منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 04:33 ب.ظ نظرات ()
    جشنواره حرکت

    God is in your heart, yet you search for him in the wilderness?
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:59 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 09:53 ق.ظ نظرات ()
    ترجمه از یه متن روسی بود که برگردان کردیم خدمتتون؛ العهده علی  الراوی 

    خواب دیدم در خواب با خدا گفت و گویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفت و گو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته دباشید. خدا لبخند زد! 
    - وقت من ابدی ست. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
    - چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ 
    و خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد دوباره حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. آنها آنقدر نسبت به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه چنان زندگی می کنند که گویی، نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم و سپس پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
    - یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. تمام آنچه می توانند انجام دهند این است که خود را محبوب دیگران سازند. باد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند آزردن کسانی که دوستشان داریم بیش از چند ثانیه به طول نمی انجامد؛ ولی سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیازی کمتری دارد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند؛ اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند؛ بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
    با کم رویی گفتم: به خاطر وقتی که برایم صرف کردی متشکرم. آیا هنوز چیزی مانده که بخواهی به فرزندانت بگویی؟
    خداوند لبخند زد و پاسخ داد:
    یاد بگیرند که من اینجا هستم ... همیشه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 05:19 ب.ظ نظرات ()

    منو جون پناه خودت کن برو

    بزار پای این آرزوم وایستم

    به هرکی بهم گفت ازت رد شده

    قسم میخورم من خودم خواستم

    منو جون پناه خودت کن برو

    من از زخم هایی که خوردم پرم

    تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم

    ♫♫♫

    درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

    ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

    برای تو مردن شده آرزوم

    یه حقی که من دارم از زندگی

    نگاه کن تو این برزخ لعنتی

    چه مرگی طلب کارم از زندگی

    به هرجا رسیدم به عشق تو بود

    کنار تو هرچی بگی داشتم

    ببین پای تاوان عشقم به تو

    عجب حسرتی تو دلم کاشتم

    اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو

    تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو

    ♫♫♫

    ترانه سرا : روزبه بمانی



    فعلا فرصت و مجال و حال قال و مقال نیست؛ امتحانات شفاهی شروع شده؛ امروز با یه سری اتفاق خوب و بد به صورت همزمان برام اتفاق افتاد اما همونطور که گفتم وقتش رو ندارم که توضیح بدم؛ 

    خیلی تاوان حرف نزدن هام رو دادم ... فعلا فرصت توضیح ندارم اما نمی دونم کاری که امروز کردم درست بود یا نه! اما به هر حال هیچ وقت فراموشش نمی کنم؛ شاید تلخ باشه و به روی خودم نیارم اما ...

    فردا امتحان دارم و فعلا چیزی هم نخوندم ...

    امتحان سخت خر است؛ استاد سخت گیر هم بالطبع ... نه!!! استاد سخت گیر باحال جیگر و به معنای کلی مشتی است ... و من الله التوفیق ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 26 اردیبهشت 1394 02:30 ب.ظ نظرات ()
    جعفر آدم هایی را که در بیابان با آنها آشنا می شد دوست داست. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوه چی، درویش و  ولگرد، در بیابان کنار چشمه، در دره های سبز، در جاده های خشک، در جنگل و قهوه خانه آشنا می شد؛ چند روز، چند شب و یا چند ساعت، و بعد می رفتند و دیگر پیدا نمی شدند. اینها خودشان را همان طور که بودند نشان می دادند. خوب بودند، یا بد  بودند، همان طوری بودند که خودشان را نشان می دادند. دیگر آدم فرصت نداشت که در زشت خویی یا خوشدلی آنها شک کند.
    در صورتی که آدم های شهری را هیچ وقت نمی شد شناخت. سالها با آنها آمد و شد  دارد، زیر و روی زندگی آنها را می داند، آنها را در وضع های مختلف، در دوران های بحرانی آزمایش کرده، با وجود این گاهی می شود که همان آدم در مواجهه با یک سانحه پیش بینی نشده، سر پول، سر زن، سر مقام قیافه حقیقی خود را نشان می دهد و نقابی را که سالها داشته بر می  دارد و صورت خود  را بدون صورتک جلوه گر می سازد.

