!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
وقتی
تو عاشق درس خوندن باشی و مامان باباتم عاشق تو باشن و دلشون بخواد تو به خواسته ت
برسی( و وقتی هم نرسیدی بگن فدای سرت ایشا... دفعۀ بعد!) اون وقت چون تو داری درس
میخونی که به خواستت برسی که خواستۀ تو زیر مجموعۀ خواستۀ اونا هم هست، نتیجه ش
میشه این!!
یعنی
تا یه چیزی هوس میکنم فوری برام تهیه میکنن هیچ، چیزی هم که بدونن برا تقویت حافظه
مفیده و من هوس نکردم رو هم برام میخرن (منو این همه خوشبختی محاله! میگه
" اشکال نداره بعده کنکور دو ماه بهت غذا نمیدم تا چربی های اضافه رو آب کنی؛
الان تا میتونی بخور که بعد از کنکور خبری از اینا نیست و فقط با یه لیوان آب و به
اندازۀ کف دست نون باید سر کنی!" از
قدیمم گفتم نه غصۀ گذشته رو بخور، نه نگران آینده باش، توی حال زندگی کن!
امروزم متاسفانه مثل دیروز با همون مشکل قطعی سیستم مواجه بودم! اما یه فرقی
با دیروز داشت!
اما امروز چه فرقی با دیروز داره؟! امروز قبل از اینکه کامنت های پست دیروز رو
بخونم با خودم جزوه آورده بودم، اما اینکه این جزوه واسه کدوم درس هست و من ازش چه
خاطره ای دارم خودش یه داستان دیگه س!
همونطور که تو عکس دیدین جزوه ای که با خودم آوردم واسه درس هندسه س! راستش دوتا
دلیل داره؛ اول اینکه از هندسه 4 تا سوال تو کنکور میاد که معمولا راحت هم هستن!
اما دوم اینکه من کلا هندسه رو خیلی دوست دارم! (برگردیم به زمان حال) دیدم سیستم قطعه و تا اومدم جزوه رو باز کنم یه تست
کردم و دیدم بله سیستم وصل شد!! + شاید باورتون نشه اما من اصلا نمیدونستم امروز روز معلم هست و دیروز اونم
دیشب توی تلگرام متوجه شدم بعد رفتم تقویم رو چک کردم گفتم: "به به!! زهرا با
خودت چه کردی؟! میبینم که مناسبت ها هم یادت رفته! کم کم اینجوری پیش بری اسم
خودتم یادت میره!! خدا به دادت برسه!" توی همین افکار و اوهام بودم که اولین
پیام تبریک رو دریافت کردم خودشم از کسی که مطلقا ازش انتظاری نداشتم! دومین پیام
(اس ام اس یا پی وی) رو امروز از یکی از دوستای خوبم بله دیگه! از صبح تا یک ساعت به وقت الان که نزدیک به ساعتِ 2:30 ظهر هست عین
... بلانسبت من وشما، بشین درس بخون، بعد بدو بدو ظرف مدت 10 دقیقه بدون اینکه چت
هاتو با م. پ. ن به نتیجه برسونی آماده شو بیا سرکار که با سیستمِ قطع شده مواجه
بشی که بهت ثابت بشه وقتی خدا یه چیزی رو نمیخواد چه اصراری داری به اون؟! اصلا وقتی از یه حدی بیشتر درس خوندن تجاوز میکنه، ابر و باد و مه و خورشید و
فلک دست به دست هم میدن که من اونروز دیگه درس نخونم که خب البته خیلی هم برا من
بد نمیشه! از اونجایی که مغز هم ظرفیتی داره و منم توی کسب علم و دانش طمعکارم و
حریص (تف!) خدا نمیخواد بیش از حد از مغزم کار بکشم و خودمو خسته کنم که یوقت
مبادا بر اثر همین خستگی بلایی سر اطلاعات قبلی بیاد و به واقع همۀ رشته هام پنبه
شه!! و خب از یه طرف هم اگه این قطع بودن سیستم بخواد کل روز رو ادامه داشته باشه،
مشکل من میشه دوتا!! یکی اینکه امروزم رو از دست میدم، دوم اینکه فردا مجبورم از
صبح بیام تــــــا هروقت که خدا بخواد!! یعنی دو روزم بی خود و بی جهت هدر میره و
این برای من عین فاجعه س!! النازم دو روزه ازش بیخبرم و نمیدونم دردامو به کی بگم... به نظرم نتش باید
تموم شده باشه و احتمالا هم داره خودشو تنبیه میکنه که تا حالا تمدید نکرده، شایدم
چون کنکورش نزدیکه میخواد توی این وقت باقیمونده نهایت تلاشش رو بکنه، کسی چه
میدونه!!! از اون طرفم کلی کانال و گروه رو حذف کردم که یوقت به سرم نزنه برم تلگرام و
خلاصه همون هدر دادنه وقت پیش بیاد، تقریبا گروه هایی که دارم به نصف کاهش پیدا
کرده و جای بسی خوشحالیه که تونستم ازشون دل بِکِّنم!! شدت عصبانیت من هم در حال حاضر به حدیه که... بیشتر که فک میکنم میبینم حدی
نداره و کلا خیلیه ثانیه های عمر من بی تو روانه میشود/ این دل من ز دوریت غرق گلایه میشود * منظور از تو در حال حاضر کتاب ها و جزوات و کلا درسهام هستن! توی
سرویس بهداشتی ما یه دیوار اضافی هست که یه در فلزی براش گذاشتن که پشتِ اون در،
لوله های آب از پایین به بالا و برعکس تعبیه شده ( تا اینجاش نه به شما مربوطه نه
به من!) کنار اون درِ فلزی و دیوار رو که یه فاصلۀ تقریبا یک سانتی هست رو جناب
بنّا اومده با گچ پر کرده (اینم باز به ما مربوط نیست) با مرور زمان اون گچ
مقداریش ریخته و یه سوراخی ایجاد شده که حشرات موزی (سایز کوچیک) میتونن از اون طرف
بیان این طرف (داستان از اینجا شروع میشه! تقریبا
دو هفته پیش دیدم یه عنکبوت از اون طلایی ها که اندازۀ پاهاش تقریبا دو سانت بود
از اون سوراخ عبور کرده هیچ، اومده بیرون تار درست کرده و خوش و خرم داره زندگی
میکنه، منم که چشم دیدنه خوشبختیه کسی رو ندارم، کُشتمش! شاید
باورتون نشه اما فردای اون روز هم چهارمین عنکبوت رویت شد بعد
از اون دیگه خبری نشد، یعنی خوب زهر چشمی گرفته بودم از اقوام این چهارمی! هر روزم
چک میکردم که مبادا پنجمین عنکبوت بیاد و من در غفلت باشم! تا اینکه دیشب چشمتون
روز بد نبینه!!! دیدم
توی همون قسمت یه عنکبوت سیاه و گنده ( که به عبارتی مادرِ اون قبلی ها حساب میشه)
اومده جا خوش کرده!!!! +همش
میترسم نکنه خونوادش به خون خواهی اون قبلی ها بهم حمله کنن و ازم انتقام بگیرن!! نتیجه:
عنکبوت خر است!! امروز تصمیم گرفتم که صبح برم سرکار و بعدازظهر رو خونه باشم به
دو دلیل: 1. امروز
پنجشنبه س و ساعت کاری تا ساعت 1 هست! 2.
چون امروز پنجشنبه س گفتم شاید صاحب کارمون بخواد با خونوادش بره شهرستان و مام که
طبق معمول امشب مهمون داریم و بهتره خونه باشم! سرمون
که خلوت بود داشتم درس میخوندم
چند
روز پیشم داشتم عصر برمیگشتم خونه و با این صحنه مواجه شدم! سه تا هواپیما پشت سر
هم! امروز
یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند
براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا
دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات
انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی
پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان
انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! اما
راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، +
دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که
فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه!
+
عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم! دو روزه...
فقط دو روزه... چی فقط دو روزه؟!
و
اینم یکی دیگه از دوستام به نام ی. ط... اینم که از دیشب به تمام اسم های مخفف شده
توی وبلاگم مخصوصا م. پ. ن حسودی میکنه!
+از
همین تریبون اعلام میکنم که امشبم تحمل کنین تموم میشه و مِن بعد دربست در خدمتم! +
خدایا من با این همه حسود چه کنم؟! چگونه عدالت بینشان برقرار کنم؟! خودت راهی
نشانم بده! دیشب
با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی
بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا
بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، قضیۀ
کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی
بخون! اولین
و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ
خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به
قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم
یبارم قبل از اون رفته بودم +
همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، +
فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه
نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش! بلـــــه ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان
ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، اما
چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که
از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا
پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده
براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم
بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! اما
مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو
دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما
اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی
میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال
بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود
گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه
ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات
هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون
که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن! من
خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و
احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! امروز
علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و
آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک
فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم
فرستاده: امشب
نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن
هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم
کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش
میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم!
بله
این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس
انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته
باشم! +
بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی
از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح
دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم! امرور
بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم اما
راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم البته
پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا
فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که
شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم
دانشگاه تبریز و تهرانه، دیشبم
که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و
برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ
دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه! + عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم! + شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست:
من پذیرفتم
شکست خویش را، پندهای
عقل دوراندیش را، من
پذیرفتم که عشق افسانه است... این
دل درد آشنا دیوانه است میروم
شاید فراموشت کنم با
فراموشی هم آغوشت کنم میروم
از رفتن من شاد باش از
عذاب دیدنم آزاد باش گرچه
تو تنهاتر از من میشوی آرزو
دارم شبی عاشق شوی آرزو
دارم بفهمی درد را تلخی
برخوردهای سرد را آرزو
دارم خدا شادت کند بعد
شادی تشنه ی نامم کند آرزو
دارم شبی سردت کند بعد
آن شب همدم دردت کند تا
بفهمی با دلم بد کرده ای با
وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای...... دوشنبه
میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول
عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی از
شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای
خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم! دیشب
هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم! اتفاق
دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از
اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده!
این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و
تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و
برادرین و تاریخ تولدت کیه!! سوال
هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود! +
خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به
ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که
سالهاس میشناسیش داره یا نه! +
پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که
پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این
صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم
تک بیارم! دیروز
بعد از یه هفته بیخبری از الناز، لاکردار چقد هم خبرهای متنوع داشت و نشستیم و از
این اون یکم غیبت کردیم تا حالمون اومد سرجاش!
بالاخره
آخرش من نفهمیدم که بود یا نبود، البته النازم نفهمید و گرفتیم خوابیدیم! ولی با
این حال الناز به من میگه قاطی کردم، بعد تا یه چیزی میشه با قیافۀ حق به جانب
میگه: " آخه کی به تو گفته درس بخونی که اینجوری گیج میزنی!!" یکی نیس
بگه الان که کسی به تو نگفته درس بخونی و تو هم خودت از این غیرتا نداری که بری
لای کتابو باز کنی، یعنی گیج نمیزنی؟! یعنی
باور بفرمایین من اگه در لابه لای درس هام و کارام و برنامۀ فشرده ای که برا خودم
تنظیم کردیم، یه دقیقه با این الناز و م.پ. ن چت نکنم قطعا دست به خودکشی میزنم! احساس
میکنم دارم مَشاعرم (ج. شعور) رو از دست میدم! چرخۀ
زندگی من به این صورته: درس
---> کار --->
تلگرام (10 دقیقه) --->
خواب الناز
هم چرخۀ زندگیش به این صورته: درس--->
آموزشگاه ---> تلگرام ---> اینستا و
چرخۀ زندگی م. پ. ن: درس
---> درس ---> درس ---> در حاشیه (که تموم شد) --->
دو روز در هفته هم دوره همی ---> خواب ---> مجددا
درس از
بررسیه چرخۀ زندگی این سه جاندار اینو متوجه میشیم که الناز موجودی بی خواب است و
خواب در زندگیه او معنا ندارد! و این سه موجود هر سه، جاندارانی فتواتوتروف هستند،
یعنی انرژی مورد نیازشونو از طریق فتوسنتز و مواد معدنی به دست میارن، چون تغذیه
توی چرخه هاشون قید نشده!! من الان که دارم این پست رو
مینویسم ساعت 4 بعد از ظهره و من الان سرکارم! اما از دیروز نه میخوام چیزی بگم
نه میخوام بهش فکر کنم حتی، به احتمال خیلی زیاد (قریب به
99%) اگه خدا بخواد فردا میلاد میاد مرخصی، اونم بعد از سه ماه! اینبار دیگه واقعا دلم
براش تنگ شده! بنابه به دلایل بالا و برخلاف
خیلی ها که دیروز کلی عکس های یهویی و دوهویی و حتی سه هویی داشتن +عنوان رو دَرهَم بخونین نه
دِرهَم!! + ضمنا داشتم کامنت ها رو جواب میدادم، رسیدم به پست شمارۀ 121 و تازه یادم افتاد که دانشمند برقی ها ادیسونه!! یادم میاد اون زمانی که دانش
آموز راهنمایی و دبیرستان بودم، ولادت حضرت فاطمه(س) که میشد به اونایی که اسمشون
فاطمه یا زهرا بود کادو میدادن و خوب یادمه که هر سال حداقل یه خودکاری چیزی بسته
به بودجه مدرسه هدیه میگرفتم! وقتی که رفتم دانشگاه ولادت ایشون افتاد توی ماه های
تابستون و نمیدونم تو دانشگاه هم همچین برنامه هایی میشد یا نه! سال 87 که من دانشجوی شیمی
دانشگاه پیام نور بودم، یادمه ولادت امام رضا (ع) بود و توی دانشگاه بسیجی ها یه
صندوق گذاشته بودن و گفته بودن هر پسری که اسم خودش رضا باشه یا دخترایی که اسم
برادرشون رضا هست، اسمشو بنویسن و بندازن توی صندوق تا به قید فرعه هدیه ای بهشون
بدن! اون زمان یه دوستی داشتم به اسم پریسا که اسم دوست پسرش رضا بود (که البته
بعد ها باهم ازدواج کردن)، این دوستمم اسم دوست پسرشو نوشته بود، خلاصه دیشب توی گروه گفتم بچه ها
باید به من که اسمم زهراس به مناسب ولادت حضرت زهرا جمع بشین و هدیه ای بخرین! النازم
اومده گفته که درسته اسمش النازه اما معنیش با زهرا یکیه! برا خودش استدلالم
داره!!
امروز موقع اومدن سرکار هم دیدیم
بله داره برف میاد!! بالاخره ما نفهمیدیم بهاره، زمستونه، کریسمسه چیه آخه،
+
آخرش الناز و م. پ. ن منو جوون مرگ میکنن با این غلط املایی هاشون!! اونقد موقع چت
"الکی" رو "علکی" نوشتن که کم کم حس میکنم دومی نوشتاریش
درسته!! اینم از کلمۀ "استدلالی" که دیشب الناز اونو نوشت و من یه سکتۀ
ناقص رو رد کردم!! + جا داره از همین تریبون اعلام
کنم که نن جون، قربونت برم من، روزت مبارک عشقم! + این ماشینم نمیدونم ماله کیه اما یه جای خلوتی بود که تونستم روش یادگاری بنویسم! ما دخترای دهه شصتی زمانی که
دبیرستانی بودیم یه دفتری داشتیم به اسم "دفتر عقاید". این دفتر به این
صورت بود که بالای هر صفحه از یه دفترِ مثلا 100 برگ یه کلمه یا جمله یا سوالی رو
مینوشتن و اون دفتر رو دست به دست میدادن به دخترای فامیل و دوستان و آشنا ها که هر
کدوم توی یه سطر نظرشون رو راجع به اون جمله یا کلمه بدن و اگه سوالی بود بهش پاسخ
بدن! بعد نفرهای بعدی که این دفتر رو میگرفتن تا توش عقایشون رو بنویسن هم
میتونستن نظرات افراد قبلی رو بخونن هم با مداد میرفتن و گاها به صورت طنز جواب
هایی (یا به قول خودمون کامنت های) به نظرات افراد قبلی میدادن! من خودم چندتایی از
این دفترا دارم که وقت کنم حتما عکسای قسمت هاییش رو میذارم تا بیشتر آشنا شین! امروزه
هم که تکنولوژی گند زده به همه چی! بگذریم... چی داشتم میگفتم؟! آها این مقدمه ای بود که بگم اگه
الان توی همون شرایط بودم و ازم میپرسیدن که " اگه یک روز گناه کردن آزاد
باشه تو چه گناهی رو انجام میدی؟" جواب میدادم که " میرم و چند نفر رو
میکُشم، خودشم بی رحمانه، اصلا هم دلم براشون نمیسوزه!" از جملۀ این افراد چند نفر از
اعضای فامیلمونه که بشدت از اخلاق هاشون متنفرم! اما دومین ویژگیشون اینه که اگه
از یه شخص یه روز، تنها یه روز بزرگتر باشن به اون شخصه کوچیکتر اگه پروفسور هم
باشه میگن نمیفهمی!! اینا فک میکنن چون بزرگن خیلی میفهمن، اما فهمیدن به بزرگتری
و کوچیکتری نیس، من خودم بهترین دوستام ازم چند سالی کوچیکترن که خودم به شخصه ازشون خیلی
چیزا ازشون یاد گرفتم! حالا من باید میگفتم که نه چون شماها کوچیکین نمیفهمین؟! اصلا من
دلیل جنگ ها و نپذیرفتن پیامبریه حضرت محمد رو همین اخلاق گند انسانها میدونم، چون
اون زمان هم بزرگای مکه لابد میگفتن یعنی ما پیر شدیم نمیفهمیم و محمد که جوونه
میفهمه؟! خاک تو سره همچین آدمایی! همۀ اینا مقدمه ای بود برای
تعریف این اتفاق: دیروز تو اینستا یه عکسی پیدا
کردم و برای یکی از دخترای فامیل فرستادم و گفتم به نظرت این عکس شبیهه یکی از
فامیل های شما نیس؟ (که البته قبل از اینکه فامیل اونا بشه باهم فامیل بودیماااا)
بعد این یارو فامیلمون اومد گفت نه این دماغش بزرگه، اون دماغش کوچیکه، این لباش
کوچیکه، اون لباش بزرگه، این چشماش سبزه، اون چشماش سیاهه... بهش گفتم آخه "آدم"
مگه من گفتم تفاوت بین این دو نفر رو بگو؟! گفتم فقط شبیهه، شباهت داره، عزیزی که
سرانۀ مطالعه ت روزانه 25 ساعته تو هنوز نمیفهمی شباهت یعنی چی؟! پیام اخلاقیه این پست اینه که هیچوقت
با یه خر بحث نکنین! اینجور آدما نفهم به دنیا اومدن و نفهم هم از دنیا میرن! احتمالا
هم پست های اینجا رو میخونه اما به درک... برام مهم نیست! شرمنده طولانی شد، خیلی اعصابم
خورد بود... خیلی! فک کنم امروز اولین بارون بهاری
بود که در سال جدید رخ داد! منم اول صبحی حوصله نداشتم پیاده بیام سرکار، فلذا همینجوری
که داشتم پیاده میرفتم یهویی دیدم حسش نیست و بقیه شو ماشین گرفتم، خودشم شخصی،
چیزی که من تا به این سن تاحالا سوار نشده بودم و فقط تاکسی سوار میشدم! خلاصه الان هم خوابم میاد هم
خستم، انگاری تو خواب داشتم کوه میکَندم... دیروزم با الناز رفته بودیم
بیرون و بالاخره هاردمو ازش گرفتم! کامی (همون کامپیوتر) مونده خوندۀ داداش علی
اینا و خودشون رفتن مسافرت! دیروز داشتم از م. پ .ن حکم شرعی رفتن به خونۀ اونا و
برداشتن شی ء مذکور رو میپرسیدم، اما گویا علما اختلاف نظر پیدا کردن و بدون هیچ
نتیجه ای منتظر شدم تا ببینم صاحب خونه کی برمیگرده! دیشب هم سر قضیه ای مربوط به
همون شعر شاعری های الناز (پست قبلی) که خیلی بی ربط به اون هم نیست یه شرط تپل بستیم و
امیدوارم من برنده شم! به خودم قول دادم در صورت برنده شدن سه روز خودمو به بستنی
دعوت کنم! به احتمال زیاد در آینده ای
نزدیک اسم نویسندۀ وبلاگ از زهرا بانو به پشمالو که از قضا دارای آرایۀ سجع هم
هستن تغییر پیدا کنه! قضیۀ این پشمالو و اینکه در اکثر مکان ها مِن جمله همین محل
کارم منو پشمالو صدا میکنن برمیگرده به سالها پیش و کارتون توییتی!
قضیه از این قراره که یه روز
داشتم این کارتونه قشنگ رو تماشا میکردم که یهو توییتی گفت: "دیدم، دیدم، من
یه گربۀ پشمالو دیدم!" این جمله به دلم نشست و تا مدتها میلاد و خواهرم رو که
میدیدم بهشون این جمله رو میگفتم! + در کل خواستم بگم این پشمالویی
که ما میگیم هیچ ربطی به داشتن مو در صورت یا غیره نداره و صرفا منظورمون تپل
بودنه طرفه و لاغیر... + عنوان این پست هم احساس میکنم
یه شعری هست که قبلا شنیدم، اگه واقعا همچین شعری باشه که قبلا سروده شده لینکشو
میذارم، اگه نه حتما خودم این مصرع رو ادامه میدم! اولین شنبه از سال جدید که اومدیم سرکار و من ساعت 9 اومدم و همچنان خلوته! خودمم از کوچکترین فرصت استفاده میکنم تا بشینم پای درسم و این درس خیلی بهم
آرامش میده، اونقدری که خودمم باورم نمیشه که مثلا دو ساعته دارم درس میخونم و
اصلا یاد تلگرام و نت نیوفتادم! البته این قضیه خیلی هم بد نیس، چون زیاد بیام
نت م. پ. ن دعوام میکنه و میگه برو درستون بخون! دیشب بود فک کنم که توی گروه از الناز پرسیدم دو دوتا (2*2) چند میشه و اینم جواب فلسفیش: + یه پسر خاله دارم به اسم شهاب که خیلی دوسش دارم، توی تلگرام با یه شمارۀ دیگه
یه اکانت داره که به اسم دختره، دو روز پیش بهم التماس کرد که یه جمله ای رو بگم و
صدامو ضبط کنم و براش بفرستم تا یه دختری باور کنه که این دختره و پسر نیس!! + باز میخواستم یه چیز جالب بگم که اصلا یادم
نمیاد دیروز در کمال ناباوری که داشتم
برمیگشتم خونه دیدم داره ریز ریز برف میاد، این برف رفته رفته شدیدتر و سنگین تر شد
و تا شب آخر وقت ادامه داشت در حالی که فقط 3 روز مونده به عید و قراره بوی بهار
رو استشمام کنیم داریم بوی زمستون رو احساس میکنیم!
دیشب مثه هر شب که داشتم با م. پ.
ن چت میکردم ایشون به وبلاگ من توهین نموده و این وبلاگ رو حرام اعلام کردن!!
+
امروز آخرین روز کاری من در سال 1394 میباشد... خیلی خسته شدم امسال، اتفاقای بدش
بیشتر از خوباش بود، همچنین کامپیوتر ندارم و اگه پنجم فروردین تعطیل باشیم پست
بعدیه من احتمالا موکول بشه به هفته ی بعد! سال جدید سرمون به قدری شلوغ میشه که
از الان استرس گرفتم، خدا بهمون رحم کنه... شاید این آخرین پستم در سال 94 باشه؛ حالا شایدم
نباشه دیشب توی هر صفحه و هر شبکه
اجتماعی و هر پیجی که میرفتم همه عکس ترقه ها و بمب هاشون
یعنی آخره آخره آتیش بازی من
خلاصه شد توی اینا، منم مستقیم اینا رو دادم به دامادمون و خودم حتی یه دونه شو هم
روشن نکردم چون اصلا خوشم از این برنامه ها نمیاد! البته دیشب هم مثل پارسال
چهارشنبه سوری رفته بودیم خونۀ خواهرم که با مادرشوهرش اینا توی یه آپارتمانن، توی
حیاطشون آتیش روشن کرده بودن و ماشاا... خواهرشوهرش بجای لباس عید تمام پولشو داده
بود از این چیز میزا خریده بود! اینم یادم رفت بگم که درسته به
این خرافات اعتقاد ندارم اما دیشب یه بار اونم فقط یبار از روی آتیش پریدم...) توی اینجور مواقع حتی مامانمم نگران چاق
شدن من نیست!!
بر مبنای
همین جملۀ گهربار فعلا من بخورم اینا رو، بعدا دیگه مهم نیس چی میشه!! الان رو عشق
است!
خلاصه شرمنده تعارف نمیکنم دیگه، اینا واسه تقویت حافظه س و واس ماس!!
مخصوصا
اون لواشک های خونگی (صنعتی به مزاج ما نمیسازه!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
بذارین اول از دیروز بگم که چی شد! دیروز که دیگه سیستم قطع بود
گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم، گفتم بیا و برو قشنگ توی تلگرام واسه خودت خوش
بگذرون؛
چون عملا کار دیگه ای از دستم برنمیومد! خلاصه به جز م. پ. ن و الناز (این
دو شخصیت مهم داستان های من!) اکثر دوستام آنلاین بودن و باهاشون حسابی چت کردم!
تقریبا یه ساعت و نیم آنلاین بودم که دیدم دیگه کم کم داره چشمام بسته میشه!
اومدم
یکم بخوابم! لابد تعجب میکنین که خواب توی محل کار مگه ممکنه؟!
بله ممکنه، برای من
هیچ چیز غیر ممکن نیست!
ما اینجا یه تخت خوابی داریم که مال دخترِ یک سالۀ صاحب
کارمونه، منم که ریزه میزه، به طور خیلی راحت توی تختش جا میشم! (الهی قربون خودم
برم!
) اومدم که بخوابم گفتم بذا یبار دیگه تست کنم ببینم سیستم وصل شده یا نه! در کمال
ناباوری (و البته ضد حالی
) دیدم بله وصل شده و نقشه ای که برای خواب کشیده بودم
نقشه برآب شد!
یادم میاد اول راهنمایی بودم و
برادرم که رشته ش ریاضی بود یه روز کتاب هندسه شو برداشتم و شروع کردم به خوندن!
از روی کتاب کاملا به مباحث اولیه ش مسلط شده بودم! خودشم یه بچه راهنمایی!
وقتی رفتم
دبیرستان و سال سوم هندسه داشتیم یه دبیری داشتیم به اسم "آقای رسولی"
که مسن بود اما چشم چرون!! جدا از اخلاق عمومیش انصافا توی تدریس هندسه از چیزی کم
نذاشت! واسه همین من دیدم اگه فقط جزوۀ هندسه رو بیارم و بخونم و تمرین ها و مثال
ها رو مرور کنم برام بهتر از اینه که جزوه های ریاضی و فیزیکم که نیمه کامل هستن
رو بیارم!
و اینگونه بازهم همون ابر و باد و... دست به دست
هم دادن که من افراط نکنم!!
که همکلاس هم بودیم و الان
داره ارشد میخونه و استاد من به حساب میاد الف. ر. ج دریافت کردم و دیگر هیچ!! اما
خودم قصد دارم از همین تریبون به همکلاسی های خودم، الناز و سایر معلمین و اساتید
و مربی ها و ... امروز رو تبریک بگم
و شب هم اگه یادم باشه یه پست میخوام بذارم
راجع به دبیرهای خودم
(قول نمیدمااااا وقت داشته باشم اینکارو میکنم!)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
البته نه اینکه خدایی نکرده منظورم این
باشه که مثلا خدا نمیخواد دانشگاه قبول شم هاااا نه؛ منظورم اینه که نیت شومی که
داشتم این بود که کارامو اینجا تند تند انجام بدم و یکی دو ساعت قبل از موعد مقرر
(یعنی قبل از ساعت 8 عصر) برسم خونه و بازم روز از نو روزی از نو بشینم پای درس و مشقم!
الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دست به دعا
بشم و از خدا بخواد هرچه زودتر مشکل این سیستم حل بشه و قول بدم که شب اصلا درس
نخونم!
الان من موندم و یه سیستم قطع و یه عالمه کاری که مونده رو دستم و زمان
عزیزی که داره همینجوری سپری میشه و دیگر هیچ!!
و در این حال اینکه یاده یکی از شعرهای دوران جاهلیت خودم
افتادم واقعا مسخره س!
بیت اولش فقط یادمه:
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی،
)
اما نه اینکه چیزی بکوبم
توی سرش، کلا اهل خشونت نیستم، با آب غرقش کردم ( که اگه شنا بلد بود غرق نمیشد،
مشکله خودشه!
) فردای اون روز دیدم عه!!! یکی دیگه با همون شکل و سایز اومده از
خونۀ آمادۀ عنکبوت مرحوم داره استفاده میکنه!
بازم سیل اومد و اونم غرق شد! فردای
اون روز دیدم یا خداااااا اون عنکبوت دومی هم گویا وارث داشته و یکی دیگه اومده
صاحبِ خونه ش شده!
خلاصه اونم گرفتار بلای زهرایی شد و درگذشت!!
که دیگه سیمام قاطی شد و
این یکی رو با دمپایی لهش کردم!
چنان جیغی زدم (مهمونم داشتیم) که مامانم اومد و دید که
ترسیدم کُشتش و جسدشو هم نشونم داد که خیالم راحت شه! (البته مامان با کشتن این
حشرات عذاب وجدان میگیره ها، اما بخاطر خوشحال کردنه من مجبوره!!)
اصلا من نمیفهمم گیریم این عنکبوت واسه مزارع و اکوسیستم بعضی جانورا مهمه، آخه
چرا میاد دیگه تو خونۀ ما؟! ما میریم توی تار اون زندگی کنیم آخه؟!
در کل ازش بدم
میاد، هم از خودش، هم از اون قیافۀ زشتش، هم از اون پاهای ترسناکه درازش!!!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
(شکل شمارۀ 1) که دلم بدجور هوس شیرینی کرد... گفتم
خدایا چی میشه الان یکی شیرینی بیاره
و ای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم!
همونطور که در شکل شمارۀ 2 میبینین خدا رسوند دیگه!
یعنی توی آسمون جا قحطیه که همشون از یه مسیر میرن؟!
جالبتر این بود که بعد از
اینکه اونا دورتر شدن چهارمین هواپیما هم در همون راستا رویت شد اما دیگه حس عکاسی
نداشتم و اگه هم عکس میگرفتم اون اولی ها خیلی دور شده بودن و عکس جالبی نمیشد!
واقعا هواپیماها چرا نمیتونن از هر مسیری و با هر مختصاتی حرکت کنن؟!
شاید اگه
فیزیک میخوندم میتونستم به این سوال جواب بدم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته
باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم،
در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات
اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات
پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم...
اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم
(بگین ایشاا...
) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور
بهش افتخار کنم!
بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم
برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد
ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم
شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی
حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل!
این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه
خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو
به اون آرزوهای محال خواهد پیوست،
تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن
هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن!
چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه
داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه
تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم...
مدیونین فک
کنین اون دوستم م. پ ن هست!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
هیچی دیگه، دو روزه که شبا میشینم
قسمت های آخر سریال یوزارسیف رو نگاه میکنم، حالا خوبه از اول نگاه نکردم و فقط
این قسمت های آخرشو که دوس دارم نگاه میکنم، فقط ببینین چه واکنش هایی داشته این
دو شب سریال نگاه کردنه من! اول واکنش الناز یا به قول م. پ. ن خانومِ علی خانوم:
(فقط ببینین حسادت تا چه حد!)
به خودشم حسودی میکنه حتی!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا
همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و
هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش
به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله
داره سره صبحی بره کوه؟!
یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره
بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!!
از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم
قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از
خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و
جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم!
اما خیلی یادم
نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و
وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم!
به قول خودم شبیه گونی هایی
هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی
واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند
میکنن و میخرن؟!
(کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط
یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه!
یه جورایی سایز
بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک
واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر
برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که
شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو
ببره اونجا
لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه
منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!)
چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این
بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد.
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد
رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا
زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و
روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم
مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین!
تا
اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن
بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم
نفهمیدم که چی بشه؟!
که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن
و پدر نداشتن؟!
یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری
به ما چه؟!
که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای
بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند
درصد به مادرشون!
اینکه میگم
"مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته
شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو
رد میکنم نه تایید! بگذریم...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با
این عکس مواجه شدم!!
چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش
کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
و ایشاا... اگه
از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش
برم!
(اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که
سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول
بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون
قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و
کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من
میتونم، بهتونم ثابت میکنم!"
و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم
کردم و باورشون نمیشد!
که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم
آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) که کارم رو نصفه
گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی
شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم
سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم
و کلی از برنامه ریزی هایی
که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از
صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این
آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم!
تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به
100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه
این کار از دست من برمیاد!
(آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!)
بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای
به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
البته اونقدام بی خبره بیخبره که
نه، در واقع این یه هفته وقت نمیشد درست و حسابی باهم چت کنیم، دیشبم من با اینکه
خسته بودم اما بی خوابی زده بود به سرم و بخاطر همین بود که تونستیم با هم صحبت
کنیم! آخرای چتمون بود و دیگه خسته بودیم و میخواستیم بریم بخوابیم که یه بحث داغ
پیش اومد و دلم نیومد به شما نشون ندم:
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
لابد با خودتون فکر میکنین که دو
ساعت اضافه کاری موندم و قراره کلی پول بگیرم و اینا... اما نه، درسته اگه از صبح
میومدم احتمال اینکه یکی دو ساعت اضافه بمونم و پولی که میگیرم بیشتر بشه، اما از
مال دنیا چشم پوشی کردم
و از صاحب کارمون خواستم تا به من اجازه بده که صبح ها
خونه بمونم تا درس بخونم و عصرا بیام سرکار! و همینطور که مشاهده میکنین کارم رو
ظرف 2 ساعت تموم کردم و در خدمتتونم!
شاید یکی از بدترین سیزده هایی بودم که داشتم، گرچه
توی تمام عمرم کل سیزده هایی که واقعا بهم خوش گذشته شاید از انگشت های یک دست
تجاوز نکنه و مربوط میشه به زمانی که من کوچیک بودم و
یادم میاد اون زمان خوراکی
هایی که میرفتیم مهمونی واسه عید دیدنی رو نمیخوردیم و جمع میکردیم (البته اونایی
که فاسد شدنی نبودن مثل آجیل و شکلات و اینا) بعد سیزده هم که میشد با پول عیدی
هایی که از بزرگترا گرفته بودیم میرفتیم لواشک و پاستیل و پفک میخردیم، روز سیزده
همشو با خودمون میبردیم بیرونو هرکی خوراکی هاش بیشتر بود به اون یکی دختر خاله ها
پز میداد و از صبح تا غروب فقط خوردنی های خودمونو میخوردیم و تازه نصفشم میموند و
خسته از بازی با دختر پسرای فامیل برمیگشتیم خونه!
امسالم همین بس که از سیزده
سرما و سردردش نصیب من شد و لاغیر... حتی نمیدونم اون خرابه ای که رفتیم کجا بود،
برامم مهم نبود حتی، چون از اولش تا آخرش توی چادر بودم و میلرزیدم! بگذریم...
فقط یه مساله ای که هست اینه که به نظرتون
میلاد اگه اومد بگم بهش
کامپیوتر هارد پرونده و تمام فایل های میلاد هم .... یا بگم جزئی خراب شده و چون
تعطیلات بوده مونده دست تعمیرکار (داداش علی!)؟!
، من هیچ عکسی
ندارم و چه بهتر که ندارم! نگهداریه حتی عکسی از خاطرات بد به نظر من اسرافه!
خواستم بگم یوقت به سیم کش هایی چون الناز برنخوره که چرا دانشمند رشته های دیگه رو میشناسم و ماله اونا رو نمیشناسم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
درسته اسم اون
درنیومد، اما اگه درمیومد میخواست بگه این پسره کیه منه؟! خودشم به بچه های محترم
بسیجی!!
اگه
هوا همینطور به بارش باران و برفش ادامه بده سیزده بدری نخواهیم داشت! اما از یه
طرف دلم خنک شد، نه که بدجنس باشماااا، چون امسال عجیب دلم میخواست مسافرت بریم و
نشد، دلم خنک شده که این هوای بد حال همۀ مسافرارو گرفته!
حالا صاحب ببینه سکته رو میزنه!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اخلاق های مزخرفی که دارن یکی
اینه که خیلی ادعاشون میشه، میاد میگه من سرانۀ مطالعم روزانه 10 ساعته! اما شعورش
در حد یه بچۀ 5 ساله هم نیس! میاد میگه من هزار تا کتابِ مثلا روانشناسی خوندم،
اما فروید رو نمیشناسه! مثل این میمونه که دانشجوی ادبیات انگلیسی (خودم) شکسپیر
رو نشناسه، یا دانشجوی فیزیک (م. پ. ن) هاوکینگ رو نشناسه، یا دانشجوی برق (الناز)
نمیدونم دانشمند اینا کیه،
اما هر کی هست اونو نشناسه! بعد فک میکنه خیلی بارشه،
خب عزیزم تو که اینقد بارته یه گاری به خودت ببند که بتونی اینهمه بار رو راحت تر
جابه جا کنی!
یعنی به نظر من
قتل اینجور آدما واجبه شرعیه! حالا اومده به خونوادۀ من توهین کرده منم برگشتم
همون توهین رو به خودش میگم که خودتی، اومده میگه با من درست حرف بزن!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
بعدها با گسترش فعالیت هامون این پشمالو بودن شد
کنایه از لپ داشتن! بعد از اون هر بچه ای (نی نی) که لپ داشت رو بهش میگفتیم
پشمالو، تو خونه هم چون من بیشتر از همه لپ دارم اسمم شده پشمالو! و البته توی محل
کارم هم هکذا!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
امروز عصر به احتمال خیلی قوی با الناز برم بیرون تا هاردمو بگیرم، دل تو دلم نیس
که ببینمش (مدیونین فک کنین بخاطره هاردمه
)... دیروز م. پ. ن رفته بود مسافرت و به
نت دسترسی نداشت و جاش توی تلگرام خیلی خالی بود، شب که برگشت علیرغم میل باطنیش
مجبورش کردم چندتا از عکسایی که اونجا گرفته برام بفرسته اونم با زور سه تا فرستاد
و قرار شد بقیه شو امروز بفرسته!
خدا این
دلخوشی ها رو ازمون نگیره و البته یکمم به این پسرخالۀ دوست داشتنیه من عقل بده...
!از این به بعد تصمیم گرفتم اگه اتفاقی
افتاد توی یه دفترچه کلید واژه هایی ازش یادداشت کنم تا یادم نره چی میخواستم بگم
!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
این عکس هم همین امروز صبح که
داشتم میومدم سرکار از حوالی خونمون گرفتم، همچین یه نم شبیهه درختای شکوفه زده
شدن!!
اینم
مدرکش:
پیشاپیش سال نو رو به همه ی
خوانندگان وبلاگم تبریک میگم
ایشاا.. همینطور که آخر سالمون با لباس سفید برف
تموم شد سال جدیدمونم با لباس عروس (ترجیحا سفید، نه نباتی
) دخترای مجرد شروع بشه!
لال از دنیا نری بگو ایشاا...
... هیچ چی مشخص نیس... پس فعلا یا علی...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
رو گذاشته بودن!! واقعا انگاری
قصد منفجر کردن شهر رو داشتن، نمیدونم چجوری دلشون میاد پول زبون بسته رو به این
چیزا میدن ،
من که تا حالا یه قرون هم برا همچین چیزایی خرج نکردم و هر سال هم
میلاد برام میخرید! امسال که میلاد نبود و مونده بودم ترقه از کجا بیارم امیدم به
رازق بودن خدا رو از دست ندادم
و صاحب کارمون برا هممون کلی وسایل آتیش بازی خرید
و من فقط اینا رو برداشتم!
هیچکدوم از اینا به اندازه ی اون بالنی که روشن
کردیم و فرستادیمش هوا و اونم بخاطر باد رفت توی خیابون واسه من جالب نبود!
من این
بالن ها رو توی کارتون راپانزل دیده بود و فک نمیکردم واقعی باشن! اولین بارم بود
که از نزدیک میدیدم اما خیلی جالب بود! جای همتون خالی، آخرش یه چیزایی کباب کردیم
و خوردیم و این شد چهارشنبه سوری ما و خلاصه خوش گذشت...
هیچ
سالی همچین کاری نکرده بودم، امسال به اصرار خواهرشوهره خواهرم بود وگرنه...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |