدم احمقی هم میدونه كه اینجور حرفا جاش توی جای عمومی نیس مگر اینكه واقعا بدون قصد و غرضی باشه! كه خب تعداد احمق ها بیشتره همیشه!! حیف كه اون گروه رو دوس دارم وگرنه بدون معطلی حتما لفت میدادم! آیكون زهرای عصبانی  




طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 19 آبان 1394 ] [ 09:20 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی كه پریشب كشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط نشسته بودیم كه دیدم بله مصطفی بدون خودكار و دفتر و حتی كیف و فقط با یه تبلت توی دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! قرار بود واسم چندتا برنامه بیاره و از همه مهمتر كارتون! كه اگه كارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم خونمون! نشسته بودیم و مصطفی داشت اونارو میزد تو فلشم كه دیدیم یه مردی داره میاد طرفمون و اون كسی نبود جز... "حراست" خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون توی پارك یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب كردیم! رفتیم و با رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارك مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره كه دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا مدیونین فك كنین دارم از خودم تعریف میكنم!

البته الناز هم موفق نشد بیاد و بعد كه فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش كرده بودم، هر كس دعوت منو لبیك نگه ضرر میكنه!

شب هم كه اومدم خونه بالاخره ترشی لوبیایی كه گذاشته بودم رو باز كردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست كه به مامانمم نگفتم حتی!!

لوبیا.jpg


دیروزم این صحنه رو دیدم كه خیلی خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه كه وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میكردیم! این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش كنیم!

گربه.jpg

+ این یكی همكارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم كه بعدا نگه ننوشتی!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 18 آبان 1394 ] [ 09:54 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

نمیدونم چه سری هست توی این شیرینی كه سالهاس نمیتونم مثه قبل درستش كنم! اتفاقا دیروز از اینترنت دستورالعملشو نگاه كردم دیدم دقیقا همون طوریه كه یاد گرفتم، اما بازم اونطوری كه دلم میخواست خوب از آب در نیومد!

توی تزیین هم كه اصلا سررشته ندارم... تصمیم دارم بعد از دوره های آشپزی یه دورم برم كلاسای سفره آرایی و اینا! اما خب این همه چیز یاد بگیر و كسی قدر ندونه و یه خونواده ی شوهر هم نداشته باشی كه هنرتو بكنی توی چشمشون!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۸_۱۹۱۴۱۳.jpg

حالا دلیل پخت این شیرینی ها چی هست؟!

یادم نیست توی كدوم پست  گفته بودم واسه نشون دادن هنرم به دوستام و مصطفی قول داده بودم هروقت برم دانشگاه شیرینی مخصوص كرمانشاه رو بیپزم، امروز همون روز موعوده! همون روزیه كه میخوام برم دانشگاه اما نه دانشگاه اصلی... شعبه پردیس! شایدم گلدیس!

دیشب هول هولكی اینا رو دست تنها خودم درست كردم و یه چندتاشو با قالب انداختم و دیدم حوصله ندارم و وقت كمه، بقیه شو به صورت سنتی كه توی خود كرمانشاه دوره دیده بودم درست كردم! توی طعمشون فرقی نداره، فقط شكلشون متفاوته!

امروزم طبق برنامه ای كه سر در آشپزخونه زده بودن نوبت سحر بود به كارای آشپزخونه برسه اما اومد گفت داره میمیره منم بخاطر حس انسان دوستانه ای كه دارم گفتم حالا نمیر امروز من نوبت تو كار میكنم و تو هم عوضش چهارشنبه باید مثل كوزت كار كنی!

از روز اول هم قرار بود هر كس لیوان خودشو بشوره، اما وقتی میبینم هیشكی نشسته دلم نمیاد فقط لیوان خودمو بشورم! الان دستم یخ زده!! آب گرم هم نداریم! اصلا این دل رئوف سر سبز میدهد بر باد!!

الان بهمون صبحونه میدن!! دارن صدام میكنن برم!! تا بعد...




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ یکشنبه 17 آبان 1394 ] [ 08:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!

پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم همراه با مامانم و عروسمون از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا اصلا چنان دامن از كفم  رفت كه رفتم و تا ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!

دیروزم كه جمعه بود و اصلا نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش شخصیه!)

امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! آخه این چه وضعشه جماعت اول صبحی حوصله ندارن؟!

والا من بخاطر اینكه قراره پول بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با چی خوشحال میشن؟!

یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه داره میذارم!

یكی از دوستان هم پیشنهاد داده بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه!

آهاااااا یه خبرم اینكه  استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود! اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به پست شماره 28)

امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!!

 قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! خداییش من بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!

آخه یكی نبود بگه تو كه بلد نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، 
[ شنبه 16 آبان 1394 ] [ 08:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز که دومین جلسه از کلاس آشپزی بود دوتا غذای خوشمزه با مرغ که محبوب ترین غذا در نزد منه رو داشت آموزش میداد! اولش به طور عملی کاملا نشونمون داد که چجوری درست میشه بعد شروع کرد کامل بهمون گفت که یادداشت کنیم! در همین اثناء که داشتیم دیکته مینوشتیم و سرمونم پایین بود یهو که سرمو بلند کردم دیدم یه آقایی عین مرد عنکبوتی رفته بالای پله و چون گویا قدش کوتاه بوده این صحنه بوجود اومد!! یعنی اونقد خندیده بودم که چند خطی جا موندم از نوشتن، حالا خانوم معلم که درست روبه روی من بود، من با چه وضعی تونستم این عکس رو بگیرم بماند!

Untitle=d.png


+ چند روز پیش مریم واسه خودش از این قلبا خریده بود که منم هوس کردم بخرم! خیلی خوشگله، توشم چراغ داره که چراغش رنگاش عوض میشه! حالا چرا سه تا؟! خب من اینقد مهربونم که لازم به گفتن نیس، یکیشو برا خودم خریدم، یکیشو برا خواهرم و یکیشم برا عروسمون! بله... درست خوندین... عروسمون!! اصولا من خیلی خوبم! من هم خواهر شوهر خوبی هستم هم خواهر زن خوبی، آیا ایمان نمی آورید که من میتونم همسر و عروس خوبی هم باشم؟! آیا این نشانه ها کافی نیست؟! وای بر قوم کافر...

Untitled.png






طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 13 آبان 1394 ] [ 08:47 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

به جان خودم من تنبل نیستم فقط یكم خستم... یعنی خیلی خسته!

هنوز ترشی لوبیا رو آماده نكردم... خب دیشب كارمون طول كشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!!

البته لوبیا ها آماده س فقط كافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی كه برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه با سركه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم كه یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه كردم، نمیشه كه مفت در اختیار دیگران بذارم!

از امروز تصمیم گرفته بودم هر روز یه غزل حفظ كنم كه هم حافظه م تقویت شه هم اینكه پنجشنبه شب ها كه تو گروه ادبیات مشاعره میذارن كم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی كه میگم رو مجبور میشم تقلب كنم اما بیشترشو چون تك بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذكور كلیك رنجه بفرمایید) كه الان دو دلم! كه اینكه چجور شعری شایسته حفظ كردن هست و چجور شعری شایسته نیست!

پیامبر اعظم(ص):  هر آیینه اگر شکم مردی  از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109(

این حدیث توی كتاب حماسه ی حسینی ج 1 اثر استاد مطهری اومده كه ایشون این حدیث را اینگونه تحلیل كردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است...

 از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نكنه یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی كه سروده روانه ی دوزخ بشه؟!

خلاصه اینكه زد تو برجكمون!! حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شكستی ای صاحب مقاله... ای ذا المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا غلطی شو بررسی كنم اما تا جایی كه الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه كه چون "صاحب مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون كلمه ی "ذو" از اسماء خمسه هست!)

 

+ عنوان:

شعر هم اگر نگویم

مرا که هیچ گلی

هم‌نامم نیست ،      

و هیچ خیابانی به نامم

چگونه به یاد خواهی آورد؟

"مژگان عباسلو"




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، 
[ شنبه 9 آبان 1394 ] [ 11:50 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از دیروز که رسیدم خونه، تقریبا از ساعت سه تا شب آخر وقت من و خواهرم و عروسمون و چند نفر از همسایه ها بسیج شده بودیم واسه درست کردن ترشی! آخه ما خیلی ترشی دوس داریم! از حجم زیاد وسایل نتونستم عکس بگیرم چون ضیق وقت داشتیم، اما با این حال نصف کارا موند برا امروز که منو مامان دست تنها بودیم و الان تقریبا میشه گفت تموم شده...

در همین راستا منم گفتم حالا فضا فضای معنوی ترشی درست کنونه، منم ترشی لوبیایی که تو کلاس آشپزی یاد گرفتم رو درست کنم، اون که درست بشه حتما پست های بعدی عکسشو میذارم، چون صد در صد کار خودمه!

در حین کارِ امروز هم چون کف آشپزخونه یکم خیس شده بود چنان خوردم زمین که زانوی پای راستم بدجور صدمه دیده، از اون صدمه های فوتبالی... الانم با همین زانو درد که واسه نماز وایسادم ملائک به این عزم و اراده غبطه خوردن (تف به ریا)

حضور من در آشپزخونه و اتفاق ناگواری هم که برای من افتاد بخاطر این بود که غذای امروز با من بود، یعنی نه غذای اصلی هااا خورد کردن سیب زمینی ها! راستش از همون عنفوان کودکی هروقت هوس میکردم آشپزی کنم مامانم میگفت حالا برو این سیب زمینی ها رو پوست بِکن، حالا برو خوردشون کن، حالا برو سرخشون کن... یعنی تمام این بیست و اندی سال کل فعالیت من در آشپزی حول محور سیب زمینی چرخیده، یه جورایی سیب زمینی شناس شدم، اصلا در حد حرفه ای، ارادت خاصی هم به سیب زمینی دارم حتی، نمیدونم شایدم دیگه بهش وابسته شدم و دوسش دارم!

خلاصه اینم سیب زمینی هایی که خورد کردم، همه در یک سایز و مرتب، ما از اون خونواده هاش نیستیم که از این ماس ماسک خارجی ها استفاده کنیم که... همینجوری با دست هم میتونیم حرفه ای و هم اندازه خورد کنیم... بله...


IMG_۲۰۱۵۱۲۱۰_۱۱۴۹۲۲.jpg

اضافه نوشت:

+ از دیروز که مصطفی فهمیده ما داریم ترشی درست میکنیم تا میرم بهش سلام میدم میگه برو اون طرف بوی سیر و پیاز و سرکه میدی!! و هر بار هم قیافۀ من اینه

+ وی پی انم مهلتش تموم شده، یعنی مال پسر همسایه مون بود که منم ازش استفاده میکردم، خیلی بی ملاحضه شده اصلا تمدید نمیکنه! دلم واسه فیسبوکم تنگ شده!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 8 آبان 1394 ] [ 12:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


از وقتی که به این محل کار جدید منتقل شدیم چون خیلی بزرگ تر از جایی قبلیمونه، یک نفر به تنهایی نمیتونه تمام کارها رو انجام بده، مثلا جارو بزنه و آشپزخونه رو مرتب کنه و چایی دم کنه و به سماور برسه و بعد از صبحونه دوباره اونجا رو جمع کنه و ...

دیروز صبح که رفتم سرکار یهو خواستم برم آشپزخونه دیدم روی درش این برنامه زده شده!

IMG_۲۰۱۵۱۲۰۹_۱۲۵۱۴۱.jpg

آخه چهارشنبه که منو سحر ساعت 12 رفتیم کلاس آشپزی و قراره هر چهارشنبه دوساعت مرخصی بگیریم، تصمیم گرفته بودن و بدون مشورت با ما این برنامه رو تنظیم کرده بودن، یعنی هر روز یه نفر مسئول آشپزخونه باشه! که چهارشنبه نوبت من بود!! و چون من دو ساعت زودتر رفته بودم گفتن که باید کارایی که از دیروز مونده رو انجام بدم! منم گفتم آخه امروز پنجشنبه س! اما گفتن به هرحال تمیزی از دیروز مونده و منم مجبور شدم آستین بالا بزنم و...

+ من واسه مامانم توی خونه کار نمیکنم اما بخاطر پول مجبورم... میفهمین؟ مجبوووررر... زندگی خرج داره!

+ دقت کنین فقط اسم خانومِ روز شنبه که از ما خیلی بزرگتر هستن و من رو با لفظ "خانوم" نوشتن! این حاکی از اینه که اولا من از همه شون بزرگترم هرچند مجردم! دوما احترام و کوچیکتر بزرگترم حالیمونه... یعنی حالیشونه!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، خاطرات، 
[ جمعه 8 آبان 1394 ] [ 12:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟

- وقت داری بریم بیرون؟!

+آره چطور؟ کجا بریم حالا؟

- تو بیا بهت میگم!

+باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام!

(لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!)

و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!!

خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم!

واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!)

خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 24 مهر 1394 ] [ 11:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم كه یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو كه قطع كرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب كیه؟! گفت شما نمیشناسینش!

خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم كه از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن كه مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشتركشون زیاد بود!

بعد از معرفی كردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین...

من سالهاس عادت كردم یعنی بد عادتم دادن كه از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرك! هر سال هم یكی از پسرای دانشگاهمون كه واقعا دل پاكی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم كه عید رو تبریك گفتم با اینكه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرك رو بهم بده! اینم عكسای عیدی هام هست كه هیچوقت خرجشون نمیكنم!



zzzz.jpg

خلاصه برگردیم به دیروز كه فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!!

بعد از رفتن اونا كه داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فك میكیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم كه ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (كه به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انكار میكنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاك كه شناسنامه نیس!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 16 مهر 1394 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز صبح كه داشتم میومدم سركار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یكشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم كه با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه كه آبجی تسویه كنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه كنون داریم!!

یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه كه هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یكی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلكی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون كردم كل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم!

بگذریم!

داشتم میگفتم كه اره صبح كه زدم بیرون یعنی یَك هوا سرد و طوفانی بود كه نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و كاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم كردم كه پیاده تا محل كارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری كه توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!!

یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا كه دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم كه بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی كه افكار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه كارمو شروع كرده بودم كه همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه كنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم كه بزارمش رو تكرار و تا ساعت دو كه میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین كردم چیزی نظرمو جلب نكرد، جز یه آهنگ بی كلامی كه هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!!

شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فكر كردم!! فك كنم از این آهنك های بی كلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میكنم واسه همچین روزایی كه نه دوست دارم حرف بزنم نه كسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فكر كنم... فكر...





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 15 مهر 1394 ] [ 01:31 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف كنم كه من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسك و از همه بدتر عنكبوت و چندتا حشره ی دیگه كه حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیكار میكنن؟! حالا منی كه تو واقعیت اینا از فاصله ی یك كیلومتری من رد بشن من فرار میكنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا!

صبح كه داشتم میومدم سركار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سركارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشكوكی شلوغ بود! تا جایی كه یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور كلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی كه تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینكه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فك كنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میكنیم! اصلا كلا تكنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!!

قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه كلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا كه تولد آبجیه یه كادوی خوشگل كه مورد نیازشم باشه البته، پیدا كنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری كه پیتزا خوردم درست و دقیق یك ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با كی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود!

الان كه دارم اینا رو تایپ میكنم این همكاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش كه بتونه از اصطلاح "شك توش هست" استفاده كنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا كرده برای مسخره كردن من! واسه توضیح اینكه این چه ربطی به من داره باید بگم كه یبار همون شخصی كه یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود كه نتیجه ی كنكورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شك توش هست!! حالا این شده سوژه كه همه سعی میكنن نوعی جملاتشون رو تنظیم كنن كه این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط كافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول كن نیستن كه!!

یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم كه هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، خاطرات، 
[ شنبه 11 مهر 1394 ] [ 10:33 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 10 ::     ...  6  7  8  9  10  



      قالب ساز آنلاین