    مجموعه داستان "میرزا"، داستان آب، بزرگ علوی 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات ()
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 15 اردیبهشت 1394 02:56 ب.ظ نظرات ()
    یعنی یک مشت جلبک رو دور هم جمع کرده بودن برای زندگی مفیدتر بودن تا همکلاسی های ما. ساعت دوم لابراتوار خانوما گفتن آقای معلوم الحال بیاید کلاس رو تعطیل کنیم و ما هم نه نگفتیم و رفتیم به مراسم جشنی که توی دانشگاه بود و اینکه هنوز کامل از مراسم مستفیض نشده بودیم که زنگ زدن بدویید بیاید سر کلاس استاد اومده عصبانیه که چرا سر خود کلاس رو تعطیل کردین و وقتی من این جملات رو به خانم های حاضر در صحنه ابلاغ کردن گفتن که نه ما نمیریم شما هم نرید. فلذا ما هم با خیال تخت رفتیم خوابگاه که استراحت کنیم (آخه ساعت 7 صبح هم اتاقیم بلندم کرده که آهنگ فلان رو داری؟ آخه یکی نیست بگه نامسلمون من ساعت 3 خوابیدم توی سر و صداتون حالا هم آهنگ ... از من میخوای؟) خلاصه رسیدیم خوابگاه هنوز بساطمون رو زمین نذاشته بودیم که زنگ زدن بیا که استاد تهدید کرده که فلان می کنم و بسان و از اینجور تشکیلات که منم باز بدو بدو خودم رو رسوندم دانشگاه و لابراتوار و در نفس نفس زنان نشستیم که در طرح آزمون سازی یکی از ترم بالایی هامون شرکت کردیم.
    حالا داریم بیرون میایم که یکی از خانومای عشق تعطیلی (جیغ جیغوی سابق!!!) از شما انتظار نداشتم! گفت: عه من خب چی کار می کردم؟

    حالا بماند که توی سلف یک مشت ابله گمان بد بردن و کلی خزعبلات نثارم کردن ... هر کی ندونه انگار از کثافت کاری هاشون خبر ندارم. اصلا نمی دونم چرا همکلاسی های ما اینقدر دو رو هستن. چون آقای A با B مشکل دارم اگه B کنار من بشینه یعنی من رفیقشم و ... حالا بماند که خودم نمی خوام سر به تنه جناب B باشه و به خونش تشنم از ترم بالایی های زبان که میپرسم میبینم روابطشون حسنه ست نمونه ش همینه همسایه هامون اما همکلاسی های ما که یکی اینوریه یکی اونوریه آخرشم هیچی ... نشد یه بار یه تصمیم درست و حسابی بگیرن! بماند از این زیرآب زنی هاشون و پشت سرهم حرف زدناشون و قر و فر و عشوه هایی که جلوی هم میان !!!

    امروز با دکتر ا صحبت کردم. از نظر اون برای رفتن مشکلی ندارم و اگه درخواست بدم هم با آشنایی که از این دانشگاه رفته به دانشگاه مقصد من به راحتی با درخواستم موافقت میشه اما هنوز هم مرددم ... چهار سال بمونم و با آدمایی زندگی کنم که مدام قبلشون عوض میشه یا برگردم به یه جای نزدیک تر. جایی که مردمش از نظر فرهنگی تفاوت زیادی با خودم ندارم هر کس به فکر خودشه و می خواد یجوری زیرآب اون یکی رو بزنه.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 01:22 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد از مدت ها دوندگی بالاخره طی یک اقدام خودجوش صبح علی الطلوع  به دفتر معاون فرهنگی و دانشجویی رفتم و درخواست جابجایی رو مستقیما به منشیش تحویل دادم اما همین که بیرون اومدم گفتم کار از محکم کاری عیب نمی کنه این همه به این و اون شکایت کردی و درخواست دادی مستقیم برو سراغ رییس دانشگاه. فایل word نامه توی فلشم بود. اسم و فامیل رییس دانشگاه رو جایگزین اسم و فامیل معاون محترم کردم و صاف رفتم دفتر ریاست. جناب رییس جلسه تشریف نداشتن اما منشیش منو حواله رییس دفتر رییس کرد و جناب رییس دفتر هم با خوندن نامه اول بسم الله از این دانشجوی محترم زبان و ادبیات انگلیسی یک غلط املایی گرفت و من شدم 19 !!! عه ببخشید ... هیچی چون مجلس بی ریا بود منم گفتم بابا من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسیم و انگلیسیا یه دونه Z  بیشتر ندارن (البته غلط املایی از فامیلی یکی از مسئولین محترم بود که اسمشون توی نامه ذکر شده بود؛ تازه به من چه فامیلشون اینقدر سخته! علاوه بر اون از نامه اداری ای که ساعت 2:30 شب نوشته شده باشه دیگه چه انتظاری میره. البته خودمونیما، خودمم فکر نمی کردم نامم اینقدر بُرش داشته باشه)
    جناب رییس دفتر هم بعد از اظهار فضل نسبت به بنده گفتن همین جا بشین و به منشی رییس دستور دادن که فورا شماره مسئول خوابگاه ها رو بگیر و مستقیما زنگ زدن که الان میفرستما کارش رو راه بنداز. به چیزایی هم زیر نامه نوشت و مهر و امضا کرد. اما رسیدن ما همانا و جیم شدن مسئول همانا ... نمی دونم چی شده بود که رفته بود توی شهر اما ظهر وقتی از سلف برمیگشتم دیدمش و گفتم جناب س منو آفای ج فرستاده. که گفت بله بله ... نیازی به نامه نبود از این به بعد مشکلی چیزی پیش اومد بگین خودم حلش می کنم و اون هم با یه مهر و امضای دیگه منو به مسئول شب حواله کرد که امشب برم سراغش و اتاقم رو از اون بخوام. می ترسم آخرش اونم منو بفرسته اتاقک نگهبانی ورودی دانشگاه بگه برو اونجا درساتو بخون عمویی !!!
    خدا کنه جوری نشه که از چاله بیرون بیام و زارتی بیفتم توی چاه! اما ساختمون مذکور جای آرومیه نسبت به بقیه جاها آخه اکثرا برو بچه های ارشد و دکترا توش هستن و جوونیاشون رو به موقع کردن

    به هر حال نمردیم و یه بار تونستیم حقمون رو نصفه نیمه بگیریم. البته هنوز ندادن(حق رو میگم) اما این بار حقم مثل مهریه ست ندادن به زور می گیرم ظهرم مجددا جناب ج (رییس دفتر محترم) رو دیدم که جویای احوال شد و گفت نتیجه رو بهم اطلاع بده و اگه نشد مجددا بیا پیش خودم.

    پ.ن.1: دیروز با یکی از بچه ها بحث شد البته اوشون بحث کرد و روابط ما تیره و تار شد ... من مسئول حرفایی هستم که میزنم نه مسئول تفسیرهای غلط و نادرست بقیه ...
    پ. ن.2: نمایشگاه کتاب نزدیکه و موسم بن و بن گیری ... یکی از بن های ثبت نامی ما هم به نام ایشونه ... به نظرتون چجوری خفتش کنم؟

    ---------------------------

    * بعدا نوشت1: بالاخره یه اتاق دو نفره جور شد. موقعیتشم بد نیست و اون اتاق از اون اتاقاییه که یک ترم و خورده ای یکی از ساکنانش رو مسخره می کردم.(آدمی مثل من از هر چی بدش بیاد سرش میاد ولی بازم خدا رو شکر)
    * بعدا نوشت 2 (22 اردیبهشت 94): یجورایی با هم اتاقی جور شدم. البته زیاد نمی بینمش چون یا سر کاره یا دانشگاه ... بینابینش هم خواب اما در کل بد نیست! یه دانشجوی ارشد تقریبا باحال و خسته ... سلیقه شعریش هم عینهو خودمه
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 12:00 ق.ظ نظرات ()
    ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون  /  او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم



    درست 11 سال پیش توی یه همچین روزی گل آقای بچه ها یا بهتره بگم گل آقای ملت ایران درگذشت. بزرگ مردی که بیماری سرطان خون خودش رو از چشم ها پنهان کرده بود و و اصرار داشت که کسی از این واقعه مطلع نشه که خدایی ناکرده دلی آزرده بشه و یا خاطری اندوهگین ...
    مردی که خودش و مجله ش (که تمام زندگیش بود) رو فدا کرد اما حاضر نشد اصول خودش رو زیر پا بذاره (هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟!) ... اون گل آقای ملت بود اما اصول خودش رو داشت و پاش موند ... تا آخرین لحظه ... هیچ کس هم از علت تعطیلی مجله ی اون باخبر نشد و حتی خودش تمام شایعاتی که راجع به تعطیلی مجله ش نقل می شد تکذیب کرد ...
    کاش ما هم می تونستیم تا پای جونمون بایستیم و خودمون رو فدای خواسته های این و اون نکنیم ... کاش ... کاش ... و کاش ...
    خیلی وقت ها دوستام رو خندوندم و شادشون کردم ولی آیا با اون کارم دل کسی رو هم شکستم؟! شوخی ها و انتقاداتم صادقانه و منصفانه بوده یا از روی غرض؟! کاش مثل گل آقا بودم ... مردی که تحصیلاتش رو به تعبیر خودش دست و پا شکسته ادامه داد اما همیشه از اصول خودش توی طنز تبعیت کرد و به گونه ای از همه انتقاد می کرد و کاریکاتورهاشون رو توی مجله ش چاپ می کرد که حتی خود شخصی که از اون انتقاد شده بود هم صادقانه خطا و اشتباهش رو می پذیرفت یا پاسخ مناسبی در قبال انجام اون کار برای مجله ارسال می کرد .

    به هر حال خدایش رحمت کند ...


                  «گل آقا»
    آویخته از صندلی کهنه عصایت
    بر صندلی کهنه کلاه تو و بارانی خیس ات
    بر میز تو آن عینک مبهوت
    چشمان تو پس کو؟
    ***
    تا غنچه خاموش
    از خود به در آید
    تا گل دمد از شاخه و در هلهلۀ عطر
    چتری بگشاید
    یک عمر فقط با قلم سبز نوشتی
    ***
    ای سرو که افتادی و رفتی
    در کوچه ما جای تو سبز است

                                     (عمران صلاحی)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 8 اردیبهشت 1394 09:50 ب.ظ نظرات ()
    بودن، یا نبودن، مسئله این است
    آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفاپیشه تن دردهیم،
    و یا تیغ بر کشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
    بمیریم، به خواب رویم - و دیگر هیچ.
    و در این خواب دریابیم که رنج ها و هزاران زجری که این تن خاکی می کشد، به پایان آمده.
    این سر انجامی ست که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
    مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
    ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
    پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می آید
    ما را به درنگ وا می دارد: و همین مصلحت اندیشی است
    که این گونه بر عمر مصیبت می افزاید.
    وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم.
    اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
    و دست ردی که نااهلان بر سینه ی شایستگان شکیبا می زنند، همه را تحمل کند،
    در حالی که می تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
    کیست که این بار گران را تاب آورد.
    و زیر بار این زندگیی زجر آور، ناله کند و خون دل خورد؟

    «هملت»


    بالاخره اردیبهشت ماه شد و بازگشایی سایت وزارت علوم به جهت انتقالی و میهمانی دانشجویان ... و من که هنوز درگیر یه حس تردیدم ... بعد از اون شاهکاری که در انتخاب رشتم انجام دادم و تبعید به جایی که الان توش مشغول تحصیل هستم خیلی از دوستام دیگه تحویلم نگرفتن، معلم هام منو به حساب نیاوردن موندم تنهای تنهای تنها توی یک شهر غریب ... شهری که واقعا از محل زادگاهم دوره؛ شهری با مردم آروم و مهربون اما دوستایی که دورویی ازشون می بارید؛ جلوت قربون صدقت میرفتن و پشت سرت صدتا حرف ناجور راجع بهت میزدن ... 
    استادا که در کل بد نبودن ... یکی دوتا استاد واقعا شیوه تدریسشون و رفتارشون منو جذب خودش کرد مثلا فارسی عمومی؛ با اینکه توی حذف و اضافه برداشته بودم اما فکر می کنم بیشتر از بقیه سر کلاسش رفتم؛ کلاس اصلی من پنجشنبه هابود اما یکشنبه ها هم با بچه های تیچینگ میرفتم و پنجشنبه ها هم اگر وقت میشد در دو نوبت سر کلاسش حاضر بودم! هر بار یه چیز تازه سر کلاسش مطرح میشد، حرفایی که واقعا به دل می نشست ... تا جایی که این ترم هم پنجشنبه ها 8 صبح (علی رغم حرف برخی بزرگان مبنی براینکه کلاس 8 صبح *جیگر* است) خودم رو ملزم کردم سر کلاسش باشم و همیشه هم حاضرم؛ با اینکه جزوه عوض شده اما بازم حرفای جدید و خاطراتش دلنشینن! یه استاد به تمام معنا تووووپ !!!
    - این سری که منو دید گفت: خسته نشدی از کلاس ما؟! 
    - منم گفتم: نع !!! هستیم در خدمتتون ایشالا ...
    استاد دستور هم یه خانم مسن باسواد بود و هست که علاوه بر انگلیسی تسلط کامل به زبان فرانسه داره؛ استادی که با وجود شیطنت بعضیا (اعم از ذکور و نفوس) و جلف بازیاشون باز هم با یه تذکر یا یکی دو جمله کلاسو آروم می  کنه!!! اونم بدون  اینکه عصبانی بشه.
    و یا یکی دیگه ازاستاد خوش قلب جناب "ق" که شاید بعضیا به خاطر لهجه بریتیشش ازش خوششون نیاد یا بگن بی سواده اما در واقع یه استاد به تمام معنا مسلطه که با انرژی زیادش کلاس رو به وجد میاره و با خودش همراه می کنه. یعنی احساس توی صداش موج می زنه. نقاشیش هم بدک نیست، یعنی بهتر  شده! سعی می کنه با  کشیدن تصاویر مختلف مطلب رو بهم ملتفت کنه. خلاصه ایشونم خدا حفظش کنه و ایشالا این ترم یه نمره خوب ازش  بگیرم.
    * تصویر مرتبط هم ایشالا متعاقبا قرار خواهد گرفت !!!
    و اما دوستان ... اول بگم که هنوز نرسیده دو سه حرف آخر فامیل ما پرید !!! خیلیا باهام صمیمی شدن توی خوابگاه اما من طبق اصول خودم همیشه سعی کردم فاصلم رو باهاشون حفظ کنم و اینکه واقعا هم شناختمشون !!!  عزیزان همکلاسی رو هم هنوز ازشون خبر ندارم، ولی هستن حضراتی که رشته ما و ورودی مون رو  با اونا میشناسن بس که ....ن !!!
    اما یه دوست واقعی هم پیدا کردم! از اونایی که متحول می کنن  .. نمی دونم اون من رو به عنوان دوست قبول داره یا نه اما من حاضرم جونم رو هم فداش بکنم!!! [نمی دونم چرا از این دوستا کمن و حتی یکی دوتاشون مجازین! اما به هر حال حرفاشون که حقیقیه و ...] 
    خب اینا چه ربطی داشت به جملات شکسپیر؟ چی بگم والا ... تو عالم واقع حرفم نمیاد (I am dumb as an Ox) اما اینجا میاد .. حالا هر  چند یخورده ولی بازم  خودش کفایت می کنه.
    مبحث انتقالی رو چند تا از ترم بالایی ها و  هم ترمی ها (!) باز انداختن توی کلم که بیا برو ... اگه قرار به رفتنه که فکر کنم کلاس خالی بشه  ... نمی دونم چی بگم، اختلاف فرهنگی، بعد مسافت، هم کلاسی های تفلون (نچسب)، بی محلی بعضیا و ... باعث شد خودمم به فکر انتقالی یا میهمانی بیفتم. اما اون استادا و اون رفیق گرام خودشون یه جورایی دلیلمن برای موندن. هنوز موقع انتخاب رشته رو فراموش نکردم؛ خودم به خدا گفتم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو  فرمایی ... هر جا و هر رشته ای قبول بشم میرم چون جزوی از تقدیرم بود مثل همون وقایعی که سال کنکور برام افتاد و غیره و اگه خدا اون خداییه که یوسف رو از قعر چاه به اوج رسوند، میتونه دست منو هم بگیره ... و اینکه جالبه بر اساس پیش بینی سامانه انتخاب رشته سازمان سنجش هم اولین پیشنهاد همین دانشگاه مذکور بود (با این توضیح که  هر چی جلوتر میرفتی احتمال قبولی بیشتر میشد) و اینکه من خاک بر سر کافر چرا با این همه نشانه ایمان نمیارم؟؟؟!!!!!
    نمی خوام بگم اون قدرا هم مذهبیم ... اما اون قدرا هم بی وجدان نیستم! از همون اول سرم به کار خودم گرم بود و حریم خودم رو حفظ کردم. شاید بیش از حد مجاز  ... اما خوبیش اینه که لااقل هیچ دلخوری پیش نیومد! نه مثل بعضیایی که دوستیشون به یه آدامس و اس ام اس بنده !!! ولی بازم در نوع خودش یه نیمچه اعتبار داریم پیش همه عزیزیم !!!
    * به قول دوست گرام: خوبی تنها موندن و آدمای تنها (من) اینه که اگه کسی () بیاد سمتشون واقعا به خاطر خودشون اومده جلو. منم گفتم: بدیش اینه که اصلا کسی نمیاد سمتت 

    اما باز دغدغه اصلیم شده "رفتن یا نرفتن؟!" برگردم به جایی که شاید بخاطرش کمی به اعتبارم برگرده یا بمونم و بسوزم و بسازم؟!!

    پ. ن.: ناقلان اخبار و طوطیان شکر شکن ندا در دادند که به مناسبت ماه مبارک رمضان امتحانات پریده عقب ... بدبخت شدیم رفت  بعضی استادا هم شلنگی داره میرن که رفته باشن و خلاصه یه جورایی کورسشون رو تموم کنن. ولی نباید فراموش کنیم که: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه"
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 4 اردیبهشت 1394 01:31 ق.ظ نظرات ()
    صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را    /    ولی من باز  پنهانی تو را هم آرزو کردم
                                                                                          " شهریار"

    امشب ناسلامتی شب آرزوها بود. بعد یه کلاس داوطلبانه فوق برنامه (تاریخ تحلیلی) که انصافا کلی خوش گذشت، چون دلم گرفته بود با یکی از دوستان رفتیم داخل شهر و حدودا تا ساعت 9 دور دور کردیم و شام خوردیم و در آخرم برگشتیم. 
    اوضاع اتاق همچنان در شرایط آماده باش بود و چون حوصله هم اتاقی های بی ملاحظه رو نداشتم افتادم رو تخت و خوابم برد تا اینکه باز با سروصداشون ساعت 12 بیدار شدم که این بار به روشون آوردم که در نهایت پرروئی جواب دادن. تصمیمم قطعی شده که دوباره یه  سر به اتاق مدیر دانشجویی و پشت بندش مدیر دانشگاه بزنم! آخه این انصافه که حضرات ... برن توی بهترین اتاقا و ساکت ترین بخش مجتمع اما من آواره با یه سری اخلال گر هم کاسه شم! دیگه تذکرا و حواله های  برو پیگیری می کنیم هم حالیم نمیشه اینبار! 
    خلاصه باز  خوابیدم که  با صدای خنده نکره آقایون ساعت 2:30 بلند شدیم. راسته که میگن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید؟ (آخه هم دیگه رو نگاه می کنن و پقی میزنن زیر  خنده) - الان حدودا یه ربع به سه شده تازه لامپ رو خاموش کردن که چراغ خاموش بخندن.
    امشب خیر  سرم قرار بود دعا کنم ... برای خودم ... مادرم ... پدرم ... فکر نکنم هنوزم دیر شده باشه ... 

    * پ.ن. : ترم قبل تاریخ رو پاس کردم اون هم با نمره کامل. هر چند اواسط ترم استاد اول بدلیل سکته قلبی کنار  رفت و  یه استاد جدید اومد که انصافا از سطح سواد و اطلاعاتش خوشم اومده و میاد. فلذا با هماهنگی نیمه سر کلاسش حضور بهم میرسونم و بعضا شیرین زبونی هم می کنم.


                                                             دعاهاتون مستجاب و ایام به کام
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات