منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 بهمن 1394 04:15 ب.ظ نظرات ()
    قرار بود از احمد آقا بنویسم. مستخدم و همه کاره دانشگاه   کسی که اسمش رو بیشتر از رئیس دانشگاه می شنوی و بیشتر از اون هم جمال نورانیش رو رؤیت می کنی. 
    احمد آقا یه پیرمرد ۵۰ ۶۰ ساله ست با موهای سفید که همیشه ی خدا یه دمپایی توی پاشه (توأم با جوراب) و در راهروهای دانشگاه مشغول طی الارض هستش. لازم به ذکره که ایشون سرعت بالایی در انجام کارها دارن و یه جورایی سرعتش با سرعت نور برابری می کنه. به گفته بچه ها: "مثل میگ میگ می مونه! اگه کیلومتر به پاش ببندی در طول روز ۵ ۶ بار صفر میشه". البته پُر بیراه هم نمی گن. هر جا بری هست. اتاق رئیس، راهروها، لابراتوار زبان، آزمایشگاه نرم افزار، آزمایشگاه های زیست شناسی و دانشکده کشاورزی، اتاق آقای ع. (مسئول کلاس ها)، سوله ورزشی و .... . خدا حفظش کنه، بنده خدا از ساعت ۵:۳۰ صبح توی دانشگاهِ و مشغول تمیز کردن و برق انداختن تا ساعت ۱۱ ۱۱:۳۰ شب که درِ سوله ورزشی رو می بنده و میره خونه ش. خونه ش هم گویا در جوار دانشگاهِ و تو این فقره شانس آورده. به گفته یکی از اساتیدمون: "وقتی احمد میاد (یه مدت فرستاده بودنش خوابگاه) همه چیز و همه جا تمیز میشه، اما یه مسئله ای هستش و اون اینه که مثلِ یه دیکتاتور عمل می کنه و براش فرقی هم نداره که استادی، دانشجویی، یا کارمند دانشگاهی و یا بالاتر از اون رئیس دانشگاهی . آشغال بریزی یا کاری بکنی که زحماتش به باد فنا بره همون جا با طِی نخیش می شورتت." البته ایشون برای هر کاری هم ازت نامه و دستور مقامات بالا رو می خواد. یعنی حتی اگه رئیس دانشگاه بهش بگه این صدلی رو بردار ببر اون کلاس میگه نامه بده. یکی دیگه از آپشنای خفن ایشون گرفتن گواهینامه، کارت ملی، کارت دانشجویی و هر چیزی که بشه گرو نگه داشت : اونم برای دادن کنترل اسپیلت یا دستگاه ویدئو پروژکتور یا دادن کابل اتصال لپ تاپ به دستگاه. و وای به حالت اگه نفر آخر باشی و در پنجره های کلاسو نبندی و لامپا رو خاموش نکنی ... وای به حالت. البته ایشون خدای آپشنن و از نظرشون من یه سال بالایی هستم. یعنی میاد توی کلاس کل هم کلاسی های نده رو اندک ترم حساب می کنه به جز من و میگه می تونید از سال بالایی تون (اشاره به بنده) بپرسید که من چطوری باهاشون همکاری می کردم. 
    حالا وقتشه سه تا روایت از احمد آقا بگم:

    روایت اول:
    پارسال احمد آقا زیاد اعتراض می کرد به خاطر همین فرستادنش خوابگاه برادران و البته بعد از ظهرها هم مسئولیت هرس باغچه خوابگاه های خواهران رو بر عهده داشت. احمد آقا سرعتی عمل می کنه و شعارش هم اینه "می شورم ... می شورم ... و باز هم می شورم". خوابگاهِ ما شامل ۳ بلوک میشه که هر کدومشون ۳ طبقه هستن. هر طبقه هم یه آشپزخونه و ۲ تا حموم و 3 تا دستشویی و ۶ تا اتاق سه نفره، ۳ تا اتاق چهار نفره (که امسال شده شش نفره !!!) و یه اتاق ۱۰ نفره (که باز اون رو هم کردنش ۱۴ نفره؛ معادل یک سربازخونه) داره. خب همه اینا رو گفتم که شروع کنم اصل مطلب رو. احمد آقا سر صبحی میاد و با سر و صدای طِی و شترق و شتروق و کوبوندش به در و دیوار همه رو بیدار می کنه و از اونجایی که دانشجویان گرام همه تا پاسی از شب (دروغ چرا، بعضا تا صبح) بیدار بودن کلی اَخ و کِخ میکنن که آه ه ه ه ه ه باز این اومد. حالا همه اینا به کنار اگه احیانا در اتاقی باز بشه با این جمله از احمد آقا مواجه میشه: "حالِت خووووبَه؟!!" و مشغول حرف زدن میشن. یکی دیگه از مشکلات احمد آقا اینه که روی دور تکرار repeat قرار می گیره و یه جمله رو صد دفعه تکرار می کنه تا طرف آسی بشه. صحبت کردنش با هر نفر هم به طور متوسط ۱۰ الی ۱۵ دقیقه طول میکشه. بعد از همه اینها تازه میرسه به حموم و دستشویی ها که می خواد تمیز کنه. اینجا یه مشکل پیش میاد؛ احمد آقا ساعت ۷ صبح میاد و تا ساعت ۱۰ هم معمولا کاراش تموم شده. با یه حساب سرانگشتی سهم هر بلوک میشه یک ساعت و هر طبقه ۲۰ دقیقه. که اگه احمد آقا احیانا دو یا سه نفر رو در بعضی طبقات رؤیت کنه دیگه واویلا. از برنامه زمانی عقب هم می مونه. اما هیچ وقت این اتفاق (یعنی عقب موندن از کاراش) رخ نمیده و همیشه کارش رو به موقع تموم میکنه حتی اگه با کل بچه های طبقه سلام و احوال پرسی های معمولش رو بکنه. بعضی از بچه ها می نالن که خوب سرویس ها رو تمیز نمی کنه اما از حق نگذریم خودشون هم کم کم لطفی نمی کنن و با کفشای گلی شون جلوی چشم این بنده خداها نمیرن توی دستشویی و به عمد پاهاشون رو میکشن روی کف که دوباره مجبور بشن تمیز کنن. البته احمد آقا بعضی شبا هم میاد خوابگاه که توی روایت سوم بهش پرداختم. 

    روایت دوم:
    احمد آقا رو بعد از کثیف شدن مجدد دانشگاه از خوابگاه برش گردوندن. اونم روال سابقش رو در پیش گرفت. یه روز هم اومد توی لابراتوار زبان و دمِ در وایساد و هر کسی دختر یا پسر میومد خفتش می کرد که "(کفشاتو) در بیار" "کفشاتو بکن" و .... . یکی از دخترا لج کرده بود و با کفش رفته بود جلوی جلو بغل میز استاد نشسته بود. چون لابراتوار موکت شده و احمدآقا هم صبح اومده بود و تمیزش کرده بود رفت که مجبورش کنه کفشاش رو در بیاره که ما هم شیطنت کردیم و چند تا عکس و فیلم از احمد آقا گرفتیم. عکس رو توی گروه کلاس گذاشتم (گروهی که بعد از سه ترم تازه من رو محرم دیده بودن و آورده بودن داخلش). دو روز بعد اون عکس رو با افکت و ادیت های متفاوت دیدم (احمدآقا دست راستش رو مثل آدولف هیتلر بالا آورده و شعار ها و جمله هاش کنارش نوشته شده) عکس همه جا پخش شده بود. از اینستا گرام تا تلگرام و ... و همه جا هم اسم من به عنوان عکاس ذکر شده بود. من فقط عکس گرفته بودم اما ادیت عکس ها کار من نبود. یه شب توی گروه بحث کردم و لفت دادم. یکی از دخترها پیام داد (همون سرکار علیه ای که قبلا ذکر شد) و گفتن که این کار just for fun بوده. گفتم این fun شما داره من رو میکشونه کمیته انضباطی ! دیگه لطفا پیام ندید. اما باز هم خودش و هم اتاقیاش من رو آماج حمله خودشون قرار دادن و اصرار داشتن که زیاد سخت می گیری و یه مستخدم که ارزش خراب کردن دوستی هاتون رو نداره و از اینجور گزافه گویی ها ... اوج داستان بدبختی های من همون شب بود 

    روایت سوم:
    گفتم که احمد آقا شبا میومد خوابگاه و بعضی اتاقا تحویلش می گرفتن. فقط و فقط برای خنده. مسخره ش می کردن. متوجه نمیشد و حرفاش رو میزد و اتاق بعدی ... یه شب بچه های بلوک B با خبر میشن که احمد آقا اومده ویه جوری میکشوننش توی اتاقشون (بچه های این اتاق از دوستامن و یکی شون هم آموزش زبانTEFL می خونه). کلی به احمد آقای قصه میخندن و مسخره بازی در میارن تا اینکه دیگه آخرای شب بوده. بهش میگن احمدآقا از زن و بچه ت بگو. چی کار می کنن؟ میگه: یه پسر داره که دانشجوی نرم افزار و دانشگاه غیر انتفاعی ش. درس میخونه (توی همون شهر) و بچه ها میگن که بعد از تموم شدن درسش بیارش دانشگاه و بکنش استاد دانشگاه و اون پیرمرد ساده دل هم باور میکنه و چه خیال هایی که توی ذهنش نمی بافه. اما آخر قصه ... از دخترش میگه! که فکر کنم یکی دو سال دیگه کنکور داره. دخترش توی بچگی یه میله رفته توی چشمش و مشکل چشمی پیدا کرده و هر چند ماه باید ببرتش به یکی از شهرهای بزرگ اطراف برای معاینه چشمش. پیرمرد توی خیالات خودش فکر می کرد که چون دخترش تجربی می خونه حتما دکتر میشه. یه خانوم دکتر معقول و مهربون که همه ازش خوششون میاد؛ مثل خودش. به همه کمک میکنه و ویزیت رایگان و ... . اینجای کار اشک بچه ها در میاد. همین طور پیرمرد از رویاهایی میگه که دخترش توش شده یه هیروئه hero و ادامه میده. بچه ها فقط بغض میکنن. بعد از بچه ها میپرسه که دخترم رو کدوم دانشگاه بفرستم. اینجا پزشکی داره؟ میگن نه. باید بفرستیش فلان شهر. یه کم دوره اما سطحش خیلی خوبه . و اون باز ادامه میده و بچه ها آروم آروم اشک میریضن. به قول یکی از بچه های اتاق همه ما درسامون خوب بود و کلی خوندیم زیست شناسی اینجا قبول شدیم .یه دختر با اون وضعیت مریضیش و سختی هایی که میکشه چطور میخواد پزشکی قبول بشه. 

    همه اون لفاظی ها و درگیری های من به خاطر همین حرف ها بود. شاید در ظاهر هم رنگ جماعت بودم و احمد آقا رو مسخره می کردم اما در باطن دلم راضی نمیشد و طرفش رو میگرفتم. به همین خاطر نمی خواستم که در یه سطح وسیع (دانشگاه) بخوام بندازمش سر زبون ها. اونم با یه عکس. خب درسته همه میشناسنش. با این کارم انگار تمام ستون های دنیا لرزیدن و روی سرم خراب شدن. یه دانشجویِ بی حاشیه که همیشه راه خودش رو می رفت حالا شده بود بازیچه دست چند تا آدم بی فکر و پررو و مغرور که فکر می کنن مریم مقدسن. پاک و صاف و ساده و معصوم.

    «چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
    دلم را دروزخـی سازد، دو چشمم را کند جیحـــون»
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 8 بهمن 1394 01:50 ق.ظ نظردون ()
    عرض شود که همه دانشگاه ها سلف سرویس دارن و از این امکانات کارت و دم و دستگاه و اینا که ما هم ازش بی نصیب نیستی. (البته اگه اسمش رو بشه گذاشت امکانات!)

    امروز میخوام این فرآیندو توضیح بدم تا برسیم به اصل مطلب؛ ما هم مثل بقیه(!) میریم توی صف و یکی پس از دیگری کارت می زنیم و الان دو حالت وجود داره: ۱. دینگ دینگ: که همان راه رستگاریه و غذا نصبتون میشه  ۲. جیییییغ: که خدا اون روز رو نیاره! رزرو که ندارین هیچ، بقیه هم جوری نگاهتون میکنن که از صد تا فحش بدتره و انگار دزدی کردین ...
    خب در این قسمت اگه حالت دوم نصبتون بشه که از چرخه حذف میشید و و اگر رستگاری نصیبتون شده باید فرآیند چونه زنی رو شروع کنید. ینی آقا رون میخوام نه سینه ! برنجش کمه، سیر نمیشیم! بیشتر بریز جون عزیزت، یخورده بیشتر خورشت بریز، یه مرغ درشت تر بده و .... که از اون طرف با عتاب مسئول توزیع غذا مواجه میشن. البته اینم بگا که بعضی ها هم کلفتن و سفارشی غذا می گیرن! از اینجور آدما همه جا هستن.
    اینجای داستان نوبت میرسه به بنده ... ظرفمو میبرم جلو و میگم: "خیلی کم لطفا" !!! سلفیه میگه: چی؟ میگم: کم برای من بریزید! گل از گلش میشکفه و یخورده برنج میریزه و خورشت یا هر چیزی. یه مدت به همین منوال گذشت تا این که کار به جایی رسیده بود که دیکه برنجو برام توی قسمت لیوان ظرف میریختن !!! ( اون گردالی کوچیکه) . بعد از یه مدت دیگه هر بار میرفتم میگفتن خیلی کم اومد ... عوضش هوامو داشتن، یه میوه ای چیزی اضافه بر سازمان بهم میدادن ... 
    دیگه بعد از اون هر بار که میرم یه سلام و احوال پرسی گرم باهام میکنن و روزایی هم که نمیرم "شمع دونی هاشون دق میکنن"! بعضی وقت ها هم در کنار هم بحث می کنیم! از گروه های تلگرامی تا جوکای جدید و هشدارهای رانندگی!  (حفظ فاصله قانونی - بستن کمربند - استفاده از کلاه ایمنی و ...) بعضی وقتا هم جلوییم داره میگه من یه خوبشو میخوام من در راستای حمایت ازشون میگم "برادر! اینا سوایی نیست. درهمه" و اونا میگن : احصنت! بیا اینو بگیر برو رد کارت قبل از اینکه پیمانکار بیاد گوشمونو ببره .

    یکی از اقدامات به گمان خودشون جالب شورای صنفی گذاشتن نمک دون توی سلف ها بود که نگن چرا امروز بی نمکه یا کم نمکه و از اینجور چیزا ... اما به هفته نکشیده تمام نمک دونای سلف برادران به تاراج رفت. یعنی الان شما تشریف بیارید خوابگاه هر اتاق حداقل ۳ تا نمک دون برای نمک، فلفل و ادویه با رنگ های متفاوت دارن. اما در طرف مقابل ... که همانا سلف خواهران باشد ... یه دونه نمک دون هم کم نشده. حالا بماند اون قاشق چنگالایی که بچه ها بلند میکنن با این توجیه که آخر ترم تحویل میدیم 

    شعار  سلفی ها:"ای کسانی که ایمان آوردید، بعد از خوردن غذا یه کرمی کنید ظرف غذای خود را هم بیاورید!"

    واژه نامه (مرتبط با زندگی دانشجویی - مبحث و مدخل خوراک):
    آشپزی: یکی از هنرهایی که گویا نبود هر گونه آشنا با آن، شرط قبول شدن دختران در دانشگاه ها است.
    پلشت: دانشجویی که حاضر است کیسه فریزی به بشقابش بکشد و با قاشق یک بار مصرف غذا بخورد تا مجبور نشود روزی یک بار ظرف هایش را بشوید؛ تقریبا بیشتر دخترهای ساکن در خوابگاه های دانشکده های مهندسی.
    تریا: محلی برای فرار از غذاهای سلف که مصداق بارز از چاله به چاه افتادن است. البته صرف نظر از ارزش غذایی آن، از لحاظ فرهنگی اهمیت زیادی دارد؛ به ویژه برای پژوهندگان زبان کوچه و بازار و کاشفان جدیدترین فحش ها و اصطلاحات جن*سی.
    تهوع: حالتی که در اثر خوردن غذای مسموم و یا شنیدن حرف مفت در آدم پدید می آید و معمولا با استفراغ و یا کوبیدن سر به دیوار رفع می شود؛ سلف سرویس و سالن سخنرانی، محل های معمول برای ابتلا به این عارضه در دانشگاه هستند.
    قورمه سبزی: معجونی سبزرنگ که با همدستی باغبان فضای سبز دانشکده و آشپز سلف ساخته می شود و مستقیما در بدن دانشجویان به جای فسفر، به کلروفیل یا جلبک تبدیل می شود.
    کاچی: به از هیچ چی! معادل غذای سلف، با ارفاق.
    کافور: ماده اصلی تشکیل دهنده غذاهای سلف سرویس پسران که گویا از قدیم با عارضه "زنگ زدگی" در ارتباط بوده است؛ شاعر فرموده: "برعکس نهند نام زنگی کافور"؛ با تنظیم خانواده هم بی ارتباط نیست که البته هنوز شاعری که شعری در این زمینه گفته باشد به دنیا نیامده است؛ احتمالا به همان دلیل!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 4 بهمن 1394 09:27 ب.ظ نظرات ()
    دو ماهِ گذشته خیلی بهم سخت گذشت ... فکر می کردم بعد از رفتن بعضی ها از کلاس اوضاع بهتر میشه. دیگه شاهد چیزایی نیستم که آزارم بده.
    اما یه مرتبه همه شرایط دگرگون شد. 
    امسال با توجه افراط دانشگاه توی موافقت با درخواست میهمانی و انتقالی دانشوها کلاس ما جمعیتش به ۱۷ نفر کاهش پیدا کرد که از این تعدا ۳ تاشون از جماعت ذکور بودن (من جمله بنده!).
    امسال هم مثل پارسال که کاری به کار کسی نداشتم میرفتم سر کلاس و مستقیم هم برمی گشتم خوابگاه. سرگرمی و ورزشم سر زدن به آفیس استادا بود. حالا برای گفتن جزوه های جدید، اشعار، یا بقیه مطالبی که قرار بود جلسه آینده تدریس بشه ... یا اینکه ازشون چیزای جدید یاد بگیرم و راجع به روش های مقاله نویسی  و اینها ازشون بپرسم. 

    همه چی خوب بود تا اینکه یکی از همکلاسی ها که از قضا یجورایی هم شهری یا بهتره بگم هم استانی هستن (البته بعضا ما رو هم استانی نمی دونن چون محل زندگی مون جای دیگه ایه! قضیه رو پیچیده نکنم!!!)  اصرار کردن که میخوام یه گروه بزنم و شما باید باشید. من سه ترم توی کلاس بودم هیچ کس حتی من رو به گروه های کلاسی هم دعوت نکرده بود! چون خوششون نمیومد. اما وقتی کارشون گیرم می افتاد اون موقع بود که با شماره های ناشناسی مواجه میشدم که نمی دونستم چی باید بگم. ایشون درخواست داشت که توی گروهی برم که از قضا هم اتاقی هاشون هم بودن. بعدا گفت که هم اتاقی هام می خوان باهات آشنا بشن. البته همشون از قبل میشناختنت ... چیزی نداشتم که بگم چند بار لفت دادم اما برم گردوند
    تا اینکه یه روز مستخدم دانشگاه احمد آقا (در آینده حتما راجع بهش می نویسم)اومد توی لابراتوار و همون جا همه رو خفت می کرد که کفشتونو دربیارید. فرشای لابراتوار رو جارو کردم نیمخوام دیگه کثیف بشه. ما هم شیطنت کردیم و چند تا عکس ازش گرفتیم (توی پوزیشنی که یه دستش مثل آدولف هیتلر بالاست و به افق خیره شده) و یه جمله قصارن ازش نوشتیم: "من مقصرم ولی تقصیر من نیست". 
    دو روز بعد توی اینستاگرام و جاهای دیگه تگ شدم  و متوجه شدم که عکس احمد آقا توی کل دانشگاه ها پخش شده. و عکاسش هم من عنوان شدم. واقعا دیگه کار به جاهای باریک کشیده بود. چند نفر عکسم رو برای خودم میفرستادن و میخندیدن. همه این وقایع توی شب تولد سرکار خانوم بود. بهش پیام دادم و گفتم واقعا متاسفم که نمی تونید یه راز رو در سطح کلاس نگه داریدو. لطفا دیگه بهم پیام ندید (البته لحنم تندتر بود).
    اما هم اتاقی هاش شمارم رو پیدا کردن و به مپیام دادن که چرا ناراحتش کردی و اون منظوری نداشته و ... . من هم به تلافی یه کادوی تولد براشون گرفتم اما دیگه هیچی بهشون نکفتم. چند شب بعد باز من رو به گروه دعوت کردن. و توی جمع من رو دخ. تر باز و ... معرفی کردن و هر چی از دهنشون در میومد گفتن و خیلی قشگ اعلام کرد که بنده هدفم از کپی کردن جزوه ها  و شعرها سوء استفاده از دخترهای کلاس بوده. منی که روابطم با همکلاسی هام فقط در سطح سلام علیک توی راهروها و یا کلاس بوده و حتی توی شهر هم باهاشون برخوردی نداشتم یا اگه از دور دیدم و متوجه شدم خوششون نمیاد مسیرم رو عوض کردم که معذب نشن. 
    اون شب دیگه واقعا عصبانی بودم! خونم به جوش اومده بود ...
      درد ... 
    یه سرچ کوچیک توی اینترنت ... علایم بیماری: ..... بیماری: ..... 
    کل دنیا روی سرم خراب شد  ...  من که هنوز ۲۱ سالم نشده ... 
    خستم ... امیدوارم که حدسم اشتباه بوده باشه. از چند تا دانشجوی پزشکی می پرسم. جوابشون یکیه. 
    بیمارستان ... معایه ... تایید دکتر متخصص 
    آزمایش ... همه موارد abnormal و قرمز ... سلول ها یا مردن یا هم ...
    اوج این همه بدبختی و توهین ها روز اول فورجه ها بود ... تمام هم کلاسی ها حرف سرکار علیه رو تایید کردن به جز ۴ نفر . اون چهار نفری هم که طرف من رو گرفتن خانوم بودن. دیگه اونقدر آشفته بودم که نمی دونستم چطور بخونم. مثل برق و باد دوازده روز فرجه ها گذشت. امحتانات پت سر هم ... هر روز هشت صبح یک امتحان ... دو هفته پیاپی ... شب امتحان فقط باید مرور می کردم. جزوه های اشعار ... کتاب های ۵۰۰ ۶۰۰  صفحه ای و غیره و غیره ... صبح ها مجبور بودم زود بلند بشم که یه خورده بیشتر بخونم. نیم ساعت مونده به امتحان سر جلسه ... و باز امتحان بعد

    خسته شده بودم از درد ... بی توجهی ها ... توهین ها ... دختره با جسارت تمام برگشته میگه: من می دیدم که تو تنهایی و برای اینکه از تنهایی درت بیارم می خواستم کمکت کنم، به بقیه معرفیت کنم. بله با کشوندن بنده به کمیته انضباطی میخواستم سرفرازمون کنن !!! بهش گفتم مگه من از شما گدایی محبت کردم. برید پیش بقیه دوستای خوبتون ...

    شب امتحان آواشناسی! باز هم توی یک گروه دیگه من رو add کردن. و باز سر صحبت رو باز کردم. من هیچی نخوندم. میفتم. شمتا چقدر خوندید؟ ... بی توجهی می کنم. مگه میشه؟ دو روز وقت بوده برای امتحان. من حتی یه روزش رو با دوستم رفتم گردش و خوش گذرونی (توی پستای قبل نوشتم) ... دروغ میگه !!! بی توجه بهش جزوه هاو پاورا رو میخونم. اما ذهنم درگیره. -اگه واقعا نخونده باشه چی؟ اگه واقعا بیفته چی؟ اون همشهریته ... هم زبونته ... -نه ولش کن! اون کسی بود که جلوی همه تحقیرت کرد. آبروت رو برد. بره از همونا کمک بگیره. همون دو همکلاسی خوش قد و قامت و رعنا نه توی معلوم الحال ... 
    وجدان لعنتیم راضی نشد. با اکانت قبلیش بلاکم کرده بود بعد از توهین هاش. اما اکانت قبلی رو delete کرده بود بلکه پیام هایی که داده پاک بشه. عکس از خلاصه پاورهام براش فرستادم. و خلاصه مطالبی که باید حفظ می کرد. میگه " شما که از من بدتون میومد چرا دارید کمکم می کنید؟" جواب میدم: "من تا یک شب بیدارم. از اونور هم قراره مادرم پنج صبح بیدارم کنه. اگه سوالی داشتین و چیزی نفهمیدین بپرسین" سوالشو بی جواب میزارم! بعد چند تا سوال میپرسه. واقعا خندم میگیره. اینا که چند برابر من فیلم نگاه میکنن و اهنگ انگلیسی گوش میدن. چرا اینقدر تنبلن که حاضر نیستن کلمه رو توی دیکشنری سرچ کنن و اگه نفهمیدن بعد بپرسن. جواب میدم و سکوت.
    سر امتحان شعر بغل دستمه و همش میپرسه این چجوری ازش سوال مطرح میشه و اون چجوری؟ منم با یه تکون دادن سر و آروم فقط میگم"نمی دونم" جوری که حتی خودم هم صدام رو نمیشنوم. 

    خستم ... بریدم ... تاوان اعتماد بیش از حدم به بعضیا دادن. 
    ذهنم درگیره خیلی چیزاست. خیلی چیزها رو باید مینوشتم که ننوشتم. شاید بعدها بنویسم .... شاید اون روز دیگه اینقدر آزارم نده.

    زا نیار دل نوازم شکری ست با شکایت  /  گر نکته دان عشقی، بشنو تو این حکایت
    بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم / یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

    پ.ن.: فعلا این ها رو نوشتم تا آروم بشم. هنوز هیچی به خانوادم نگفتم. نه پدرم و نه مادرم که می دونم تاب شنیدنش رو نداره  دیگه خستمه. داروهام داره تموم میشه و موعد آزمایش نزدیکه. اگه نتایج این آزمایش هم مثل آزمایش قبل باشه دیگه باید عمل کنم. عملی که هیچ تضمینی برام نداره ... خستمه ... خیلی خستم ... خوابم میاد ... میخوام بخوایم ... یه خواب عمیق 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات