!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
من الان هارد ندارم!
منم که حس مادرانه م گل کرده بود
و دلم واسه بچه م تنگ شده بود بهش دوباره یه نکات ریزی رو متذکر شدم! بالاخره نگرانم
دیگه، اصلا دل تو دلم نیست، اون عادت داشت شبا پیش من بخوابه، طفلی بچم الان جاش
عوض شده ممکنه نتونه بخوابه! در همون قراری که دیروز با الناز
داشتم یه تیکه از اون دسر رو هم براش برده بودم و چون تایید شد عکسشو توی پست قبلی
براتون گذاشتم! + بی ربط نوشت: چند روزه این
مصرع توی ذهنم هی این ور و اون ور وول میخوره(واج آرایی حرف واو) و اونم اینه که
" یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر آیم"... الان که داشتم میومدم یادم
افتاد که زمان کارشناسی یه استادی داشتیم که استادش استاده بازی با کلمات ترکی بود(آرایه
ی تکرار کلمه ی استاد!)، تقریبا هر جلسه یه جمله از استادش رو میومد بهمون میگفت
اما من فقط این جمله ش یادمه: " پولون اولسا آپارتومان
آل... پولون اولماسا آپار، تومان آل" اگه پول داشتی آپارتمان بخر، اگه
پول نداشتی ببر شلوار بخر... معنیش قشنگ نیس جمله اصلش قشنگه! چهارشنبه بالاخره هارد رسید به
دستم! یعنی الان من هارد دارم... یه هارد خوشگل!
+
اون شکلات روی هارد رو دوستم بهم داده! هم رفته واسم هارد خریده هم یه شکلات به عنوان
اشانتیون بهم داده، خوشمزه بود جاتون خالی... + کمی جدی: یه شعر از خودم نوشته
بودم و گذاشته بودم اینیستا، اینو داخل پرانتز بگم که وقتی یکی عکسی نوشته ای یا
هر چیزی رو در معرض دید عموم قرار میده باید این رو تو ذهنش داشته باشه که ممکنه
یکی خوشش بیاد و یکی هم بدش بیاد، و اصلا هم نباید انتظار داشته باشه که همه بیان
ازش تعریف و تمجید کنن... پرانتز بسته... + درسته بی ربطه اما توصیه میکنم اگه وقت کردین حتما این پست رو از وبلاگ آقا فرزاد بخونین، خالی از لطف نیست! شاید شما هم با نوع نوشته های ایشون آشنا بشین مثل من عاشق مطالبش بشین و یک شبه بشینین تمامی پست هاشو از سال فک کنم 85 یا 86 تا حالا بخونین! وقتی که دیروز تو مرخصی باشی و
وقت پایگاه رفتنت باشه و اتفاقا از 22 بهمن تا حالا شال گردن دوستت ز.ج هم دستت
مونده باشه و هنوز فرصت نکرده باشی بهش پس بدی و فقط تو پایگاه میتونی به دستش
برسونی و از طرفی هم دلت نخواد واسه سال جدید امانتی چیزی از دیگران دستت بمونه و
الناز با اون سرفه ها و گلودردش ازت بخواد باهاش بری بیرون که بگردین و میرین یه
چیز سرد سفارش میدین و میخورین و بعدش میرین تا عصر که هوا خیلی سرد میشه توی یه
جایی شبیه پارک میشینین و از اون طرف به یکی سپردی واست هارد بخره و دیروز خریده و
تا نیم ساعت دیگه قراره به دستت برسه؛ میتونی رو درس و زندگی تمرکز کنی آخه؟!
خارج از این حرفا میخواستم اضافه
کنم که من عاشق گل و گیاهم! بیشتر هم گیاهانی که آخرش میوه ای چیزی بدن! از این گل
های آپارتمانی و اینا که فقط چندتا برگ سبز دارن اصلا خوشم نمیاد، به نظرم یه چیز
بی خودیه که نگهداشتنش هیچ فایده ای جز تولید اکسیژن نداره! برای بعد از عید تصمیم
دارم چندتا گلدون بخرم که مامان بخاری رو که میخواد جمع کنه جای اون گیاه پرورش
بدم!! فقط مشکلم اینه که مامان اصلا خوشش نمیاد و موندم چجوری راضیش کنم! دیشب اومدیم یه عکس برا
پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که: "عشق از آن مردان
شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)" کار ندارم که چقد مورد
استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اینم واکنش ایشون در
مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل:
دیشب به لطف دوستانم و
اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی
که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال
زندگیش! دیروزم که کلا توی مرخصی
بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های
تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که
دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! + یه وبلاگی بود که قریب
به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا
هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون
متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک
عرض میکنم! از وقتی کامپیوترم خراب شده دلم
بیشتر از پیش برا اینجا تنگ شده، انگار سالهاس اینجا چیزی ننوشتم، بگذریم که پدر بی پولی به همراه
پدر عاشقی بسوزه! سه شنبه سرکار هوا اینقد گرم بود
که یهو بنده هوس بستنی کردم! توی این عکس که در زیر میبینین اونی که زودتر داره
تموم میکنه اصلا من نیستم!!
خب چیکار کنم بستنی دوس دارم
دیگه!! دیروزم بهم مرخصی داده بودن!
نمیدونم چه اتفاقی افتاده که چند شبه دارم خواب یکی از همکلاسی های دوران
دبیرستانمو میبینم
عرضم به خدمتتون که سه چهار شب پیش که داشتم برای یکی از
دوستام ر.خ مقاله ترجمه میکردم همین که اومدم سیوش کنم یهو کامپیوتر قاطی کرد و
هرکاری کردم نه خاموش شد نه چیزی! بازم خواستم بزنم از برق بکشمش بیرون که یهو
دیدم restart شد و دیگه ویندوز بالا نیومد... از داداش علی قول گرفتم که بیاد و درستش کنه و بالاخره پس
از چندین بار مراجعه به خونشون و اونم خونه نبود و با نامزدش رفته بود بیرون،
بالاخره پریشب اومد نگاه کرد و دیدیم بــــــــله هارد پریده! منم تازه بعد از رفتنش یادم افتاد که اون فایل ها حتی فیلم
ها و کارتونایی که دوست داشتم رو قبلا رایت کرده بودم توی DVD و
یکم خیالم راحت شد! خواستم از همین تریبون اعلام کنم که تا اطلاع ثانوی (که
اصلا معلوم نیست کی هست) یعنی تقریبا زمانی که داداش علی یه راه حلی پیدا کنه و
کامپیوترمو درست کنه، مجبورم از سرکار پست بذارم و این برام خیلی سخت و دردناکه!! +فایل های میلادم از کامپیوتر حذف شد و اون هنوز نمیدونه چه
اتفاقی افتاده؛ به نظرتون بهش بگم یا صبر کنم وقتی برگشت خودش ببینه که چی شده؟! دیگه گفتم روز مهندسه بذا یکم
ادای مهندسا رو دربیارم و کیس رو باز کردم و به کمک م.پ. ن دی وی دی رو از توش در
آوردم اما دیدم سالمه! بعدها (یکم بعد!) که به اون سی دی های خام نگاه کردم دیدم
اصلا سالم نیستن و این صداها و قاطی کردن ها بخاطر خرابی سی دی بوده! ولی حسابی
ترسیده بودمااااااا! خلاصه دیگه کامپیوتر خوب کار نکرد و پنجشنبه کلا رفت توی کما
و هنوزم توی کماس!! منم الان بدون کامپیوتر مجبورم
اخبار رو از سرکار مخابره کنم، دیروزم عصررفتیم رای بدیم، قبلا ها که میرفتیم واسه
انتخابات، یه محلی بود که نشون کرده بودیم و اونجا همیشه خلوت میشد، دیروز که
رفتیم ماشاا.... صف بود از کجا تا کجا! از ساعت 5 رفته بودیم و ساعت 7:30 برگشتیم، من الان سرکارم! طبق چیزی که در یکی دو پست اخیر
اشاره کردم باید امروز تو خونه میشدم اما نیستم! این چه وضعشه آخه؟ یه روز میگن نیاین؛ یه روز میگن نه بیاین؛ یه روز میگن عیدی میدیم؛ یه روز میگن نمیدیم (مگه دست
خودشونه ندن! یه روز سرمون شلوغه؛ یه روز بیکاریم و مگس میپرونیم؛ یه روز خوبیم؛ یه روز بدیم؛ یه روز هستیم؛ یه روز نیستیم؛ یعنی با این وضع فکر میکنین ما
که بریم رای بدیم و فلان کاندید رای بیاره میتونه این شرایط رو درست کنه؟! بفرما! اینم صبحونه ای که به ما میدن!
+
آخرش من یه روز استعفا میدم میرم؛ حالا ببینین کی گفتم! دیشب رفته بودیم خونۀ
همسایمون.... نه بذارین از اول بگم! پریشب قراربود بریم خونۀ همسایمون که
دخترای دوقلوش تازه به دنیا اومدن! منم که همچین عشق نی نی دارم داشتم لحظه شماری
میکردم که همسرش بره بیرون مام بپریم بریم نی نی ها رو ببینیم منم که دیگه بدجور هوس نی نی کرده
بودم رفتم وسایلامو گشتم و این جورابو پیدا کردم و شب کنار خودم خوابوندمش!
قضیۀ این جوراب برمیگرده به
چندسال پیش که یکی از همسایه هامون لباس بچه میفروخت و آبجی اینو برای دختر من
خریده بود! خیلی دوسش دارم! یعنی هربار نگاش میکنم فک میکنم نی نی دارم! حالا بگم که دیشب بالاخره همسر
همسایمون رفت بیرون و مام فرزی پریدیم خونشون که با نی نی ها بازی کنیم! + راستی گویا امروز روز مهندسه؛ این روز رو به همۀ مهندسا و مخصوصا سیم کش هایی از جمله الناز ر.خدایی _ م.کریمی _ سید س.باصری _ ی. طاهرزاده _ س.مولایی _ ف. عظیمی _ الف. آقایی و غیره .... تبریک میگم! خسته شدم! من
امروز مثلا توی مرخصی ام!
دیشب
این عکس رو برای الناز و م.پ.ن فرستادم و گفتم توی این عکس که میز منو نشون میده
یه نکته ای پنهان شده هرکی پیداش کنه یه شکلات پیش من داره! اما هیچکدومشون متوجه
نشدن که من کتابا و دفترها و جزوه های دبیرستانمو گذاشتم روی میز که یعنی چی؟! متاسفانه
باید بگم که امروز هوس کیک کرده بودم که دیگه امروز به جز حفظ کردن چندتا معادلۀ
فیزیک بقیۀ وقتمو صرف پختن یه کیک خوشمزه و خوش بو کردم! ظاهرش که بدک نیس از
باطنش هم خدا عالمه! قراره مقداری از کیک رو طبق عادتی که دارم بدم به داداش
علی (پسر همسایمون!)، همیشه هر نوع شیرینی درست میکردم بهش میدادم، درسته الان
دیگه عقد هم کرده اما تا وقتی که اینجاس من بازم هرچی درست کنم بهش میدم، بالاخره
حق خواهر برادری به گردن هم داریم! اینم تقدیم میکنم به خودم: + عنوان از: ایمان صابر... عنوان رو دریابین! + اینم یه شعر دیگه از حوریه ابوکاظمی که بازم تقدیم خودم میکنم:
دلم این روزها صد شور دارد شبیه
کنکوری ها شور دارد مقصر
نیستی محبوبۀ ما ورودی
دلت کنکور دارد...
امروز رو مرخصی گرفته بودم که برای بار
دوم بخاطر الناز (منته هاااا بازم مثل اون دفعه و دفعه های قبل منو
الناز باهم رفتیم و قرار بود خودمو از م.پ.ن قایم کنم و البته موفقیت آمیز بود،
فقط کولۀ گنده و قرمزِ الناز باعث شد من لو برم! لازمه بگم که کلا الناز قصدش اینه که
قانون مردم آزاری و کاغذ بازی رو به هم بزنه و یه روزه کاره تسویه حساب و ایناشو
انجام بده اما زهی خیال باطل! مگه الکیه؟! مملکت قانون داره! قانونشم میگه که موقع
تسویه حساب اونقدر باید بری و بیای تا به شکر خوردن بیوفتی و دیگه هوس نکنی درس
بخونی و بری دنبال پول، تازه اگه اونم بتونی پیدا کنی! فک کنم دیگه متوجه شدین که بازم الناز
شوت شد برای یه روز دیگه که من اینبار عمرا باهاش برم! بره با مهدیه جونش قرار
بذاره! یه عکسم توی بوفه گرفتیم از وسایلامون
که دست الناز خانومه و هنوز برام نفرستاده، هروقت فرستاد آخر این پست میذارم! + الانم شدید سردرد دارم! جدیدا
دانشگاه برام چیزی نداره جز سردرد! اصلا هم به این ربطی نداره که حتی یک چهرۀ آشنا
هم نمیبینم و این ناراحتم میکنه! به روز شد! + اینم عکسی که قول دادم وقتی الناز فرستاد بفرستم! امروز 1394/12/3 ساعت 10:24 قبل از ظهر میباشد! با امروز میشه سه روز و نیم که
الناز خانوم نت نداره و میگه وقتی میخواد تمدید کنه ارور میده! من نمیدونم این
دختر که نمیتونه یه دونه نت رو تمدید کنه چجوری برق خونده و یه نفرم بخاطر این
مغزی که داره ازش خواسته بره خارج ادامه تحصیل بده! دیروز من مشغول آهنگ گوش دادن
بودم که مامان صدام کرد و خواب دیشبشو تعریف کرد که معمولا وقتی خواب فلانی رو
میبینم خبری بدی میشنوم! منم با نگرانی گفتم خب؟! حالا اتفاقی برا کسی افتاده؟! گفت دیشب (یعنی پنجشنبه) بله
بروننِ داداش علی (پسر همسایمون) بود! حالا این قیافۀ منه گفتم: کی؟ گفت: داداش علی! گفتم: کی؟ داداش علی! کی؟ داداش علی! همینجوری مثه مدرسان شریف
چندباری پرسیدم! سریع به آبجی و داداش خبر دادم و اونام فوری زنگ زدن ببینن کی هست
و چیه و اینا! منم به خود داداش علی اس زدم که آقا داماد حالا دیگه به ما نمیگی و
قایمکی میری زن میگیری؟! پیام داده که: کی؟ من؟! باز قیافۀ من خلاصه منو مامان طاقت نیاوردیم و
رفتیم ته توی ماجرا رو دربیاریم! ایشاا... خوشبخت بشن! + فقط یه قضیه میمونه! الان وی
پی ان مفت و اینترنت مفت و تعمیر کامپیوترم رو چیکار کنم؟! توی
عکس زیر چندتا لیوان میبینین؟! هرکی
کمتر از ده تا ببینه چشمش ایراد داره! سوالی
که اینجا مطرح میشه اینه که آیا ما آبدارچی هستیم؟! آیا
بخاطر این کارها حقوقی مازاد بر حقوق خودمون دریافت میکنیم؟! آیا
از ما قدر دانی میشود؟! جواب
همۀ سوال ها را امروز در ادامه بهش میپردازیم! _
خب معلومه که نه! همیشه حق ما رو خوردن، حق ما ضایع شده! ما خیلی مظلومیم... خیلی! بعد
مامان بابام فک میکنن شغل آبرومندانه و از اون پشت میزی ها دارم! دیگه نمیدونن
دخترشون، تک دخترشون، عزیز دلشون، رئیس خونه شون، کسی که تو خونه دست به سیاه و
سفید نمیزنه، الان بخاطر پول آبدارچی شده! بسوزه پدر بی پولی! + اون
لیوان که قلب زرد روش هست مال منه، اونی هم که قلب نارنجی داره مال سحره که یه مدت
که من لیوان نداشتم توی لیوان اون چایی مینوشیدم، البته اونم وسواس داشت منم حرصش
میدادم با این کار و طفلی نمیتونست چیزی بهم بگه بس که دوسم داره! +
صدمین پست توی وبلاگم مبارک! +
عنوان: یه شعر طنز که حوصله ندارم لینکشو بذارم خودتون سرچ کنین کاملشو بخونین،
خالی از لطف نیس! از
قدیم الایام این ولنتاینه، سپنتا چی چیه، بین
خارجی ها که همیشه فرهنگ غلطشون به ما میرسه اینطوریه که توی ولتناین کادویی رو
برای کسی که دوسش داری بدون هیچ اسم و نشونی میفرستی، یعنی طرف نباید بدونه کادو
از طرف تو بوده، اما مسخره بازیه ما شده یه عروسک خرسی و بیرون رفتن! کل
کادوهایی که من توی این سال ها که فهمیدم ولتناین چی هست و که چی بشه ایناییه که
تو عکس میبینین!
اون
دستبند رو همون دوستم که باهاش رفته بودم راهپیمایی ز.ج ملقب به دارک لیدی پارسال
برام خریده بود که توی اون جعبه خوشگله بود؛ اون عطر هم که تموم شده پارسال یکی از
همکارای آقامون یکی برا من داد یکی هم برا همون دوستم دارک لیدی؛ اون سیگار برگ رو
هم اولین بار چند سال پیش پسر همسایمون داد (چون میدونه چقد از سیگار متنفرم
میخواس حرصم بده) که هنوزم میلاد میگه آبجی بیار بکشیم ببینیم چجوریه! امسالم
توی گروهمون قرار گذاشتیم که هرکی هرچی کادو گرفت عکسشو بذاره گروه! صبح ساعت ده
بود که من گفتم آقا من کادومو گرفتم و هیشکی باورش نمیشد! اما من دروغ نگفتم...
کادو میتونه هرچیزی باشه حتی یه پیام ساده که ارزشش از گرون قیمت ترین کادو ها هم
بیشتره، مخصوصا اگه از طرف اون دسته از دوستات باشه که حتی یه روزم باهاش قهر
نکردی و هیچوقت کاری نکرده تو گریه کنی و همیشه تورو خندونده و نگرانت بوده! ازت
ممنونم م. پ. ن به ساعتش توجه کنین! + عنوان رو دریابین...
قبل
از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه
خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام
میکنم! من منم
با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و
خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد! و
اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی
شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب
به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه
با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت
که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری
گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم! کی
میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر
رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه!
توی
راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر
خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون
میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم
باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم!
+
دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا
"متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!
دیشب
یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که
زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب
میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! صبح
که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای
قاشق و بشقابا درنیاد صبحونۀ
امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید
+
دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر
گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم
برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به
گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island +
ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا
همیشه با من قهر باشه! + جناب
ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون
رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو
رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده! هکر
خر است تموم شد رفت! دیشب
داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید
میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری
میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه
منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد
نبینه... بنده
از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! اما
بگم از امروز... امروز
رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه
بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد
+
امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه
اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که
بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم! + و باز هم عنوان... وقتی
قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر
نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره
میشه این:
+
خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!! + جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟! + همچنان عنوان را دریابید! پریشب
که حسابی برف اومده و جاتونم خالی بود الناز اینا توی خونشون آدم برفی ساخته بودن
و داشت به من حرص میداد!
بخاطر
اینکه یکشنبه قراره بریم عروسی و دیگه باید کم کم به خودمون برسیم و خودمونو خوشگل
تر (چون خوشگل هستیم همینجوریشم
+
دوستای من اینجورین! برا همینه با دنیا عوضشون نمیکنم! +
اگه چت هارو متوجه نشدین کامنت کنین براتون ترجمه شو بذارم! دیروز میلاد داشت راجع به
تصوراتش دربارۀ اینکه دخترا برن خدمت حرف میزد و با خودش میگفت چطور میشه یه گروهان
دختر لباس شبیه به هم بپوشن؟! میگفت و میخندید... باید عرض کنم خدمت برادر گلم که
من و مهدیه و الناز لباس که سهله عکس پروفایل هامونم یکی کردیم و هرقت بخوایم عوض
کنیم باهم هماهنگ میشیم و عوض میکنیم، دیگه لباس یک شکل که چیزی نیست... دیشب در بحبوحۀ (که یه عمر فکر میکردم بهبوحه نوشته میشه!) یک چت مهم بودم
که دیدم نت ندارم، اتاق که تاریک بود نگو برقا رفته و نتم هم قطع شده؛ به الناز
پیام دادم که از روی پیام من عکس بگیره و بذاره گروه، متن پیام هم به این شرح بود
که "دوستان من نتم قطع شده شبتون بخیر..." حالا دوستام توی گروه بهم شب
بخیر میگفتن و الناز اونا رو برام مخابره میکرد، جالب اینجاس که اونایی که به
الناز میگفتن به زهرا از طرف ما اینو بگو خودشون شمارۀ منو داشتن اما امان از
خساست!! خلاصه خدا این النازو برا من نگه
داره، مهدیه رو هم همینطور... منم برا اونا نگهداره... + میلاد ساعت چهار رفت...
از ساعت چهار بیدارم، کور شدم از بیخوابی... +
من هیچوقت ترجمه رو نمیپیچونم، واسه خیلیا صلواتی ترجمه کردم، اما الان واقعا وقت
ندارم، حتی یکی از رفیقام هم ازم خواست براش ترجمه کنم رسما بهش گفتم نمیتونم،
تازه گفتم که کامپیوترم خرابه فایل شما رو باز نمیکنه! شما فک کن پیچوندم... (قابل
توجه بعضیا...) یعنی اسما
دارم ولی رسما ندارم، یعنی ماله منه اما پیش من نیست؛ یعنی چطور بگم الان دست
النازه! بله دیروز در اون هوای طوفانیه تبریز با الناز قرار داشتم که بریم هاردمو
بدم بهش! کلی بهش توصیه کردم که مواظبش باشه و نکات ایمنی رو بهش تذکر دادم و راجع
به احساسات و عواطف هاردم باهاش کمی صحبت کردم!
اونم واسه بچم مادری کرده و دیشب
واسه اینکه خیالم راحت بشه این عکسو فرستاده!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اما هنوز وقت نکردم با الناز قرار
بذارم که هاردمو بدم بهش و درس ها رو برام بزنه، خلاصه خیلی ذوق
دارم اما کامپیوتر میزنه تو ذوقم! داداش علی هم پنجشنبه شب که ما مهمون بودیم و
کلا خونه نبودیم گفت میاد کامپیوتر رو درست کنه!! یعنی قشنگ با هم هماهنگیم...
خلاصه یکی از دوستان اومد و طوری کامنت
گذاشت که انگار شعر من مشکل داره، منم گفتم خب اگه ایرادی داره بفرما تا اصلاحش
کنم، من نه ادعا دارم حافظم نه سعدی!! من یه تازه کارم و اگه اشتباهی نداشته نباشم
جای تعجبه! این دوستمون نگو خودش شعر میگفت و انتظار داشت من بشناسمش! گفتم به جا
نمیارمتون، دیدم منو بلاک کرد!
واقعا نفهمیدم ماذا فازا!!
عوض اینکه اومده از من
انتقاد کرده و اصولا من باید ناراحت میشدم، ایشون ناراحت شدن هیچ، منو هم بلاک
کردن، درسته واقعا نمیشناختمش و اصلا هم این کارش برام مهم نیس اما احساس میکنم
ایشون برای تبلیغ خودش اومده بود بهونه های بنی اسرائیلی میگرفت، وگرنه اگه واقعا
اشکالی داشت باید میگفت!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
فعلا دارم
رو مخش کار میکنم شما هم یکم دعام کنین دیگه راضی شدن مامان حتمیه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون
کسی نبود جز م. پ. ن!!
در واقع من اون بچه رو خوردم!!!
اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای
ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه
با نوشته های من دارن!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
حتی دیشب دیگه
از چت هم خسته شده بودم جاتون خالی پنجره رو باز کردم و چراغ اتاقو خاموش کردم و
هندزفری توی گوش و نسکافه توی دست و... خلاصه داشتم وقتمو میگذروندم و به همه چی
داشتم فک میکردم از جمله کامپیوترم و اینکه الناز فیلم های درسی داره و چجوری میتونم یه هارد بخرم یا گیر بیارم تا بتونم اونارو بزنم
توش و حالا به فرض الان فیلما هم دستم باشه چجوری میتونم تماشاشون کنم؟!
مدیونین فک کنین منم!
که شدید باهم درحال رقابت بودیم و یه جورایی هم اون از من بدش
میومد، هم من از اون!! حتی باهم دوست هم نبودیم ولی خب بالاخره چون توی یه کلاس
بودیم همدیگه رو میشناختیم!! یعنی حتی اسمشم یادم رفته بود اما از چند شب پیش اسمشم
یادم افتاده! فک کنم الان خانوم دکتر شده باشه واسه خودش،
امیدوارم خوشبخت شده
باشه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اشک تو چشام جمع شده
بود که بهم گفت اشکالی نداره، میرم بپرسم
ببینم قبل از عوض کردن ویندوز میشه یه کاری کرد که حداقل نصف فایلهایی رو که از
هارد پاک شده برگردوند یا نه!
اما یه سری فیلمایی بود که میلاد هروقت از آموزشی میومد مرخصی
برداشته بودم که بعد ها برا خودش خاطره بشن، واسه اونا خیلی ناراحت شدم و دعا
میکنم فقط اونا برگردن،
دیگه هیچی نمیخوام... البته جدیدا هم لپ تاپ شدید زده به
سرم ولی لامصب ارزون نیست که برم در مغازه بگم آقا یه دونه لپ تاپ بده و با بقیۀ
پولم یه دونه هم تی تاب بده!!
گرونه... منم که پول ندارم...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
روز مهندس چند شنبه بود؟! آهااااا
چهارشنبه، آره همون روز یکی از همکارام ازم خواسته بود که سریال شهرزاد رو براش بزنم
توی دی وی دی! منم به دی وی دی ها نگاه نکردم و همینجوری گذاشتم توی کامپیوتر و
مراحل رایت کردن رو داشت طی میکرد و منم در این حین داشتم با م. پ. ن تو تلگرام
صحبت میکردم که یهو یه صدای وحشتناکی از کامپیوتر بلند شد انگار سی دی توش داشت
خورد میشد،
کامپیوتر قاطی کرد و اصلا خاموش نمیشد و اون صدای وحشتناکم بلند و
بلندتر میشد و چاره ای ندیدم جز اینکه از برق بکشمش بیرون!
داداش علی هم که قول داده بود دیروز بیاد درستش کنه هم چون
اختیارش دست خودش نیس نیومد!
حالا خیلی هم از خونمون دور نبود! خلاصه من با چشم خودم برای اولین بار دیدم که
مردم عرق ملی (عَرَق نه هااااا... عِرق!
) دارن! خوشمان آمد، توی عکس زیر هم انگشت
وسطی انگشت منه! مثه خودم خوشگل و ریزه میزه س!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
)؛
اصلا روزی
میرسه که این شرایطه یه روز، یه روز به کل از بین بره و همه چی طبق یه مدیریت درست
و صحیح انجام بشه؟!
واقعا که!!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اما متاسفانه از
شانس من اصلا اون شب همسرش از خونه نزد بیرون!
خودمونم دیگه نگفتیم که میایم چون
اگه میگفتیم شوهرش هرطور شده میرفت بیرون و نمیخواستیم به نوعی مزاحمشون شیم!
آخر این
پست عکسشونو گذاشتم، شاید توی عکس بزرگ دیده بشن اما در واقع صورتشون اندازۀ کف
دسته، یعنی کله شون توی دوتا دست جا میشه! من که گرفتمشون بغل اصلا وزنی نداشتن! سبک
تر از یه عروسک خرسی بودن! امروز 21 روزه میشن!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قراره این ماهِ آخر سال رو تقریبا یه روز در میان مرخصی
باشیم چون سرمون خیلی خلوت میشه و بودنمون اونجا بی فایده ست! اما این مرخصی های یکی
درمیون یه حُسنی برای من داره! نه که بخوابم و استراحت کنم و از این صوبتا، نه!
جوابش توی عکس زیر اومده!
که
یعنی میخوام به حول و قوۀ الهی شروع کنم کم کم به درس خوندن!
برای بعد عید هم
برنامۀ خاصی دارم که اون موقع میگم از الان نمیشه گفت چون ممکنه یهویی ازدواجی
چیزی در راه باشه و نقشه هام نقشه برآب شه!
هی گفتم بیاین پسر همسایۀ ما بشین ضرر نمیکنین،
هی گوش ندادین؛ حالام دلتون بسوزه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) برم دانشگاه اما اینبار با این تفاوت که قرار بود
مهدیه هم بیاد! کلی هم دیشب باهم هماهنگ کردیم و قسم سامورایی خوردیم که زیر
قولمون نزنیم! صبح ساعت پنج دیدم مهدیه خانوم پیام داده که من نمیتونم و چندتا
بهونۀ بنی اسرائیلی آورد و منم عصبانی شدم و گفتم دیگه عمرا باهات قرار بذارم چون
همیشه دبه میکنی!
فک کنم باهاش قهرم کردم حتی!
از قسمت اول تا هجده سریال شهرزاد
رو برا الناز برده بودم که یوقت زحمتش نشه بره دانلود کنه (من خودمم از پسر
همسایمون گرفته البته!) از طرفی هم م.پ.ن قرار بود برام یه هارد کارتون بیاره و
منم میخواستم همشو توی یه فلش 4 گیگ جا کنم
که بازم موفق شدم! چون اکثرشو داشتم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
این هنوز تو مملکت خودمون با
نت درگیره میخواد بره اون ور آب که چیکار کنه؟! آبرومونو ببره؟!
گفت اول برو آشپزخونه روی میز رو نگاه کن بعد بیا بگم! منم همچین با ترس و لرز
میرفتم گفتم الان خدایی نکرده اعلامیه ای چیزیه! دیدم یه بشقاب پر شیرینی روی
میزه! گفتم مامان اینجا که شیرینی گذاشتی، خب قضیه چیه؟! گفت حدس بزن! گفتم مامان
از صبح با اون خوابی که تعریف کردی نصفه جونم کردی بگو ببینم چی شده؟!
گویا دختر عموشو گرفته و منم عکسشو دیدم و به
عنوان خواهر داماد تاییدش کردم! خوشگله!
خیلی سخته آدم به مفت
خوری عادت کرده باشه و یهو از دستش بده، نمیدونین چی میگم اما خیلی سخته!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
من مطمئنم ده تاس! شایدم نباشه، اما باید ده تا باشه! حالا چرا مطمئنم؟! چون
طبق برنامه ای که نوشته بودیم (رجوع شود به پست 36 ) هر کس نوبتش بشه باید این ده
لیوان و یک قوری و چندتا بشقاب و قاشق رو بشوره و سماور رو پر کنه و آشپزخونه رو
هم اگه خورده های نون ریخته باشه زمین، جارو بزنه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اینجور جلف بازی برام مهم نبوده و نیس،
حتی زمانی که بودن کسایی که حاضر بودن برام هر کاری بکنن؛ اما خب میشه گفت اینا هم
بهونه ایه واسه اینکه ببینی برا کی مهم هستی و کی واقعا دوست داره و به فکرته...
بگذریم...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز
شروع شده؟!"
(مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!)
خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30
رسیدیم خونه!
اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
منم
گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر
بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق
و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)
که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره
و هزارتا تجربه دیگه!
(همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که
نایلون روی صندلی نسوزه!)
اما خیلی
خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این
روز همیشه یادم میمونه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف
دسترسی رو زدم!
دوما
چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا
تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه
اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا!
(این نشون میده که
چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من
میتونم همسر خوبی هم باشم؟!
)
که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به
دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با
قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه!
فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که،
أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم!
حالا شما حساب
کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه
چاق شدی ناراحتم میشیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
منم دیدم بچه های محلمون دارن یه آدم برفی میسازن و تمام
شب رو دعا کردم
که اون آدم برفی بتونه تا صبح دووم بیاره و دیروز صبح قبل رفتنم
چندتایی سلفی با این آدم برفی خوشگل انداختم!
) کنیم، دیروز که داشتم با الناز چت میکردم یه عکس
بسیار خنده دار از خودم توی آرایشگاه انداختم و براش فرستادم!
بچه های گروه که از
این عکس اطلاع حاصل پیدا کردن خواستار بدست آوردن اون بودن و اینم واکنش عشقم
الناز:
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
گذشت اون
زمون که دخترا میخواستن تک باشن! این عکس های پروفایلمون همه رو دیوونه کرده، یکی
روی حرف الناز به من سلام میده، من خودمم قاطی میکنم که اونی که حرف زد الناز بود
یا مهدیه یا خودم حتی!!!
خلاصه اوضاعیه هااا...
یعنی دیشب اونقد خندیده بودم که تا ساعت یک و نیم شب که تا کنون سابقه
نداشته بیدار بودم، حالا بماند که اعصابم هم آخر آخرا خورد شد!
طبقه بندی: حرف های جدید، حرف های قدیمی، اتفاقات،
قالب ساز آنلاین |